یک روز معمولی
دستهبندی نشده July 6th, 2011طرف عصر که می شود بعد از بعد از ظهر خسته می شوم معمولا. از شش و هفت بعد از ظهر به بعد کار آیی ام به شدت پایین می آید. بعضی روزهای ماه بیشتر از باقی روزها. برای کارهای بدنی اما هنوز تا هشت و نه شب قوت دارم. بعد از آن باید کتاب بخوانم یا فیلم نگاه کنم. مباحثش جدی نباشد بهتر است.
جلسه ی امروز صبح عصبی ام کرد. به خاطر این که سوال که می پرسیدم آقاهه به جای نگاه کردن به من به همکارم نگاه می کرد و جواب می داد. کلا مخاطبش همکارم بود. بی هیچ دلیل واضحی. وقتی با کسی حرف می زنم می خواهم به من نگاه کند نه به باقی ملت و به در و دیوار تا وقتی بحث تمام می شود.
باقی جریان خوب است. هستم جایی که می خواهم باشم. و کاری را که می خواهم می کنم. اصولا یکی از اهداف و آرمان های بزرگ اغلب آدم های دنیا همین هست.
فقط…اگر ساعت خوابش را بیشتر می کردند بهتر بود!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار