من چقدر مهمم
ماجراهای کت بالو و خودش January 21st, 2004آخه اين چه وضعيه.. صبح ساعت ۹ جلسه داشتم. ساعت ده دقيقه به ۹ رسيدم اداره. بعدش ساعت ۹ و ده دقيقه كه هنوز به دليلي نرفته بودم سر جلسه يهويي خون دماغ شدم!!! اونوقت يه بلوز سفيد برفي هم تنم بود. مردم و زنده شدم تا بعد از ده دقيقه خون دماغم بند اومد و بلوز سفيد هم جون سالم به در برد و لك نشد.
ساعت ۹ و ۲۰ دقيقه سلانه سلانه رفتم سر جلسه. بعد گل آقا جان زنگ زد كه بگه ده دقيقه زود رسيده به كلاسش..بعد يه همكار ايراني ام از يه شركت ديگه زنگ زد كه اول فكر كردم كار مهم داره و جواب دادم. بعد ديدم خير, مي خواد درددل كنه!!! خودم هم كه يه بار از جلسه اومدم بيرون كه مطمئن بشم خون دماغم بند اومده. خلاصه يه جلسه ي يك ساعت و ربعي رو من سه ربع بيرون بودم. عالي بود البته. خيلي خوش گذشت. راستش جلسه ي تيممون بود و خيلي مهم نبود. اما خنده دار بود ديگه. حالا كل تيم فكر مي كنند من چقدر مهمم.
امروز كلي خوش گذشته. همه كارها خوب پيش رفته. غرغر ها ديگه تموم شدند. با وجود خون دماغ ولي خوش اخلاق و خندونم. نتيجه گيري كلي اين كه غر غرو بودن به وضع جسماني ربطي نداره. گاهي وقت ها آدم غرش ميياد. لطفا وقتي دوستتون يا همسرتون يا .. غرش مي ياد براي مدت لااقل يك هفته يا يك ماه يا حتي دو سه سال تحمل كنين و هر چي اون غرغرو تر مي شه شما خوش اخلاق تر شين.
من البته اين غرغرو بودن رو ارث دارم. گر چه كه خودم رو حسابي اصلاح كرده ام و فقط گاهي اوقات به اصليت ام بر ميگردم. مامانم طفلي حدود يه عمر از بدو تولد من تا حدود ۶ سال پيش (قبل از اين كه در صدد اصلاح خودم بربيام ) غرغرهاي پايان ناپذير من رو تحمل كرد. اگه در مورد چگونگي تحمل و برخورد با غرغر سوالي دارين به مامان من مراجعه كنين لطفا.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
January 21st, 2004 at 8:11 pm
چه جالب …
برعکس من اصلا غر نمی زنم عوضش خوب جيغ می زنم :))))
January 21st, 2004 at 10:07 pm
دليل خون دماغ شدن خشكي بيش از حد بيني به خا
January 21st, 2004 at 10:17 pm
وبلاگ
جالبی دارين.پاينده باشيد
January 21st, 2004 at 10:51 pm
زندگی کو
January 21st, 2004 at 10:53 pm
عجب جلسه نوپی تا باشه از اين جلسه ها باشه
January 21st, 2004 at 11:03 pm
کانديدای
رياست جمهوی شو ببين چن تا رای مياری !:دی
January 22nd, 2004 at 12:39 am
خوبه جلسش خيلی مهم نبود
و خوبه از حالت غر غر خارج شدی وگرنه به جون همه اين شرايط قر ميزدی.مگه نه؟
January 22nd, 2004 at 5:59 am
آخيش…اين حس مهم بودن به
من القا شد…به اين ميگن ارتباط احساسات….
January 22nd, 2004 at 6:06 am
سلام.
طفلی
اين گل آقا… (-:
January 22nd, 2004 at 9:51 am
سلام
خانوم خانوما. اميدوارم کسالتی نداشته باشی. نگران شدم. زياد پيش مياد که خوندماغ بشی؟
يه سر برو دکتر.
January 22nd, 2004 at 10:45 am
سلام …شاید
January 22nd, 2004 at 12:20 pm
شايد خون دماغ شدی که غرغرت تموم
January 22nd, 2004 at 1:31 pm
بخاطر
گل اقا که از دست غرغرات راحت شد خوشحالم:)) کاش همه با خون دماغ خوب ميشدن!! اونوقت ميزدم د
ماغ بعضيا رو ميشکستم تا خون بياد شايد غر غر نکنه!!!:))
January 22nd, 2004 at 4:39 pm
مال سنه مادر!!
منم سی رو که رد کردم آی غرغرو
شدم که بيا و ببين!
ضمنا خون دماغ شدن بی دليل نگران کننده است … حتما برو يک سری به فام
يلی دکترت بزن … ضرر نداره
بعد هم به علی هم گفته ام که بد نيست يکبار دوستان وبلاگی را د
عوت کنم تا دور هم جمع شويم ( مصلا به مناسبت رفتم علی!!) … از جمله شما و گل آقا را … و دو
ستان دیگر را … موافقيد؟
ليلاي ليلي
January 22nd, 2004 at 5:18 pm
کتبالو مواظب خودت ب
اش اين خون دماغ احتمالا مال کلاسهای رقص و جنب و جوشهای زيادی 🙂
January 22nd, 2004 at 5:43 pm
ای وای حتما چشمت زدن!براي همين خون دماغ شدی!زودی يک اسفندی چيزی دود کن!آفرين دختر
خوب.
January 22nd, 2004 at 6:51 pm
دو سه
سال خيلی زياده بابا ! آدم سرويس می شه . مامانتم خيلی نجابت به خرج داده چيزی نگفته باهات
کنار اومده !
January 22nd, 2004 at 11:46 pm
کاشکی همه ی غرغروهای دنيا مثه تو بودن!
ما که اگه يه هفته نبينيمت دق می کنيم!
October 26th, 2004 at 4:41 am
HELO THIS IS A TEST 🙂