كتبالوي ۸ ساله -بابا بزرگ 80 ساله
ماجراهای کت بالو و خودش January 23rd, 2004يه بار كلاس سوم دبستان بودم, معلممون من رو برد پاي تخته درس “چشمه” رو ازم بپرسه. من يه عالمه جيش داشتم. هول هم شدم يهو پاي تخته جيش كردم. معلممون هم گفت اي داد توي كلاس چشمه راه انداختي كه. خيلي خوش اخلاق و گل بود. خيلي دوستش داشتيم.
من كلي خجالت كشيدم. ظهر كه اومدم خونه همه اش گريه مي كردم و هيچ حرفي نمي زدم و نمي گذاشتم هيچ كسي بياد جلو و بهم دست بزنه. مامان و بابا و مامان بزرگ و بابا بزرگم كلي نگران شده بودند كه نكنه جدي جدي بلايي سرم اومده. هي ازم سوال هاي مختلف مي پرسيدند. من هم زار زار گريه مي كردم. آخر سر مامان بزرگم -خدا عمر طولاني بهش بده- گفت: ببينم جيش كردي؟. كه صداي گريه ي من ده برابر به آسمون بلند شد و همه يه نفس راحتي كشيدند.
فرداش گفتم من نمي رم مدرسه. مامانم گفت اگه امروز نري مدرسه ديگه هيچ وقت نمي توني بري مدرسه. كار بدي نكرده اي. برو مدرسه و مطمئن باش كه اصلا اتفاق مهمي نيفتاده.
حرفش خيلي وقت ها توي گوشم بوده. همه ي آدم ها اشتباه مي كنند. همه ي آدم ها كاري كه بهتر هست هيچ وقت نكنند رو مي كنند. اما مهم اينه كه بعدش دوباره سرمون رو بالا بگيريم و وارد جمع بشيم.
فيلم “مالنا” رو اگه نديدين حتما ببينين. به شرطي كه از ديدن اش غصه دار نشين. فوق العاده قشنگه اما غصه دارتون مي كنه. توي فيلم يه ضرب المثل مياره كه مي گه: شرافت از دست رفته در هيچ كجا به غير از همون جايي كه از دست رفته به دست نمياد. حالا شرافت از دست رفته ي جيش كردن كتبالوي ۸ ساله هم سر همون كلاس سوم ابتدايي اش دوباره به دست اومد.
——————-
هفته ي گذشته بابا بزرگم هشتاد ساله شد. تولدش مبارك و اميدوارم هزار سال زنده و سالم باشه. هميشه يادم مي مونه چقدر من رو عاشقانه دوست داشت. چقدر من رو قلمدوش خودش برد توي پارك و گردوند. چقدر توي درس هام كمكم مي كرد. و چقدر به من اعتماد به نفس مي داد. چقدر غصه مي خورد وقتي من همه ي لباس هام باز بود و همه ي دامن هام كوتاه و هميشه آرايش مي كردم. چقدر غصه خورد كه من نرفتم دكتر بشم و شدم مهندس (به قول بابا بزرگم سر عمله!!!) و چقدر خوشحال بود وقتي من سربهواي بازيگوش و عاصي, آدم شدم و ازدواج كردم. و چقدر خودش رو كنترل كرد كه موقع كانادا اومدن من گريه نكنه.
تولد بابا بزرگم مبارك. تولد بابا بزرگ همه مبارك.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
January 23rd, 2004 at 4:34 pm
پدربزرگت
راست ميگويد هيچ اتفاقی مهم نيست اگر براي ما مهم نباشه
January 23rd, 2004 at 4:51 pm
اين فيلم مالن
ا واقعا زيباست واقعا زيباست واقعا زيباست
تولد بابای بزرگ شما هم مبارک
January 23rd, 2004 at 5:21 pm
اخی خيلی خوبی که اينو تع
January 23rd, 2004 at 6:04 pm
خدا ح
فظشون کنه.. من که بابا بزرگهام رو اصلا ندیدم.. خوش به حالت که بابا بزرگ داری.. خوب.. پس سرِ
کلاس جیش هم کردی!:))
راست میگی.. هر چیزی که برای آدم پیش بیاد .. اگه آدم بخواد بهش گیر پید
ا کنه.. همش باید ناراحتی بکشه.. ولی اگر ذهنت رو از یه اتفاق رها کنی، می بینی که دیگه برات
بار و فشار نداره، و می تونی به حال و آینده فکر کنی، در هر صورت، خوشحالم که هر روز چیز جد
یدی از شما یاد می گیرم، اونم در قالبِ مثال های بیاد ماندنی!:)
January 23rd, 2004 at 11:53 pm
من فيلم مالنا
January 24th, 2004 at 1:33 am
وای کتی جان . اشکم در اومد.
تولد ۷۸ سالگی بابابزرگ منم ۲روزه دیگست. من عاشقانه دوسش دارم و …….گفتی قلمدوش و پارک.
یاد پارک کوروش افتادم. وای کتی چی کار کردی بادلم.( یه کامنت واسه متن قبلیت گذاشتم لطفا ب
خون). تولد بابا بزرگامون مبارک
January 24th, 2004 at 3:10 am
تولدشان مبارک!
January 24th, 2004 at 9:46 am
تولد با
January 24th, 2004 at 5:06 pm
برای نجات ایران انتخابات دوره هفتم را تحریم کنیم
http://home.c2i.net/hasanagha/tahrim
January 25th, 2004 at 2:30 am
باز چشمه كه خوبه… من يكي رو سراغ د
January 25th, 2004 at 5:13 pm
سلام