حكايت هر روز
کت بالوی متفکر March 13th, 2004هستي.. اينجا, نزديك. هيچ وقت نرفتي كه انتظار بازگشت به وجود بياد. حس وجودت لحظه لحظه رو مي سازه.
از روز رفتنت تا امروز, هر روز با يه نفر گذشته. هر روز با يه نفر. و به دنبال يه حس كه توي لحظه لحظه ي با تو بودن بود.
با هر كسي بودن يك روز بود و.. تموم. درپايان روز نه دلتنگي اي مي اومد و نه اشتياقي به كش اوردن اون روز و نه نيازي به تكرار اون روز در روز بعدي.
با تو بودن اما با خودش حس مي آورد. يه حس غريب. حس نياز به كش آوردن اون روز, نياز وصف ناپذير به تكرار اون روز در روز بعدي ,حس پيدا كردن يه ناشناخته كه هميشه ناشناخته مي موند و اشتياق داشتي به تكرار اون روز كه توي روز بعد ناشناخته ي روز قبل رو كشف كني.
و شايد ناشناخته موندن اون حس و خود تو بود كه اينطور احساس رو ناتمام گذاشت و رفت.
با تو بودن وحشت و ترس به همراه داشت, وحشت اين كه مبادا كسي زودتر, اون ناشناخته ي مبهم رو كشف كنه و جزيره ي تو رو مال خودش كنه و پرچم فتح رو بالا ببره.
با هركسي بودن فتح رو به سادگي به همراه مياره. و حس ناتمومي نمي گذاره. با هر كسي مي شد همبستر شد و احساس كرد كه نقطه ي پايان رسيده. يا مي شد ازش شنيد دوستت دارم , چشم هات چه قشنگه و هزار جمله از اين دست, و احساس كرد كه نقطه ي پايان رسيده. با هر كسي مي شد يه پاراگراف رو تموم كرد و توي فصل عاشقي رفت سراغ پاراگراف بعد, با موضوع بعدي.
با تو اما اين نقطه ي پايان و شروع سر سطر هيچ وقت نرسيد. با تو حكايت “…” بود و شوق وصف ناپذير ادامه.
و تو قهرمان اين داستان عاشقي بودي, قهرماني كه شخص اول بود و در هاله اي مرموز, با شخصيت پردازي مبهم, بيش از حد واقعي و بيش از حد خيالي. قهرمان افسانه اي همه ي داستان هاي عاشقانه. بود و نبود.. و در تمام پاراگراف ها دنبال مي شدي.. تو محور بودي و همه در اطراف تو..
به هر كسي مي شد قسمتي رو اهدا كرد و پس گرفت, به تو اما بايد همه چيز, تمام وجود, عشق, هستي, زندگي, دار و ندار, دل, جان, همه چيز در طبق اخلاص گذاشته مي شد, بي مزد و منت. عاشق شدن به تو حكايت دل و جان بود, از تن فراتر, از زمان فراتر, حكايت ازل و ابد بود و سوختن و سوختن و فنا و بي نشاني از وصل. بي نشاني از اميد رسيدن, بي نشاني از خود.. كه خود در تو حل مي شد و فنا مي شد و به جايي راه نمي يافت.
از اون روز تا امروز, هر يك روز, كسي رو تجربه كرده ام, به دنبال اون حس, به دنبال اون اشتياق.. نيست, نيست, نيست…..
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
March 13th, 2004 at 10:39 am
Ashegh shodan ve un hese ajib ham alami dare Katbaloo joon
March 13th, 2004 at 12:41 pm
توصيف قشنگي بو
March 13th, 2004 at 3:05 pm
اينارو واسه
كدوم آدم خوشبختي گفتي؟:)) كدوم منظورت بود جديه يا نه؟ مساله اتمي يا اعتصاب يا كردستان يا
تظاهرات امروز فريدون كنار؟ همشون جديه جديههه مطمين :)) فدات باي عزيز
March 14th, 2004 at 12:24 am
عجب شار مغناطيسي وارد م
يكنه وبلاگت وقتي اينجوري از ته وجودت حرف ميزني… 🙁
چرا يه كم نميري تو حال و هواي عيد؟
March 14th, 2004 at 12:48 am
در دل ندهم ره پس از اين مهر
بتان را
ُمهر لب او بر در اين خانه نهاديم
( اولين مهر با كسره و دومي با ضمه خوانده شود)
حافظ
March 14th, 2004 at 11:03 am
سلام خانمي.انقدر خونه ريخت و پاش است كه من
فكر ميكنم هيچ وقت مرتب نخواهد شد.در نتيجه خيال راحت مي خواهم با تو كمي گپ از راه دور بزن
م و بعدش هم كتاب ضاله بخونم.كتابي كه خانم مهر انگيز كار در مورد زندان بودنش نوشته.فقط ا
مشب دستم هست.در اين كتاب يك بيت شعر از شفيعي كدكني است كه ميگه
اخرين برگ سفر نامه باران
اين است
كه زمين چركين است.
و شايد اين جواب تو در مورد بوش و بقيه باشه
خانمي مهم منا
فع كارتل ها و شركت هاي چند ملييتي است كه بايد همراه با سرمايه داري جهاني حفظ بشه.حالا در
اين راه اگر ملت ها همگي هم نابود بشن اصلن غمي نيست.ملت ها به عنوان مصرف كننده ارزش دارند
و بس.
هر چه كمتر بدونند و بي شعور تر باشن سرمايه جهاني خوش حال تر است.اگر پولي هم ميدهن
د جهت گردش سرمايه است.جنگ.صدام جمهوري هاي طاق وجفت از همه مرام و با همه ايسم ها هم براي