آتش
کت بالوی متفکر May 11th, 2004آتشي, گرما مي دهي و اندكي نزديكتر…
داشتي مي سوزاندي ام, توان “نه” گفتن ام نبود, آشفتگي ام آرام گرفته بود, گفتم, ندانستي, يك “آري” محكم از من,و بي شك “نه” تو در پي بود…
گرمم مي كني, نسوزان…
دل سپردگي را شكي نيست, غير از آن مگر مي شد چنين تنها با يك صدا آرام گرفت..مي شد گريخت, از همه كس حتي از تو, به خود تو, دوباره و دوباره.
شوق پرواز در من بر مي انگيزي, پرواز مي كنم, پايان سومي نيست, اوج است يا سقوط.
من ولي سقوط نخواهم كرد, رمز اوج اين است, زمزمه مي كنم, من سقوط نخواهم كرد.
بالا مي روم, خدا تا به حال چنين نزديك نبوده است. آنجا درست كنار ابليس, قهقهه مي زند, خداوند چه نزديك است…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
May 12th, 2004 at 1:45 am
🙂 غمم اينست كه چون ماه تو انگشت نما
يي. ور نه غم نيست كه از عشق تو رسواي جهانم. دمبدم حلقه اين ماه شود تنگ تر و من ، دست و پايي
نزنم خود ز كمندت نرهانم.
May 12th, 2004 at 3:51 am
پروانه زمن.شمع ز من .گل ز من اموخت…عاشق شدن
و سوختن و جامه دريدن
May 12th, 2004 at 8:07 am
سل
May 12th, 2004 at 10:21 am
………….
May 12th, 2004 at 4:17 pm
سلام كتي. تازگي ها نو
شته هات به نوشته شاعرها شبيه شده! چقدر قشنگ بود.
May 12th, 2004 at 5:34 pm
رفتن عاقبت همه ماست