ولله امروز صبح از طریق اخبار رادیو خبر شدیم که بیل عزیز فردا میاد کتابفروشی نبش دو تا خیابون اصلی شهر که کتاب خاطراتش رو واسه ی ملت امضا کنه.
شیطونه می گه همه ی کار و زندگی و آقا جیمی و صد میلیون تا تست و پروژه رو ول کنم و از نصفه شب برم توی صف.
این بیل عزیز از موجوداتی هست که من خیلی دوستش دارم.
اینجور که شنیده ام در مورد مونیکا ازش پرسیده اند, اون هم گفته این شرم آورترین قسمت زندگی منه. (ولله اگه کسی فهمید چرا به من هم بگه.) و گفته که اون موقع خسته بودم و مسئولیت های زیادی هم داشتم (ما از هر کس دیگه ای هم شنیدیم یه همچین جور چیزهایی گفته. نتیجه این که رئیس جمهور و غیر رئیس جمهور نداره. بهانه ها همیشه یکی هستند..بگذریم), این خانوم هم فوق العاده باهوش بود, و خلاصه اینجوری شد که اونجوری شد!!!
بعد هم باز شنیدم که در جواب این که ازش پرسیدن آخه چرا با مونیکا رفتی سانفرانسیسکو (مزخرفتر از این سوال فکر نمی کنم سوال دیگه ای بشه از بیل عزیز پرسید), اون گفته که به بدترین دلیل ممکن, فقط به خاطر این که می تونستم. (از این جوابش راست راستی کیف کردم. عالی بود.)
مسلما هوش بزرگترین صفتی هست که در یک انسان من رو به خودش جذب می کنه.
—————————
دیگه این که امروز جلسه ی دومی بود که گل آقا رو بردمش کلاس رقص.
شوهرم بهتر از جلسه ی اول می رقصه. جلسه ی اول گره می خورد توی دست و بال شریک رقصش. این دفعه از این مشکل گره خوردنش خبری نیست خدا رو شکر.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار