برادر کوچولوم توی کنکور فوق لیسانس نفر اول شده. کارنامه اش که اومده دیده اند که رتبه اش 1 است.

معمولا جوری دلم براش ضعف می ره که قابل توصیف نیست. تنها کسی توی خانواده ام هست که به تمام معنی کلمه یادش که می افتم دلم براش ضعف می ره.
———————–

اینقدر زندگی کردم که بفهمم از یه حدی که بیشتر کسی رو دوست داری, چی بودن اون شخص مهم نیست. این که برای تو هست یا نیست مهم نیست. این که تو رو دوست داره یا نه مهم نیست. این که کنارت هست یا نه مهم نیست. وجود اون شخص, صرف بودنش مهمه. از موفقیت هاش شادی سر تا پات رو می گیره, از یه لحظه حس شکست اش می خوای دنیا تموم بشه. از شادی هاش می خوای تمام دنیا رو چراغون کنی, با یه لحظه غمش می خوای دنیا رو خراب کنی. به خصوص وقتی فکر کنی هیچ کاری از دستت براش بر نمیاد. می دونی که حاضری خودت رو به معنای واقعی کلمه به آب و آتش بزنی که دنیا رو اون شکلی بکنی که اون می خواد, و می بینی که حتی اگه خودت رو تکه و پاره هم بکنی, بی فایده است. و اون لحظه فقط حس می کنی که چقدر بی مصرف هستی.

مهم نیست با تو شاده یا بی تو, مهم نیست با تو موفقه یا بی تو. حتی خودت رو از سر راهش کنار می کشی یا حتی خودت رو زیر پا می گذاری برای این که شاد باشه, و برای این که موفق باشه.

حالا هر چقدر دایره ی این دوست داشتنت آدم های بیشتری رو توی خودش بگیره, احساس خوشبختی بیشتری می کنی. و عجبا که برای من همیشه با یه دل ضعفه ی عجیب همراهه, درده یا ضعف نمی تونم تشخیص بدم. فقط می شه بگم یه حس خاصه توی قفسه ی سینه که نفسم رو تنگ می کنه.

یادم نمی ره جواب قبولی کنکور برادر کوچولوم رو که پای تلفن به من دادند بی اختیار فقط اشکهام سرازیر شد.زبونم بند اومد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم. در مورد خودم اصلا و ابدا چنین اتفاقی نیفتاد.و..فهمیدم که شادی آدم وقتی نشات گرفته از شادی کسانیه که دوستشون داره بسیار کامل تر از شادی آدم به خاطر خودشه. و این…نهایت درده. و نهایت ناتوانی و بیچارگی و نهایت …نمی دونم. نهایت یه پدیده ی عجیب. نهایت وابستگی در نهایت بی نیازی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار