يادداشت كوبيسم
کت بالوی متفکر October 21st, 2004يه كتاب داره شهرنوش پارسي پور به نام “زنان بدون مردان”. فوق العاده قشنگ و قابل تامله.
جالبترين نكته توي كتاب به نظر من اين بود كه تنها زني كه تونست نور بشه, زني بود كه تاريكي مطلق رو تجربه كرده بود. و…
مفهوم نور و تاريكي در دنيا رو نمي دونم. نمي فهمم وجود دارند يا نه. فقط فكر مي كنم هر كسي مي تونه به اون حد دركي از نور برسه كه تاريكي به همون حد رو لمس كرده.
و متاسفانه هر دو “حس” هستند. به هيچ وجه نمي شه توضيحشون داد.
دوست دارم مرز خوبي و بدي رو توي زندگيم زير پا بگذارم و همه چيز رو تجربه كنم. فكر مي كنم اگه شيطان رو تجربه نكنيم هيچ وقت به درك خداوند نمي رسيم.
خدا و شيطان نوعي رو نمي گم. فقط منظورم متضاد هايي هستند كه تعريفشون كرده ايم.
نوعي لذت خاص رو دارم تجربه مي كنم. اين كه هيچ جوري هيچ عاملي جلوت رو نگيره براي اونچه كه مي خواي بكني و اون چيزي كه مي خواي باشي. اين كه مرزهات رو فقط خودت تعيين كني و بعد بدوني كه خودت چي هستي. دارم خودم رو كشف مي كنم.
يه دوستي ايميل فرستاده مي گه مواظب باش سر گيجه نگيري!!! به نوعي راست مي گه.
توي خلا هستم. خودم دارم قدم بر مي دارم. براي اولين بار در زندگيم بي اين كه هيچ چيزي من رو محدود كنه, به طرف اونچه كه مي خوام مي رم. و براي اولين بار در زندگيم احساس مي كنم زندگيم توي دستهاي خودمه و خودم تعيين مي كنم كه چه مي خوام بكنم و از چه چيزي لذت مي برم.
زيادي خوشحال و خوشبختم. گاهي وقت ها مي ترسم.
يادمه مامانم هميشه مي گفت: خداوند حسودترين موجوده. و خيلي اوقات چيزهايي رو كه خيلي كامل هستند به هم مي ريزه. اگه حرفش راست باشه ترس من بي جهت نيست.
اما كسي به من ياد داد كه از آينده نترسم. وقتي رسيد, خود به خود مي شه باهاش مواجه شد.
امروز اون جايي ايستاده ام كه سال ها به خاطرش تلاش كردم و هرگز فكر نمي كردم اينقدر دلپذير باشه.
امروز “من” يه كمي زيادي “من” هستم. و با هيچ چيزي عوضش نمي كنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
پيوست: يادداشت بالا اين لحظه ي “من” بود كه دوست داشتم ثبت بشه چون خيلي حس خوبي داشتم. اگه در هم و برهمه طبيعيه. سير فكري آدم اگه جهت پيدا نكنه معمولا شبيه نقاشي كوبيسم مي شه نه رئال. اون بالايي هم يه جورايي يه يادداشت كوبيسمه!!!
October 21st, 2004 at 2:26 pm
همه گاهي وقت ها اينطوري ميشند. من هم گاهي حس خيلي خوبي پيدا مي كنم.
من مي خوام گل آقا رو ببينم. مي خوام بدونم زندگي كردن با يه هميچين كت بالويي كه اينقدر متغيره چطوريه. فكر كنم مثل اينه كه آدم چند تا زن داشته باشه.
October 21st, 2004 at 2:27 pm
تجربه كردن همه چيز جالبه….هرچندهنوز بدبودن رو تجربه نكردم……
October 21st, 2004 at 4:04 pm
آنچه كه تو را به “اوج” رهنماست, باورهاي بزرگ تو از “خود” است. خوش بگذره.
October 21st, 2004 at 7:00 pm
همیشه نوشته هاتو دوست داشتم
خسته نباشی
لینکت رو گذاشتم.
—
علی ن
October 21st, 2004 at 7:21 pm
Hi
I just gave you a link
cheers
October 21st, 2004 at 8:10 pm
salam ,khooby?
oon loghathaye faransavyro too daftaram yaddasht kardam yad migyram ,rasty ketab va navare amoozeshe faransavy ham greftam tamryn mikonam ,bebakhshyd ke oon chand dafe be zahmat oftady baram loghathaye faransavy neveshty,movafagh bashy
October 22nd, 2004 at 1:02 am
همینجور بودنتو دوست دارم. با آدمای زبون هیچ میونه ای که ندارم هیچی دشمنم هستم. آخه که چی؟ هی آدم تو زندگی در جا بزنه با تسمه ای که خودش به دست و پای خودش بسته؟ خوبه. این خوبه کتی جان.