تولد من

Posted by کت بالو on January 11th, 2008

امروز تولد منه.
طبق معمول هر بار تولدم صبح دقیقا سر ساعتی که باید به دنیا اومده باشم -به وقت ایران- تلفن زنگ زد. مامانم بود. خوب…انتظار این رو داشتم. همیشه خیلی خوشاینده. یه عشق پایدار زاده ی طبیعت رو هر روز تولد یاد آوری می کنه.
باز هم مثل همیشه بعد از ازدواجم اولین کادو رو از گل آقا گرفتم. انتظار این رو هم داشتم. همیشه خیلی خوشاینده. یه عشق پایدار زاده ی انتخاب رو تمدید و تجدید حیات می کنه.

اومدم سر کار. اینجا هیچ کس نمی دونه که امروز تولد منه. روز تولد من توی شناسنامه شهریور ماه ثبت شده. سر کار هم همون ماه رو برای من تولد می گیرند.
امروز همین که رسیدم سر کار یه آقایی که مرد بسیار خوبیه اما توی کار کمی سخته و انرژی می بره و سرگروه مدیر پروژه هاست اومد سر میز من. سلام کرد و بهم یه گلدون کوچولو پر از گلهای قشنگ بنفش و زرد داد و گفت خودش بلد نیست از گل نگهداری کنه. ترجیح می ده گلدون رو بده به کسی که بتونه آبشون بده و نگهداری شون کنه!!! این…خارج از انتظار بود و …به نیت خوب گرفتمش. شانس…برای من که گاهی به نشانه ها اعتقاد دارم.

سی و چهار ساله شدم.
تولدم مبارک…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سلمونی

Posted by کت بالو on January 10th, 2008

شماره ی یک- طبق معمول با عوض شدن محل کار و زندگی سلمونی هم عوض می شه. کارم هفت ماه پیش عوض شد و بعد از دو سه بار این ور و اون ور شدن بین دو سه جای نزدیک محل کارم بالاخره نزدیک ترین و منظم ترینشون پیدا شد.
شماره ی دو- این بار خانومی که برام بند و ابرو می کنه مال رومانیه. قد بلند و نسبتا باریک. میونسال حدود چهل و یکی دو سالشه. چشم های خوشرنگی داره. پوست برنزه و موهاش هم کوتاهه و یا بنفشه یا قرمز یا نارنجی! طبق اخبار زمان بند و ابرو, دخترش بیست و سه سالشه. مثل مانکن ها می مونه و داره درس توریسم و مهمانداری می خونه. یه دوست پسر خیلی خوبی هم داره. خود خانومه چهل و یکی دو سالشه. یه دوست پسر یونانی داره که توی جنرال موتورز مدیره و سی و یک سالشه!!!!!!! قراره خانومه و دوست پسرش برای سالگرد دوستی شون یه سفر برن یه جایی طرف جاماییکا یا مکزیک و شاید هم وگاس.
شماره ی سه- کسی که موهام رو رنگ و کوتاه و براشینگ و میزانپلی و قرطان و فرطان می کنه یه آقاهه است مال صربستان. اصلا و ابدا همجنس گرا نیست. دو ماه پیش عروسی اش بود و هفته ی پیش دختر کوچولوش به دنیا اومد. خانومش که برای عروسی اومده بود آرایشگاه, مو و صورتش رو درست کنه یه نی نی نازی توی دلش بود.
شماره ی چهار- اولین مشتری آقاهه بعد از به دنیا اومدن میلا کوچولو بودم. دختر ناز بامزه ی یه هفته ای, عکسش دل آدم رو می برد.
شماره ی چهار- از زندگی در کانادا بسیار خوشبخت و خرسندم. اروپایی ها, خصوصا برخی اروپایی ها رو بسیار دوست دارم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

در آستانه ی سال جدید میلادی:‌ “زنده باد خودم”

Posted by کت بالو on December 30th, 2007

به گمانم با نو شدن هر سال گیرم نو شدن سال میلادی باشد یا شمسی یا نو شدن سال خود آدم و با توجه به این که این نو شدن سال برای هر کسی بیشتر از سنش اتفاق نمی افتد و با توجه به نهایت سن هر آدمیزادی -غیر نوح و خضر و ایلیا و عیسی- که شصت است و هشتاد و گاهی هم صد وبیست نظرم این است که نو شدن هر سال خوب است ارمغانی داشته باشد فقط و فقط برای خود آدم.

نمی شود یک اتفاقی که سالی یکبار می افتد همین طور بیفتد و بگذاری که بگذرد و تامل نکنی و فکر نکنی و یاد نگیری.

این چند روزه تمام انگیزه ام را از دست داده بودم. این را وقتی می فهمم که ناامید هستم و فکرم در همان ابتدای راه قفل می شود و صبح دیر از خواب بیدار می شوم و شب با بی خیالی کامل بی هیچ فکر و ذکری می خوابم و نه دلم برنامه ی کوتاه مدتی می خواهد و نه رغبت به انجام کاری دارم و نه می خواهم که بنویسم.

به گمانم دو تا از اهداف سال قبلی همین طور در سال جدید و سال های آتی تکرار شوند. خودخواه بودن و اعتماد به نفس داشتن. انگار یک جایی توی زندگی من گم می شوند و حواسم نیست و چند روز بعدش به خودم هی می زنم که پس کجا جا گذاشتمشان یا کی از من دزدیدشان..تا پس بگیرمشان و دزد را پیدا کنم.

این چند روزه هم انگار زندگی برای خودم را از یاد برده باشم خودخواهی و اتکا به خود رفته است و نیست. انگار بی دیگری زندگی جاری نباشد و انگار بدانی به تنهایی لنگ می زنی. نه تنها این که تسلیم شدن به آنچه اطرافت هست و تمام معیار ها و قانون ها که مهار بزند بر خواسته ها و باورت از خودت و تواناییهات. یک حس ناامیدی و افسردگی و ناتوانی تلخ.

روزمره با من همگونی ندارد. یا…غریب است خلاصه. باید در تکاپو باشم. به گمانم طبیعت تمام ابنای بشر باشد گرچه پس بزنندش یا تنبلی غالب شود. این که خودم نباشم آزاد و رها روزهایم را و زندگیم را خراب می کند. قطعا انتخاب نامناسبی هستم برای تضمین بقای جنس بشر! و قطعا ذات خودخواهی به شدت با جنس من جور است هرچه هم بخواهم پس بزنمش.

درست روی یک دوراهی گیج می زنم. تصمیم برای انتخاب یکی یا دیگری. ( جهت ارضای حس کنجکاوی ملت دوراهی کاری است و لاغیر. وگرنه بین ازدواج و تجرد سالیان سال است ازدواج را برگزیده ام و قطعا یک روز هم قادر به زندگی مجردی نیستم. عادت به یک زندگی انگلی روی میزیانی به نام همسر از جنس مذکر را بسیار پسندیده ام.) عاشق تلاش مستمر و شبانه روزی هستم. بی نتیجه باشد یا ثمربخش. گرچه بارها و بارها فکر کرده ام با تلاشی از جنس تلاش من هر کسی ده برابر ثمر می گرفت و پذیرفته ام یا تلاش در جهت اشتباهی ست یا من به تلاشی بیش از دیگران برای ثمر بردن نیاز دارم. نتیجه ی تلاش طی سالیان سال این که بیش از آنچه اطمینان داشته باشم اسمم کتبالو ست اطمینان دارم هرگز تلاشی بی ثمر نمی ماند. ثمرش ده باشد یا یک اهمیتی ندارد. تا قبل از این دوراهی هم باید دو برابر تلاش کنم یا دنبال بهانه می گردم. مهم نیست تا جایی که به من آرامش می دهد.

و…به گمانم در آستانه ی سال جدید میلادی و دوهفته ای دیگر در آستانه ی سال جدید خودم باز با خودم تجدید بیعت می کنم. “هر چه هستم باشم”؛ من قشنگترین و پایدار ترین هدیه ی زندگی به خودم هستم. به خودم اطمینان می کنم. برای خودم تصمیم می گیرم. زمانم را به خودم هدیه می کنم و برایش تصمیم می گیرم. ثمره اش صفر باشد یا صد مهم نیست. من…تصمیم می گیرم. من…تلاش می کنم. من..لذت می برم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست یک: تا همین دیشب فکر می کردم داداش کوچولوه نتونه حتی دوتا جمله سر هم کنه. دیشب از یکی از دوستان همسن و سالش که مهمون منه فهمیدم متن هایی می نوشته استعاری و تشبیهی و سنگین که تقریبا هیچ کس نمی فهمیده!!! گل آقا گفت داداشیه شش هفت سال پیش کتاب خط سوم رو می خونده! و من در تمام این مدت فکر می کردم از عهده ی نوشتن تعطیلات عید را چگونه گذرانده اید هم بر نیاد! عجب…عجب.

برف میاد جر جر…

Posted by کت بالو on December 16th, 2007

برف میاد جر جر…پشت خونه ی هاجر…هاجر عروسی داره…دمب خروسی داره.
..
داره مثل چی برف میاد. قرار بوده طوفان برف دیشب و امروز در ده سال اخیر بی سابقه بوده باشه. قرار هم هست بین بیست و پنج تا سی و پنج سانت برف بباره. ساعت هشت صبح در خونه رو پارو و تمیز کرده بودن. الان که ساعت دوازده هست یه دست سفیده دوباره.
..
اگه کسی اهل اسکی و اسنوموبیل و تیوب سواری باشه بهترین وقت دنیاست. جالبه که من اهلش نیستم. زورم برسه گل آقا رو می فرستم. اسکی دوست داشت.
خودم می رم شنا و جیم و رقص. گرچه…در حال حاضر و با وضع و حال فعلی ام هیچ کدوم میسر نیست.
فعلا …جای همگی خالی چای داغ می نوشم و داکیومنت می خونم و می نویسم و از منظره ی بدیع برف لذت می برم.

یادم رفته بود. از این جمله ی ناپلیون یادم افتاد:

Different subjects and different affairs are arranged in my head as in a cupboard. When I wish to interrupt one train of thought, I shut that drawer and open another. Do I wish to sleep, I simply close all the drawers and then I am – asleep.
وحدت وجود و تسلط روی ذهن از مهم ترین قابلیت های دنیاست. ایضا در این دسته است اعتماد داشتن به خود و اهمیت دادن به خود و احترام گذاشتن به خود قبل از هر کس دیگه..
اینها که باشه مهم نیست چی بشه. آدم همیشه خوشحاله.

دیشب توی سی ان ان یکی از گزارش های اخیر کریستین امانپور از تهران در مورد زنان رو نشون میداد. مصاحبه با شیرین عبادی و رفعت بیات و فیلم دستگیری دختری که التماس می کرد و فریاد می کشید که سوار ماشین پلیس نشه و قبلا توی اینترنت پخش شده بود.
چند ماه قبل هم گزارشی از کریستین امانپور دیده بودم در مورد عاشورا باز هم شبکه ی سی ان ان.
هر دو گزارش واقعی و جالب و بسیار تلخ بودند.
کریستین امانپور از کسانی هست که به دلایل مختلف تحسین اش می کنم.

اصولا وقتی کسی کاری می کنه که دوست دارم بکنم اما هرگز اون کار رو نکرده ام اون آدم رو تحسین می کنم.

برف میاد جر جر…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطره ی بیماری اخیر

Posted by کت بالو on December 14th, 2007

عالی….

دو روز پیش موفق شدم گل اقای طفلک رو یک شوک اساسی بدم!

ساعت هفت و نیم صبح به وقت شیکاگو تلفن زدم به گل آقا و…

-: خوب هستی؟

-: بله. بد نیستم. فعلا توی بیمارستان هستم و دارن ازم مراقبت خوبی می کنن!!!

-: WHAT?!!!!!!

اصولا این کله شقی من در این که خبر رو بعد از این که همه چیز تموم شده به ملت دور و نزدیک بدم به کل من رو برای اعضای خانواده غیر قابل اطمینان کرده و کلی سفارش که مرتبه ی دیگه خودم سر خود و بدون اطلاع احدالناسی بلند نشم برم بیمارستان, اگه می بینم حالم خوب نیست و می ترسم نکنه خدایی نکرده مرحوم بشم.

ولی آخه مصبتون رو شکر, ساعت یک و نیم نصفه شب کدوم بنده خدایی رو زابراه کنم, حالا گیریم اون بنده ی خدا شوهر آدم باشه, وقتی هیچ کاری از دستش بر نیاد و فقط نگرانیش تا صبح بهش بمونه!!

خلاصه ی ماجرا این که هنوز هم به نظر خودم عاقلانه ترین کار دنیا رو کردم که زنگ زدم به اورژانس و پرسنل مجرب با وسایل کامل در کمتر از ده دقیقه اومد سراغم و سریع ترین سرویس ممکن رو گرفتم.

نمی دونم اگه آدم بخواد از پرسنل اورژانس و آمبولانس تشکر و قدر دانی کنه دقیقا به کجا باید مراجعه کنه!

در حال حاضر خوبم. بسیار خوشحال و خرسندم و از ایام استراحتم در منزل نهایت لذت رو می برم.

اصولا همیشه از استراحت بعد از بیماری نهایت لذت رو برده ام. اولیش وقتی بود که کلاس دوم ابتدایی بودم و مخملک گرفتم و توی خونه خوابیدم. از صبح تا شب نوار قصه گوش دادم و کتاب داستان خوندم و کیف دنیا رو کردم.

تن همگی و همه ی عزیزان همیشه سالم و سرحال باشه. هزار بار شکر می کنم که از عزیزانم کسی مریض نشده. همیشه تحمل بیماری خود آدم بسیاربسیار ساده تره تا تحمل بیماری عزیزان آدم.  

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار