رنگارنگ 1

Posted by کت بالو on January 14th, 2004

1) اینجا یه عالمه همکار چینی دارم. یکی شون اسمش جان است. از وجاهت ظاهری بهره ای نبرده. باطنا آدم بدی به نظر نمیاد اما. یه کم خل و چل به نظر میاد فقط.
خلاصه دیروز موقع رفتن و برگشتن به میتینگ توی اتوبوس کنار جان جان نشسته بودم. و چه حرف هایی زدیم؟ حدس بزنین دیگه. هیچی, زبان چینی یاد گرفتم. بفرمایید:
ور (مثل war) آی (مثل eye) نی (مثل knee) می شه عبارت زیبای “دوستت دارم.”
جان گفت این رو یادم می ده که اگه رفتم چین و از کسی خوشم اومد بدونم چی باید بهش بگم!!!

2) با جیمز دارم دوست می شم. با مارک و وینیفرد هم همین طور. با هانگ و آلن که حسابی سری از هم سواییم!!!!
امروز ساعت 9:15 جلسه شروع می شد. من تازه ساعت 10 از خونه رفتم بیرون. اما تو رو خدا انصاف بدین. جلسه ای که قراره حدود 100 نفر توش باشند دیگه بودن یا نبودن من درش تاثیری نداره.

3) جلسه یه جایی خارج از شرکتمون بود. از صبح هم یک ریز داشت برف می اومد. کسانی که تورنتو زندگی می کنند می دونند خیابون ها امروز چه خبر بود. برگشتنه که می خواستم برم شرکت از محل جلسه ساعت 4:20 راه افتادم. ورودی اتوبان به خیابون رو اشتباهی به جای این که چپ بپیچم, پیچیدم راست. طبق معمول هم اینقدر به خودم مطمئن بودم و به منطقی فکر کردنم, که تا نیم ساعت سه ربع که می رفتم طرف غرب, نقشه رو نگاه نکردم. بعد تازه به صرافت افتادم که اینقدر ها هم نباید دور باشه. توی اون برف و یخما تازه نقشه رو نگاه کردم دیدم به, عجب کت بالویی. همه ی راه رو برگشتم چپرو. و خدمتتون عرض کنم که ساعت 7 شب رسیدم خونه. مرحبا به رانندگی من توی این برف و یخما که دو ساعت و نیم کامل رانندگی کردم. مرحبا به لاستیک های زمستونی ماشین.

4) لطفا یه زنگ بزنین و بگین دارین میاین خونه ی ما. خونه مون شده عین دیونه خونه و تا وقتی مهمون نخواد بیاد توی این خونه, مجبور نمی شم خونه رو جمع کنم. می شه شما این لطف رو بکنین؟ تازه خوراکی هم توی خونه پیدا نمی شه. من وگل آقا رو می شه بین لباس ها و کاغذها و سخت افزارهای مختلف یه گوشه ای پیدا کرد.

6) توی برف امروز ماشین من دوبار هم چاچا رقصید. متوجه هستین چی می گم که.یه جای دیگه هم دو تا ماشین هم جلوی من حسابی راک اندرول رفتند و خلاصه کار به جاهای باریک کشید. راک اندرول حسابی و هماهنگ, ملتفتین دیگه. منتها نگران نشین, راک اندرول به خوبی و خوشی و بدون تلفات تموم شد.

5) اینقدر دیروز و امروز بهمون دادن خوردیم که دارم می ترکم.

6) یه پیغام” دوستت دارم” هم برای کسانی که نمی تونم صاف توی چشماشون نگاه کنم و این رو بگم. همراه با ترجمه ی چینی اش: ور آی نی. متوجه هستی دیگه؟

و طبق معمول همیشه:

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حرف …

Posted by کت بالو on January 12th, 2004

۱) اگه كسي در گذشته قولي از من گرفته بايد كامل قول رو فراموش كنه به نظرم.
اين يادداشت هاي پايين رو اگه بخونين مي بينين كه نوشته ام براي سال جديد بيشتر از ساعت ۶ سر كار نمي مونم. بفرماييد: امروز تا ساعت ۹ شب موندم سركار.
چرا؟
اين احمق ها دو روز توي اين هفته رو كامل ميتينگ دارند. اجباري هم هست. يه روز رو هم بايد سر كلاس بريم. مي شه سه روز از هفته. تا جايي هم كه من خبر دارم هفته ي كاري ۵ روزه. اونوقت تا آخر هفته هم بايد دوسه تا كار تحويل بدم. اگه سر كار نمونم چه كنم؟

۲) مي گم اين مارتين خره, بگين نه. امروز بعد از سه هفته كه مرخصي رفته بوده آمريكاي جنوبي برگشته. مي بينم از صبح با چه تعجبي من رو نگاه مي كنه. آخرش حدوداي ظهربعد از ۳ساعت بهم گفت: كتي, من فهميدم تو امروز چه فرقي كردي. موهات رو كوتاه كردي. خيلي بامزه شده اي, نمي فهميدم چرا. آخه اين ديگه اينقدر از صبح تا ظهر فكر كردن داشت. آدم به اين خنگي چطور شده مهندس كامپيوتر, نمي فهمم.

۳) در انتخابات شركت نمي كنم. همون دوباري كه راي دادم كافي بود. اصرار نكنين.

۴) يه نوشته هايي كه يه زمان دلتنگي آدم رو چاره مي كنند, وقتي يه وقت ديگه مي خونيشون حسابي دلتنگت مي كنند. يه نوشته ي جديد مي خوام با همون حس قبلي. ميسر نيست به نظرم اما. اصرار نمي كنم. فقط بگم كه بدوني دلتنگم.

۵) يه وقت هايي مي خواي يه چيزي رو توي گوش يه كسي داد بزني. مي بيني بابا جون طرف گوشش با يكي ديگه است اصلا. صداي تو فقط آزارش مي ده. منصرف مي شي. به جاي سيگنال يه نويزي و نويز بودن رو دوست نداري.

۶) نمي فهمم دستگاه يه ميليون دلاري چرا اينقدر بايد لوس باشه. قراره تست ها رو به صورت اتوماتيك انجام بده. اما عين اين بچه لوس هاي از زيركار دررو بايد بشيني بغلدستش و هر چند دقيقه يه بار نازش كني تا كارش رو ادامه بده. وگرنه از يه جايي به بعد تست ها همه بي جواب مي مونند. انصافا هم آقا جيمي خوب كسي رو انتخاب كرده. در ناز كشيدن و لوس كردن استادم. حالا مي خواد گربه باشه, مي خواد آدم باشه, مي خواد دستگاه يه ميليون دلاري باشه.

۷) شيطونه مي گه آقا جيمي و كار رو بندازم دور و برم دنبال عشقم. يه كالج ثبت نام كنم و تئاتر يا ادبيات و زبان بخونم. برم بشم استاد كالج يا دبيرستان يا بشم نويسنده و هنرپيشه. عاشقي پيشه كنم و آه بكشم. شيطونه بيخود ميگه. ولش كن دختر جون.

۸) زنده باد كلاس رقص شب هاي جمعه و بي خيالي روزهاي شنبه و يكشنبه و سينماي وسط هفته و بي حالي ساعت ۹ تا ۱۱ هر شب با حافظ و فروغ و كتابهاي مقدس.زنده باد قهوه خوري توي تيم هورتون و زنده باد وبلاگ خوني و ايميل پراكني بين كار و زنده باد چت با يه دوست چتي گل كه تازگي پيداش كرده ام. زنده باد غيبت كردن ها با دوستان طاق و جفت و زنده باد هزار ساعت در هفته تلفني حرف مفت زدن با همه ي خلق خدا. زنده باد برف زمستوني تورنتو وقتي مي دوني دولت حواسش به بي خانمان ها هست و زنده باد مستي و عاشقي و سكوت. زنده باد سلامتي و دلخوشي همه ي عزيزامون.

۹) زنده باد سي سالگي. شدم زن سي ساله. بالزاك كجاست؟

۱۰) بازم بگم؟ خيلي طولاني مي شه حوصله تون سر ميره. بسه ديگه.

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

پيوست : راستي كسي مي دونه چه به سر وبلاگ خواهر شوهر من اومده؟ پيداش نمي كنم. استثنائا خيلي دوستش دارم. اون هم از خوبي زن برادر نيست. به خاطر استثنايي بودن خود خواهر شوهره. لنگه اش تو همه ي دنيا پيدا نمي شه.
اگه آدرسش عوض شده گل آقا جونم مي شه آدرسش رو توي ليست وبلاگ ها درست كني؟ بابا جون ديگه واسه خواهرت كه بايد حسابي مايه بگذاري ديگه.

من و برف و ویلن زن روی بام

Posted by کت بالو on January 11th, 2004

برف می آمد. دو روز بود که برف می آمد. اما دیگر وقتش بود. چنانچه در یک دفتر کوچک خاطرات نقش بسته است, زیباترین اتفاق زندگی کسی به وقوع پیوست :زیباترین اتفاق زندگیم افتاد. دختر کوچولوی من به دنیا آمد.

ساعت پنج بعداز ظهر یک روز زمستانی به دنیا آمدم. از همان لحظه ی اول بسیار خوشبخت بودم چون در خانواده ای شاد قدم به جهان گذارده بودم که خودم نیز به شادی خانواده می افزودم.
چیزهای زیادی هست که من رو یاد تولدم می اندازه. عدد 21, زمستان, دی ماه, برف, آهنگ ویلون زن روی بام که وقتی مامانم داشته از خواب بعد از به دنیا آمدن من بیدار می شده دائم توی ذهنش می چرخیده, نوع ابراز محبت پدرم که وقتی مامانم به دلیل درد داشته با دستهاش چشمهاش رو فشار می داده به مامانم تاکید کرده که فری جان دستت ممکنه کثیف باشه به چشمهات نزن – و حالا که دور هستم و بهتر و بیشتر فکر می کنم می بینم پدرم هیچ وقت نمی تونست در عین محبت بی نهایت به شکلی مستقیم محبت رو ابراز کنه. فکر می کنم اون لحظه این حرفش نشون دهنده ی نهایت نگرانی ای بوده که نمی دونسته چطور ابراز کنه- , عمه هام, مامان بزرگ و بابا بزرگم, که همه موقع تولد من در بیمارستان بوده اند و صمیمی ترین دوست مامانم, که دیگه خیلی وقته ازش خبر ندارم. و خنده داره اما ذات الریه ای که بعد از تولدم گرفتم و ..نگرانی بیش از حدی که در برگ بعدی همون دفترچه ی خاطرات آمده: …ی عزیزم پنومونی گرفته. حالت دیوانه ها را پیدا کرده ام.
—————————————–

اون دختر کوچولو حالا دهه ی سوم زندگی ش رو پشت سر گذاشته و از ساعت پنج بعداز ظهر امروز وارد دهه ی چهارم زندگیش می شه.
از خوشبخت ترین آدم هایی هست که در دنیا وجود دارند چون شوهری داره که بی نهایت و بی قید و شرط بهش عشق می ورزه. عزیزانی داره که همه خوشحال و خوشبخت هستند و خودش سالمه و خوشحال و ….

امروز صبح در آخرین دقایق سی سالگی شک پیدا کرده بودم که خداوندی وجود داره یا نه. یک شعور و توانایی و عشق مطلق.. که عمیقا بهش اعتقاد داشتم.. و خدا رو شکر قبل از ورود به دهه ی چهارم زندگیم به این نتیجه رسیدم که بله حتما وجود داره.
هر چند که در سال گذشته برای مدتی گمش کرده بودم.
——————————

یگانه ترین
بعد از تو به دردناک ترین شکل کوشیدم
دوباره گناه کنم
یگانه ترین بودی
یگانه ترین هستی
از آن رو که هیچ چیز,
در من اشتیاق به گناه را
چنانچه تو برمی انگیختی
هرگز بر نیانگیخت
باور نکن,
و باور نمی کنم
هرگز زین پس برای عشقی
بهایی چنین سنگین بپردازم.
یگانه ترین بودی
یگانه ترین خواهی ماند
و من در نهایت گناه
پاکترینم برای تو
———————

در آستانه ی دهه ی چهارم زندگیم, اشتیاق بسیار زیادی دارم برای یک هماغوشی کامل با همه ی آدم های دنیا. زن و مرد, کودک و پیر و جوان. گیاه و حیوان, جاندار و بی جان. روح ها رو باید با روح همه یکی کرد, هماغوشی روح که وجود روح رو با دیگری در هم می آمیزه و یک لذت و نزدیکی کامل می ده و زایش یک عشق کامل به زن و مرد, کودک و پیر و جوان, گیاه و حیوان, جاندار و بیجان.
در یک هماغوشی هماهنگ و کامل با تمام دنیا, با همه ی کاینات هست که می شه به آگاهی و بینش و عاشقی رسید.
امسال می خوام عاشق تر از سال قبل باشم. می خوام رشد کنم. بیشتر از سال قبل, می خوام تواناتر بشم, می خوام داناتر بشم.. و می خوام عاشقتر بشم.

خوشحالم. خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: مرسی از همه ی دوستام. مرسی مسافر و همسفر عزیز, دیونه و فینگول و مامان فینگول و مامان بزرگ فینگول عزیز, مرسی بچه ام آی اس عزیز, مرسی نیلو و بابایی و فراز عزیز, … و بقیه ی دوستای غیر وبلاگی.
مرسی از تمام کسانی که برای کامنت گذاشتن و غافلگیرم کردند. مرسی از همه ی کسانی که برای ایمیل و کارت فرستادن.
پارسال تمام مسئولیت خوشحال کردن من در روز تولدم به دوش گل آقای خیلی گلم بود.
امسال اما داشتن و بودن شما خوشحالی افزون بود.
خیلی همه تون رو دوست دارم. انشالله همیشه خوشبخت و شاد باشید.

کار پیدا کردن من

Posted by کت بالو on January 8th, 2004

اوایل که اومده بودیم کانادا, من دنبال کار موقت می گشتم. هر مغازه ای که زده بود “help wanted” من می دویدم و می رفتم تو. یا فرم خودشون رو پر می کردم یا از توی پوشه ای که همراهم بود رزومه می گذاشتم.
توی برف از مترو اومدم بیرون و هوس کردم قدم بزنم. یه کم دیونه ام و توی برف و بارون قدم زدن رو به شرط این که یخ نکنم دوست دارم. اون روز هم شانسی لباس گرم پوشیده بودم. دیدم دم یه مغازه “help wanted” زده. من هم بدو بدو در مغازه رو باز کردم و رفتم تو. چشمتون روز بد نبینه, مغازه هه سکس شاپ بود. از خنده داشتم غش می کردم و در عین حال نمی خواستم خودم رو از تک و تا بندازم. رفتم جلو و به خانمی که خیلی خانم و معقول فروشنده ی مغازه بود گفتم ببخشید شما استخدام دارین؟ جواب خانمه خیلی بامزه بود. گفت: بله, اما شما سابقه ی کار در سکس شاپ دارین؟ رزومه تون رو لطفا بیارین.

آخه یکی نیست به این بگه خانم عزیز, من بیچاره در ممالک فخیمه ی ایران سکس شاپ از کجا گیر می آوردم که توش کاربکنم یا نکنم.
هیچی دیگه. اومدم بیرون و یاد گرفتم که از این به بعد قبل از اینکه سرم رو بندازم تو و برم برای جایی درخواست شغل بدم یه نگاه بکنم ببینم اونجا اصلا کجاست.

این هم در نوع خودش تجربه ای بود.شد یه خاطره که من برای هر کسی که میاد کانادا و می پرسه “مگه برای کار فروشندگی هم باید رزومه داشت”, تعریف کنم. خدمت همگی خانم ها و آقایان محترمی که میخوان بیان کانادا عرض شود و تاکید شود که اینجا بخواین توی سکس شاپ یا استریپ کلاب هم کار بگیرین باید رزومه بدین. اصولا اینجا هیچ کاری بی رزومه پیدا نمی شه.

پیوست: برای کسانی که نمی دونند توضیح بدم که سکس شاپ جاییه که کلیه لوازم سکسی بیجان به فروش می رسه. از هر نوعی که فکر کنین و الحق والانصاف که نو آوری حرف اول رو می زنه!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سال جدید میلادی

Posted by کت بالو on January 5th, 2004

سال گذشته برای من باور نکردنی بود. اتفاقاتی که افتاد. و کت بالویی که حسابی عوض شد. حسابی با یه جنبه های دیگه ی زندگی آشنا شد.
با شروع سال جدید, خداحافظی های ناگزیری پیش اومد, بی دلگیری اما. هر سال برای من یه سری خداحافظی داره و یه سری سلام های جدید.
بعضی هاش ارادی و بعضی هاش غیر ارادی.
زندگی به هر حال قشنگه. رنگیه..زندگی اشکه و لبخند, سال قبل لحظات بی نظیر داشتم, از کثرت شادی و از کثرت اندوه. سال قبل لحظه های شادی و اندوه برای خیلی ها هم آفریدم. لبخند روی لب ها نقاشی کردم, اشک روی چشم ها کشیدم. خندیدم, گریه کردم.
سال قبل قشنگ بود. با همه ی شادی و اندوهش خیلی با شکوه بود. بی نظیر بود. امسال شاید کس دیگه ای تجربه های پارسال من رو تجربه کنه و من شاید تجربه های پارسال یه کس دیگه رو تجربه کنم. کسی چه می دونه.

پارسال بیشتر به بقیه فکر می کردم, امسال بیشتر دارم به خودم فکر می کنم. میراث سال گذشته برای من خودخواهی بیشتر از قبل بود و یه سال بزرگ شدن. بعد از دوره هایی از زندگی, آدم دیگه هیچ وقت اون آدم قبلی نمی شه. آسیب نیست, رشد نیست, تغییره فقط. تبدیل غیر ممکنه به ممکن و بالعکس.

امسال برنامه هام زیاده. با انرژی زیاد شروع کرده ام و مهم ترین تصمیم امسالم اینه که هرگز بیشتر از 9 ساعت در شبانه روز سر کار نمونم. پارسال زیادی کار کردن یه جورایی داغونم کرد. آخر سر دیگه انرژی ام کامل از دست رفته بود. خودم نبودم.
———

سرکار که برگشتم فکر نمی کردم دلم برای آقا جیمی اینقده تنگ شده باشه. و برای هانگ.. که اومد سر میزم و به بهانه ی تبریک سال نو به اندازه ی نیم ساعت از آسمون و ریسمون حرف زد. اوایل که اومده بود خیلی ازش بدم میومد. اوایل اصلا هر شب که از سرکار می اومدم خونه کلی گریه می کردم. اینجا کار کردن رو بلد نبودم. چیزهایی که می گفتند رو نمی فهمیدم. خیلی سخت بود. سر کار تحویلم نمی گرفتند. اگه سوال می کردم خیلی بهم جواب نمی دادند. خلاصه به تمام معنی کلمه وحشی شده بودم و با همه سر دعوا داشتم. حالا دیگه خیلی بهتر شده. با آلن و هانگ و جی مین دوست هستیم. روم می شه با جیمی حرف بزنم. “وی” یه عالمه باهام میگه و می خنده. با فرزانه نهار می خوریم. با دانیلا روبوسی می کنیم و همه ی همکارها عین بهت زده ها نگاهمون می کنند. خوشحالی رو توی چشم های هانگ یا دانیلا یا وی می بینم وقتی باهام حرف می زنند. و چی از این بهتر… وقتی می تونی خوشحال کنی و خوشحال بشی.
هنوز تا ایجاد یه همچین رابطه ای با آقا جیمی و للوید و دیو و ادوارد و یه عالمه ی بقیه مونده.. تا همین جاش هم اما خوبه, پیشرفتم بیشتر و بهتر هم خواهد بود. می خوام, پس می تونم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زندگی امشب کت بالو

Posted by کت بالو on December 19th, 2003

اولا که عاشق این آهنگه شدم.قبلا هزار بار شنیدمش اما نه توی این حال و نه از امیر آرام.کاش فرخزاد هم این رو خونده بود.این آهنگ رو گوش کنین وگرنه نمی تونین احساس این لحظه ی من رو بفهمین.

ثانیا که فهمیدم برای بار دیگه که به دنیا بیام چی یادداشت کنم که یادم نره انجام بدم. اینها, این یادداشتهامه برای زندگی بعدیم:
1) در کانادا به دنیا بیام.( تو رو خدا احساسات ناسیونالیستی تون عود نکنه. از همه تون ناسیونالیست ترم.)
2) سالم باشم.
3) در تین ایجری به اندازه ی موهای سرم برم دیسکو و خل و چلی کنم.(امیدوارم در زندگی بعدی کچل نباشم).
4) به عنوان شغل دی جی بشم و شناگر و رقاص و آوازه خون و سنم که بیشتر شد تور لیدر.
5) هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بچه دار نشم.(برای این یکی هنوز دیر نیست.)
6) به اندازه ی همه ی آدمهای دنیا مستی کنم.(این هم ای .. امکانپذیره هنوز).
7) حتی به اندازه ی سر سوزن هم از تکنولوژی سر در نیارم.

و دیگه هیچی.

امشب عالی بود. عین مرغابی پریدم توی استخر و بعد هم یه دوش آب داغ گرفتم. حالا هم اومدم و پشت کامپیوتر به یه عالمه آهنگ گوش می دم و مرتبشون می کنم و میگذارم توی دایرکتوری های مربوط به خودشون… و مستم و خیال می بافم. توی خیال می شه همه چی رو اون جور که می خوای ببینی و هر چی رو می خوای هزار بار دوره کنی.هر بوسه می شه هزار بار تکرار بشه. هر نگاه می شه هزار بار دیده بشه. هر سفر می شه صد هزارسال بی پایان طول بکشه.
می تونی بری توی یه جزیره ی تنها و قشنگی که یه دریاچه وسطشه, عین یه دونات. با یه عالمه گل و خرگوش و پرنده. و توی اون جزیره همه خوشحال هستن. همه خیلی خوشحال هستن.
توی یه جزیره ای که خدا خیلی نزدیک باشه. و اونهایی که دوستشون داری خیلی نزدیک باشن. خیلی…
و بدی نباشه, و بیماری نباشه, و همه عاشق باشند, و همه بفهمن, و همه با چشم عاشقی نگاه کنند, و دیگه پوست رویی آدم ها رو نبینی. روح ببینی و روح و روح…و احساس رو نتونی پنهان کنی و برای بیان احساس واژه نیاز نباشه.
و هیچ گره نا گشودنی ای نباشه.
جزیره ای که هر کس توانایی ش رو برای عشق ورزی استفاده کنه. همه چیز شدنی باشه.
اسمش شاید بهشت باشه.
من امشب یه جایی هستم شبیه بهشت. خیالم یه شکلیه شبیه بهشت. یه بهشت خیالی.
جدی نگیرین.. می دونین توی چه حالیم دیگه. دلم حتی واسه لوله کش خونه مون هم تنگ شده !! فکر کنم اون هم توی جزیره هه باشه. آدم اگه قراره بمیره هم, خوبه از مستی بمیره. خوبه به خاطر عاشقی بمیره.
آدم خوبه با عاشقی زنده کنه. خوبه همیشه مست زندگی کنه. توی مستی می تونی یه چیزایی که توی هوشیاری نمی شه بگی رو بگی. مست شدم که بگم یکی داره صدام می زنه. کاش مست تر بودم. بقیه حرف ها رو هم می گفتم. چرا من هیچ وقت مست لایعقل نمی شم. توی چشمام نگاه کن. نگذار نگاهم رو برگردونم, که بشه مست لایعقل بشم. شراب کارگر نیست. نگاهه که مستم می کنه. دیگه خودم نیستم. مثل قبل نگاه کن که مستم کنی و همه ی ناگفته ها رو بشنوی و نادیده ها رو ببینی. مستت می کنم اگه مست بشم.نیستی. عالیه. مست نمی شی. من نیستم. از چی مست می شی؟ کسی نمی تونه مثل من مستت کنه. می دونم. مثل من عاشق پیدا نمی شه آخه.

فردا اثری از امشب نخواهد موند. هیچی. هیچی. می دونم. می دونم.
دلم واسه ی خودم تنگ شده. کجام من؟ خدا اینجاست. خدا اینجاست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

اوره کا, اوره کا

Posted by کت بالو on December 10th, 2003

چی شد؟
خیر. کت بالو به هیچ وجه بی ناموسی آقای ارشمیدس رو تکرار نکرده. خیال هم نداره این کار رو بکنه.
کت بالو فقط و فقط در فلش مموری اش رو خیلی اتفاقی روی زمین زیر میزکارش پیدا کرده و خیلی خیلی خوشحاله.

این آقا جیمی ما هم خیلی بامزه شده تازگی ها. امروز توی جلسه گفت بعضی ها توی تیممون هستن که کریسمس رو باید بیان سر کار. مثل کت بالو!! این محصول جدید که باید روش کار بشه از چیزی که کت بالو باید روش کار کنه نه یکی نه دوتا بلکه سه تا داره. 15 ژانویه هم باید جواب تست ها داده بشه. کت بالوی بدبخت باید کریسمس هم بره سر کار!!!
آقا جیمی کور خوندی. کریسمس جاهای بهتری دارم که برم.
خر حمالی دیگه بسه.

امشب عین گوشت کوبیده رسیدم خونه. دیدم گل آقا روی تخت دراز کشیده و می گه که اصلا جون نداره که تکون بخوره. چه شوهر گلی, بهش گفتم پلو مرغ می خوری برات گرم کنم؟ گفت نه. گفتم “چیکن ناگت” می خوری بذارم توی مایکروویو. گفت نه. گفتم چی می خوری پس؟ گفت املت گوجه فرنگی. چی از این بهتر. املت رو روبراه کردم و وقتی خورد کلی هم به به و چه چه کرد و گفت در عمرش املت گوجه به این خوشمزگی نخورده بوده!!
شوهر به این قانعی کجا می شه پیدا کرد آخه؟

از من خوش شانس تر فقط خودمم. از در شرکت اومدم بیرون که سوار ماشین بشم. ماشینم رو به دلیلی توی پارکینگ روباز گذاشته بودم. بارون می اومد چه جور. یه خانومه ی سیاهپوست قد بلند خیلی خوش هیکل با یه صورت خیلی شیرین و مامانی بهم گفت: خانومه من چتر دارم. می خوای بیای زیر چتر من؟
-بله. مرسی. چقدر من خوش شانسم.
-ماشین من اونه که کنار اون ماشین سفیده است. ماشین شما کدومه؟
-ماشین من؟ ولله نمی دونم کجا می شه پیداش کنم. آهان اونها. اونورتر ماشین شماست.
-چه عالی. پس من باهات میام و چتر رو می گیرم روی سرت تا در ماشین رو باز کنی و بری تو.
-مرسی. خیلی ممنون.
.
.
خانوم سیاهپوست قشنگه, کاشکی فارسی بلد بودی می فهمیدی “خدا خیرت بده. دستت درد نکنه. تو این سیل بارون به داد من رسیدی.” یعنی چی. آخه چطوری می شه اینها رو توی یه جمله ی خشک و خالی “thank you so much” گنجوند. ترجمه ای برای این چندتا دارین؟ حداقل ترجمه ای که همون احساس رو برسونه.
این چه زبونیه که اینها دارند آخه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کت بالوی بزرگ!!

Posted by کت بالو on December 9th, 2003

کت بالو چند سالشه؟ حدود سی سال. یه ذره کمتر فرض کن.
قبلا ها چند سالش بوده؟ از هیچی شروع شده و به 29 سال رسیده. یه ذره بیشتر فرض کن.
حالا چه فرقی کرده؟ هیچی. یه ذره کمتر فرض کن.
کتبالو خانم از روزی که یادش میاد تراش و پاک کن و مداد سیاه و مداد قرمز و خودکار و جامدادی و …گم میکرده. آخرین بارش هم امروز بوده. دیروز این آقا جیمی یکی یه یو اس بی فلش مموری (به.. چه معجونی) خیلی خوشگل و ناز خریده و داده دست این کوچولوهای تیم که تیپ شون تکمیل بشه و بهانه ی اسباب بازی جدید نگیرند. اونوقت یکی از این کوچولوهای مامانی که اسمش کت بالو است همین امروز بعد از نصب همون معجون روی کامپیوترش نگاه کرد که در این معجون رو از روی میزش پیدا کنه و برداره. اما در یو اس بی فلش مموری درست مثل همون مداد سیاه و مداد قرمز و تراش 5 سالگی اش از روی میز غیب شده بود. فقط خدا می دونه در این مموری الان کجاست. هر جا که هست مسلما یه جا نیست و متاسفانه اون یه جا درست همون جاییه که این دره باید باشه.
بعد دوباره کت بالو خانم از روزی که یادش میاد اتاقش و همه ی وسایلش اینقدر به هم ریخته بوده اند که جیغ همه ی دنیا رو در می آورده اند. دوستان کت بالو همیشه می گفتند که آدم وقتی توی اتاق کت بالو راه می ره باید مواظب باشه که پاش رو کجا می گذاره وگرنه سلامت رسیدنش از اینور اتاق به اونور اتاق محاله. یه بار هم که یه دوست کت بالو شب رو خونه ی کت بالو مونده بود گل آقا که اونموقع دوست پسر کت بالو بود با جدیت ازش پرسید کف اتاق کت بالو که یه وجب هم جای خالی پیدا نمیشه. نکنه تو زیر تخت کت بالو خوابیدی. حالا خونه ی کت بالو معمولا مرتبه. یعنی روزهایی که گل آقا خونه نمونده باشه معمولا خونه مرتب می مونه . اما میز کار کت بالو خانوم رو بیا و ببین. اینقدر کاغذ و ابزار کار و ماشین حساب و پوشه و کلاسور و شیر مرغ و جون آدمیزاد اونجاست که حال خود کت بالو خانم داره بد می شه. اینجا موسساتی هستن که میان و اتاق یا خونه یا محل کار رو مرتب می کنند. توی فکرم به یکی شون زنگ بزنم و بگم بیاد میزم رو جمع کنه. شک دارم اونها هم کاری از پیش ببرند البته. به هر صورت شاید این دوتا موضوع بالایی و پایینی یه جورایی به هم ربط داشته باشند. اگه میزم اینقدر شلم شوربا نبود احتمالا دره هم گم نمی شد. فکر کردم شاید افتاده باشه زیر میزم اما زیر میزم از روی میزم هم شلم شوربا تره.

برای پیدا کردن اون دره دو تا راه وجود داره. یکی این که چهار دست و پا روی زمین کف شرکت راه برم و بگم “شیطون پات و بستم. تا نبستم بده دستم” و یا این که بخت دختر شاه پریون رو گره بزنم و بگم “بستم. بستم. بخت دختر شاه پریون رو بستم.” تا دره پیدا بشه که بعد بشه بخت دختر شاه پریون رو باز کرد.
برای مرتب شدن میزم هم تنها راه موجود اینه که بشم “مری پاپینز” و واستم کنار و یه بشکن بزنم درست جلوی پای آقا جیمی. بعد همه ی کاغذ و خرت و خورت ها یهو جمع بشن و صافکی برند سرجاشون.

کاش کوچک موندن کت بالو فقط منحصر به همین موارد بالا بود. در موارد خیلی زیاد دیگه ای هم کت بالوی 30 ساله هنوز 5 ساله و 10 ساله و 15 ساله است.
پس من کی بزرگ می شم آخه؟ یکی بیاد من رو بزرگ کنه لطفا. جدی جدی دیگه خسته شدم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کلاس ورزش

Posted by کت بالو on December 3rd, 2003

دیروز برای اولین بار با یکی از همکارهام که اون هم یه دختر ایرانیه رفتیم کلاس ورزش شرکتمون.
به اندازه ی یک ساعت باهامون حرف زد که هدفتون از کلاس ورزش اومدن چیه, ما هم گفتیم می خوایم وزن کم کنیم. اون هم گفت که پس باید براتون یه برنامه ی خاص وزن کم کردن بگذاریم. قرار شد که از امروز شروع کنیم.
دیشب هم بلافاصله رفتیم و با گل آقامون لباس مخصوص گرفتیم از قرار 60 دلار!!
امروز هم ساعت 6 بعد از ظهر من و همکار عزیز دوتایی بلند شدیم و بعد از دریافت ایمیل مبنی بر این که برنامه ی خاص ما تنظیم شده رفتیم سالن ورزش.
به اندازه ی یک ساعت بهمون تعلیم ورزش های مختلف داد.از “ترد میل” که روش راه می ری شروع کرد برای مدت سه دقیقه ازکل یک ساعت مقرر, وبعد دمبل زدیم و روی توپ ورجه وورجه کردیم و خودمون ورجیدیم و چرخیدیم و همه چی. بعد آخر سر که دیگه داشت ولمون می کرد و قرار شده بود که از جلسه ی دیگه خودمون همه ی این کار ها رو انجام بدیم (شک دارم یادمون مونده باشه), همکار عزیز ازش پرسید خوب خانوم جون ما اگه بخوایم موضعی لاغر بشیم شما برنامه ی خاصی دارین یا ورزش خاصی رو تجویز می کنین؟ خانومه هم گفت خیر . شما کلا لاغر می شین. بعد همکار عزیز ازش پرسید خوب ببینم همه ی این یک ساعت ورزش که شما به ما دادین قراره ما رو لاغر کنه؟ خانومه هم گفت خیر. فقط “ترد میل” هست که لاغرتون می کنه. بقیه “tune” اتون می کنه!!!
دیونه ی خل ملنگ. پس این همه برنامه ریزی و مصاحبه ات دیگه واسه چی بود. ما فقط سه دقیقه از کل یه ساعت رو داشتیم در راستای برنامه جلو می رفتیم. دیگه ما رو واسه چی دلخوش کردی خانوم.
این هم برای این که فکر نکنین خارجه خیلی هم کامل و بی نقصه.
اولا که از دفعه ی دیگه اصلا نمی گه خرتون به چند و خودمون هر کاری کردیم پای خودمونه. ثانیا که کل برنامه ریزی کشک بود به نظرم.
حالا من به کنار, این همکار عزیز لباس عروسی از ایران دوخته و آورده و قراره ماه جون عروسی اش باشه. طفلک داره تپلی می شه و لباس داره به تنش کوچک می شه. خواستم پیشنهاد بدم اگه لباس خیلی کوچک شد به منظور صرفه ی اقتصادی اون شب لباس رو من بپوشم و نقش عروس رو بازی کنم. البته مسلما در قسمت های آخر که عروس خانم باید بدون لباس ظاهر بشه خودش دیگه می تونه زحمتش رو بکشه. اون قسمت ها رو بنده معذورم.

این هم یه آهنگ خیلی قشنگ که همه خوشحال بشند.
ویگن با چه قرو غمزه ای یارش رو می خواد. خوشم اومد. کیه که یارش و دلدارش رو نخواد. ای ویگن رند خوش صدا, خدا روحت رو شاد نگه داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مهمونی کریسمس شرکتمون

Posted by کت بالو on December 1st, 2003

شنبه شب مهمونی کریسمس شرکتمون بود. جای همه خالی. از همه ی قسمت هاش بهتر زوجی بودند که می رقصیدند. یه دختر و پسر 16 ساله, عین گل. 6 جور رقص مختلف اجرا کردند که دل من رو حسابی برد. عجب بدبختی ایه ها. فکر کن عاشق رقاصی باشی بعد عوضی مهندس شده باشی.
اگه حتی یه روز از عمرم هم مونده باشه می رم و همه ی مدل های رقص دنیا رو یاد می گیرم.
به غیر از لباس و جواهر یه چیزی هست که خیلی دلم می خواد کادو بگیرم. اون هم فیلم ردیف های رقص ایرانیه. چه کنم که عاشق رقص ام.و عاشق آواز خوندنم.
دیگه این که یه دختر ایرانی که توی شرکتمون coop است, اول مهمونی با یکی از پسرهای شرکت اومد و کلی هم با همدیگه گفتند و خندیدند و شوخی کردند. اما بعد از مدتی دوست پسر دختره اومد و دختره با دوتا صندلی فاصله از پسر قبلیه نشست و بهش نگاه هم دیگه نکرد!!! به نظر من که پسره ی شرکتمون خیلی از دوست پسر دختره بهتر بود. اگه جای دختره باشم سعی می کنم تا دیر نشده با دوست پسره به هم بزنم و اون یکی پسره رو تورش کنم. به نظرم دختره هم کاملا مثل من فکر می کنه! (خاک به سرم).
وینیفرد خانم هم که تمام مدت با رئیس روسای شرکت رقصید و گفت و خندید. خیلی مهربونه اما از هر چیزی هم برای پیشرفتش استفاده می کنه. شوهرش هم توی شرکت ما کار می کنه. این وینیفرد خانم دستیار آقا جیمی است و تمام مدت دارند سر همدیگه غر غر و دعوا می کنند. کلی خنده داره.
مارتین هم طبق معمول که با دوست دخترش میاد طرف کسی نگاه هم نمی کنه. من هم می دونم. چند کلمه با ایوانا حرف می زنم و به روی خودم نمیارم که مارتین خره وجود خارجی داره. بگذریم که این بار مارتین خره به خودش جرات داد و شونه های من و لیندا خانم رو گرفت و گفت چرا بی حرکت واستادین و رقصوندمون. به هر حال که ایوانا می دونه که مارتین خره “just for fun” عکس های تقویم سکسیه ی دیوید رو جمع می کنه توی کشوش. من که اگه جای ایوانا بودم میزدم توی مغز مارتین. اما به خودشون مربوطه.
اونوقتش آقا جیمی اصلا اهل این قرتی بازی ها و مهمونی کریسمس نیست. به نظرم توی کاتالوگش اصلا و ابدا چیزی به نام تفریح تعریف نشده.
هنری تپلو هم با خانمش اومده بود. من مونده بودم فکری. آخه تا حالا فکر می کردم هنری با خانمش جدا شده باشند و هنری با پائولین که یه مادر مجرد است دوست باشند. البته پائولین ملکه ی وجاهت نیست اما خوب درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم. این هنری تپلو هم نه صورتا و نه انداما و نه سیرتا کلا به درد نمی خوره. خیلی هم هیزه ماشالله. کلا که هیچ کدوم چنگی به دل نمی زنند. من از زن هنری بیشتر از هنری و پائولین خوشم اومد. بامزه اینه که زن هنری هم خیلی خیلی تپلی و گرد است. متاسفانه با معیارهای زیبایی شناسی معمول پائولین خیلی از زن هنری خوشگل تره. طفلک زنی که خوشگل نباشه. اگه شوهره یه کم خودخواه باشه دیگه زنه باید فاتحه ی عاشقی رو بخونه. نمکی ترین قسمت ماجرا این بود که پائولین یه طرف هنری نشسته بود و زن هنری طرف دیگه ی هنری!!
مارک کاسکینن هم که توی تیم ما کار می کنه از من پرسید این آقایی که با منه شوهرمه یا دوست پسرمه!! بهش گفتم مارک عزیز متاسفانه نمی تونستم هم دوست پسرم و هم شوهرم رو باهم بیارم مهمونی. خیلی بهشون خوش نمی گذشت. این یکی شوهرمه که آوردم!! آخه تورو خدا این چه سوالیه که از منی که همیشه حلقه دستمه می پرسند.
کاشف به عمل اومد که لیندا خانم که الان نوه هم داره ده سال تمرین رقص عربی می کرده. گفت که دیگه نمیرقصه چون سنش زیاد شده (حدودای بالای 55 سال) و نفس کم میاره. قرار شد ازش رقص عربی یاد بگیرم. فرض کنین بنده و لیندا خانم وسط شرکت در حال آموزش رقص عربی!
دیگه به خدمتتون عرض شود که دختر خانمی که تازگی اومده شرکت ما و به عنوان منشی کار می کنه و 18 سالشه هم درست مثل خاله سوسکه ی شهر قصه حسابی دلبری می کرد. خصوصا که با هیچ پسری هم نیومده بود و کلی هم آرایش کرده بود و ناز و مامانی شده بود. به هر حال دختر 18 ساله است و همه ی خصوصیاتش و میل به دلبری و تایید گرفتن از همه ی اطرافیان. دل من یکی رو که برده.
آنتونیو -اون یکی منشی شرکت- با دوست پسرش اومده بود. پسره چنگی به دل نمی زد. می گن هر کسی اون چیزی که داره رو دوست نداره. آنتونیو قد بلنده.یه بار بهش گفتم آنتونیو من خیلی قد وبالای تو رو دوست دارم. اون گفت که قد من رو بیشتر دوست داره!!!! (بنده 155 سانتیمتر هستم) و اعتقاد داره با قد من راحت تر می شه دوست پسر پیدا کرد (عجب) چون قد بلند محدودیت انتخاب دوست پسر به همراه میاره. وقتی پسری که همراهش بود رو دیدم منظورش رو فهمیدم. پسر به اون قدبلندی در دنیا کمتر پیدا می شه مگه این که بری سراغ مانکن ها یا بسکتبالیست ها.
با ایرانی های شرکت یه عکس گرفتیم. غذاهای خوشمزه خوردیم و یه عالمه هم جای همگی خالی رقصیدیم.
هر آقایی که من رو به خانمش معرفی کرد به خانمه گفتم من عکس تو رو روی میز شوهرت دیده ام و خیلی مشتاق بودم که خودت رو هم ببینم.
دیگه این که فهمیدم دانیلا شوهر نداره و ازدواج نکرده. اما دوست پسر هم نداره یا شاید نیاورده بودش. من این دانیلا خانم رو خیلی دوست دارم. خیلی هم ناز و مامانیه. خیلی هم باهوشه. موهاش دقیقا به رنگ هویجه.
برخلاف همیشه هنری تپلو مست نکرد. شاید برای این که بر خلاف همیشه خانمش باهاش بود.
یه آقایی هم از شرکتمون بالاخره بعد از چهار ماه موفق شد من رو فردا برای نهار دعوت کنه. از دستش در می رفتم چون نمی دونستم چه آشغالی می خواد به خوردم بده.حدود 45 ساله, پاکستانی و شهروند آمریکا و نروژ است. تازه می خواست من رو برای یه پرواز ببره فرودگاه پیرسون که همین بغل شرکتمونه. بهش اطمینان دادم که از پرواز می ترسم (نمی ترسم اما خوشم نمیومد باهاش برم توی یه طیاره ای که اون خلبانشه!!). امروز توی میتینگ گیرم آورد و رهایی از دستش دیگه امکانپذیر نبود.
خوب, هر چی غیبت کردیم بسه.
یه آهنگ گوش بدین.
عاشق این قسمتش هستم: “چو اورا می پرستم, در کنار هر که هستم, نقش سنگم سرد و خاموشم, به غیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم.”

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار