آگهی :کی یه دونه موش می خواد؟

Posted by کت بالو on October 2nd, 2003

یادتونه گفتم یه خانمی حدود 25 یا 26 ساله همسایه آپارتمان کناریمونه؟
بالکن اش رو از توی خونه می تونیم ببینیم. چند وقتی است که یه چیز جدیدی به بالکن اش اضافه شده. به قول مشقاسم خدابیامرز یه جونوری فیمابین گاو و پلنگ و موش!! بیشتر شبیه موش. توی یه قفس هم گذاشته اتش.
حالا الان که اومدم بیام توی خونه دیدم که خانمه از خونه داره میره بیرون. بدو بدو اومد پیش من و گفت که اون جونوری که توی بالکن اش هست رو می خواد بفروشه و پرسید که من کسی رو سراغ دارم که حیوون زبون بسته رو بخواد. مطمئن نیستم شاید حتی به خاطرش پولی هم نخواد. زبون خارجه ای حرف می زد درست حالیم نشد.
حالا لطفا هر کس جونور بامزه ای با این مشخصات می خواد یه ندا بده که من به این خانمه بگم و خوشحالش کنم.
آقایون مجرد هم بشتابند. این خانم قدش حدود 165 سانتیمتر است. مومشکی و چشم تیره است وکلا ظاهر دلپذیری داره.باطن رو هم که باید خودتون معاشرت کنید و ببینید.شاغل است و در آمد داره. خدا رو چه دیدید شاید بختتون در همسایگی ما خفته باشه.
تنها مشکل -البته نه مشکل بلکه موضوع قابل ذکر- اینه که ایشون یه بچه دوساله هم داره که اینقدر این بچه مامانیه که حد نداره. من بیشتر مشتاقم یه بابای خوب برای این بچه نازنین پیدا کنم. وگرنه شوهر که برای مامانه بالاخره پیدا می شه.
خلاصه که از شوخی گذشته اگر هر کسی یه جونوری تقریبا شبیه موش می خواد بشتابه که یه دونه موجوده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رابطه زناشویی!!

Posted by کت بالو on September 30th, 2003

من که کلی قربون اون دوتا دوستم رفتم. باز هم می رم. کار ناکرده رو هم کردم که ناراحتی شون رو تخفیف بدم, موفقیت آمیز نبود. چکار کنم دیگه؟ حالا گریون و بریون می مونم تا یواش یواش ببینم که برگشته ان سرجای اول. خداوند گار عالم هم انشالله کار و زندگی اش رو ول می کنه و میاد به من کمک می کنه. کلام آخرم هم این که جفتتون رو خیلی دوست دارم. حالا دیگه ولش کن.

چه خوش گفت این خانم خارجی

Posted by کت بالو on September 28th, 2003

دیروز قبل از رفتن به بولینگ و دربند و منزل مامان نیلو -و پشت بندش چلوکباب خورون دبش در منزل مامان نیلو- توی ماشین داشتم به رادیو گوش می کردم. این ایستگاه رادیویی آهنگ های درخواستی شنوندگان رو پخش می کنه.
یه شنونده ای تلفن زد و گفت که خیلی حالش بده به این دلیل که دوست پسرش باهاش قطع رابطه کرده. دلیلش هم این بوده که کسی که با دوست پسرش بوده از رابطه این خانم و اون آقا خبردار شده. گوینده رادیو به نام خانم دی لایلا (همون دلیله خودمون) به این خانم گفت که منظورت اینه که این آقا به یه زن دیگه خیانت می کرده و با تو بوده؟
خانم شنونده:بله
دی لایلا:و حالا تو ناراحت هستی؟ به خاطر مردی که خیانت می کرده؟ تو اصلا چطور می تونی به اون مرد فکر کنی؟
خانم شنونده: من خیلی این مرد رو دوست دارم
دی لایلا: نکنه این مرد متاهل بوده.
خ.ش: بله
د: یعنی مرد به زنش خیانت می کرده و با تو بوده؟
خ.ش: بله
د: ما امکان نداره که برای تو آهنگی پخش بکنیم. چطور تو تونستی با یه مرد زن دار رابطه برقرار کنی؟
خ.ش:من او رو با تمام وجود دوست داشتم. ودارم.
د: تو چطور می تونی چنین حرفی رو بزنی. برات یه مثال می زنم. فرض بکن که وارد یه پارکینگ عمومی می شی و یه “کوروت” خیلی قشنگ می بینی و احساس می کنی که چقدر این ماشین رو دوست داری. سوئیچ ماشین هم روی ماشینه. آیا تو این رو درست می دونی که ماشین رو سوار شی و مال خودت بکنی اش؟
خ.ش:نه
د:خوب این مورد که از اون هم بدتره. شوهر زن دیگه ای رو ازش گرفته ای.
خ.ش: آخه وقتی حرف احساس پیش میاد منطق دیگه کاری از پیش نمی بره.
د:این درست تفاوت یک انسان بالغ و یک انسان نا بالغ است. انسان بالغ با احساساتش درست برخورد می کنه و از منطقش برای تصمیم گیری و کارهاش استفاده می کنه.کاری که یک انسان نابالغ نمی تونه انجام بده.
خ.ش:فکر می کنم درست می گین. من الان چکار می تونم بکنم.
د:دیگه حتی به اون مرد فکر هم نکن. به بهترین دوستت تلفن بزن و بعد از صحبت کردن باهاش یه قرار بگذار و برو بیرون. زندگی ات رو با مشغولیت های دیگه پر کن و این مسئله رو به کل فراموش کن.
خ.ش: پس حالا برای خودم و نه برای عشق من آهنگی پخش می کنید؟
د:معلومه. با کمال میل. خیلی هم خوشحال می شیم.
خ.ش: متشکرم و خداحافظ.
.
قشنگترین برخورد و سوال و جوابی بود که در یک مصاحبه رادیویی شنیدم. تقریبا گفتگویی به این حد موجزو مفید نشنیده بودم.
خانم دی لایلا خدا در زندگی خوشبخت و خوشحالت بکنه که اینقدر قشنگ این موضوع رو عنوان و تشبیه کردی.
از دیروز تا حالا دارم به این مصاحبه فکر می کنم.
به نظرم در بعضی کتاب های آسمانی جای این گفتگو خالیه , و هم چنین درزندگی بسیاری از خود ماها. یعنی واقعا شوهر از کوروت کم ارزش تره. و آیا احساس یک زن نسبت به شوهرش و پدر بچه هاش از احساس مالک یک کوروت نسبت به ماشین اش کم اهمیت تر؟
این قانون تعدد زوجات چیه آخه؟ یعنی خداوند به اندازه خانم دی لایلا هم قادر به درک احساسات یک زن و اصلا یک انسان نبوده؟
از دیروز تا حالا دارم به این گفتگوی ساده فکر می کنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سوشی

Posted by کت بالو on September 18th, 2003

دیروز یه ناهار کاری باید می خوردیم و میزبان رستوران سوشی رو پیشنهاد داد.
این رستوران غذاهای مخصوص ژاپنی ها رو داره و به طور کلی به سبک چشم بادومی ها است. غذاهای این رستوران هم معمولا ماهی و سایر جانوران دریایی است.
موضوع خوبش این بود که بالاخره غذا خوردن با اون چوب ها رو یاد گرفتم چون چیز دیگه ای نبود که باهاش غذا بخورم. دومین موضوع خوب هم این بود که فهمیدم غذای سوشی غذای موردعلاقه من نیست.
ازش بدم نمیاد ها. بد نیست. اما فرضا بین چلوکباب و سوشی مسلما چلو کباب رو انتخاب می کنم.
مامان نیلو هم در باره موهای چینی ها نوشته بود. من هفتاد سال دلم نمی خواد موهام مثل چینی ها باشه. اصلا فکر نمی کردم کسی دلش بخواد موهاش مثل موهای چینی ها باشه. اون هم مامان نیلو که به گواهی بنده موهای خیلی خوب وقشنگی داره.
درضمن خانم ها, دنبال شوهر لهستانی و ویتنامی و چشم بادومی نرید که به تصدیق من از شوهر ها ی ایرانی بدتر هم هستند.
این گل آقای ما با این که ایرانی است اما تا به حال بهترین شوهری بوده که من در تمام دنیا دیده ام.
این مارتین خر که لهستانی است خیلی دید احمقانه ای نسبت به زن ها داره. من که ترجیح می دم اصلا باهاش در این مورد حرف نزنم چون که مسلما دعوامون خواهد شد. ویتنامی ها و چشم بادومی ها هم که جای خود دارند. البته مسلما خوب هم بین شون پیدا خواهد شد که من هنوز ندیده ام.
برای دختر خانم های شوهر نکرده بنده یه الگو از گل آقامون می گذارم روی وبلاگ. این الگو رو می برین, آقا پسر موردنظر رو می اندازین روی الگو. هر کسی بهتر با الگو منطبق شد, معطلش نکنین و با گارانتی 100 ساله بنده بلافاصله به همسری ایشون در بیایید که ضرر نمی کنین.
همین دیگه
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خانمی با اعتماد به نفس زیاد

Posted by کت بالو on September 16th, 2003

رفته بودیم همون کلاس رانندگیه که درباره اش قبلا نوشتم, یه خانمی هم اومده بود که در قسمت دیگری از شرکت ما کار می کرد و من هیچ وقت ندیده بودمش چون که ساختمانشون توی یه شهر دیگه است. اول که این خانم اومد به نظرم یه چیزی اش عجیب اومد. دقت که کردم دیدم که این خانم فقط یه دونه سینه داره.
برام جالب بود که این خانم نه پروتز گذاشته و نه سعی می کنه که این رو از کسی بپوشونه. به عبارتی کاملا اونچه رو که بود پذیرفته بود.
به نظرم بسیار جالب و منطقی و قابل احترام اومد.
همه ما حق داریم که دلمون بخواد زیباتر دیده بشیم و ایراد هامون رو بپوشونیم. اما بهتر از اون به نظر من اینه که خودمون رو هر طور که هستیم قبول داشته باشیم و در عوض توانایی هامون رو بیشتر کنیم و به عمل برسونیم.
یاد خودم افتادم که از این که دماغم گنده است یا این که قدم بلند نیست گاهی اوقات ناراحت می شم و به این نتیجه رسیدم که این موضوعات آنچنان اهمیتی هم ندارند.
این خانم کل نمره رو آورد و رانندگی خیلی قشنگ و زیبایی هم کرد.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حسادت زنانه و … هورا

Posted by کت بالو on September 15th, 2003

اینجا اغلب شرکت ها یه مهمونی کریسمس برای کارمندانشون برگزار می کنند که توی این مهمونی کریسمس کارمندها می تونند با زن یا شوهر یا دوست دختر یا دوست پسر شون تشریف بیارند.
من و گل آقا هم رفته بودیم. از طرف دیگه مارتین و دوست دخترش هم اومده بودند. جفت شون لهستانی هستند و دخترخانم هم حسابی بلوند و سفید و مامانی است.
از طرف دیگه من و مارتین میز هامون درست کنار همه. دختر خانم که اسمش ایوانا است از مارتین پرسیده بود که این دختری که باهاش سلام علیک کردی کی بود. مارتین هم گفته بود کت بالو.ایوانا هم کلی ناراحت شده بوده و به مارتین گفته بوده که تو به من نگفته بودی که کت بالو اینقدر جوان و خوشگله.
.
.
وقتی روز بعد مارتین جلوی همه همکارها این موضوع و ناراحتی دوست دخترش رو شرح داد بنده گل از گلم شکفت. بابا مردیم از بس مردهامون تا دختر بلوند دیدند آب از دهنشون سرازیر شد. خدا رو شکر برای یک بار در تاریخ یه دختر بلوند پیدا شد که به قیافه ما و همکاری ما با دوست پسرش حسودی کنه.
.
.
زنده باد ایوانا………
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

شوورم و کارم و شروور گویی

Posted by کت بالو on September 13th, 2003

1) هورا…بخونین:
صحنه: شب. هوای مهتابی. کت بالو و گل آقا در خودرو نشسته اند. گل آقا در حال رانندگی است. متوجه می شود که دور شمسی قمری زده.
گل آقا: عجب حماقتی کردم ها. همین خیابون رو از بالا میامدم پایین می رسید همین جا. این همه دور زدیم کلی هم پشت چراغ موندیم.
کت بالو: دورت بگردم الهی. این چه حرفیه؟ تو حماقت نمی کنی که قربونت برم. فقط یه بار حماقت کردی. اون هم وقتی بود که ازدواج کردی.
گل آقا: نه بابا. اون که خیلی خوب بود. از کارهای خوب زندگیم بود.
کت بالو: یعنی اگه دوباره هم به دنیا بیای باز هم ازدواج می کنی؟
گل آقا: خوب معلومه. از همون روز اولی که به دنیا بیام.
.
.
کت بالو به فکر فرو می رود. آخه کت بالو یه سال و هفت ماه از گل آقا کوچکتر است. پس گل آقا دفعه دیگه با کی ازدواج می کند؟
2) مامانم رفته سرعین و برگشته هیچی برام سوغاتی نیاورده. از سفر قبلی یه روتختی و از سفر قبل ترش یه گلیم برام آورده بود. یکی بگه آخه این چه مامانیه که این دفعه برام سوغاتی نیاورده؟
3) من از اولی که رفته بودم کانادا سرکار خیلی خیلی نگران بودم. آب خوش از گلوم پایین نمی رفت. هی نگران کارم بودم و این که نکنه دیگران بهتر از من کار کنند یا این که هر چی که هر کسی می کنه من هم بکنم و خلاصه خیلی زندگیم به هم ریخته بود. یه جمله و یه مقاله زندگی من رو نجات داد:
“run your own race.”
اگه حوصله داشتم کل موضوع این جمله رو بعدا توضیح میدم.
4) گل آقامون توی درس و توی گیتار خیلی پیشرفت می کنه. قربونش برم بهترین و با هوشترین آدم دنیا است. خدارو صد هزار بار شکر به خاطر شوهر گلی که توی این وانفسای بی شوهری نصیب من شد.
5) خونه امون مثل بازار شام به هم ریخته و باید نصف خونه رو بریزم دور. یه کسی به من بگه این جعبه گنده های donation که قبلا مثل (ببخشید) پشکل همه جای تورنتو ریخته بود کجا آب شده و رفته توی زمین.
6) از طرف یه شرکت دیگه دعوتمون کردن یه جا مسابقه اسب دوانی ببینیم. قرعه کشی هم بود. یکی از همکارهام یه home teathre برنده شد!!! یه شامی هم دادند که جای همه تون خالی بود. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو کرده بودند غذای خوشمزه و کردند توی حلق ما. وسط اون همه شام فکر می کردم طفلک مردمی که هیچی برای خوردن ندارند. و طفلک مردمی که خوشحال نیستند. طفلک مردمی که هیچ وقت از توانایی هاشون استفاده نکردند و طفلک مردمی که هیچ وقت نمی فهمند خوشبختند و ….به هر حال که خیلی خوش گذشت. جای گل آقامون خالی بود.
6) خدا رو میلیاردها بار شکر به خاطر سلامتی و کارم و خوشحالیم و دوستای خوبم و خانواده گلم و گل آقای از همه گل ترم. گاهی اوقات نمی دونم چطور باید خدارو شکر کنم.
به همه خیلی خیلی خوش بگذره
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

این شرکت کذایی…

Posted by کت بالو on August 21st, 2003

باز دوباره از طرف شرکت برده بودنمون بیرون مهمون قسمت بازاریابی. دو تا آبجو با شکم خالی و بعدش چند تا تکه مرغ و یه تکه پیتزا.. مست و ملنگ برگشتم خونه!!! طفلک گل آقا.
درباره قسمت قبل و سوالی که تهرانتویی عزیز و خنگ خدای نازنین کرده بودند توضیح کامل اینه که:
شرکت ما با هیچ بیمه ای طرف قرارداد نیست و بیمه خودش رو خودش عهده گرفته. به همین دلیل یه دوره یک روزه برای کارمندهایی که احتمال داره ماشین های شرکت رو برونند باید بگذاره و گواهینامه دوره رو بهشون بده. دوره از طرف خود شرکت برگزار می شه که البته گویا برای این دوره با یه شرکت دیگه که اصولا کلاس های ایمنی رو برگزار می کنه قرارداد بسته. خلاصه که یه قسمت از کار گروه ما نیاز به رانندگی داره که البته من مسئول این کار نیستم اما از آنجایی که هیچ تضمینی نیست که تا آخر عمر کاری ام در این شرکت نیاز به این کار پیدا نکنم, و ممکنه یه زمانی نیاز بشه که من هم این کار رو انجام بدم, ترجیح این بود که من هم این دوره رو ببینم.
بامزه تر از همه اتفاقی است که برای یکی از آقایون همکارم افتاده. این دوره یه روزه است. این آقاهه وسط روز همین دوره بهش تلفن می زنند و خبر می دهند که خانمش داره وضع حمل می کنه. اون هم دوره رو نصفه کاره ول کرده و رفته سراغ بچه و خانمش!!!
چند نفر جدید اومده اند توی تیممون. یکی شون یه دختریه که چینی است و یه سال و نیمه که اومده کانادا. دیروز با دو سه نفر دیگه رفته بوده همین رانندگی (قسمتی از کارشونه). یکی از پسرهای تیممون رانندگی می کرده. این هم داشته صفحه کامپیوتر و دم و دستگاه ها رو نگاه می کرده یهو دلش پیچ می خوره و حالش بد می شه و گلاب به روتون استفراغ می کنه!!!!
خدا رو شکر من در زندگی نازک نارنجی بار نیامدم.
مست مستم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

امتحان رانندگی دفاعی!!!

Posted by کت بالو on August 20th, 2003

تعجب نکنین. این ترجمه Defensive Driving است. اینجا باید به جای offinsive driving آموزش ببینی که رانندگی دفاعی بکنی.
امروز از طرف شرکت فرستادنم یه دوره همین بالایی. از ترسم دیشب خوابم نبرد!!! فکر می کردم: خاک به سرم. همه همکارهام (همه شون آقان جنس خراب ها) این دوره رو با موفقیت گذرونده اند. اگه من نگذرونم آبروم می ره. وای.. اگه یهو از ترس اسهال بگیرم چی؟ اگه از ترس تصادف کنم چی؟ اگه به موقع به کلاس نرسم چی؟ اگه از ترس جیش کنم روی صندلی ماشین چی می شه؟ یا اگه روی آقای امتحان گیرنده استفراغ کنم؟!!! اگه گاز رو با ترمز عوضی بگیرم؟ یا اگه درست نفهمم درس چیه و تمام سوالات کتبی رو اشتباه جواب بدم؟ نکنه موقع پارک کردن برم روی جدول؟ یا بدتر از همه اگه غش کنم چی می شه؟ تازه اگه غیر از من افراد دیگری هم باشند و همه شون آقا باشند من اصلا همه اعتماد به نفس ام رو از دست می دم و نمی تونم رانندگی کنم….
خلاصه خدمتتون عرض کنم که بعد از تمام این ترس ها امروز رفتم و خدا رو شکر قبول هم شدم. البته از امتحان کتبی 84 از 100 شدم که حداقل نمره قبولی 80 بود. 5 تا دانش آموز هم بودیم و چهارتامون خانم بودند!!! تازه تنها کسی که فکر کنم قبول نشد آقاهه بود!! طفلکی. من خیلی ناراحتش شدم. درسته که خیلی جاها رو خراب کرد اما من از ته دل دعا می کردم که آقا معلم قبولش کنه. توی امتحان رانندگی عملی ایراد من این بود که موقع پارک با جدول فاصله داشتم. اما خوب دفعه اولم بود که پشت ماشین گنده (mini van!!) می نشستم و ابعاد ماشین رو نمی دونستم. بنابراین مربی مون گفت که این ایراد عمده ای نیست. در ضمن وقتی چراغ راهنمایی سبز می شه و ماشین جلویی می ره من باید بعد از سه ثانیه از ماشین جلویی راه بیفتم. آخه تورو خدا بگین یه آدمی که 7 سال توی ایران رانندگی کرده و تازه خانم هم بوده که در حالت عادی هم بوق ماشین ها روی سر و کله اشه چطور باید در طول 3 ماه که از رانندگی اش در تورنتو می گذره خودش رو تربیت کنه که پشت چراغ قرمز اگه ماشین جلویی راه افتاد 3 ثانیه تمام صبر کنه و بعد راه بیفته!!! من 1.5 تا 2 ثانیه رو تونستم اما ثانیه سوم رو شرمنده. از ماشین های پشت سر می ترسیدم!!!
چیزی که خیلی خوششون امده بود این بود که من به ماشین ها حق تقدم می دادم!!! و ضمنا پشت تابلوی ایست هم کامل می ایستادم و وقتی که توی چهارراه شلوغ بود چراغ که سبز شد من نرفتم و صبر کردم تا راه جلوم باز بشه.
خلاصه که خیلی خوشحالم که قبول شدم. خیلی نگران بودم.
اون آقاهه که فکر کنم رد شد چند تا اشتباه اساسی داشت: اول این که پشت تابلوی ایست توقف کامل نکرد. دوم این که یه دستش به فرمون بود که البته مدت این اشتباه بیش از یه دقیقه نبود. سوم این که موقعی که می خواست به چپ و راست بپیچه سرش رو بر نمی گردوند که نقطه کورش رو چک کنه.چهارم این که وقتی که خواست بیاد توی پارک (و باید عقب عقب می اومد) خیلی خیلی نزدیک به ماشین دست راستی و دور از ماشین دست چپی بود و از کسی هم نخواست که بره پایین و بهش فرمان بده. چون که اساسی ترین چیز وقتی داری عقب عقبی رانندگی می کنی اینه که حتما اگر کسی دور و بر و به خصوص توی ماشین هست بخوای که بهت فرمون بده و اگر هم تنها هستی حتی المقدور پیاده شی و دور ماشین رو چک کنی!!!
با این حساب اغلب کسانی که در ایران رانندگی کرده اند (از جمله خود بنده) در کانادا به حدود چهار یا پنج ساعت (من 10 ساعت رفتم تعلیم) تعلیم رانندگی احتیاج دارند تا اصلا و اساسا متوجه بشن که رانندگی در اینجا چه تفاوت هایی با رانندگی در ایران می کنه.
یه عالمه چیزهای دیگه هم توی درسمون بود که یه صبح تا عصر طول کشید. اگه خواستین بگین براتون تعریف کنم. خیلی خوب بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار