سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on May 3rd, 2008

ولله حاضرم به تمام مقدسات دنیا قسم بخورم آخرین کسی هستم که فکر کنه بدون ازدواج بچه دار شدن کار بی تربیتی ایه! حاضرم بنویسم و امضا بدم که ازدواج و بچه دار شدن دو موضوع کاملا جدا هستند و به هیچ عنوان لازم و ملزوم همدیکه نیستند. می شه بر حسب اتفاق بعد از ازدواج از همون آدمی که زنش شدی بچه دار بشی. می شه هم اصلا ازدواج نکنی و از هر کی خوشت اومد و دلت خواست بچه دار بشی. می تونی هم با یه آقای دیگه ازدواج کنی و اگه دوست داشتی از یکی دیگه بچه دار شی. به هر حال…اتفاق اتفاقه. می افته. یه لجظه است. منتها وقتی شنیدم بریکا خانوم که کاتولیک متعصبی بود و رپیس رییس قبلی من بود بدون این که ازدواج کنه حامله است اصولا نتونستم در برابر احساس عجیب و غریبی که داشتم مقاومت کنم! عجب رسوایی بزرگی… هممممم…در این که بریکا خانوم کاراکتر جالب قابل مطالعه ای است شکی نیست. در این هم که به نسبت توانایی هاش بسیار موفقه هیچ شکی نیست. در این هم که یه جورایی تحسین اش می کنم هیچ شکی نیست. اما…عجب ارقه ایه!!! من بی گناه رو لااقل پنج ماه یه لنگه پا منتظر نگه داشت معلق! آقا جیمیه رو بی این که آخ بگه ناک اوت کرد و خودش شد رییس آقا جیمی! کل تیم رو زیر و رو کرد و به هم ریخت. باعث استعفای من -اول از همه- و بعد به ترتیب حداقل سه نفر دیگه شد!! حالا هم خانوم چهل ساله ی کاتولیکَ از یه غریبه ای چیزی حامله شد!!!! تازه…می دونم قبلش دوست دختر یه اقای ایتالیایی توی همون شرکت بوده که بعدش که رییس -همرده ی جیمی- شد دیگه جواب سلام یارو رو هم نداد. خلاصه…صادقانه بگم. حاضرم تمام آرزوهام رو با دست خودم به خاک بسپارم و تشییع کنم اما هرگز مثل بریکا خانوم نباشم. ولله بسیار بسیار صادقانه بگم…تنها کاریش که من رو به استفراغ ننداخت همین حامله شدن خارج از ازدواجش بود. …. با زرنگ بودنش مشکل ندارم. با این همه ناتو بودن بی قدر و ارزش اش مشکل دارم. …. کل ملت تیم به عذابند. کل ملت تیم بهم می گن بهترین کار دنیا رو کردم که رفتم.

 —

 هوررررررااااا… اون پسر چینیه که چهار سال پیش کار آموزم بود توی همین شرکتی که الان هستم کار می کنه. هفته ی قبل اومد پیشم. ام بی ای قبول شده. دو تایی کلی خوشحال و شادان شدیم. براش یک رفرنس عالی دادم و طبق معمول انشا رو نوشتم و برام غلط گیری و تصحیح کرد. یه بار دیگه به این نتیجه رسیدم لامصب عجب زبان انگلیسی قشنگی بلده. می ره لندن. قول داده دوباره بر میگرده. … بهترین قسمتش: دیگه حتی به پیوستن به ارتش فکر هم نمی کنه.

 —

 از بامزه ترین جریانات روزگار اینه که سر کار اخیرم هم یه مارتین هست. 🙂 مارتین قبلیه بور و سفید بود. شکل ماست و سکنجبین تقریبا. به همون بدریختی هم. مارتین جدیده سیاه پوسته. حدودا بیست سالی هم از من بزرگتره. تاریخ از جایی شروع می شه که مارتین خان انگلیس بوده. به همین دلیل اصلیت مارتین با وجود هیکل بزرگ و لب های بسیار کلفت آفریقایی به جایی قبل تر از انگلیس برنمی گرده. حالا گیریم طرف خودش رو به در و دیوار بکوبه که اصولا انگلوساکسون ها بین شون سیاهپوست هیکلی و لب کلفت و مو وزوزی وجود نداشته. نهایتا طرف می پذیره که اینها مال ماقبل تاریخ بوده و نقطه ی شروع تاریخ رو اشتباه برداشت کرده! خلاصه…این مارتین پنجاه ساله ی انگلیسی الاصل با هیکل بزرگ و لب پایینی به شدت درشت و دندانهای (به گمانم) مصنوعی و به شدت طرفدار فوتبال دینش چی باشه خوبه؟! مسلمون؟ …خیر…بودایی؟…اصلا…مسیحی؟…اون که اگه بود دیگه پرسیدن نداشت..کلیمی؟…خیر….بی دین؟…حاشا و کلا… مارتین انگلیسیه بهاییه!!!!!! یه کمکی فارسی بلده. غذاهای ایرانی رو می شناسه. روزه می گیره. سالشون از روز اول فروردین شروع می شه و….بله…بهاییه.

  دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فیلچه

Posted by کت بالو on April 27th, 2008

عین بچه فیل در حال رشد وزنم داره روز به روز بالا می ره!!!
برهان قاطع اگه نداشتم مسلما شک نمی کردم که حامله هستم.

از هفته ی گذشته ورزش رو جدی تر از قبل شروع کردم. گرچه که کنارش نگذاشته بودم.

از چهل و هفت کیلو رسیدم به پنجاه کیلو. بگذریم که پارسال این موقع چهل و شش کیلو هم کمتر بودم.

از اهداف امسال اینه که تا سه ماه دیگه وزنم رسیده باشه همون چهل و شش کیلو.
هنری که کردم از اول هفته ی پیش تا امروز بین چهل و نه و پنجاه نگهش داشته ام.

اگه تا آخر ماه با همین میزان ورزش پایین نیاد و بالاتر بره حتما دکتر می رم. نگرانم تعادل چیزی توی بدنم به هم خورده باشه.

یک ماهیه خوره ی لاتاری خریدن به جونم افتاده. بزرگترین اشتباه این بود که اولین بار که لاتاری خریدم -برادر ناباب!!- به شانس خودم و داداشیه عدد ها رو انتخاب کردم و به خودم گفتم همیشه همین ها رو انتخاب خواهم کرد. حالا همه اش فکر می کنم نکنه یه بار همین ها رو انتخاب نکنم و عددهای برنده اعلام بشند و ببینم عددهای من بوده اند!
گرچه…شمشیر دولبه است. عدد برنده که اعلام بشه و ببینی که عددهای تو نبوده اند می فهمی که دو دلار برگردونده شده به جیبت!

خلاصه…از من به همگی نصیحت. اگه به سرتون زد لاتاری بخرین لااقل عددهاش رو خودتون انتخاب نکنین. بگذارین به عهده ی دستگاه. اونطوری دیگه دست و دلتون نمی لرزه هفته ای سه بار از روی خود اجباری لاتاری بخرین!

آدم ها در شرایط مختلف تبدبل به آدم های مختلفی می شند. بدیش اینه که اگه کسی بدونه و بخواد سو استفاده کنه می تونه یه آدم دیگه رو توی اون شرایط قرار بده و تبدیلش کنه به یه آدم دیگه. احتمالا عقاید مذهبی و عرفانی اتکا به ایمان قوی برای همیشه همون آدم موندن از همینجا میاد.
در نمونه های غلو شده می شه زندانبان ها رو مثال زد.
بحث بود توی رادیو در مورد زندان ابوقریب. بحث رو حدود چهار پنج ماه پیش شنیدم. امشب به دلیلی یادم افتاد.
روانشناسی و جامعه شناسی که حرف می زد می گفت سال ها پیش حدود سال هفتاد و چهار (اگه اشتباه نکنم) پروژه ای داشته که طی اون دانشجوهاش رو در شرایط زندانبان و با اختیارات و مسوولیت ها و شرایط کاری یک زندانبان قرار داده. نتایج به حدی وحشتناک بوده اند که پروژه متوقف شده.
زندان بان ها در زندان روزهای متمادی بدون تعطیلی کار می کنند. برخی زندانی ها -باز هم به دلیل شرایط خاص- رفتارها و مزاحمت های خاصی ایجاد می کنند که نمونه اش در زندگی عادی و روزمره دیده نمی شه. اینها و بسیاری عوامل دیگه -که فراموش کرده ام- خصوصا در شیفت شب زندان بان ها باعث سو رفتار شدید زندان بان ها نسبت به زندانی ها می شه. تفاوت اصلی شیفت شب با شیفت روز اینه که در شیفت شب رییس بالای سر زندانبان نیست و شرایط کار هم در شب معمولا نسبت به روز بسیار سخت تره.

خلاصه…نهایت ماجرا این که خیلی وقت ها تقصیر کسی نیست. هر کسی تحت شرایط خاصی تبدیل به یه آدم دیگه می شه متفاوت با چیزی که تحت شرایط دیگه بوده.

قشنگترین بخش اش اینه که آدم کمکی جامعه شناسی و رفتار شناسی بخونه و بفهمه رفتارهای خودش تحت کدوم شرایط چه تفاوت هایی کرده اند و تا حد امکان از این شناخت استفاده کنه و خودش رو در شرایط مختلف برای خودش حفظ کنه.

از غیر قابل بخشایش ترین ها اینه که کسی شرایط رو برای آدم دیگه ستوه آور کنه و از آدم دیگه استفاده ی ابزاری کنه و در جهت منافع خودش تبدیلش کنه به کسی غیر از خود اون آدم.
اصولا جهت دادن به آدم ها رو دوست ندارم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

…حق مسلم ماست!!!!

Posted by کت بالو on April 4th, 2008

اگه یه مقاله ی حسابی در عمرم خونده باشم قطعا همین یکیه. ایناهاش:

خانوم سی و یک ساله گلوش پیش پسر بیست ساله گیر کرده. به شدت دلش می خواد با پسره بخوابه. قطعا چیزی بیشتر از هوس و شهوت در کار نیست. حرف عشق و عاشقی هم نیست. خانومه تلویحا می گه. و…بفرمایید. آقای پاسخگو می گه که هیچ اشکالی نداره. خانومه به پسره پیشنهاد همخوابگی بده. پسره قبول کرد که چه بهتر. خانومه به وصال می رسه. قبول هم نکرد که هفته ی دیگه داره از اون شرکت می ره. بی خیالش….

طبق معمول دارم از فضولی می ترکم که پسره و خانومه چه شکلی هستند.

اصولا فلسفه ی همخوابگی بی هیچ وابستگی احساسی برای من بسیار جذابه. قسمت لذت بردنش هست, بی نگرانی ها و تعهد های بعدی و لطمه های چپ و راست احساسی و عاطفی.. روز بعدش آقا رو به خیر و خانوم رو به سلامت.

آقایون از طرفداران پر و پاقرص ماجرا هستند. بهترین هاشون هم به هر حال به حکم وظیفه ی اجتماعی یکی دو موردی رو در کارنامه ی افتخارات شون دارند. اگه نداشته باشند هم ژستش رو می گیرند.
بانوان اما به دلایل متعدد روی خوشی به جریان نشون نمی دن. یا نگرانی از خراب شدن بازاره. یا موانع و فشارهای اجتماعی یا ساختار طبیعی و غریزی.
این خانومه اما بامزه بود. جواب آقاهه بامزه تر!

به گمانم زن یا مرد یک حق مسلم و طبیعی و بی بروبرگرد دارند که در هر لحظه که اراده کنند از خدمات جنسی مطلوبشون در معاوضه با پول یا به صورت رایگان با توافق طرفین برخوردار بشند صرفنظر از عشق و احساس و تعهد و غیره و ذلک. عین رستوران رفتنه به نظرم. حالا بعضی ها از این حقوق استفاده می کنند. بعضی ها خیر.

دوباره با این زبون نفهم سر و کله می زنم!!! خرابش کردم رفت!!!!! اعصاب معصاب ندارم.

اصولا روز خاکستری بی مزه ی بی خودیه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خیلی خیلی زنونه

Posted by کت بالو on April 2nd, 2008

این نوشته زنونه است. خیلی خیلی هم زنونه است. قطعا آقایون دوست داشته باشن و حس کنجکاوی (زنونه) هم داشته باشند می خونندش. منتها…نه به درد دنیاشون میخوره و نه به درد آخرتشون و نه مطلب جدیدی که ندونند توش داره. خلاصه….آقایون می تونن بخونن. می تونن بی خیال شن و نخونن. راستا حسینی من راحت ترم آقایون نخوننش. اگه هم خوندنش…به هر حال سایت عمومیه دیگه.

جونم براتون بگه این تغییرات هورمونی ماهیانه ی خانوم ها عوارض جنبی و غیر جنبی جسمی و روحی داره.
آدم جسما خسته ی خسته می شه. روحا خسته تر!
این دخترک همکار من می گه خانوم ها در دوره ی پریود قوی تر می شند. خداییش فکر نمی کنم.
بامزه این که شخصا از بی حالی جسمی اش لذت وافر می برم اگه زمان برای استراحت داشته باشم. اما این که به شدت منفی باف می شم و خودم رو ریز می بینم (!!! کلمه ی بهتر براش پیدا نکردم.!) اذیت می کنه. اگه مواقع عادی فکر کنم ملکه ی زیبایی هستم در اون دوره قطعا فکر می کنم از زشتی یه چیزی به فرانکشتن بدهکارم. اگه در مواقع عادی فکر کنم از ذکاوت و نوآوری دست ادیسون رو از پشت بسته ام در اون دوره فکر می کنم از شدت حماقت یه چیزی به زیر خط منگولیسم بدهکارم. اگه مواقع عادی فکر کنم تا ابدیت برای کارهایی که دوست دارم انجام بدم وقت دارم در اون دوره فکر می کنم زندگی من چند دقیقه است که تموم شده و خودم نفهمیده ام. اگه مواقع عادی فکر کنم از بذله گویی دست راسل پیترز رو از پشت بسته ام در اون دوره فکر می کنم یخ تر و بی نمک تر از من در کره ی زمین راه نرفته. اگه مواقع عادی فکر کنم همه ی ملت دنیا دوست دارند با من معاشرت کنند در اون دوره فکر می کنم عامه ی خلق ملت دلشون از قیافه ی من به هم می خوره. اگه در مواقع عادی دنیا و ملتش و این که سکنه ی دنیا چی می گند و چی فکر می کنند برام مهم نباشه در اون دوره حساسیت ام به ملت و گفتار و کردارشون یک به صد میلیون بالا میره. یک کلام اگه در مواقع عادی سرشار از شور شیرین زندگی باشم در اون دوره به نظرم میاد بهترین زندگی برای کره ی ارض و سکنه اش بدون وجود ذیجود من میسر باشه!!!!!! (یعنی…همچی مهم ام در به هم زدن زار و زندگی کلیه ی سکنه ی ارض و سماوات!!!!)
خلاصه همچین که پنداری زیر یه بار سنگین سنگین روحی مونده باشی واسه ی هر نصفه قدم روحی تلاش مضاعف باید بکنی تا هورمون ها کارشون با بدنت تموم بشه و طبیعت چیزی که بهت داده بوده رو باز بعد از اتمام هرج و مرج هورمون ها بهت برگردونه.

این دختره امروز می گفت به جای این که با تمام این تغییر حالت های روحی مبارزه کنی -هر بار سعی می کنم یادم بیفته که تمام این تغییر حالت ها و گذرها از حال خوب به حال بد ریشه دار نیست و فقط و فقط به خاطر هورمون هاست و بس- سعی کن بپذیری و خودت رو بدی دستشون.
فکر کردم ایده ی بدی هم نیست. اگه طبیعته خوب همینه که هست.  لابد باید پذیرفت و دل به دلش داد.

حالا منتها روش خودم اینه که قبل از شروع تلاطمات هورمونی اون دوره ای که حالم خوبه و بشکن می زنم حداقل یه کار بزرگ قابل ذکر انجام بدم که در تمام دوره ی تلاطمات هورمونی یادم بیفته و فکر کنم عجب دمم گرمه!!!!

روش سوم این که با توجه به این که تصمیم خاصی در مورد بچه دار شدن ندارم یه روش برای یایسه شدن پیدا کنم. به دکتر محترم بگم می خوام هورمون هام یه جوری بشن که همیشه شاد و شنگول و بشکن زنون باشم و خلاصه یه بارکی اش کنم!
قطعا یایسه یا غیر یایسه..مرد یا زن یا خنثی یا بچه یا بزرگ قصد و مراد اصلی زندگی شادی است و خوشحالی و موفقیت و احساس خوب نسبت به خود.
اگه همه ی اینها بدون رحم یا بدون هورمون یا به شرط یایسگی یا به شرط چاقو یا هر جور دیگه میسره خوب تکلیف روشنه دیگه!

خلاصه. در مورد روش سوم به گمانم عقلمان می رسه…زبانمان به ..انمان نمی رسه!!!

(جوکش رو اگه نمی دونین از اونهایی که می دونن بپرسید).

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 30th, 2008

جی کی رولینگ قطعا داستان نویس زبر دستیه.
سری هری پاتر تموم شد. هر هفت جلد از سر تا ته. برای سن نه تا دوازده سال نوشته شده و به نظرم مخاطبش رو راضی نگه داره. حتی من که مخاطب اصلی داستان نبودم وقتی کتاب رو دستم می گرفتم نمی تونستم زمین بگذارمش.
جی کی رولینگ کمی محافظه کار به نظر میاد. به کانون خانواده اهمیت زیادی می ده.
قسمت جذابش برای من زمانی بود که معلوم می شد شخصیت های کامل داستان اشتباهات بزرگی در زندگیشون داشته اند و اونقدر هم کامل نبوده اند. قسمت جذاب دیگه تصویر کردن مرگ بود. این که عزیز ترین ها از دست می رند. اصل تغییر ناپذیر زندگی هست و بازگشتشون ممکن نیست.
برای من که یکی از بزرگترین ترس های زندگیم از دست دادن عزیزانم هست بسیار تاثیر گذار بود.

یه کتاب از مارگارت آت وود رو دستم گرفته ام. در مورد نویسندگی هست و بسیاری جاهاش دست می گذاره روی مساله ی زنان و این که جامعه چطور زن رو سوق می ده به سمت تشکیل خانواده و در خدمت خانواده در آمدن.
….
اصولا اولین شکل برده داری در تاریخ ازدواج بود و این که زن به شکل برده ی مرد در آمد. این رسم برده داری خصوصا در جوامعی که هنوز به شکل قبیله ای باقی مونده اند یا به عبارتی جوامع سنتی بسیار دیده می شه.
اگه جنگ جهانی یه فایده داشته باشه اینه که مردها رو فرستاد جنگ و زن ها جای مردها رو توی صنعت و بسیاری مشاغل گرفتند. گرچه زمانی که مردها از جنگ برگشتند باز گله ی زنها داخل آغل منازل سوق داده شد و به وظیفه ی مقدس خطیر همسری و مادری و خانه داری روی آوردند.
ولله…نه که با وظایف خطیر مادری و همسری مشکلی داشته باشم. خودم مادر اگه نباشم همسر هستم. خدا اگه بخواد همیشه هم همسر می مونم. خیلی هم خوشحال و راضیم. منتها با اون ته مونده های نظام برده داری و این جریان تحمیق و گله ای رفتار کردن با ملل و جوامع بد جور مشکل دارم.
این که جوامع و انسان ها اینقدر بی رحم زندگی و شادی و رضایت انسان ها رو توی دستشون می گیرن و سوق می دن به اینطرف و اونطرف همیشه من رو عصبی می کنه.

اگه بشه چی می شه….

با اون پسر چینی که چهار سال پیش کار آموزم بود داریم می ریم نهار. محل کارم رو که عوض کردم یادم افتاد که اون هم همین جاست و بر حسب تصادف همدیگه رو پیدا کردیم.
توی محل کار قبلی چیزی که برام عجیب بود این بود که مصدق رو می شناخت و در مورد تاریخ ایران خوب می دونست. کتاب جدید شیرین عبادی رو هم خونده و خیلی هم خوشش اومده.
می خواست بره به ارتش ملحق بشه. فعلا که نشده و به نظر نمیاد در سن بیست و هفت سالگی دیگه شانس ملحق شدن به ارتش رو داشته باشه.
بچه ی بامزه ایه. گرچه کمی حواس پرته و خیلی دل به کار نمی ده. اینطور که می بینم هنوز داره دور خودش می چرخه.

طی سه هفته ی پیش اونقدر کارم زیاد بود که فرصت سر خاروندن هم نداشتم. فعلا فشار کاری کم شده. گمانم تا آخر هفته در امان باشم. از هفته ی دیگه به گمانم شروع بشه. توضیح بابت این که چرا اصلا و ابدا آپدیت نکردم.

هممم…در مورد کلاس های رقص برای دو سه نفری که سوال کرده بودن و آدرس ایمیلشون رو هم ندارم:
باله رو بیشتر از یه ساله که نرفته ام. سه ترم باله کار کردم. با موسسه ی باله ی ملی کانادا. در سنین بالا مثل مورد من چیزی که باله یاد می ده وضعیت صحیح بدن هست و این که چه وضعیتی در بدن با معیار های زیبایی مطابقت داره. به شخصه شرکت در یکی دو ترم باله رو برای تمام آدم ها خصوصا خانوم ها در هر سنی توصیه می کنم.

کلاس رقص ایرانی کلا و اصلا به رقص قری نمی پردازه. کلا و اصلا روی ریتم های شاد شش و هشت نیست. گرچه که علاقه ی اصلی من همون رقص های قری و شش و هشت هست. خصوصا مدل جلال همتی. اما رقصی که توی کلاس روش کار می کنیم رقص های محزون هست. بعضی هاش سنتی تر هستند و بعضی ها تلفیق سنتی و مدرن. بعضی ها هم حرکاتی از رقص های قاجار دارن که به دلیل سفر های شاه های قاجار به اروپا گاهی تا حدودی تاثیر پذیرفته از دربارهای اروپایی اون زمان هم بود. به هر حال همه چیز هست به غیر از باباکرم.

کلاس رقص سالسا و چاچا و کلا رقص های اسپانیش هم سه چهار ترم رفته ام. گرچه که خیلی خوب بلدشون نیستم و تمرین ام هم خیلی کم بوده. اما تجربه ای که دارم اینه که بهترینش -برای کسانی که تورنتو زندگی می کنند- مرکز اسپانیش تورنتو توی داون تاون هست. اون رو هم دو سالی هست که نرفته ام.

برای رقص عربی هم بهترینش یه کوچه پایین تر از همون مرکز اسپانیش از بهترین کلاس های رقص عربی هست. منتها…رقص عربی از تمام اون بالایی ها مشکل تره. می تونم قسم بخورم.

از زیباترین رقص ها رقص سکسی هست. مدلی که رسم هست و خواننده های پاپ این زمان مثل سری پوسی کت دالز و بریتنی اسپیرز و این سری دخترهای خرده ریز می کنند. المان هایی که بدن رو سکسی نشون می ده و برای مردها تحریک کننده هست رو آموزش می دن و حرکات رقص رو طبق اون طراحی می کنند.
جالبه که باله و رقص های اروتیک المان های کاملا متفاوتی دارن. زیبایی باله باشکوهه و تحسین برانگیز و تاثیر گذار و پایدار. زیبایی رقص های اروتیک در لحظه هست و در قدرت تحریکش و این که از دید نفر مقابل چطور دیده می شه.

رقص در تمام شکل هاش قشنگ هست. از زیباترین کارهایی که هر انسانی ممکنه برای خودش یا دیگران انجام بده.

زیاده عرضی نیست……

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سلمونی

Posted by کت بالو on January 10th, 2008

شماره ی یک- طبق معمول با عوض شدن محل کار و زندگی سلمونی هم عوض می شه. کارم هفت ماه پیش عوض شد و بعد از دو سه بار این ور و اون ور شدن بین دو سه جای نزدیک محل کارم بالاخره نزدیک ترین و منظم ترینشون پیدا شد.
شماره ی دو- این بار خانومی که برام بند و ابرو می کنه مال رومانیه. قد بلند و نسبتا باریک. میونسال حدود چهل و یکی دو سالشه. چشم های خوشرنگی داره. پوست برنزه و موهاش هم کوتاهه و یا بنفشه یا قرمز یا نارنجی! طبق اخبار زمان بند و ابرو, دخترش بیست و سه سالشه. مثل مانکن ها می مونه و داره درس توریسم و مهمانداری می خونه. یه دوست پسر خیلی خوبی هم داره. خود خانومه چهل و یکی دو سالشه. یه دوست پسر یونانی داره که توی جنرال موتورز مدیره و سی و یک سالشه!!!!!!! قراره خانومه و دوست پسرش برای سالگرد دوستی شون یه سفر برن یه جایی طرف جاماییکا یا مکزیک و شاید هم وگاس.
شماره ی سه- کسی که موهام رو رنگ و کوتاه و براشینگ و میزانپلی و قرطان و فرطان می کنه یه آقاهه است مال صربستان. اصلا و ابدا همجنس گرا نیست. دو ماه پیش عروسی اش بود و هفته ی پیش دختر کوچولوش به دنیا اومد. خانومش که برای عروسی اومده بود آرایشگاه, مو و صورتش رو درست کنه یه نی نی نازی توی دلش بود.
شماره ی چهار- اولین مشتری آقاهه بعد از به دنیا اومدن میلا کوچولو بودم. دختر ناز بامزه ی یه هفته ای, عکسش دل آدم رو می برد.
شماره ی چهار- از زندگی در کانادا بسیار خوشبخت و خرسندم. اروپایی ها, خصوصا برخی اروپایی ها رو بسیار دوست دارم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 6th, 2008

از خواندن مقاله بسیار مشعوف شدیم. سرویسی که بسیار پسندیدیم استفاده از گوشی برای پرداخت بود که انشالله تعالی طبق معمول با چهار سالی تاخیر نسبت به خاور دور و با دو سالی تاخیر نسبت به اروپا, در آمریکای شمالی ارائه خواهد گردید.

سرویس بامزه ی دیگه توی ژاپن هست که به گمانم به درد ایران حسابی بخوره:

In Japan, women can download a program on their cellphones that flashes warning messages to gropers to keep their distance.

 این که سرویس اخیر دقیقا چطوری کار می کنه رو متوجه نشدم. اگه کسی متوجه شد سرویسه دقیقا چطوریه, جزییاتش رو بنویسه لطفا.

به گمانم دوباره یه رقص رو ببریم روی صحنه. از بابتش بسیار خوشحال و خرسندم.

به گمانم کلاس سالسا رو دوباره شروع کنم. مقدماتش رو بلدیم. با گل آقا بریم دوباره. هم مقدمات رو دوره کنیم و هم یکی دو سطح دیگه بریم بالاتر. 

باله و رقص عربی و رقص اروتیک رو لااقل تا یکی دو سال نمی رسم دوباره شروع کنم. می مونه توی لیست.

وقت کم میارم. خیلی خیلی کم میارم. بیست سالی هست که همین مشکل رو دارم.  بیست سالی هم هست که چاره ی قطعی براش پیدا نکرده ام.

حیف که بیل کلینتون دوباره کاندیدا نشده. حیف که به نظرم هیلاری توی بحث ها کمی عصبی می شه و دقیقا به همین دلیل کم میاره. حیف که باراک اوباما به دلم نمی شینه و به نظرم یک کمی پشت هم اندازوعامه پسند میاد. حیف که کاندیداهای دیگه به نظرم قادر به ایفای نقش ریاست جمهوری آمریکا نیستند. به گمانم باراک اوباما رئیس جمهور بشه و…هنوز نمی دونم اگه قرار بود رای بدم به هیلاری رای می دادم یا به اوباما.

بدتر از همه, نمی دونم اگه هیلاری زن نبود و اوباما سیاهپوست نبود, آیا به همین اندازه ازشون خوشم می اومد یا نه!

 نظر شخصی من در سه جمله ی ساده:

به اوباما نمی تونم کامل اعتماد کنم. هیلاری هم خودش به خودش اعتماد کامل نداره هنوز. بیل کلینتون هم خودش به خودش اعتماد داشت و هم…من بهش اعتماد کامل داشتم.

زندگی بسیار زیباست…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار 

اعترافات

Posted by کت بالو on January 5th, 2008

به گمانم قراره اعتراف کنم. نه یکی, نه دو تا, سیزده تا….

اعتراف شماره ی یک: تمام اعترافات این پایین از بی خطرترین اعترافات زندگی من هستن. اونهایی که می شه در یه مکان عمومی نوشتشون و سالم جست!

اعتراف شماره ی دو: ترس شماره ی یک: از اسکی می ترسم. از این که روی زمین صاف نباشم می ترسم. مثل پرواز با کایت, صخره نوردی, پریدن میخی از کنار استخر توی آب استخر, بانجی جامپینگ, رولر بلید, بامزه این که در بچگی یک اسکیت باز قهاری بودم روی اسکیت بورد.

اعتراف شماره ی سه: ترس شماره ی دو: از بی پول شدن می ترسم. اصولا پول برای من از مهم ترین ارکان زندگیه و همیشه می ترسم به اندازه ی کافی پول در نیارم.

اعتراف شماره ی چهار: ترس شماره ی سه: ازرولر کاستر و باقی وسایل بازی اینطوری که از زمین بلند می شن چپرو ات می کنن و می رن هوا به شدت می ترسم.

اعتراف شماره ی پنج: ترس شماره ی چهار: از سرسره های بلند آبی که توشون سر سر و قل قل می خوری و با کله یا کون می ری توی آب به شدت می ترسم. اصولا به گمانم از هر هیجانی می ترسم.

اعتراف شماره ی شش: از دست زدن به کارهای ریسک دار توی زندگی تقریبا هیچ نمی ترسم! می تونم همین فردا تصمیم بگیرم و از تورنتو برم بورکینافاسو زندگی کنم اگه فکر کنم توی بورکینافاسو چیزی هست که دنبالش می گردم. دلیل این که چنین کاری رو نمی کنم اینه که دلیلی براش نمی بینم!!

اعتراف شماره ی هفت: هرگز در انجام کارهای دستی موفق نبوده ام. از این قرار است دوزندگی و گلسازی و پیانو زدن و نقاشی و طراحی و قس علیهذا.

اعتراف شماره ی هشت: اگه کاری رو دوست داشته باشم, مهم نیست چقدر توش استعداد داشته باشم, اونقدر تمرین اش می کنم و پافشاری می کنم که آخر سر یادش بگیرم. از این قرار است بولینگ و بیلیارد. وارد لیست خواهد شد: گلف. عمری اگر باشد,در اولویت های بعدی شاید…اسکی!

اعتراف شماره ی نه: دو عدد تاسف بزرگ زندگی: از سه سالگی رقص رو به طور مداوم و مستمر و کلاسیک یاد نگرفتم. به جای بیست و هفت سالگی, هفده سالگی یا هفت سالگی از ایران خارج نشدم. بزرگترین تاسف زندگی: چرا اعتماد به نفس نداشتم! غیر از این سه حتی یک عدد تاسف هم ندارم!!!!

اعتراف شماره ی ده: حتی دوست ندارم در ایران دفن بشم! همین شهر تورنتو رو برای زندگی خودم  و مرگ خودم بیشتر از هر جای دیگه ای دوست دارم.

اعتراف شماره ی یازده: همممم….از بزرگترین دلایلم برای مهندس شدن این بود که دوست نداشتم پزشک بشم!!!!

اعتراف شماره ی دوازده: اصولا اهمیت زیادی به کسی غیر از خودم نمی دم! می تونم موجود دل به هم زنی باشم!

اعتراف شماره ی سیزده: (مشابه این بند حتما و لزوما در سری اعترافات کلیه ی آقایون دیده میشه. در سری اعترافات خانوم ها معمولا گفتن اش رسم نیست.)  اولین بار در سن …. سالگی …. رو انجام دادم. شروعش با…. بود. هنوز هم مزه اش زیر دندونمه. هیجانش خیلی زیاد بود. آخرین بار در سن…سالگی , … رو تجربه کردم. تجربه ی جالبی بود. از اون به بعد دور …. رو خط کشیدم اما هنوز از …. لذت زیادی می برم!!! تا به حال ….. مرتبه …. رفته ام. شاید از بهترین تجربه های زندگیم بوده باشه. بار اولش …. ساله بودم و با….رفتیم. 

 دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست شماره ی یک: نقطه چین ها رو با هر چی که  دوست دارین پر کنین!!!

پیوست شماره ی دو: از بزرگترین آرزوهای زندگیم اینه که به ترس هام غلبه کنم. این که ترس هام اینطوری به من مسلط هستن خیلی آزارم می ده.

چرخ تارعنکبوتی

Posted by کت بالو on December 6th, 2007

دانشجوها دستگیر شده اند و دستگیری ها همین طور ادامه داره.
این لیستیه که سایت گویا اعلام کرده.
دو تا نکته…اولیش این که سر جریان کوی دانشگاه من و گل آقا دوست بودیم و گل آقا هنوز دانشجو بود. روز شنبه ای که جمعه اش تمام کشت و کشتار ها و دستگیری ها اتفاق افتاده بود گل آقا امتحان داشت. امتحان کنسل شد. اما مدتی که گل آقا رفت توی دانشگاه سر جلسه و برگشت من توی ماشین جلوی در دانشگاه نشسته بودم و دل توی دلم نبود که گل آقا صحیح و سالم برگرده. خدا رو شکر فارغ التحصیل شد.
دومیش بعد از فارغ التحصیلی گل اقا بود و زمانی که داداش کوچولو رفته بود دانشگاه. هر بار اتفاقی توی دانشگاه ها می افتاد من بلافاصله تلفن می زدم تهران که از حال داداشیه خبردار بشم. خدا رو شکر اون هم یک ماه پیش فارغ التحصیل شد.
حالا…هر بار لیستی می بینم به خانواده ها فکر می کنم. به این که چندین و چند نفر چشم نگران هستن و خواب و خوراک ندارند تا عزیزانشون برگردند.

و…

فکر می کنم به شونزده آذر و صدها حماسه ی ریز و درشت دانشجویی دیگه و…انتهای تمامشون..تمامشون.

سر اومد زمستون

یه خبر بی ربط که جاش اینجا نیست ولی به هر حال تضادش با خبر بالا جالبه.

خانوم ویکتوریا بکهام همسر اقای دیوید بکهام گفته ان نمی دونین دیوید چیه…اگه شب با دیوید بخوابم حتما برهنه می خوابم!!!!!

چند تا نکته جالب بود…
اولا ویکتوریا خانوم یعنی دل جمعیت نسوان رو سوزونده ان با این پروپاگاندا واسه دیوید خان؟؟!!!! آن چی که عیان است چه حاجت به بیان است…اصولا دیوید خان با شهرت جهانی شون نیازی به پروپاگاندا ی احد الناسی ندارن.
ثانیا دهن باقی آقایون رو آب انداخته ان…با -ماشالله. خدا حفظشون کنه- ویتامین های برهنه ی چپ و راستشون!!!
ثالثا مگه ویکتوریا خانوم -علنا- با کسی غیر از دیوید خان (یا حالا فرض بفرمایید کلا بدون دیوید خان) هم توی تختخواب می رند؟!!!!
ولله بقیه ی بانوان هم با کت و شلوار و پالتو پوست توی تختخواب نمی رن. حالا گیریم شوهرشون دیوید خان باشه یا مش کلبعلی! منتها دیگه جار جار توضیح واضحات نمی دن!

ملت همه جا مشنگن! ملت آمریکا از باقی ملل مشنگ تر!

یکی می مرد ز درد بینوایی…

چقدر زیباست…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کودکی

Posted by کت بالو on December 2nd, 2007

عجب…عجب…

علایق و حس هایی که در کودکی شکل می گیرند گاهی به شکل غریبی سال های سال با آدم زندگی می کنند.

برف رو از روزی که به خاطر میارم دوست داشتم. دو بار دستم رو شکسته و لااقل بیست سی مرتبه ای زمینم زده. چهار پنج مرتبه ماشینم رو توی خودش فرو برده و به سختی رها کرده و یک مرتبه هم برای ما باعث تصادف شده…و من هنوز برف رو دوست دارم..و زمین های برفی رو و…تمام سختی ها و ترس هایی که ازش دارم!!!

کلاس اول ابتدایی بودم. از کودکستان رفته بودم دبستان و دوستی نداشتم و عقلم به دلتنگی و اضطراب می رسید. هر روز صبح پدر بزرگم من رو می رسوند مدرسه و می برد توی حیاط مدرسه و بعد می رفت. یه حس عجیبی پیدا می کردم. انگار تمام پشتوانه های زندگیم از دست رفته باشه و خالی خالی باشم. دلهره می اومد و ترس و اضطراب در عین حال که حس امنیت هنوز بود. بعد از رفتن پدر بزرگم چشم هام پر می شد از اشک. مثل جنینی که از شکم مادر جدا شده باشه و دیگه هیچ بند نافی به مادر پیوندش نزنه و هیچ رحمی حفاظت اش نکنه.  تا می رفتم سر کلاس و یواش یواش یادم می رفت.  و..این حس هر روز صبح یکی دو هفته ی اول کلاس اول دبستان بود. حسی که نه  روز های بعد تکرار شد,  نه کلاس دوم تکرار شد, نه سوم, و نه تا سال ها سال بعد…بعد از شاید بیش از بیست و پنج سال.

هفته ها طول کشید تا به یاد بیارم همین حس رو…دقیقا همین رو, بی بیش و کم چه وقت تجربه کرده بودم…
یک دخترک شش ساله…در حیاط مدرسه…امن اما…بی حامی…تنها.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار