دنياي لجباز لجباز لجباز

Posted by کت بالو on September 1st, 2004

امروز از صبح تا حالا كل وقتم به اين گذشته كه واسه ي يه كاري به جاي اين كه از پورت سريال استفاده كنم, به پورت يو اس بي وصل بشم. حالا تقصير از اين لپتاپ بي پدر ومادره يا از يو اس بي هاب يا از اين چيزي كه مي خوام وصلش كنم به لپتاپ يا از خودم يا از ويندوز اكس پي, نمي دونم.
فقط مي دونم از روي تنبلي خواستم يه كاري رو دوباره كاري نكنم, در صورتي كه اگه كاره رو روي پورت سريال انجام مي دادم تا حالا تموم شده بود و رفته بود پي كارش.
حالا هم كه افتادم روي دنده ي لجبازي. و فكر مي كنم حالا كه نصف بيشتر روز رو از دست دادم كار رو به سرانجام برسونم!!! تقصير خودم هم هست آخه. لج و لجبازي..
لپتاپ لج كرده و واسه ي هر كاري يه مارمضون طول مي ده. مودم اين وسيله هه لج كرده و مي گه الا و لله با اون نرم افزاري كه ميخواي كار نمي كنم. ديگه حالا كار به اونجا رسيده كه نرم افزاره هم ناز مي كنه و مي گه من هم كار نمي كنم. دليلي هم نمي آره. مي گه فقط دلم نمي خواد حتي باز بشم. خلاصه كه دارم ناز همه رو به هيئت اجتماع مي كشم.
اگه واسه ي ريبوت شدن لپتاپ يه كانتر ميگذاشتن و هر لپتاپي يه سهمي از ريبوت هاي دنيا مي داشت, مسلما لپتاپ من امروز يه جا كل سهميه اش رو استفاده كرده بود.

بي خيال ديگه. اين دفعه هم اگه نشه كارها رو به جاي پردازش موازي,‌ پردازش سري مي كنم. وقت بيشتر مي بره كه ببره. سريال پورت استفاده مي كنم.

به قول مشقاسم: كله ي باباي هر چي كامپيوتر و پورت بي ناموسه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: لطفا تعداد كلمات انگليسي رو اون بالا بشمارين. با اين پيشرفت تكنولوژي (فن آوري) اگه يه فكري به حال اين كلمات انگليسي تكنولوژيكي (فن آورانه!!!) نكنيم كلاه هر چي زبان فارسيه پس معركه مي مونه. حالا از ما گفتن.

فك و فاميل كت بالو

Posted by کت بالو on August 25th, 2004

رفتيم خونه ي يكي از فاميل هاي خيلي دورمون (خواهر زن نوه عموي بابابزرگم) كه قرار هم بوده كه با همديگه زبان فرانسه رو دوباره از نو شروع كنيم.

بهش مي گم رفتم همون كلاسي كه اسمش رو گفته بودي ثبت نام كردم. مي گه از ترم اولش شروع كردي يا امتحان دادي؟ مي گم امتحان دادم. مي گه چه ترمي قبول شدي؟ مي گم advance 2. مي گه ببينم يعني كلاس هاشون از advance 1 شروع مي شه!!!!!

ملت حسود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نق…نق…نق

Posted by کت بالو on August 20th, 2004

خوابم مياد. سرم درد مي كنه. از صبح تا حالا هيچ كار مفيدي نكردم. بايد برم سلموني ولي خانومه گذاشته و رفته مسافرت و پس فردا بر مي گرده. قيافه ام شده عين بچه خرس. كار تست ها به مشكل خورده. خونه مون كثيفه. جيمي گفته ملت بايد بيشتر كار كنند. از صبح تا حالا هر كي اومده اينجا تست كنه نتونسته به شبكه وصل شه. نمي دونم روتر چه مرگشه كه واسه ي من كار مي كنه و واسه ي بقيه جفتك مي اندازه. كوين مي گه سايت ها درست راه اندازي شده اند. ولي دستگاه هاي ما روشون كار نمي كنند. به جيمي مي گم بگذار خودم درستشون كنم, افتاده رو دنده ي لج (شايد هم راست مي گه) مي گه نه, تو بايد به كار خودت برسي. سايت ها رو بايد تيم ديگه اي راه بندازه.
همين الان هم كه مي خواستم برم بخوابم مارك اومده و مي خواد نصفه شبي تست كنه!!!!
سرم درد مي كنه…خوابم مياد…خانومه رفته…جيمي نگرانه…كوين كارش رو بلد نيست…مارك مي خواد تست كنه…خونه خود بخود جارو نمي شه…روتر خره…
بابا به چه زبوني بگم. ولم كنين ملت. بسيج شين مي خوام خودم رو درست كنم برم كلاب برقصم. بابا جمعه شبه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آخرين اخبار آقا جيمي و تيم

Posted by کت بالو on August 18th, 2004

بله…بفرماييد. چكيده ي جلسه ي امروز تيم با آقا جيمي اين بود:
Business, Organisation and the company are all f..ing us. Especially business knows and is keeping on doing this bullShet.

و…
جيني خانوم, منشي ۲۰ ساله ي شركت امروز با لباسي اومده بود سر كار كه من باهاش مي رم كلاب. يه تاپ ركابي با يه شنل روش و يه شلوار تنگ. خيلي بامزه است و من راست راستي ازش خوشم مياد. فكر نكنم به چيزي غير از دوست پسرهاش و لباس و خوشگذروني فكر كنه.

و…
بچه ي آلن به دنيا اومد. يه پسر كوچولو.

و…
نصف تيم رفتن مرخصي. هانگ مهربان و عاقل از كوبا برگشته. از پريروز تا حالا داره به من و همه توصيه مي كنه كه مرخصي بعدي مون رو بريم كوبا. پيش به سوي كوبا…

و…
جيمي گفت بيشتر كار كنين.

بنابراين با اجازه از حضورتون مرخص مي شم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

مركز نوآوري-امتحان

Posted by کت بالو on August 12th, 2004

امروز اينجا زلزله است!!! دو تا بزرگترين روساي اينجا, به علاوه ي راديو تلويزيون دارند ميان كه از “مركز نوآوري …” ديدار به عمل آورند. من و ژوليت و مارتين هم به عنوان بخشي از آزمايشگاه بايد اينجا باشيم و توضيحات لازمه رو ارائه كنيم!!!
صبح يك دونه پيرهن شوميز قرمز با يه شلوار سه ربع مشكي پوشيدم. اينجا كه اومدم ديدم واسه ي همگون سازي يكي يك ژاكت صورتي با آرم شركت هم دادن بهمون. به نظرخودم شده ام يه جور دكوراسيون ناطق آزمايشگاه.
بامزه يه چيزه. تمام محصولات جديد -كه هنوز به بازار نرفته اند- رو بايد به روسا نشون بديم, ولي راديو تلويزيون نبايد اونها رو ببينند. به نظرم روسا كه برن بيرون ما بايد عين فرفره شروع كنيم به پاكسازي.
بامزه تر از همه اين كه اصلا و ابدا نمي دونم در اين مركز نوآوري قراره چه كارهايي انجام بشه با اين كه يكي از افراد تيمش هستم (لااقل اسما).
——-
اين هفته فعلا روي دور شانس هستم خدا رو شكر.
دوشنبه بعدازظهر روز امتحان رانندگي ام رفتم كلاس فرانسه ثبت نام كنم. خانومه بهم گفت مي خواي تعيين سطح بشي؟ گفتم بله. (خودم مي خواستم برم از basic شروع كنم, مارتين بهم توصيه كرده بود كه حتما برم تعيين سطح). گفت بگذار از ممتحن بپرسم و برات يه موقعي وقت امتحان بگذارم. يه دقيقه بعد برگشت و گفت ممتحن مي گه همين حالا بياد امتحانش كنم. و….شرح امتحان بنده (ترجمه ي فارسي):

ممتحن- براي هر كدوم اين عكس ها يه جمله بگو.
كت بالو- بله؟
ممتحن- ببين, اين چيه؟
كت بالو-تته..پته…تتته..پوتوت…تلويزيونه.
ممتحن-اين آقاهه چكار مي كنه.
كت بالو-پاتاتات…پوتوت..تت…دوچرخه چيز مي كنه. يعني دوچرخه بازي مي كنه.
ممتحن-اين يكي چي؟
كت بالو-پت..پوت…تاتا..داره اين مي خوره. (لغت بستني رو يادم نمي اومد).
ممتحن-آخرين مرخصي ات رو چكار كردي.
كت بالو-پت….پات….تاتت…وات؟…سوت…پوت…چيز…اين…مي خواهيم بريم نياگارا!!!!
ممتحن-جمله ي من در چه زماني بود.
كت بالو-آهان…اوهون…زمان گذشته…بله…پات..تته…پتپته…رفتيم نياگارا جاتون خالي ..تته..پته…هتل رديسون…دو شب مونديم…قشنگ بود. سرد بود..تت..تات…چيز مي اومد…اين…باد مي اومد.
ممتحن-پنج تا جمله در مورد خودت بگو.
كت بالو- اسمم كت بالو است. سي سالمه. ازدواج كرده ام. سال ۲۰۰۲ اومدم كانادا. فرانسه رو خيلي دوست دارم.
ممتحن-براي چي مي خواي فرانسوي ياد بگيري؟
كت بالو-چيز…اين…من عاشق زبان فرانسه هستم!! (علاقه ي شخصي رو يادم نمي اومد كه چي مي شه).
ممتحن- اين اقاهه داره چي مي كنه؟
كت بالو- چيز..اين..لغتش يادم نيست. (بيچاره آقاهه داشت از خواب بيدار ميشد) فقط يادمه كه فعلش از كدوم دسته بود. خود فعل رو يادم نيست.
ممتحن-خوب اين فعلشه. حالا گذشته اش رو بساز.
كت بالو-آقاهه از خواب بيدار شد.
ممتحن- (شروع كرد يه چيزهايي تند تند گفتن كه توش توضيح مي داد من چه سطحي قبول شده ام).
كت بالو-چند تا سطح دارين حالا؟
ممتحن- سطح هاي ما تموم نمي شند (ياد پياز افتادم و لايه هاش!! و شرك) هر چي بري جلو باز هم داريم!!!
كت بالو-بله. مرسي خانوم (توي دلم:خپل بد اخلاق). دستتون درد نكنه. فعلا مرخص مي شم.

بعد در حالي كه فكر مي كردم بيخود اومدم امتحان دادم. احتمالا همون basic هستم رفتم از دختر توي پذيرش بپرسم كدوم سطح قبول شده ام. دختره گفت advanced 2 !!!!!
در زندگيم كمتر وقتي اينقدر متعجب شده بودم.!!!!
احتمالا زبان انگليسي رو در حد شكسپير بلدم در مقايسه با زبان فرانسه.

به افتخار آقای بیل کلینتون و گل آقا !!!

Posted by کت بالو on August 4th, 2004

ولله امروز صبح از طریق اخبار رادیو خبر شدیم که بیل عزیز فردا میاد کتابفروشی نبش دو تا خیابون اصلی شهر که کتاب خاطراتش رو واسه ی ملت امضا کنه.
شیطونه می گه همه ی کار و زندگی و آقا جیمی و صد میلیون تا تست و پروژه رو ول کنم و از نصفه شب برم توی صف.
این بیل عزیز از موجوداتی هست که من خیلی دوستش دارم.
اینجور که شنیده ام در مورد مونیکا ازش پرسیده اند, اون هم گفته این شرم آورترین قسمت زندگی منه. (ولله اگه کسی فهمید چرا به من هم بگه.) و گفته که اون موقع خسته بودم و مسئولیت های زیادی هم داشتم (ما از هر کس دیگه ای هم شنیدیم یه همچین جور چیزهایی گفته. نتیجه این که رئیس جمهور و غیر رئیس جمهور نداره. بهانه ها همیشه یکی هستند..بگذریم), این خانوم هم فوق العاده باهوش بود, و خلاصه اینجوری شد که اونجوری شد!!!
بعد هم باز شنیدم که در جواب این که ازش پرسیدن آخه چرا با مونیکا رفتی سانفرانسیسکو (مزخرفتر از این سوال فکر نمی کنم سوال دیگه ای بشه از بیل عزیز پرسید), اون گفته که به بدترین دلیل ممکن, فقط به خاطر این که می تونستم. (از این جوابش راست راستی کیف کردم. عالی بود.)
مسلما هوش بزرگترین صفتی هست که در یک انسان من رو به خودش جذب می کنه.
—————————
دیگه این که امروز جلسه ی دومی بود که گل آقا رو بردمش کلاس رقص.
شوهرم بهتر از جلسه ی اول می رقصه. جلسه ی اول گره می خورد توی دست و بال شریک رقصش. این دفعه از این مشکل گره خوردنش خبری نیست خدا رو شکر.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

یاد یک دوست

Posted by کت بالو on July 31st, 2004

کلاس سوم راهنمایی بودم. یه همکلاسی داشتم که دو سال رد شده بود. طبق معمول باهاش دوست شدم و صمیمی ترین دوستم شد.
دوست پسر زیاد داشت و توی همون سن و سال کم خونه ی دوست پسرهاش می رفت و باهاشون هم همه جور رابطه ای داشت. همیشه هم بعد از مدرسه با دوستانش توی خیابون ها و پارک ها بود. با تمام این اوصاف دوست گلی بود که می شد همیشه روش حساب کرد.
اوایل دوران تین ایجری من بود و بد جور توی سن بلوغ بودم. حدود دوازده سال یا سیزده سالم بود.بیش از حد تصور حساس و ضربه پذیر و عاطفی.می نشستیم و مدتها به خیالات واهی آسمون رو نگاه می کردیم و از زمین و زمان درد های لاعلاج روحی برای خودمون می تراشیدیم. عاشق بحث های روانشناسی بودیم و به هر نگاهی یا حتی تصور و توهم نگاهی عاشق می شدیم و آه می کشیدیم و آرزوهامون رو به شکل واقعیت در می آوردیم و برای هم تعریف می کردیم.
حالا دلایل غم و غصه چی بود, هر چی فکر میکنم یادم نمیاد. خلاصه بهتون می گم که غم و غصه مون از حد تحمل فراتر بود, نپرسین چرا و قبول کنین.
آخر کار یه روز همین دوستم که من خیلی خیلی دوستش داشتم بهم تلفن زد و گفت که کسی خونه شون نیست و قرص خورده و منتظره که با آرامش و شادی اینقدر گریه کنه تا بمیره !!!!!!!
من سر میز غذا بودم. از دوستم خداحافظی کردم و برگشتم سر میز غذا ولی هر کار می کردم نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و غذا بخورم.از سر میز پاشدم و رفتم. دوباره رفتم از طبقه ی بالا که مامانم اینها نبینند تلفن بزنم بهش و جلوش رو بگیرم. ولی فکر کردم که نه, باید بگذارم که بمیره و از این همه درد (!!) رها بشه (!!!). یه نوار آهنگ گذاشتم و شروع کردم به گوش دادن و گریه کردن.
مامانم اومد طبقه ی بالا و ازم پرسید چی شده. دلم کوچولو بود و همه چی ازش ریخت بیرون. مامانم هم به دوستم تلفن زد و گفت کتی به من هیچی نمی گه و فقط گریه می کنه. آدرس خونه تون رو بده که با کتی بیایم پیشت. و هی اصرار کرد..آخر سر دوستم راضی شد و گفت گوشی رو بدین به کتی که باهاش حرف بزنم. بهم گفت که همین الان زنگ می زنه به اورژانس که بیان و براش سرم بزنن و شستشوی معده اش بدن.
همون موقع هم شک داشتم که راست می گه و خودکشی کرده یا نه. حدس می زدم که دروغ می گه ولی دلم می خواست راست باشه که زندگی رومانتیک غمگینی پیدا کنیم و دردهامون اثبات بشه.
دورانی بود. عجب دورانی بود.اون دوران دیگه هیچ وقت تکرار نشد. هرگز..درد ها و غم های واهی و…
ولی خیلی اوقات بعضی آهنگ ها رو که می شنوم یاد اون آهنگ هایی می افتم که اون روز گوش می دادم و به لحظات آخر زندگی دوستم فکرمی کردم و به خودکشی او.

خیلی دلم می خواد بدونم الان کجاست و چکار می کنه. اینطور که بعدها فهمیدم این دختر مشکل مالی در خانواده داشت و مشکلات بزرگی در تضاد با اطراف داشت و ..به هر حال که نتیجه همون شد که گفتم.
هر کجا هست انشالله شاد و خوشحال و سالم باشه.
یه روز صمیمی ترین دوست و یه روز اونقدر دور و بی خبر که حتی نمی دونی زنده است..
همیشه یادش می کنم. از کسانی بود که نقش خیلی بزرگی در ساختن قسمتی از زندگی من داشت. یه مرحله مهم از رشدم رو با اون طی کردم.
طبق معمول همیشه مدیرو ناظم و مسئولین مدرسه مامانم رو خواستند و بهش گفتند که دخترت باید از این همکلاسی اش جدا بشه. در دوران مدرسه ام این اتفاق دو سه بار با عزیزترین دوستام تکرار شد.

یاد اون دوران به خیر.چقدر دوستش داشتم. هنوز هم چقدر دوستش دارم. یادش به خیر.
ببینم آلوچه خانوم, یادته اون دوران رو؟ حدس می زنی کی رو می گم؟ این روزها من خیلی عاقل تر شده ام. خیلی متفاوت تر, خیلی..گاهی وقت ها فکر میکنم چه کارهای وحشتناکی کردم.می دونی؟ یادته؟ عجب دورانی بود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

كت بالوي دروغ گو

Posted by کت بالو on July 27th, 2004

عالي بود.
اتفاقي كه در زندگيم برام نيفتاده بود امروز افتاد.
يه نفر كه فقط تا حالا حدود ۲۰ كلمه باهاش حرف زده بودم وايستاد توي صورتم و بهم گفت :”دوست داري به من دروغ بگي!!!”.

بنده هم هاج و واج, گرچه كه مي دونستم به كدوم موضوع اشاره مي كنه اما اساسا نمي تونستم تصميم بگيرم كه بهش دروغ گفته ام يا راست گفته ام يا اگه دروغ گفته ام چرا بايد توضيح بدم كه دروغ گفته ام!!!! و خلاصه تنها جوابي كه مي تونستم و جراتش رو داشتم كه بدم: “متاسفم كه بهت دروغ گفتم”. (فكر نكنم احمقانه تر از اين جواب بتونين پيدا كنين. خودم كه بعدش هم هر چي فكر كردم احمقانه تر از اين پيدا نكردم ولله. جالبه كه عاقلانه تر هم پيدا نكردم. اصولا ايراد از سوال بود به نظرم!!!).
هنوز توي فكر هستم كه اصلا من دروغ گفتم يا نگفتم يا مگه به اين آدم مربوطه كه من بهش دروغ گفتم يا نگفتم, يا مگه من بايد هميشه راست بگم يا مگه اين آدم چه شناختي از من داشته كه فكر كرده من بايد بهش راست گفته باشم يا…

بابا كاش يك صدم جرات و شهامت اين آدم رو من داشتم. هيچ وقت نتونستم وايستم توي صورت يه نفر و يه همچين حرفي بهش بزنم. با اين كه حسابي هم دروغ هاي مسلم و اساسي از ملت شنيده ام.
نمي دونم از ضعف منه يا از قوت منه يا هيچ كدوم و فقط يه خصوصيته.

هر وقت ديگران كاري مي كنند كه خودم هيچ وقت امكان نداره انجامش بدم (خوب يا بد يا خنثي) به مدت يكي دو روز لااقل مي مونم توي فكر و اين كه نكنه اينجوري زندگي آدم و ديگران بهتر بشه.
گذشته از راست و دروغ -كه هنوز هم دارم در موردش فكر مي كنم- , اين كارش بدجوري اعصاب و فكر من رو واسه ي يكي دو ساعت به هم ريخت.

به هر حال كه “اين نيز بگذرد”…

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

پيوست:
الان كه دوباره فكر مي كنم مي بينم اگه بار ديگه كسي ازم اين سوال رو بپرسه حتما بهش مي گم مطمئن نيستم كه دروغ گفته باشم, اما اگه دروغ هم گفته باشم حتما كار درستي كرده ام.

آخيش..خيالم راحت شد. رسيدم به ته خط فكرم و نتيجه گرفتم.
كاش زندگي هم يه “play back” داشت.

پروژه براي سرمايه گذاري !!!

Posted by کت بالو on July 21st, 2004

“جين وبستر” توي كتاب بابا لنگ دراز يه جمله اي داره از قول جودي كه من خيلي مي پسندمش.
خلاصه ي مطلبش اينه كه مي گه زندگي مردها خيلي بي رنگ و بو است. (ببخشيد اقايون محترم كه جسارت مي كنم. اين از قول يك دختر نوزده بيست ساله ي شوخ و شنگ گفته شده). در صورتي كه زنها علاقه شون به هر چيزي كه باشه, ميكروب, شوهر, بچه, ادبيات, رياضيات, فلسفه يا هر چيز ديگه,اصلا واساسا به قر و فر هم علاقمند هستند و از هر گونه تور و برودري و روبان و مد و چرت و پرتي توي اين زمينه حسابي لذت مي برند.

اين قسمت كتاب در مورد هر كسي كه صدق نكنه در مورد من يكي كاملا درسته.
هر وقت وسط يه عالمه مسائل جدي و شوخي مطرح شده توي وبلاگم يه چيزي در مورد قر و فر مي نويسم ياد اين تكه نوشته ي جين وبستر مي افتم.

حالا بعد از اين همه مقدمه اصل مطلب اينه كه:

دوباره بنده رو دور از جون همه ي شما خر گير آوردند.
رفتم به آنا خانوم (يك آرايشگر لهستاني است) مي گم مي خوام ابروهام كمرنگ شه. مي گه ما سه تا رنگ داريم. تيره و قهوه اي و آبي (!!!!). مي گم خوب قهوه اي بذار. درست لحظه اي كه گذاشته مي گه :” خوب پس الان تيره مي شه”. مي گم “زود برش دار كه اصلا و ابدا نمي خوام تيره شه. مي شم عين لولو !!!”. تندي برش داشته. ميگم آنا خانوم مگه نمي شه از همون رنگ مو براي ابرو هم استفاده كرد. (يه عمره كه بنده و همه ي دوستهام و فاميل داريم همين كار رو مي كنيم). مي گه واي واي, نه اصلا. اگه تا حالا هم اين كار رو كردي خيلي خطر داشته. ممكن بوده كور بشي!!!!!
مي گم يعني كلا در اين مملكت گسترده ي توسعه يافته كه در صنعت مخابرات و ماهواره و پزشكي و اقتصاد و …حسابي ادعا داره, هيچ راهي واسه ي كمرنگ كردن ابرو كشف نشده؟
مي گه نه اصلا هيچ محصولي كه بتونه اين كار رو بكنه نيست!!! و رنگ مو يا بيرنگ كننده هم اگه استفاده كني ممكنه كور شي!!!!

آخر سر هم به خاطر “هيچ كار” يا حتي بهتر بگم تلف كردن وقت من و به هم ريختن برنامه هام و برنامه هاي آقا جيمي (بايد دوباره كارهاي آقا جيمي رو ول كنم و برم سلموني ) از بنده ۱۰ دلار وجه رايج مملكتي پول بي زبون رو گرفت.

حالا خانوم ها, آقايون. بدونيد و آگاه باشيد محصول بي خطر براي روشن كردن رنگ ابرو هنوز به بازار نيومده. بازار فروش عالي براي اين محصول تضمين مي كنم. اگه دنبال محل سرمايه گذاري مي گردين, بفرمايين, اين پروژه. اگه هم مي بينين رنگ ابروي بعضي ها روشنه و هنوز بينا هستند يا مادرزاديه, يا مثل بنده و همه ي فاميل و دوست هام حسابي شانس آوردند كه بينايي و ابروي رنگ روشن رو با هم دارند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 15

Posted by کت بالو on July 18th, 2004

1) “مادر خانم کاظمی نيز در اين جلسه اظهار داشت که دخترش زير شکنجه به قتل رسيد و افزود که روی سينه مقتول آثار سوختگی به چشم می خورد و انگشتان دست و پا و بينی وی شکسته بود.”

عجب…حالا بیابید پرتقال فروش را. جسد رو به سرعت برق وباد دفن کردند. حالا خدا عمرشون بده اصلا و اصولا جسد رو پس دادند.
این بلا سر چند صد هزار نفر دیگه اومده که صداش در نیومده خدا عالمه.
خوشمزه اینجاست که فقط این مافیا نیست که این بلاها رو سر ابنای بشر میاره. بدبختی همینه. به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. در ایران اسلامی فقط متاسفانه رنگ آسمان اندکی پررنگ تر است.
——————————————————

2) صبح روز تعطیل کله ی سحر (9 صبح!!) توی تختخواب در حال کش و قوس داشتم به شخصیت های مورد علاقه ام فکر می کردم.
جالب بود که خودم کوچکترین شباهتی به شخصیت های مورد علاقه ام, و نیز شخصیت ها ی مورد تحسین ام ندارم.
شماره ی 1: فریدون فرخزاد. شماره ی 2: رضاشاه کبیر. شماره ی 3:ایرج میرزا. شماره ی 4:فروغ فرخزاد. شماره ی 5: عایشه, همسر محمد. شماره ی 6: بیل کلینتون.شخصیت های مورد تحسین عبارتند از: شماره ی 1: محمد. پیامبر اسلام. شماره ی 2:خمینی کبیر.شماره ی 3: عمر خلیفه ی دوم.

شماره ی 2 دسته ی دوم رو کنار بگذاریم فعلا, چون در موردش هیچی نمی تونم بگم. هیچ وقت نفهمیدم بسیار خنگ بود, یا بسیار باهوش. در جبار بودنش شکی نیست. دو خط پایین در مورد بقیه ی شخصیت هاست.
همه شون (به غیر از شماره ی 6) یه جور ویژگی مشترک دارند. عصیان. و همه شون هم می شه گفت موفق البته به نوع خودشون. همه شون هم بسیار شجاع و محکم هستند, و بسیار باهوش.
در مورد شماره ی 1, مطمئن هستم اگر زنده بود حتما هر جور بود پیداش می کردم. متاسفانه من هنوز دبیرستان درس می خوندم که کشتنش. ننگ و نفرین به جلادش باد, و زیباترین شعر بیانگر حالت مرگ فرخزاد شعری هست که خودش قبل از مرگ سروده بود:

گرگ چون می درد به قهر مرا
در عزایم فغان نمی بینم.

باز هم یادش گرامی.
———————————————————-

3) خانوم ها, آقایون. جای گله گزاری نباشه در آینده. این هفته دارم می رم کلاس فرانسه ثبت نام کنم. بعدا کسی نگه خبر نداده بودم. اطلاعات بیشتر هم اینجاست که دیگه دنبالش نگردین:
6 هفته, هفته ای 4 ساعت می کنه از قرار 24 ساعت. 260 دلار کانادا (ولله دیگه نمی دونم قبل از tax یا بعد از tax).از سپتامبر هم شروع می شه. محلش هم همین مملکت فخیمه ای است که خونه مون توشه.

از هفته ی آینده هم چهارشنبه شب ها کلاس رقص لاتین به راه است. باز نگین خبر نکرده بودم. اعلان از این عمومی تر میسر نبود. از شاهکارهای زندگی من این بود که بالاخره گل آقا رو مجبور کردم (به تمام معنی کلمه مجبور کردم) بیاد با من کلاس رقص. مردم از بس توی کلاب های رقص اسپانیش پارتنر نداشتم و بنابراین ملت رو نگاه کردم. می شد با عرب و عجم رقصید که گاهی هم می رقصیدم, اما بالاخره که بهتره یه پارتنر رقص ثابت داشته باشی دیگه.

سوم این که از همین امروز آموزش شنای کرال دارم. من درست عین مرغابی می مونم. تا ولم کنند می پرم (از پریدن که می ترسم البته, بهتره بگم می رم) توی آب. حالا فرض کنین که این مرغابی عزیز می تونست غورباقه شنا کنه, اما کرال بلد نبود. مربی خیلی عالی داریم. از همه ی مربی ها هم ارزونتر حساب می کنه. اگه خواستین مشتری بشین خرجش یه ایمیل به katbalou21@yahoo.com است. البته فقط افراد ساکن تورنتو می تونند از درس های این مربی عزیز و ماهر بهره بگیرند.

مابقی برنامه ها شش ماه آینده به اطلاع خوانندگان محترم خواهد رسید.

جهت اطلاعات بیشتر فعلا به دلایلی دست و پامون در شهر بزرگ تورنتو بسته شده, قدم از شهر بیرون نمی گذاریم, اون هم دوباره تا اطلاع ثانوی.
————————————————————
4) باز هم خونه مون عین دیونه خونه شده. تو رو خدا یکی بیاد کمک جمعش کنیم. جامون تنگه و برای هیچ چیزی جا نداریم. یه وفت دیدین زد به سرم و نصف اثاث جا تنگ کن رو (کل اثاثمون هیچی نیست ها) ریختم توی خیابون.
————————————————————
5) فعلا حسابی مشغول خوشگذرونی و عیاشی, به علاوه ی رسیدگی تقریبا 24 ساعته به پروژه های آقا جیمی هستم. مدتیه ندیده امش و دلم براش تنگ شده. مزخرفترین آدم برای اجرای طرح دستمال یزدی همین کت بالو چاکرتونه.
بگو دختر جون, کل افراد اون تیم 30 نفره هر جور که باشه دستشون رو دو سه روز یه بار به ضریح مطهر مطبوع آقا جیمی می رسونند. تو یه نفر الان بیشتر از یه ماهه که یه گفتگوی دو نفره باهاش نداشتی. حالا از کمبود شجاعته یا از تنبلی یا از این که احساس نیاز نمی کنم یا این که از آقا جیمی خجالت می کشم, نمی دونم ولله.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار