مشق شب پسر ژولیت

Posted by کت بالو on July 17th, 2004

به ژولیت می گم صبح به خیر. می گه صبح؟ می گم خوب ساعت دهه دیگه. می گه الان توی چین عصره!!! می گم خوب یعنی چون تو چینی هستی و توی چین عصره من باید به تو بگم عصر به خیر!!!
یا ملت خل اند, یا من.

بعد می گه: ” دیر اومدم چون رفته بودم مدرسه ی بچه ام. می خواستم به معلمش بگم خیلی مشق به بچه می دین. هر شب دو صفحه مشق به کوین می دن, من باید نیم ساعت تا یک ساعت بشینم و با کوین درس بخونم.”

دیدم بابا ولش کن. حالا چهار ساعت بیام در مورد نظام آموزشی ایران توضیح بدم و حجم درسی که به بچه ها می دن و مشق شب های دیوانه کننده , آخرش هم نفهمه و بی فایده.
بهش گفتم, بله حق باشماست. اصلا بچه مشق نباید بنویسه که.

چی می شد من در مملکت فخیمه ی کانادا به دنیا می اومدم؟ هیچ درس و مشقی هم به کار نبود. کنکور هم نبود. آخر سر هم میشدم یه پخی (ببخشید) قاطی بقیه مشغول کیفوری و خوش گذرونی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مستی و عاشقی

Posted by کت بالو on July 14th, 2004

اگه یه روزی روزگاری گذارتون به یه شیر تو شیر افتاد و خواستین بدونین اصلیتش خاطر کی رو می خواین یاد این حرف چاکرتون بیفتین و بیخودی گیج و گول نشین. موی سیبیل مون و بالاش گارانتی می کونیم.

یه بطر شراب ناب بذارین بغل دستتون و برین بالا…نوش… بخورین, دوباره, بازهم..اینقدر که از همه ی این روزگار ناکار بی وفا فقط یه جفت چشم جلوی چشاتون سبز شه و هر کارش هم می کنین گم نشه بره پی کارش..

اونوقت..اونوقت بدونین بد جور عاشق صاحاب لامصب اون یه جفت چشم صاب مرده هستین. وضعتون بی ریخته, ناجور…

اساس رو جبین تون یه مارک (دور از جون شوما) الاغ بچسبونین و برین نوش جونتون, شراب و چشما و عاشقی و…بیچارگیش…بیچارگیش…بیچارگیش…
——————————–

بعد از این اگر شبی نصفه شبی, به کسونی مثل ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی, دیگه اون شکلی بهش نیگا نکن. آخه من قربون اون چشا بشم, اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه, پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه.
——————————–

وقتی حافظ می گه:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما.
———————————

در مورد این پست پایینی, با مامان فری حرف زدم. یه جمله گفت خیال من و کامل راحت کرد. گفت: مادر جون, هیچ دلیل نداره که تو آدم خوبی باشی. اصلا تو آدم بدی هستی. راحت و آسوده. هر کاری به صلاحته بکن.

بعد از این نصیحت مادرانه با خیال کاملا راحت زندگیم رو از سر گرفتم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

گوشوار

Posted by کت بالو on July 11th, 2004

با زیباترین گوشوارهایم
در میان یک یک درخت ها ی به بار نشسته
و در میان شاخه های انبوه
و میوه های ریز سرخ
بر بالای نردبام های تکیه زده بر شاخه ها
از میان تمام زنان و مردان بالای پلکان
تنها اسم تو را فریاد می زنم
تو را می یابم
غافل
شیفته, زیر تلالو خورشید
میان سرخ رویان دلپذیر
که در مشت می فشاری شان با اشتیاق
و با ولع به دندان شان می گزی
صد صد..

فریاد می کنم
از چه رو فراموشم کرده ای؟
گوشوارهای سرخم را بنگر
زیباست…
——————–
این چرت و پرت های این بالا یعنی این که دیروز رفتیم با گل آقا و دوستان به گیلاس و آلبالو چینی. گل آقا رفت بالای نردبون!! که گیلاس و آلبالوی بیشتر بچینه. من رفتم گیلاس و آلبالوی به هم پیوسته پیدا کنم آویزون گوش هام کنم که گوشواره درست شه!! برگشتم گل آقا رو گمش کرده بودم. یه عالمه چرخیدم و بالای همه ی نردبون ها رو نگاه کردم تا آخر سر پیداش کردم. داشت دولپی گیلاس می خورد و سبد رو هم پر می کرد. بهش گفتم گوشواره هام رو نگاه کن!!!!
همین..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: به پیشنهاد هاله عزیز این قسمت به شعر اضافه شد:

که در مشت می فشاری شان با اشتیاق
و با ولع به دندان شان می گزی
صد صد..

بد شانسی-تکذیب شد-ملاقات مجدد

Posted by کت بالو on May 29th, 2004

عجله ای سردستی یه چیزی بگیم و بریم.

فرض کن:

-یکی رو خیلی دوست داشته باشی. بگو خوب…
-خوب.
-دیدنش هم خیلی راحت میسرت نباشه. بگو خوب…
-خوب.
-خواب ببینی. بگو خوب…
-خوب.
-اونوقت اینقدر بد شانس باشی که توی خواب هم قیافه اش رو نبینی و فقط ببینی که داری تلفنی باهاش حرف می زنی.
– :))
-:((
———-
به خدمت همگی عرض شود که یکی از اخبار تکذیب می شود.
خبر ایرانی بودن رئیس رئیس رئیس کت بالو تکذیب شد. ایشون احتمالا طبق آخرین اخبار لبنانی با رگه هایی قر و قاطی هستند.
این کت بالو هم با این عجله و قضاوت های الکی اش.
بعدش هم خانوم غازه رو دیروز هم دیدم. با همون خانواده ی پرجمعیت دیروز هم داشت از وسط خیابون گنده ی اگلینتون, نزدیک تقاطعش به دیکسی رد می شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مامان غازه و بچه هاش

Posted by کت بالو on May 27th, 2004

وقتي يه روز صبح اصلا حوصله نداري و به دلايل مبهمي حالت خيلي خوش نيست, چي بيشتر از اين مي تونه سرحالت بياره كه يهو ببيني وسط اتوبان يه مامان غازه همه ي ماشين ها رو وايسونده و بچه هاش رو به تعداد ۷تا يا ۸ تا رديف كرده پشت سرش و مي خواد از خيابون رد كنه. همه ي ماشين ها هم واسادن كه خانوم غازي و جوجه ها از وسط اتوبان رد بشند.

من كه پشت فرمون ماشين از خنده ولو شدم كف زمين.
——
طبق معمول براي امروز و فردا به اندازه ي دو هفته كار دارم. خدا به داد برسه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

2 نيم پرده

Posted by کت بالو on May 20th, 2004

نيم پرده:
صحنه: كافه ترياي طبقه ي پايين شركت معظم. ملتين در حال خريد خوراكي, مارتين و ژوليت و كتي دور يك ميز سه نفره مشغول صرف نهار و قهوه ي بعد از نهار..

مارتين: خوب ديگه. من بيشتر از اين نمي تونم براي نهار بمونم. ساعت يك و نيمه و من بايد دو از شركت برم بيرون كه خونه بخرم.

كتي: من هم بايد حداكثر ساعت ۵ بعد از ظهر برم چون شب بايد برم كنسرت.

ژوليت: من هم عصر وقت دكتر دارم و ساعت ۴ بايد برم.

———-
نيم پرده:
صحنه: يك سالن بزرك پر از كامپيوتر, اتاق شيشه اي. يك عالمه دستگاه هاي عريض و طويل از پشت شيشه ها پيداست. گبويه گاي مهربان دانشمند پشت يك laptop نشسته, با دقت تايپ مي كند و دو كتاب قطور را ورق مي زند و يادداشت برمي دارد. كتي بالاي سر گبويه گا ي مهربان دانشمند(مدير پروژه ي گروه چهارم تيم آقا جيمي ) قدم رو مي رود. زمان ساعت ۲ بعد از ظهر روز سه شنبه.

كتي: دهه. گبويه گا جان. اين كتابها چي هستند؟
گبويه گا: تاريخ خداشناسي و تاريخ دين مسيحيت!!!
كتي:!!!!!!$%#،
گبويه گا: من دارم در رشته ي الهيات (!!!) فوق ليسانس مي گيرم. دارم اينجا مقاله مي نويسم!!!
كتي: آخ.. گبويه گا جان من كرم اين بحث ها رو دارم.
گبويه گا: من هم عاشق اين بحث ها هستم. هفته اي يه بار قرار بگذاريم يك ساعت در اين مورد بحث كنيم.
كتي: عاليه.
گبويه گا: جيمز (همون جيمز دانا) اصلا خدا رو قبول نداره و خيلي با همديگه بحث كرديم.
كتي: اين بار من هم مي خوام در بحث هاتون حضور داشته باشم.
گبويه گا: حتما.. يه قرار هفتگي مي گذاريم.
كتي: :))
—————————————————
دست جيمي درد نكنه با اين استخدام كردنش!!!!!!!
اگه ديدين محصولات ما به جاي كار كردن عربي مي رقصن دليلش همينه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ترابلشوتینگ-خریت قابل پیشگیری

Posted by کت بالو on May 17th, 2004

از صبح تا بعد از ظهر دور از جون همه ی شما عین خر با یه نرم افزار زبون نفهم سرو کله زدم, به علاوه ی یک محصول قدیمی که یه ایراد روش پیدا شده.
یه کار دیگه هم بود که باید انجام می شد, وقت نداشتم انجامش بدم, ژولیت رو صدا زدم و گفتم اون کار رو اون انجام بده.
بعد از دو ساعت کار کردن برگشته به من می گه, Kathy, I hate troubleshouting.
حالا نیست که ما همگی عاشق و کشته مرده ی troubleshooting هستیم, ژولیت یادش افتاده که از ترابلشوتینگ خوشش نمیاد.
عجب بابا..راست راستی دلم می خواست یه چیزی بهش بگم. اونم وقتی خودم به جای 2 ساعت 6 ساعت troubleshouting کرده بودم و مغزم متلاشی بود و تازه نهضت هنوز ادامه داشت.
——-

از شدت کارداری دارم می میرم. دور از جون همه عین گوشت کوبیده شده ام.
——-
دیشب زنگ زدم به این دخترک گل. بهش می گم وبلاگم رو خوندی؟ می گه آره. میگم دیدی چه بلایی به سرم اومد؟ می گه همون موقع که داشتی پکیج رو می خریدی دیدم که دو تا شاخ روی سرت سبز شد.( منظورش این بود که گوشهام دراز شد, آخه بغلدستم توی رستوران نشسته بود). دیدم که خر شدی!!!
مونده ام فکری که پس این دوسته آخه به چه درد می خوره. بابا وقتی می بینی من دارم خر می شم, خوب ندا رو بده. می بینی من استعداد خر شدنم عالیه, یه کمکی گاهی وقت ها بکن. من به امید تو هستم دختر جون. عجبا…
——
پاگنده ی عزیز.
کامنت دونی رو برندار عزیز جان. بابا تو و خلبان گاهی وقت ها راست راستی کارهای عجیب و غریب می کنین. بگذریم که عقل من به حرف هاتون قد نمی ده و غیر از خوش بگذره کامنت دیگه ندارم که واسه تون بگذارم, اما آخه کامنت دونی تون برای خودش عالمی بود.
هر جور راحتی دیگه. چی بهت بگم. به توی پاگنده ی یه دنده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ (بسیار طولانی) 13

Posted by کت بالو on May 16th, 2004

1) امروز یه سری مهمون داشتیم. یه آقایی که در ایران از دوستان پدرم بود, با خانومش و پسرش و عروسش. هر بار اینها می خوان بیان خونه مون من کلی بهم خوش می گذره. این پدر و پسر سر کوچکترین مسائل ممکن کلی با هم دعوا می کنند. باباهه عاشق بوش است و متنفر از مذهب, پسرش متنفر از بوش به خاطر افراطی گریش. به نظر من پسره درست تر می گه. مشکل بوش دقیقا افراطی بودنشه و حماقتش. بامزه اینه که به نظر من نمی شه عاشق بوش بود و متنفر از مذهب, گرچه که می شه متنفر از بوش بود و عاشق مذهب, به خصوص اگه خودت مذهبی شدید باشی و مذهبی غیر از مسیحیت داشته باشی.به هرحال که بوش عاشق مذهبه!!! راست افراطی دقیقا. این بار ما بی رودرواسی بدون اهانت و به طور محترمانه و با احتیاط نظراتمون در مورد جناب بوش رو گفتیم و باز هم تاکید کردیم که مهم نیست که مذهب مزخرف است یا عالی. مهم اینه که اطرافمون آدم های مذهبی خیلی زیاد داریم و نمی شه نادیده گرفتشون. باید هر چیزی رو با توجه به وجود این جماعت گفت. متاسفانه یا خوشبختانه نمی شه تمام مذهبی ها رو جمع کرد یه جای دنیا و بوم!!! زمان نیاز داره و انعطاف پذیری. به خصوص برای پدیده ای که تمام آحاد اجتماع رو در مقیاس زمانی و مکانی وسیع تحت تاثیر قرار داده. به نظر من مهم تر از مبارزه با مذهب مبارزه با استبداد و تعصب و سطحی نگری ای هست که مذهب زاییده ی اون هست. متاسفانه این آقای بسیار محترم و ضد مذهب هم مستبد و متعصب است. به نظر من ضد مذهب بودن هم نوعی از مذهبی بودنه.
بامزه تر از اون اینه که من طرفدار سلطنت هستم و مخالف استبداد. حالا این دو تا چطوری یه جا جمع شده اند خودم مونده ام سرگردون!!!! بی خیال بابا. امروز هم کلی از دست این پدر و پسر خندیدم. عاشق آدم هایی هستم که عین عروسک کوکی حرف می زنند. این پدر و پسر هم خیلی حرف می زنند و کار فک من رو آسون می کنند.آخه اگه توی جمع کسی حرف نزنه من وظیفه ی خودم می دونم که به جای همه عین همون عروسک کوکی حرف بزنم!!! خلاصه که جای همه تون خالی بود.راست راستی به من خوش گذشت.

2) دیروز حس حماقت عجیب و دوست داشتنی ای بهم دست داد. از یه آرایشگاه ندیده و نشناخته یه پکیج خریده بودم برای شش تا کار مختلف. آدرسش شماره ی …خیابون یانگ بود. فکر می کردم همون حدود محله ای باشه که همیشه می ریم و ایرانی های زیادی هم داره. نگو توی منطقه ی “آرورا” است که با خونه ی ما 50 کیلومتر فاصله داره!!!
رفتم اونجا, خانومه گفت که دستیارش نیومده چون ماشینش توی راه تصادف کرده و این خانومه هم همه ی مشتری ها رو کنسل کرده و فقط به من به خاطر این که 6 تا کار مختلف داشته ام زنگ نزده بوده -راست و دروغش پای خانومه -. بعد بهش گفتم دوتا از موارد رو با یک فقره رنگ مو عوض کنه. گفت باشه. بعد که نوبت به رنگ رسید گفت که رنگ فعلی موهات خیلی عالیه و فقط ریشه ها رو رنگ می کنیم!! نجابته دیگه. گفتم چشم. بعد هم دو دقیقه با یه قیچی موهام رو از حالت صاف در آورد و کرد تکه تکه. خدا عمرش بده. خداییش این مدلی هم مدتره و هم بهتر به من میاد. بعد نوبت صورت رسید. اون رو هم سرهم بندی کرد. اما توضیح داد که پوست صورت من گرسنه است, حسابی. باید بهش غذا بدم!!! بعد هم نوبت پدیکور و مانیکور رسید. این رو هم هر چی الان نگاه می کنم ناخون هام هیچ رنگی ندارند. فقط یه کمی قیافه شون رو درست کرد. رنگشون نکرد. بامزه اینه که قبل از هر چیزی من رو کاملا متقاعد کرد که لاک روی ناخون باعث خراب شدن ناخون می شه و من باید ناخون هام رو همیشه بدون لاک نگه دارم. حالا این که چرا باید دقیقا از اون روزی که پیش این خانوم رفته ام و پکج دارم این کار رو انجام بدم , چیزی بود که نه این خانومه توضیح داد و نه من خر به فکرم رسید که اون لحظه ازش بپرسم. بعد هم نوبت ابروهام رسید. گفت یکیش رو درست می کنه اما اون یکی رو نفر قبلی حسابی ناقص کرده!!!! باید دستش نزنیم تا بعد در یه موقعیت مناسب مثل همین یکی دیگه بکنیمش!!! یه چایی, دو تا بیسکویت, و توضیح این که خارجی ها مثل ایرونی ها نیستند و وقتی یه چایی بهشون می دی کلی ازت تشکر می کنند و می گن تو چقدر گلی, پشت بندش اومد. این درست بعد از اون بود که یه مشتری کانادایی اومد و خانومه به من گفت “من و شما همزبونیم, حرف همدیگه رو می فهمیم. من می رم کار این خانوم رو بکنم اگه اشکال نداره, بعد دوباره میام پیش شما”. ونیم ساعت…نجابته دیگه. هیچی نگفتم. بعد هم کلی گفت که ما مشتری ایرونی نداریم و ابراز تعجب کرد از این که من پکیج رو از یه گارسن ایرانی یه رستوران ایرانی خریده بودم!!!! بعد هم همون یه ریزه کاری که روی ناخون من کرد رو توضیح داد که 12 دلار می شده ها!!! و..آخر سر هم من رو متقاعد کرد که یه انگشتونه کرم رو به قیمت 15 دلار ازش بخرم و این که اصلا و اصلا از فروشگاه های Shoppers Drug Mart خرید نکنم که جنس هاشون مزخرف و تقلبیه. من هم عین این هیپنوتیزم شده ها آخر کار یه عالمه انعام بهش دادم و اومدم از سالنش بیرون!!! با تمام اینها مقادیر زیادی غرغر و نق نق از وضعیت جاری و این که این خانوم باید الان در بهترین سالن های L’oreal و سالن های بزرگ لاس وگاس و هالیود کار کنه و فقط به خاطر نمی دونم چی (راست راستی هم این قسمتش رو نگفت حالا که فکر می کنم), در این سالن نالایق که مال یه فرانسوی هست داره کار می کنه (خداییش سالنه بدکی نبود.بزرگ و شیکان پیکان بود.), همراه بود. اثر هیپنوتیزم این خانوم درست ده دقیقه بعد از این که پام رو از آرایشگاه گذاشتم بیرون از بین رفت!!!
اگه می خواستم به حرف های خانومه گوش کنم فقط و فقط دو تا کار باید در زندگی می کردم. از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر روزهای کاری هفته پول در می آوردم, بقیه ی ساعات رو می اومدم پیش خانومه و اون پول ها رو می دادم بهش!!!

تنها سوال اساسی که الان از خودم دارم اینه که چطور خانومی که 15 ساله در کانادا زندگی می کنه و 4 سال هم در انگلستان زندگی کرده, نه مجله ی Reader’s Digest رو می شناخت (دست من که دید نمی دونست کتاب داستانه, مجله است یا کتاب آشپزی), و نه می دونست محله ی North York کجاست. این قسمتش حسابی بهم برخورد. بهش می گم نورت یورک. می گه کجاست. می گم محله ای که بیشتر ایرونی ها اونجا زندگی می کنند. می گه وای, من که اینقدر از این محل بدم میاد که اسمش رو هیچ وقت یاد نمی گیرم!!!! بدترین مدارس اونجا هستند!!! راست راستی علیرغم هیپنوتیزمها دلم خواست بزنم توی ملاجش. خودمون اونجا نیستیم اما عزیزترین دوست هامون اونجا زندگی می کنند. الحق والانصاف یه جاهاییش از بهترین مناطق تورنتو است و مهم تر از همه یه جورایی تعصب بچه محل بودن در مورد اونجا داریم. چی جلوی من رو گرفت که نزنم توی ملاج خانومه ..فکر کنم..نجابته دیگه!!!!

3) نمیدونم آیا در تمام مدت زندگیم زمانی بوده که تا این حد راضی و خوشحال و آرام و در تکاپو باشم. سبکی دوران کودکی, سرزندگی باورنکردنی دوران نوجوانی, انرژی دوران جوانی, و ..شادمانی..شادمانی..یک حس زیبای مداوم با من است.
کاش می تونستم این حس رو توی مردم دنیا تزریق کنم. کاش همه حداقل به اندازه ی من شاد و آرام و در تکاپو بودند.
خدا رو شکر.

4) گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
من بر سر اينم آن او, او داند

(خاقانی)

5) یادتونه یه بار نوشته بودم از داشتن سه تا چیز معذورم, گل و حیوون و بچه!!! بفرمایید. یه گل خریدم شدم اسیر وذلیل و عاشقش. کلی به فکرشم. کلی همه اش مواظبشم. جاش رو عوض میکنم و نگران آب و خاکش هستم. رز مینیاتوریه. اولش برای گل آقا خریدمش. چون گل آقا خیلی رز دوست داره. مردد بودم. خودم احساس علاقه ای نمی کردم و فکر می کردم دو روزه از بین بره. اما فعلا که از سه تا دونه گل تبدیل شده به 12 تا. برای جوون ترینش دلم غش می ره. کوچولوی کوچولو است. از نصف انگشتونه هم کوچکتر.
می ترسم یه موقع بشه اول یه توله سگ یا یه بچه گربه یا بدتر از اون خرگوش بیارم, با شک و تردید. بعد خوشم بیاد تبدیلش کنم به دوازده تا. فرض بگیر در مورد بچه این موضوع تبدیل می شه به یه کودکستان !!! فعلا هنوز در فاز انکار جدی و بسیار شدید و غلیظ بچه هستم. اصلا نمی تونم فکرش رو هم بکنم. بنابراین خدا رحم کنه.
حکایت ازدواجمه. اولش که با گل آقا دوست شده بودم, بهش گفتم ببین, من دوست دخترت هستم و می مونم. اما اهل ازدواج اصلا و ابدا نیستم. در مورد من فکر ازدواج نکن. هر وقت خواستی ازدواج کنی برو سراغ یکی دیگه. 5 سال و نیم بعد وقتی گل آقا گفت بیا ازدواج کنیم, دوهفته بعد زنش بودم!!!!
خلاصه حرف های من احتیاط داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ 12

Posted by کت بالو on May 14th, 2004

۱) بدجوري شوخ و شنگم. كمتر زماني در زندگيم به يادم مياد كه اينقدر شاد و خوش بوده باشم. بهترين ارتباط كاري ممكن رو با همكارهام دارم. تمام مدت خبرهاي خوش خوش مي شنوم.گل آقا تمام درسهاش رو آ گرفته. يه عالمه دوستهاي خوب دارم. همه ماديات و معنويات زندگيم سرجاشونه.
خلاصه كه توي اين دست پوكر استريت رنگ آورده ام.
و الحمدلله توي هيچ دست ديگه اي كمتر از دوپر آس نداشته ام!!!!

فقط تنها آرزوم اينه كه كاش مي شد تمام اين خوشي و شادي رو با همه ي دنيا قسمت كنم.

۲)‌ مسلما اين شركتي كه من براش كار مي كنم اصلا براي حفظ سلامتي جاي خوبي نيست. همين الان از نهار برگشتيم. اينقدر خورده ام كه راست راستي نگرانم نكنه خفه بشم. حالا هم به مناسبت تولد همه ي اعضاي شركت از اول سال تا حالا يه كيك تولد گنده هست كه راست راستي اگه بخورمش گلاب به روي همه تون ممكنه معده ام تحمل نكنه.

۳)‌ اين هم خبر بعدي: مادر جان چنگ داره مياد كانادا. جان مي خواد خونه اش رو عوض كنه. اين همونه كه به من چيني ياد داده بود. خاطرتون هست كه: “ور آي ني” يعني “دوستت دارم”!!!!
مارتين داره يه كاندومينيوم (آپارتمان شيك و پيك) مي خره. و ژوليت هم با خانواده ي شوهرش بگو مگو پيدا كرده كه البته در حال حاضر همه چي به خير گذشته و زندگي به روال گذشته ادامه داره و ژوليت كلي شوخ و شنگه. هميشه براي برطرف شدن گرد و غبار خونه ها يه بارون و طوفان لازمه. اگه نباشه خونه غبار مي گيره و پاك هم نميشه تا حسابي همه چيز بپوسه و كار از كار بگذره. اين رو تجربه كردم كه مي گم. هر از مدتي يه بارون و طوفان براي هر خونه اي لازمه تا گرد و غبارها زدوده بشن.
و در آخر…
يه خبرهاي خوش ديگه هم شنيدم كه نمي گم تا حسابي حس كنجكاوي تون بر انگيخته بشه. ما كه حسابي خوشحاليم خلاصه.

۴) اين شعر رو بخونين:
قسمت ما چون كمان از صيد خود خميازه اي ست
هر چه داريم از براي ديگران داريم ما

از صائبه. من اگه صد هزار سال هم زندگي ميكردم هيچ وقت چنين تشبيه زيبايي به فكرم نمي رسيد.
مرسي آقاي صائب تبريزي.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

فوق العاده..فوق العاده.. شماره ي ويژه..آخرين خ&#157

Posted by کت بالو on May 10th, 2004

مارتين همين الان خبر داد كه با ايوانا نامزد كرده اند و در ماه اكتبر عروسي مي كنند.
مباركا باشد انشالله. اين سفر دوم به لاس و گاس كار خودش رو كرد!!!
خلاصه كه احتمالا يه عروسي مي افتيم اگه اين مارتين خسيس بخواد مهمون زياد دعوت كنه.
يه عروسي ديگه خواهيم داشت در ماه جولاي و يه نامزدي احتمالا ماه نوامبر.
يه shower party!! هم كه همين ماه آينده به سلامتي.
تا باشه از اين خبرهاي خوب و شاد.

بادا بادا مبارك بادا ايشالله مبارك بادا..

تنها چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه از خبر نامزدي مارتين اينقدر به وجد بيام!!! انگار هفت تا دختر ترشيده ي كور و كچل به شازده ها شوهر دادم!!!
——-
همین امروز از یه چیزی مطمئن شدم. امکان نداره بعد از تموم شدن درس گل آقا بمونم تورنتو. می رم یه جای خوش آب و هوا مثل سن دیگو یا لااقل ونکوور. الان هوا اینجا شده مثل بهشت. دلم می خواست صدای ضبط ماشین رو تا کله ی اسمون زیاد کنم (کردم), تمام شیشه های ماشین رو بکشم پایین (کشیدم) و برم توی دشت و بیابون پام رو بگذارم روی گاز و 240 تا سرعت برم (فقط تونستم 90 تا برم. سرعت مجاز 60 تا بود) و برونم برونم برونم.
بدتر از همه اینه که باید توی زمستون لباس پوشید و من از این که هزار تا لباس بپوشم متنفرم. باید رفت یه جایی که هوا همیشه بهاره.
عاشقی با بهار میاد. یا بهتر بگم عاشقی توی بهار کیفش خیلی خیلی بیشتره. اصلا توی زمستون آدم افسرده می شه و توی بهار عاشق!!! مست مستم…
هدف بعدی…سن دیگو یا ون کوور..به پیش….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار