یه جورایی بی حس و حالم. تنبل به مفهوم مطلقش. دارم فکر می کنم بهتر نبود اگه از اول زندگی هیچ وقت نه درس می خوندم نه سعی می کردم چیزی بفهمم. بعد هم یه زندگی مطلق حماقت بار رو ادامه می دادم تا این که اینقدر در مورد همه چیز فکر کنم و به خودم زحمت یادگیری بدم!!! دو روزه ی دنیا آخه واسه چی نباید همه اش صرف خوشگذرونی بشه؟
——
پریروز presentation داشتم. با ژولیت و مارتین سه تایی باید present می کردیم. برای حدود 50 نفر که سه تا رئیس (جیمی رو هم حساب کردم ها) و یه رئیس این سه تا رئیس توش بودند. قبلش حسابی نگران بودم. فکر می کردم اگه یهو همه چی از یادم بره چی..اگه وسط کار یکی یه چیزی ازم بپرسه و من نفهمم به زبون غیر آدمیزادش (انگلیسی حرف می زنند!!) چی گفته و یه چیز نامربوط بگم چه کنم…یا اگه از هولم اسهال بگیرم و همه اش بخوام از جلسه برم بیرون چی..یا فرضا اگه هول شم و جیش کنم..وای خاک به سرم, اگه یهو بلوز سفیدم که می خوام تنم کنم یه لک گنده بشه, مثلا اگه قبل از جلسه انگشت کنم توی دماغم و خون بیفته و پیراهن سفیدم لک بشه..یا در وضعیت بهتر اگه روش قهوه بریزم و لکش کنم چی؟ ..تازه اگه یهو یه چیزی که فکر می کردم کاملا درست هست رو غلط فهمیده باشم و توی presentation غلط ارائه اش کنم و همه ی خلق خدا بفهمند چی؟ ..بعدش هم اصلا نکنه اینهایی که می خوام بگم رو همه بدونن و اخر سر بگند واه واه این دختره که کار خاصی نمی کرد. فکر هم کرده داره شاخ غول می شکنه اومده present اش کنه!!!! به روش های مختلف فکر می کردم. چطوره برم و وقتی لیندا توی اکانتش لاگین کرده و خودش سر میزش نیست یه ایمیل از کامپیوتر لیندا بفرستم که میتینگ کنسل شده. یا این که برم یه جایی و یه آتیش روشن کنم و یه دود و دمی راه بندازم , مثلا توی توالت که آژیر آتش نشانی شروع کنه به جیغ و ویغ و میتینگ کنسل بشه…
بامزه اینه که دیروز بعد از ظهر ساعت 6 دیدم صدای بوق این آژیرها میاد. دو تا هم ماشین آتش نشانی بلافاصله ظاهر شد جلوی در شرکت. گفتم خداوندگار عالم ایمیل هاش و دیر نگاه می کنه. این آژیر رو من 33 ساعت قبلش نیاز داشتم!!!
خلاصه که خدا رو شکر هیچ کدوم از اتفاقات بالا نیفتاد. present کردم و بدکی هم نشد. به غیر از این که طبق معمول همیشه من کارهام رو فهرست وار گفتم و وارد بحث جزئیات و تکنیکال نشدم. طفلی مارتین خره هم عینهوی من رفتار کرد. اما ژولیت آنچنان دو تا کاری که می کنه رو بحث تکنیکال کرد و لفت و لعاب داد که من داشت شک برم می داشت که جریان چیه.
دخترک زرنگی است. از مدل کار کردنش خوشم میاد. تیزه و راستی راستی بعضی چیزها رو سریع تر از من می گیره. اما…نقطه ی قوت من نسبت بهش اینه که من خودم با همه چیز سر و کله می زنم و یادشون می گیرم, ولی اون برای کوچکترین چیزی صاف می ره سراغ ملت یا این که درخواست جلسات آموزشی می کنه. بعد هم که می بینه من یه چیزهایی رو از روی زمین و هوا بلدم کلی تعجب می کنه. کلا خوبیش به اینه که جسارت بیشتری نسبت به من داره و..روی هم رفته دختر خوبیه. به هرحال اون هم در این مبارزه ی بی امان برای نگه داشتن کارش داره بیشترین سعی اش رو می کنه. من هم باید این کار رو بکنم.
مشکل اینه که حال و حوصله ی هیچ کار خاصی رو ندارم. بزرگترین اشتباهم سه هفته مرخصی و رفتن به ایران بود. امکان نداره من خل و چل که همه ی زندگیم کارمه دیگه حتی یه بار دیگه هم یه مرخصی سه هفته ای اون هم برای ایران بگیرم. اگه هر کسی به من بگه در مورد خودم و علایق ام ذره ای اشتباه می کنم می زنم توی ملاجش. مطمئن بودم که دلم نمی خواد برم ایران (نگین دخترک فرنگی شده ها. من ایران رو راست راستی دوست دارم. همه جا هم با افتخار سرم رو بالا می گیرم و می گم ایرانی هستم. کسی هم جرات نداره جلوی من بگه بالای چشم ایران ابروست) اما امکان نداره تحت هر شرایطی ایران زندگی کنم یا بیش از یه هفته بمونم. بیش از حد تحمل ام اضطراب و نگرانی توی جونم می ریزه. متاسفانه با کمال پوزش از مامان فری و سایر افراد خانواده -که راست راستی خیلی دوستشون دارم- خیلی دختر خوب خانواده نیستم. مشکل دلتنگی هیچ وقت نداشته ام و تفریحاتم با تفریحات سایر ملت کمی متفاوته. برام مهم اینه که برم یه جایی بشینم و یه چیزکی بخورم. پول فراوون توی دست و بالم باشه. خرید کنم -سری جواهر و لباس رو بیشتر از هر چیزی می پسندم- بعدش هم یه موزیک به شدت جنب و جوش دار و رقص بی امان. و طی هفته هم کار..کار..کار..از 8 صبح تا 9 شب.
با کار خونه و رسیدگی به خونواده اصلا میونه ای ندارم!!! اما قسمتی از زندگی هست که خوب یا بد باید بهش پرداخت. نمی شه که همیشه خوش بگذرونم.
و…
متاسفانه حوصله ی ناراحت شدن از دست هیچ کسی رو هم ندارم. به عبارت دیگه متاسفانه هیچ کسی این قدرت رو نداره که من رو ناراحت بکنه. به شدت هر چه تمام تر تمام افراد دنیا رو دوست دارم و فکر می کنم بزرگترین مشکل من در راه انجام تمام برنامه های بالا هم همین باشه.
خلاصه امروز صبح اینجانب کت بالو غرق تضادم.
و…
تضاد یا غیر تضاد پیش به سوی جمع و جور و جارو و لباس شویی و ظرفشویی..
و…
زندگی زیباست..شور بی امان..مبارزه ی بی امان..شادی و غم بی امان..مشکلات فراوان..سلامت و بیماری..اشک ها و لبخندها..موسیقی و گل و عاشقی بی امان..کار بی امان..
و..
پیش به سوی گل آقا, زیبای خفته…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
پیوست: کلا این آقای آصف از خواننده های مورد علاقه ی منه, بفرمایید:
لولیتا
برو شکلات شیک پوشم..نکنی یه وقت فراموشم.
یکی توی دنیا مث تو همدم من نیست…هیچ کی توی این دنیا مث لولیتای من نیست…
یه استثناهایی برای همه ی قوانین دنیا وجود داره بالاخره دیگه.
بدجوری حالم خوبه.
Posted by کت بالو on April 28th, 2004
این دو سه روزه به یه بی حوصلگی مطلق رسیده بودم. اصلا و ابدا حوصله ی انجام کوچکترین کاری رو هم نداشتم. با این وصف امروز یه presentation رو انجام دادم و بعدش اومدم خونه و خوابیدم!!!
اولش یه کم ترسیدم که نکنه اثر قرص هایی باشه که برای اضطرابم می خورم. بعد ترسیدم که نکنه اصلا به یه نوع فلسفه ی پوچی رسیده باشم. نه دلم می خواست راه برمء نه می خواستم غذا بخورم, نه علاقه ای به تمیز کردن خونه داشتم و نه دلم می خواست چیزی بخونم یا کاری بکنم. تنبلی مطلق خلاصه.
رفتم دنبال گل آقا -که البته ترجیح می دادم به جاش بگیرم توی خونه بخوابم!!- و هی آیه ی یاس توی گوشش خوندم تا این که به زور دستم رو گرفت و برد یه رستوران و خلاصه اینقدر گفت و خودم هم سعی کردم تا بالاخره قطره قطره زندگانی در وجودم ریخته شد!!.
حالا همه اش می ترسم که نکنه یه کم زیادی شور و شوق زندگانی در وجودم باشه. از بزرگترین مشکلات من اینه که ناحیه ی خاکستری ندارم. یا سفیدم یا سیاه. یا اصلا حوصله ندارم یا 24 ساعت شبانه روز باید هر ثانیه دستم به کاری بند باشه. در غیر این صورت هم مشکل بزرگ “در مرز افسردگی بودن” پیدا می کنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 23rd, 2004
ديروز و امروز از قشنگترين روزهاي زندگي من بودند.
ديروز مهمون كسي بودم كه خيلي خيلي دوستش دارم. كسي كه هميشه برام يه دوست و راهنماي واقعي بوده. وقتي داشتم از خونه شون بر مي گشتم خداحافظي كه كردم و نشستم توي ماشين كه برگردم نمي تونستم جلوي اشك هام رو بگيرم. هميشه من به اين آدم نياز داشتم و حالا مي ديدم كه خودش چقدر مظلومانه نيازمند محبت و دوستي بوده و در نهايت خنده و شادماني اش, غمي كه داشت و محبت خيلي زيادي كه به من داشت رو به روشني حس مي كردم. اين محبت خيلي زياد و اين احساس بسيار عميق نزديكي و اين كه حس مي كردم كسي هست كه دوست دارم به خاطرش بار ديگه به ايران سفر كنم بيش از حد تصور لذت بخش بود.
بعد از اون نوبت گل آقا رسيد كه با يه خبر خيلي خيلي شاد, خوشحالي من رو تكميل كنه. توي يه زندگي ادم وقتي ثمره ي تلاش هاي نفر ديگه رو مي بينه حتي بيشتر از وقتي كه خودش موفق مي شه, احساس شادي و اطمينان مي كنه. گل آقاي عزيز هميشه بيشترين بهانه هاي شادي رو براي من فراهم مي كنه.
بعدش نوبت يه مهموني خيلي شاد بود. از سر تا ته مهموني خونديم و رقصيديم. يه زن و شوهري هم كه از هم جدا شده بودند, روز قبلش زنگ زدن و مزده ي آشتي كنون رو دادن و توي اين مهموني با همديگه اومدند. يكي از دوستامون كه از شدت خوشحالي يه عالمه گريه كرد.
آخريش هم يه هديه بود. از قشنگترين هدايايي بود كه در زندگيم گرفته بودم. هديه اي كه واقعا تكونم داد, از يه همبازي دوره ي كودكي. مامان و خواهرش قبلا ديدن من اومده بودن اما خودش خير. تلفن زد و به مامانم گفت كه مي خواد براي يك ربع بياد و من رو ببينه. آمد و يه “هديه ي ناقابل” آورد, كه نمي دونم چطور مي تونم ارزشش رو بيان كنم. اشك من و مامان و مامان بزرگم و خودش در اومده بود اما همه خيلي خوب اشك ها رو توي چشمهامون نگه داشتيم!!! اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشه. اميدو ارم همونطور كه سالها آرزو داشته و سعي كرده بتونه كه بالاخره بياد كانادا.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on April 22nd, 2004
به اندازه ي يه دنيا كار نكرده دارم كه بايد در عرض دو سه ساعت انجامشون بدم!!!! بقيه ي زمان هاي باقي مونده رو خونه ي عمه و خاله هستم يا عمه و خاله خونه مون هستند!!!!!
اما دو تا كار مهم خيلي مهمي كه به خاطرشون اومده بودم ايران انجام شدند. مي تونم بگم يه كوله بار خيلي سنگين رو باز كردم. بارهاش رو معاينه و جابه جا كردم. فهميدم كوله بار از كجا اومده و چرا دارم حملش مي كنم و توش چي ها هست. تازه يه جورايي فهميدم اين كوله هه احتمالا آخر سر به كجا مي رسه!!! يه كوله بار هم انداختم روي دوشم از يادگاري ها كه هر جا وسط هاي راه يه كمكي خسته شدم بازش كنم و يادگاري ها رو نگاه كنم و يه استراحتي كنم و دوباره راه بيفتم.
خدا عمر با عزت بده به پدر بزرگ و مادر بزرگ مادري من كه فقط يه بچه دارند و اون هم مامان منه!! وگرنه اين مدت كوتاه ديد و بازديد هاي من بيچاره چندبرابر هم مي شد.
فرزند كمتر, زندگي بهتر براي پدر و مادر و بچه و نوه و نتيجه و هفتاد جد و آباد و كليه ي ملل و دولت هاي دنيا.. آمين.(توضيح :خواستيم جهت جور در آمدن قافيه جمع مكسر دولت رو استفاده كنيم, ديديم نتيجه ي جستجوهاي بي ادبي گوگل و ياهو صاف مي رسه به اينجا و جستجوگر رو حسابي نااميد مي كنه, نوشتيم دولت هاي دنيا كه جمع سالم دولت است و نه جمع نا سالمش).
—-
اين مدت كه اينجا بودم براي پرشين بلاگ ها بايد فيلتر شكن استفاده مي كردم و تازه در اون صورت هم نظر خواهي باز نمي شد. مجبورم اينجا داد و فرياد راه بندازم.
آهاي يك آدم متوسط, معلومه كه :
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on April 20th, 2004
به خوبي مي شه حدس زد كه اگه مدت يكماه ديگه اينجا بمونم ميشم يه تپلي سفيد مفيد, تقريبا به هيكل زنان قاجار.
هر چي زور زده بودم و لاغر شده بودم از دست رفت. البته فكر كنم بيشتر به خاطر الگوي زندگي اينجاست تا نوع غذاهاي مصرفي.
خلاصه كه بدونين و آگاه باشين يك حجم كتبالو رفته اما دوحجم كت بالو داره برمي گرده.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on April 14th, 2004
براي بار صد هزارم:
مي خوام برم دريا كنار, دريا كنار هنوز قشنگه…..
واه از اين صبح زود بيدار شدن ها كه اينقدر دوست دارم, اما اينقدر هم سخته. ديروز تا ساعت 11:30 ظهر خوابيدم!!!!
—-
اينجا كه مياي فكر مي كني شدي مركز دنيا, و عالم و آدم عينهو اقمار منظومه ي شمسي مي چرخند دورت. يه از خودراضي مزخرفي شده ام كه حد نداره.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on April 10th, 2004
بدو, بدو, بدو, بدو,…
صبح برو بانك, بعدش بپر خونه كه به فرم ها برسي. بعد بدو برو پيش زري, بعدش پري, بعدش بابا بزرگ گفته كه پس ما چي مي شيم, بعدنش بايد بدوي بري دكتر كه انگشت شست پات رو كه يه ساله رنگش سفيد شده نشون بدي. اونوقتش شب بايد عين گوشت كوبيده سينه خيز بري توي تختخواب..و….
بامزه است ها. كلي داره خوش خوشانم ميشه. راست راستي عاليه.
اين هفته ديگه عازم مسافرت هستيم. به همگي در اقصي نقاط عالم خوش بگذره.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
پيوست: گل آقامون دارند كارهايي رو انجام مي دن كه در زمان بودن ما انجامشون غير ممكن بود. دارند فيلم godfather مي بينند. فكر مي كردم گل آقا خيلي خيلي گل باشه, ديگه نه اينقدر. فيلم گاد فادر!!!! ولله اگه من مي تونستم اينقدر گل باشم.
Posted by کت بالو on April 6th, 2004
حالتم دقيقا اينطوريه:
خوب ديگه, جيش بوس لالا تا فردا صبح كه گنجيشكا آواز بخونند و كت بالو خانوم رو از خواب بيدار كنند.
لوس بودن هم خيلي مي چسبه ها. هر چي هم كه لوس باشي باز مي توني لوس تر بشي.
——
ولله جريان ايميل ويروسي نمي دونم چيه. بايد احتمالا يه چكي چيزي بكنم. گل آقا زحمتش رو مي كشه. و پسورد رو هم بايد عوض كنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
Posted by کت بالو on April 1st, 2004
1) بفرمایید: نتیجه ی روانشناسی رنگ بنده, به فرمایش سایت هوای تازه:
هر چيزي را كه موجب تحريك او شود به آساني و با سرعت ميپذيرد . ذهن او سرگرم چيزهائي است كه بسيار هيجانانگيز هستند ( محركهاي عاطفي يا ساير محركها ) . آرزو دارد كه ديگران وي را به عنوان يك شخصيت هيجان آور و جالب به شمار آورند كه روي هم رفته از نفوذي جذاب و موثر در ديگران برخوردار است . براي اجتناب از به خطر فرصتهاي كاميابي يا كاهش اعتماد ديگران به او ، روشهاي زيركانهاي را به كار ميبرد .
به آساني تحت تاثير محيط پيرامون خويش قرار ميگيرد و به راحتي از عواطف ديگران متاثر ميشود . خواستار ايجاد روابط سازگار و يافتن حرفه و شغلي است كه اين روابط را گسترش دهد .
احساس ميكند كه در مورد مشكلات و دشواريهاي موجود كار چنداني از دست او برنميآيد و لذا ناگزير است كه به بهترين طرز از شرايط موجود استفاده نمايد . توانائي لذت بردن از فعاليت جنسي را دارد .
بدکی هم نبود. حالا دیگه روان من شناخته شد. به سلامتی.
2) امروز همه عجیب غریب بودند. شاید از اثرات سیزدهمین روز ساله. شاید هم ماده ای چیزی در هوای تورنتو پخش و پلا بوده. دو تا ایمیل با یه سری اطلاعات عجیب که اصلا ربطی به من نداشتند به دستم رسید. یه ایمیل از کسی که اصلا انتظارش رو نداشتم به دستم رسید. للوید که اصلا خوشش نمیاد من تست هاش رو توی آزمایشگاه شبیه سازی کنم تا دید من توی آزمایشگاه هستم بدو بدو اومد پیشم, با آهنگی که داشت از کامپیوتر پخش می شد یه کم رقصید!! و بعد یه مورد تست ناب رو برام یه ساعت توضیح داد و ازم خواست که برای شبیه سازی اون توی آزمایشگاه کار کنم. بعد هم گفت دو سه تا از تست های توی آزمایشگاه در محیط عادی اصلا قابل انجام نیست. (عجب!!).داشتم با آقا جیمی حرف می زدم که دیوید ( یکی ازمدیر پروژه ها و همون که تقویم لختی پختی داره) از پشت آقا جیمی شروع کرد برام شکلک در آوردن!!آقا جیمی که دید من شش دانگ حواسم به پشت سرشه و نه به خودش برگشت و دیوید رو در حال شکلک عجیب و غریب دید!! یه همکار ایرونی ام از یه شرکت دیگه اومد شرکت ما و بعد از این که کارش رو انجام داد اومد بالای سر من که فقط به من بگه که فکر می کنه زیادی لاغر هستم و باید سعی کنم چاق بشم!! پولیور اون یکی همکارم که شور رفته بود به لطف راهنمایی های دوستان وبلاگی درست شد (این اصلا عجیب نبود. فقط جای تشکر داشت).به یکی از دوستان زنگ زدم که ازش چیزی بپرسم. تمام جوابهای من رو نصف فارسی و نصف عربی داد!!! بعد هم رفتم پایین توی شرکتمون دیدم سالن ورزش شرکت کلاس رقص شکم (همون رقص عربی) گذاشته!!! و هنری برای اولین بار در تاریخ همکاریش با گروه ما یه پروژه رو سر موعد آماده کرده.و جالب تر از همه این که گل آقای ما برای اولین بار در تمام عمرش امتحان یه درس عمومی اش رو به خوبی درس های اختصاصی اش داده.
این همه اتفاقات بامزه ی فسقلی برای همه ی هفته ی آدم کافیه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 30th, 2004
۱) هر قانون را تبصره اي ست
تو برهر قانون كتاب زندگي ام
تبصره اي يگانه نگاشته اي
—————————-
۲) صبح با بابابزرگم حرف زدم. مي گه هر شب خوابت رو مي بينم. بهش گفتم ديشب چي خواب ديدي؟ گفت خواب ديدم اومدي دارم هي مي بوسمت و مي گم تو اونجا غريبي. بگذار ببوسمت چون اونجا توي غربت كسي نيست كه ببوسدت. و تو گفتي چرا, گل آقا هست. گل آقا كه هست ديگه غريب نيستم.
و راست راستي گل آقا بهترين همراه و يك دوست خيلي خوبه. اگه نبود خيلي چيزها كه امروز دارم رو هيچ وقت به دست نمي آوردم.
و راست راستي توي غربت خيلي ها هستند كه آدم رو ببوسند. اما با محبت و احساس يه پدر بزرگ, هيچ كس پيدا نمي شه كه آدم رو ببوسه. از هر چيزي مي شه دوباره به دست آورد. حتي فرزند و همسر. اما از پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ ديگه نمي شه يكي ديگه پيدا كرد. خصوصا پدر و مادر كه در دنيا براي هر كس فقط يه دونه ازشون وجود داره.
——————————
۳) قرار بود آموزش داشته باشيم. عزا گرفته بودم. چون خيلي كار دارم و اگه مي خواستم تا ظهر هم سر كلاس باشم حتما بايد شب رو سر كار مي خوابيدم. همين الانش هم تا ۹ و ۱۰ شب بايد بمونم سر كار. خدا رو صد هزار بار شكر, آموزش امروز كنسل شد.
——————————
۴) روز يكشنبه سر چهارراه چراغ سبز شد و اومديم راه بيفتيم كه يهو دلنگ, يه ماشين خرس گنده كوبيد به ماشينمون. با سرعت ۸۰ تا چراغ رد كرده بود. خدا رو يك ميليون بار شكر, اگه يه كم وسط تر چهار راه بوديم معلوم نبود گل آقا چه بلايي سرش ميومد. خدا رو شكر هيچ كس صدمه نديد. اما اتفاقات بعدش خيلي خيلي بامزه است. از ماشين, يه آقاي ۸۰ ساله (بعدا فهميديم ۷۲ سالشه) پياده شد. حسابي هول كرده بود. خانومش هم بعدا پياده شد. خدا من رو ببخشه اما لحظه اي كه ديدمش ياد مادر مرحوم فولادزره افتادم!! اون هي مي خواست به ما بگه كه چراغ سبز بوده!! جالب اينه كه همه ي ملت اونجا شاهد بودند و آقاهه هم هي مي گفت كه زن, چراغ قرمز بود. خلاصه بيمه ي آقاهه رو گرفتيم اما هي قول گرفت كه به بيمه و به پليس خبر نديم. ما هم كه تمام نگراني مون اين بود كه آقاهه پس نيفته هي بهش مي گفتيم بابا آروم باش. تصادف در همه جاي دنيا و در زندگي هر كسي پيش مياد. اصلا مهم نيست. جونت سلامت. ما هم دشمني با تونداريم كه به بيمه خبر بديم. همين خسارت رو بده كافيه. بعد خانومه گفت ما به شما هيچ برگه اي نمي ديم. برگه ي بيمه رو هم بهتون نمي ديم. ما هم گفتيم پس ببخشيد با اين حساب ما مجبوريم به پليس خبر بديم. آقاهه هم به زنش گفت: shut up, then Police will give me a ticket.
خلاصه كه بعد از اين كه مطمئن شديم آقا هه خدايي نكرده سكته نمي كنه رفتيم كه به عيد ديدني مون برسيم.
بعدش روز بعد گل آقا به آقاهه گفت كه مي خواد بره نمايندگي كه ببينه چقدر خرج ماشين مي شه. آقاهه گفت كه خير تو بايد بياي پيش تعميركار من. و گل آقا هم گفت كه نه, من مي خوام برم پيش تعمير كار خودم. يه دوساعت بعدش من به گل آقا زنگ زدم و ديدم گل آقا توي دفتر پليسه!!!! نگو آقا هه رفته به پليس گزارش داده كه تصادف كرده!!! ديگه از خنده منفجر شده بودم. مردم ديوانه اند به خدا. اونوقت تازه وقتي گل آقا رفته اداره ي پليس آقاهه به گل آقا گفته “تو چرا اين كار رو كردي؟”. گل آقا هم گفته من كه كاري نكردم تو اومدي به پليس گزارش دادي كه تصادف كرده اي!!! بعد با پليس اومده اند ماشين رو نگاه كرده اند, آقاهه به پليس و به گل آقا گفته “اما ماشين تو كه آبي پررنگ بود”. (ماشين همونموقع هم آبي پررنگ بوده). پليس نگاه كرده و گفته خوب الان چه رنگيه مگه؟ آقاهه گفته نه رنگ ماشين فرق كرده!! (جل الخالق). پليس به آقاهه گفته اما شماره ي ماشين همونه كه تو به ما گزارش دادي. آقاهه گفته خوب شماره ي ماشين رو مي شه عوض كرد!!! (به خاطر خط برداشتن سپر ماشين گل آقا رفته شماره ماشين رو عوض كرده لابد.) پليس هم به آقاهه گفته ببين به نظرم موقعشه كه تو بري خونه تون. بقيه ي كارها رو ما انجام ميديم.
هيچي ديگه. از اون موقع تا حالا هر وقت به اين جريان فكر مي كنم نمي دونم بخندم. دلم براي آقاهه بسوزه. يا چي. آخه آدم ها تا ۷۰ سالگي زندگي مي كنند كه يه چيزي ياد بگيرند. ديگه ۳۰۰ دلار يا ۵۰۰ دلار يا ۱۰۰۰ دلار كه اينقدر ناراحت شدن و دستپاچگي نداره. بابا آقا سرت سلامت. برو اصلا فداي سرت.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار