رنگارنگ 9

Posted by کت بالو on March 28th, 2004

1) اوایل که رفته بودم سر کار, جایی که زندگی می کردیم با محل کارم خیلی فاصله داشت. با وسایط نقلیه ی عمومی حدود 3 ساعت طول می کشید تا برسم. اما شانسی که آورده بودم این بود که کسی که خونه اش رو اجاره کرده بودیم همون طرف ها کار می کرد و بعد از ظهر ها می اومد دنبالم.
حدود دو هفته بعد از این که رفته بودم سر کار دیدم که همه ی تیم قراره که بعد از ساعت کاری برند بیرون غذا بخورند. من خیلی راحت نبودم به این دلیل که خیلی نمی فهمیدم چی می گند و کمی هم خجالتی بودم و توی جمع تیم هم جا نیفتاده بودم. همه هی بهم می گفتند بیا بریم و من هم می گفتم نه , نمی تونم چون که برای برگشتن کسی میاد دنبالم و اگه نتونم باهاش برگردم مسیر و راهم خیلی دور می شه. اصرارشون برام کمی عجیب بود. این موضوع گذشت.
حدود دو ماه بعد “هانگ” توی تیممون استخدام شد. دیگه زبانم بهتر شده بود, بیشتر در جریانات تیم بودم و بهتر می فهمیدم چی می گذره. دیدم همه می گند ساعت نهار رو بریم بیرون, به خاطر نفر جدیدی که به تیممون اضافه شده!! تازه فهمیدم دفعه ی قبل اصلا به خاطر من داشته اند می رفتند بیرون و من به شکل احمقانه ای بهشون گفته بودم نمی آم!! بعد هم بیچاره ها قرارها رو از اون روز تا به همین امروز از شام به نهار تغییر داده اند.
———————————
2) روابط من و مارتین حسابی شیرین و حسنه شده. یه چیزی تو مایه های “برده دل و جان من, دلبر جانان من.. دلبر جانان من برده دل و جان من”!!!!
به علت مرخصی (مارتین جمعه با ایوانا رفت لاس وگاس), به مدت یه ماه من و مارتین همدیگه رو نخواهیم دید!! جمعه مارتین به من می گفت کتی , این جدایی برای من و تو خیلی خوبه!! من و تو بیشتر از این که گل آقا و ایوانا رو ببینیم همدیگه رو می دیدیم. این فرصت خوبیه که کمی همدیگه رو نبینیم, منتها قول بده که دلت برای من تنگ می شه!!! حالا من از الان تا یه ماه دیگه فرصت دارم به قولم عمل کنم و برای مارتین دلتنگ بشم!!! از شرکت اومدم بیرون دیدم موبایلم زنگ می زنه. دیدم مارتین است. سفارش کارهاش رو به من می کنه. دوباره دیدم موبایلم زنگ می زنه. بازم مارتین با یه پیغام ” ای بابا, من فکر کردم می ره روی پیغام گیر, چرا خودت برداشتی؟” گفتم شرمنده مارتین جان, فوروارده. گفت خوب می خواستم باهات خداحافظی کنم!!!
به نظرم مارتین هم خل شده.
————————————
3) ادوارد این هفته صاحب یه کوچولو می شه به نام احتمالی “جیمز”. به نظرم ادوارد علاقه ی عجیبی به سنن و اسم های سنتی داره. یا حسابی به ملکه الیزابت عزیز و خاندان سلطنتی انگلستان وفاداره. اسم بچه ی اولی ویلیام است و این دومی داره می شه جیمز!!! بچه قرار بوده جمعه ی قبل به دنیا بیاد. تا همین جمعه هنوز به دنیا نیومده بود. داشتند می رفتند که باز هم تاریخ تحویل نوزاد رو ارزیابی مجدد کنند.
————————————
4) تا این قسمت بالا برای کسانی بود که می خوان بیان کانادا, تجربه های سخت و بعد از اون خوب سرکار من رو بخونند و بدونن که اوایل سخته. واقعا سخته. اما رفته رفته درست می شه. صبر میخواد. اوایل آدم خیلی غصه می خوره. اما بعدش بهتر می شه. بهتر و بهتر. این قسمت پایین اما برای همه است. هر کسی که کسی رو خیلی دوست داره و گاهی ممکنه نتونه بگه چقدر, چقدر,چقدر و چطور, چطور, چطور دوست داره.بفرمایید:
گاهی وقت ها راست راستی آدم دوست داره بعضی هارو بغل کنه, فشار بده, بو کنه, هزار تا بوس کنه, دوباره بو کنه, باز فشار بده, بچلونه, اگه شد گاز بزنه و قورت بده, اونوقت اسمش و بگذاره بد جوری عاشق بودن!! واه…
می گم خدا رو شکر که من عاشق یه تیکه کیک نیستم. همه ی لباسم می شد پر از خامه!!
5) دیروز موقع رانندگی راست راستی آرزو کردم گل آقا رو قورتش داده بودم. معمولا وقتی من رانندگی می کنم حرفی نمی زنه ها. اما امان از وقتی که بی حوصله یا خسته باشه. طبق معمول همه ی آقایون که کنار خانومشون می شینند می شه یه پا مربی تعلیم رانندگی. این جور موقع ها یه کم بد خلقی همه چی رو درست می کنه. گاهی وقتها چاره ی منحصر رفتار با آقایون فقط و فقط بدخلقیه. بگذریم که یه بار هم که آقا جیمی بغل دست من نشسته بود با نگرانی به من گفت: کتی اینجا سرعت مجاز 40 است اما به نظرم تو داری 70 تا می ری!!
چخه جیمی جون, کی اهمیت می ده؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مرخصی استحقاقی/استعلاجی

Posted by کت بالو on March 15th, 2004

خانم ها و آقایون محترم

بعد از یک سال و خرده ای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی بی وقفه, کمی تکه هام جا به جا شده و کمی هم به استراحت نیاز دارم تا سر فرصت تکه های خودم و زندگانی ام رو به هم بچسبونم.
استدعا دارد با مرخصی اینجانب موافقت به عمل آورید.
یک ساعت یا یک سال اش رو خدا عالمه.
بر می گردم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, خداحافظ.

تيم مشكل دار

Posted by کت بالو on March 14th, 2004

اولش كه اومده بودم سر كار توي كانادا تا حدود يه سال خيلي برام سخت بود. بعد كم كم عادت كردم.
بزرگترين مشكل ام listening بود و مشكل بعدي هم اين كه اصلا محيط كار دوستانه نبود. همه تحت استرس بودند و هيچ كس تحويلم نمي گرفت و به سوال هام جواب نمي داد.
واقعا مشكل داشتم.
پريروز داشتم با ژوليت حرف مي زدم كه در كانادا فوق ليسانس گرفته و مدتي در همين شركت ما در يه تيم ديگه كار كرده و مدتي هم در يه شركت ديگه كار كرده و دوباره برگشته شركت ما توي تيم ما داره كار مي كنه.
جالب اينه كه اون هم داشت مي گفت توي اين تيم دوست پيدا كردن خيلي سخته. هيچ كس چيزي كه بلد هست رو به كسي نمي گه. همه خيلي تحت استرس هستند و كارها توي تيم تعريف شده نيست و هر كسي مي خواد كارهاي ديگران رو انجام بده و ديگري رو خراب كنه.
كلي خيالم راحت شد. اگه ژوليت هم كه مدت ها اينجا كار كرده و با محيط هم آشناست و تازه چيني هم هست كه خودش كلي امتيازه, چون هم رئيسمون چيني هست و هم توي تيممون يك سوم آدم ها چيني هستند, اين حس رو داره و اين حرف رو مي زنه, من ديگه بايد كلي هم ذوق كنم كه تونستم خودم رو توي همچين تيم مشكل داري جا بندازم.
ياد گرفته ام كه هميشه و همه جا توي كار مشكل پيدا مي شه و كاريش هم نمي شه كرد. بايد از كنارش ساده و راحت عبور كرد و زندگي رو به خوشي گذروند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گيج ها – شب اخر سال- عماد خراساني

Posted by کت بالو on March 11th, 2004

خلايق ديروزي تي شرت رو هنوز نفرستاده اند اما به جاي يه دستگاهي كه سفارش داده بوديم يه دستگاه ديگه فرستاده اند!!! دستگاهي كه بايد براي يه مشتري ديگه مي فرستادن رو فرستادن براي ما و بالعكس. حالا بايد دستگاه رو پس بفرستيم و صبر كنيم تا اون چيزي كه سفارش داده بوديم برسه. خدا كنه جاي تي شرت واسه ام كت و شلوار كراوات نفرستند. مجبورمي شم كمپلت بدمش به گل آقا.

مامانم يه شعر توي كامنت دوني اون پايين نوشته و يه مقداري هم كامنت. ياد شب هاي آخر سال افتادم و ماجراهاش. هر بار درست شب سال نو كارگرها غيب مي شدند. يادم نمي ره يه بار قرار بود روز ۲۸ اسفند كارگر بياد و خونه مون رو تميز كنه. نيومد. طبق معمول هر سال و همه ي كارگر ها. من حدود ۱۵ سالم بود و برادرم هم حدود ۹ سال. توي زندگيمون بشقاب هم جابه جا نكرده بوديم. اما اون دفعه اينقدر همه ي كارها مونده بود كه من و برادرم هم شروع كرديم شستن شيشه ها. شيشه هاي خونه مون هم خيلي بزرگند. يه طرف هر اتاق خواب به جاي ديوار پنجره است و بنابراين شيشه اي. خيلي هم مزخرف است, چون تمام گرماي اتاق مي ره بيرون و توي زمستون آدم يخ مي زنه. به هر حال كه امسال رو خدا به خير بگذرونه. هر بار ياد اون سال مي افتم و خودم و برادرم, كلي خنده ام مي گيره.و.. دلم واسه ی کارگر خونه مون تنگ شده. هم علی آقا و هم آقای میری. نمی دونم چرا توی ایران فکر می کنند آدم وقتی میاد اینور آب, اونوری ها رو یادش می ره. بابام پای تلفن بهم گفت فردا آقای میری میاد خونه مون. آقای میری رو یادت هست؟..بابا جان, معلومه که یادمه. خیلی هم دوستش داشتم. یادم میاد برای اولین بار اومده بود خونه مون کار کنه, یه ساعت تمام فقط پرتقال ها رو دستمال می کشید!!! نمی دونم الان چطوری کار می کنه. سریع تر شده یا نه. همیشه هم کلی راجع به بچه هاش حرف می زد.
علی آقا هم خیلی بامزه بود. 8 تا بچه داشت و بچه آخری رو فروخته بود به یه خونواده ای. بهش گفتم علی آقا چرا اینقدر بچه دار شده ای؟ بهم گفت خانوم بی عقلی. عقل نداشتیم, 9 تا بچه آوردیم. جریانات علی آقا رو یه بار کامل می نویسم. خالی از لطف نیست.

بعد هم اين كه عماد خراساني هفته ي پيش فوت كرده. اين شعر رو كه مامان فري توي كامنت دوني گذاشته مي گذارم اينجا. خيلي از شعرش خوشم اومد. خيلي زياد. اگه خودم مي خواستم وصف الحال كنم به اين خوبي نمي تونستم شرح بدم. روانش شاد.

گر چه مستيم و خرابيم چو شب هاي دگر
باز كن ساقي مجلس سر ميناي دگر
امشبي را كه در انيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديمبه فرداي دگر
مست مستم مشكن قدر خود اي پنجه غم
من به ميخانه ام امشب تو برو جاي دگر
چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمناي دگر
تاروم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي و جز تو دلاراي دگر
گر بهشتي است رخ تست نگارا كه در ان
ميتوان كرد به هر لحظه تماشاي دگر
از تو زيبا صنم اين قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباي دگر
مي فروشان همه دانند عمادا كه بود
عاشقان را حرم و دير و كليساي دگر

عماد خراساني

و کلام آخر از فروغ:
اما من آن شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها ترا به گوشه ی تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم.
..و
دلم گرفته است.
دلم گرفته است….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ ۸

Posted by کت بالو on March 10th, 2004

1- فكر كنم مارتين خره خيلي دلش مي خواد بشه رئيس آزمايشگاه و بنابراين رئيس من و ژوليت. بنده به شخصه مخالفتي ندارم چون كوچكترين علاقه اي به رياست ندارم. اما رفتارش گاهي اوقات نخواستني مي شه. تازگي ها به نظرم با من بد شده باشه. غد است و روي حرفش پافشاري مي كنه, من هم مجبور مي شم كج خلقي كنم. ديروز بهم گفت كه اصلا خوشش نمياد بامن مخالفت كنه. از ديروز تا حالا دارم نازش رو مي كشم. توي محيط كار بدخلقي كردن رو اصلا نمي پسندم. خدا رو شكر كه دوست دخترش نيستم. ازاون قبيل آقايوني است كه اصلا باهاش آبم توي يه جوب نمي ره. ديروز برايان ازش پرسيد مارتين, تو نمي خواي ازدواج كني؟ مارتين هم گفت چرا, فقط منتظرم كتي يا ژوليت از شوهرهاشون جدا بشن, من باهاشون ازدواج كنم!!!!!!

۲- اين هفته رو كامل آموزش داريم. ديروز و پريروز روي يه دستگاه,‌ امروز و فردا و پس فردا روي يه دستگاه ديگه. امروز دو تا آقاهه اومده بودن. يكي شون از قبل من رو مي شناخت. لهستاني است و در اتاوا زندگي مي كنه. به اندازه ي يك ساعت و نيم مغز من رو به كار گرفت و تشويقم كرد كه برم و فيلم the passion of the christ رو ببينم. مسيحي كاتوليك بود و يه عالمه در مورد مباني مسيحيت و قسمت آخر زندگي مسيح حرف زديم. آخر سر هم به اين ختم شد كه قراره برامون تي شرت بفرسته. سايز من رو مي خواست. بهش گفتم small . گفت دفعه ي پيش ات رو يادم بود برات مديوم كنار گذاشتم. اما تنها كاري كه مي تونم بكنم اينه كه خوشرنگه رو بدم به تو (رنگ بورگاندي كه نوعي شرابه) و سرمه اي يا سياهه رو بدم به ژوليت. اينم از مزاياي اين كه با يه آقايي يك ساعت و نيم در مورد مسيح و فيلم حرف بزني. شرابي به جاي مشكي و سرمه اي!!!

۳- امروز اين آقا لهستانيه ( به نام كريس) كه مهندس فروش شركتي هست كه ازش خريد كرده ايم, بايد جيمي رو مي برد نهار. ما هم كه آموزش داشتيم طبعا بايد برده مي شديم. آقا جيمي اينقدر عجله كرد كه ما سه تا نخودي رو جا گذاشتند و رفتند!!! البته كريس بعدش كلي ازم معذرت خواهي كرد. خصوصا وقتي كه داشت در مورد لزوم عشق ورزي و فلسفه ي مسيحيت حرف مي زد. گفت شايد يه روزي از اتاوا بياد اينجا و قضاي اين بار رو به جا بياره و يه نهار به خرج اداره شون به من بده!!

۴-هنوز هم عين چي خجالت مي كشم با آقا جيمي حرف بزنم, در عين حال كه راست راستي دوستش دارم. چي مي شد اين آقا جيمي ما ايراني بود. راحت مي شد باهاش حرف بزنم, با فرهنگ خودمون و خيلي راحت بهش بگم آقا جيميه , راستي راستي دوستت دارم. فرقي نمي كنه رئيسم كني يا بيرونم كني. راست راستي برات احترام قائلم.

۵- وقتي داشتم مي رفتم كلاس رقصم -قبل از ساعت ۸ شب- بنزين بود ليتري ۶۰.۲ سنت, وقتي داشتم بر ميگشتم -بعد از ساعت ۹ شب- بنزين بود ليتري ۷۹ سنت!!! واقعا كه.

۶- عاشق ادمهايي هستم كه وقتي مي بينيشون انگار شونصد ساله كه مي شناسندت. توي پاركينگ يه خانمي حدود ۶۵ ساله رو با يه ماگ قهوه و دوازده سري بار و بنديل آويخته به چهار ستون بدنش ديدم كه يه خنده ي پهن و واضح توي صورتش پخش و پلا بود. تا برسيم توي آسانسور و من طبقه ي همكف پياده بشم, كل امروزش رو برام توضيح داد. بيشترش رو نفهميدم البته, آخه انگليسي حرف مي زد,‌ اما معلوم بود كه روز شلوغي داشته. كلي سرحال اومدم آخر شبي.

۷- دو تا مربي رقص داريم. يه خانمي به نام مارتا و يه آقايي با يه اسم عجيب هندي يا بنگلادشي يا ترينيدادي كه تا حالا سه بار پرسيده ام و باز هم يادم رفته. آقاهه رنگ شيركاكائو است, اما قد بلند و خوش هيكل. فقط دست هاش هميشه يخ يخ است. من از شدت سردي دست هاش رقصيدن يادم مي ره. خانومه اما سفيد سفيد است, دست هاش هم گرمه. موقع رقص كه مي شه اصلا دلم نمي خواد آقا باشم. قسمت مربوط به خانم ها معمولا خيلي راحت تره.

۸- بسيار خوش و خرم هستم. خدا رو شكر. خدا رو شكر. و جاي همگي خالي روز بدي نبوده. زندگي همينه ديگه. روزها ميان و مي رن و شادي ها و خنده ها مي مونه و غم ها و گريه ها. زندگي زيباست. در تمام لحظات تلخش هم زيباست. نمي شه زيبايي زندگي رو انكار كرد. حتي وقتي ياد موشك بارون ها مي افتم مي بينم زيبا بود. فقط كاش عزيزان آدم هميشه خوشحال و سالم باشند. بقيه ش مهم نيست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سوال

Posted by کت بالو on March 4th, 2004

يه عالمه كار .. و بازيگوشي.
يه سوال از خانم ها و آقايون محترم. قبلا از يكي دو تا از دوستان هم پرسيدم. پوليور يكي از دوستام آب رفته. انداخته اتش توي خشك كن به جاي اين كه پهنش كنه تا خشك بشه. حالا پوليور شور رفته و ديگه به تنش نمي ره.
تنها راه حلي كه تا حالا به دستم رسيده اين بوده كه اگه انشالله اين خانم بچه دار شد, پوليور رو بگذاره براي بچه اش!!! شما اگه راه ديگه اي دارين لطفا بفرماييد.
دارم ظهر باهاش مي رم نهار بخورم. اگه جواب اين سوالش پيدا شه كلي ذوق مي كنه وقت نهار.
و از صبح تا حالا دارم به اين شعر فكر مي كنم:
چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني.

به تنها چيزي كه اين روزها به اندازه ي يه دنيا احتياج دارم يه دوسته.

دوستتون دارم,‌خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 7

Posted by کت بالو on February 27th, 2004

1) یه نگاهی به کامنت دونی بندازین.خوب شده؟ دیده می شه؟ اوامر دوستان عزیز همیشه مطاع است.

2) سه چهار روز قبل قیصر اومد و دعوتم کرد به یه قهوه. در طول مدت یک ساعتی که با هم حرف می زدیم تمام مدت از خانواده اش در پاکستان برام می گفت. بعد از یک ساعت کاملا به شکل یک انسان از یک خانواده ی فئودال روشنفکر پاکستانی که در تمام نواحی پاکستان شناخته شده است, و بچه ی لوس پدر بزرگ محترم بوده تصورش می کردم. راست و دروغش گردن خودش اما می گفت که پدر بزرگش دکتر بوده و در شهری به نام داسگوه زندگی می کرده اند.اسب داشته و پدربزرگش اولین کسی بوده که در اون نواحی ماشین خریده. (یاد سریال پزشک دهکده افتادم), یه بیمارستان در اون ناحیه ساخته بوده و همه ی ملت از اطراف و اکناف می اومده اند که پدربزرگ قیصر خوبشون کنه. بعضی هاشون می مردند (توجیه اش برای مرگ افراد قابل قبول بود), بعضی ها هم خوب می شدند (مسلما حالت سومی نداشته). بعضی ها به جای پول براشون چیزهای مختلف می آوردند. (اینجا به زور جلوی خنده ام رو گرفتم, چون دقیقا یاد کدخدای دهکده و پیشکشی های رعایا افتادم). در 10 سالگی پدربزرگ متمول براش دوچرخه خریده و در 16 سالگی مادر عزیز (که دکتر بوده!) براش موتور سیکلت خریده. بعد هم اول یه فیات داشته اند و بعدش هم یه موریس (فامیلی ماشین رو یادم نیست. همین اسم کوچک رو داشته باشین فعلا. فقط مطمئنم مترلینگ نبود.) و بعد هم یه مرسدس بنز. خواهرش هم دکتره. یه عالمه ملک و املاک داشته اند (3 تا 4 اکر!!) و همه ی مغازه دار های نواحی می شناختنشون و بهشون احترامات فائقه می گذاشته اند. بعد هم خواهر محترم پدربزرگ بعداز مرگ پدربزرگ عزیز, با سه تا دخترهاش کل اموال رو می کنند مال خودشون.پدر بزرگه که می میره قیصر نروژ بوده ( خواهر ایشون مربای آلو بوده به نظرم) و خواهره و مادره هم دست روی دست گذاشته ان و منتظر شده اند تا عمه و سه تا دختر ها همه ی این ثروت افسانه ای رو بالا بکشند. بامزه اینه که به قیصر می گم پدربزرگت چند تا نوه داشت. می گه یکی, همین من که روبروت نشسته ام!!! می گم پس خواهرت چی؟ تازه فهمید چه اشتباهی کرده (شاید هم نفهمید) گفت اون کاری نمی تونست بکنه. (می گم مربای آلو است.بگین نه.). حالا چی خنده داره.. این که این وسط این قیصر کلی هم پاکستان رو از ایران بهتر فرض می کنه و از خلال حرف هاش پیداست که خیلی مطمئن نیست که ایران حتی دانشگاه داشته باشه و دختر ها در ایران حتی نفس بکشند. چه برسه به این که دانشگاه های ایران خوب باشه و دخترهای ایران هم اینقدر دم بریده باشند. واقعا که.. با این آخوندها و این حکومت همینمون کم بود که به پاکستانی ها خودمون رو اثبات کنیم.
راست راستی که ببخشید ها اما “کسی که به ما نریده بود..کلاغ ..ون دریده بود.”
تازه کلی پز داد که موزیک کار می کنه و بعد هم برام آهنگ پاکستانی خوند که خودش ساخته بود. دقیقا مثل هندی کلی “نهی نهی” و “هی ها هی ها” داره. گفت که برای خیلی از مراسم دعوتش می کنند. این رو فکر کنم راست می گه چون خوب می خوند و وقتی هم یه سری از آهنگهایی که خودش ساخته بود رو زد و خوند دیدم نه بدک نیست. فقط نمی فهمیدم چی می گه. امیدوارم فحشم نداده باشه.
بعد هم گفت که یه هواپیمای کوچک داره. قرار شد یه بار بریم فرودگاه همون بالای شرکتمون و من سوار بشم و یه بوق بزنم و عکس بگیرم که بعدا به فک و فامیل پز بدم.
تنها مشکل اینه که این آقا به نظرم یه کمی خنگ میاد. یه کم هوش بیشتری اگه داشت آدم مقبول تری میشد.
فعلا که تاحالا سه روز از کار و زندگی عقبمون انداخته. بقیه اش رو خدا به خیر کنه.

3) بهترين نكته ي حماقت كردن اينه كه به خودت فرصت مي دي به مدت يك لحظه تا يك عمر به حماقت هاي خودت بخندي. و من موفق هستم كه هر روز لحظات بسيار خوشي رو براي خودم بيافرينم.
اين همه حماقت از يك نفر باور نكردنيه.
و نكته ي دوم حماقت كردن اينه كه ياد مي گيري حماقت هاي ديگران رو ناديده بگيري, چون دلايل كافي براي خنده داري. حماقت هاي خودت كافي هستند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

واه که صدا و حرف های این آدم با من چه می کنه. فوق گفتن و کلمه است. آخه کی تونست این آدم رو بکشه. ننگ و شرمش باد. ننگ و شرمش باد. اگه یک نقطه ی ضعف بزرگ داشته باشم حس خارج از کلمه ی من به این آدم و به شعر های خواهرشه. و بی پروایی این دو نفر که بی بدیل است.

دخترک مسافر. گفته بودم اون شعر فروغ که می گه “دستهایم را در باغچه می کارم. سبز خواهم شد, می دانم ” رو برات معنی می کنم. معنی اش اینه:
باغچه به مفهوم جامعه است, دستهای فروغ شعرهاش هستند و یادگارهاش. دست هاش رو میکاره. و بعد درختی سبز می شه که باغچه رو شاد و خرم خواهد کرد.
بیمارستان هم در شعرهای فروغ و خیلی های دیگه مفهوم جامعه ی بیماره و همین طور هم شب نشانه ی جامعه ی شب زده و ستم و حفقان است. این چند تا مفهوم کلیدی رو اگه بدونی خیلی از اشعار شعرای معاصر رو بهتر متوجه می شی.
اگه کسی بیشتر می دونه بگه لطفا که ما هم بیشتر بدونیم.
ما توی این تنهایی, در هیچ کجاهای دنیا, که حالا ایرانمون هم دیگه وطنمون نیست و بیگانه اشغالش کرده, کی رو داریم به غیر از خودمون. کی رو داریم؟ دست همدیگه رو اگه دور تا دور دنیا به هم حلقه کنیم, یه حلقه می شه به بزرگی زمین, و تنهایی هامون چاره می شه. کی رو داریم به غیر از همدیگه در روزگاری که باید خودمون رو به پاکستانی ها هم حتی اثبات کنیم.

رنگارنگ ۶

Posted by کت بالو on February 23rd, 2004

به نظرم ساعت هاي دستشويي رفتن من و اون خانومه كه خيلي بهش برخورد يه جورايي سينكرونايز شده. هر وقت صبح ها مي رم دستشويي اون خانومه هم اونجاست. مگه اين كه صبح اصلا نرم دستشويي.
——————————–
چشم هام خيلي خسته ان. خودم از چشم هام خسته ترم و تنبلي حسابي بهم فشار مياره. اما مي دونم كه بايد كاركنم, كار كنم, كار كنم. و حالا دارم خستگي در مي كنم كه آماده بشم براي راند دوم كار امروز. گرچه كه اين خستگي در كردن حدود يك ساعت و نيم طول كشيده!!!
———————————
ديشب دو سري مهمون دعوت كرده بوديم. يكي شون يه زن و شوهر هستند كه آقاهه پسر دوست باباي منه . پدرش رو از سالها سال پيش ديده بودم و پسره و خانمش رو از وقتي اومديم كانادا شناختيم.
من خودم آدم حرافي هستم. هر كسي كه من رو بشناسه مي دونه كه خيلي حرف مي زنم. گرچه كه دارم بهتر مي شم!!! اما من در برابر اين اقا ساكت ترين آدم دنيا به حساب ميام.
ديشب يه نفر ديگه رو هم دعوت كرده بوديم. براي اولين بار بود كه مي اومد خونه مون. از همكارهاي منه و ايرانيه. توي محيط كار ديده بودمش و مي دونستم خيلي حرف مي زنه , چه كسي گوش بده و چه كسي گوش نده. كنجكاو بودم ببينم مسابقه رو كدوم يكي مي بره. هيچي ديگه, اين همكار من به اون آقاي بيچاره فرصت حرف زدن نمي داد. آقاهه اولش شوكه شده بود و نمي دونست چه كنه. بعد از يه مدت خودش رو پيدا كرد و به تناوب مي پريد وسط حرف همكار من و رشته ي كلام رو به دستش مي گرفت. من از خنده غش كرده بودم و ساكت ساكت مثل دختر خوب و مظلوم شاهد نبرد اين دو نفر بودم.
اما الحق والانصاف كه حسابي به هم مي خوردند و كلي از آشنايي با همديگه مشعوف شده بودن. هر دو سال ۱۹۷۹ از ايران اومده بودن بيرون دقيقا به خاطر انقلاب. هر دو در اون زمان كلاس سوم نظري بوده اند. هر دو از خونه كار مي كنند و هر دو علايق يكسان داشتند. خانوم آقا اوليه هم يه ده سالي هست كه كانادا زندگي مي كنه و سه ساله كه با آقاهه ازدواج كرده و كاشف به عمل اومد كه با دختر خواهر شوهر خواهر اون يكي آقاهه توي دانشگاه همكلاس بوده. حالا چطوري اين دوتا ربط پيدا كردند بماند.

هيچي ديگه. نتيجه ي اخلاقي اين داستان اين كه : دست بالاي دست بسيار است.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

اين كره اي ها

Posted by کت بالو on February 20th, 2004

هر كاري كردم نشد همين لحظه ننويسم.
به نظر تون چي باعث مي شه شركتي كه با ما كار مي كنه داكيومنت هاش رو به زبون كره اي براي من بفرسته!!!

از خيلي وقت پيش فهميده بودم اين كره اي ها نسبتي با يه سري از …
بفهمين ديگه بابا.
از خنده دارم غش مي كنم.
هر لحظه يه اتفاقي مي افته كه مي فهمم از بقيه ي ملت چقدر باهوش ترم. حداقل از كره اي ها كه خيلي باهوش ترم.
بامزه تر اين كه يكي از همكارهاي كره ايم رو صدا كردم كه برام بخوندشون, بهم ميگه LG كه همون ال جي است و اين تنها كلمه اي بود كه انگليسي نوشته بودند.
از صبح تا حالا دارم از خنده غش مي كنم. خدا به خير كنه.
————————————————–
من عاشق این دخترک شیطون ام. این نوشته آخریش هم طبق معمول عالیه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 5

Posted by کت بالو on February 16th, 2004

1) داشتم توی شرکت برای خودم قهوه می ریختم, قیصر و اشفق که هر دو پاکستانی هستند هم اومدن و گرم صحبت شدیم در مورد ایران و پاکستان و ولیعهد انگلیس و پرویز مشرف. در همین موقع یه آقای دیگه هم اومد. قیصر شروع کرد با اون اقاهه حرف زدن و به من هم گفت که کتی این آقا انگلیسی است. به آقاهه هم گفت کتی ایرانی است. و بعد هم گزارش مختصر در مورد سفر پرنس چارلز به ایران و پشت بندش حرف های سیاسی. من هم به آقا انگلیسیه گفتم ما ایرانی ها همیشه فکر می کنیم سیاستمدار های انگلیسی هستند که همه ی تصمیم ها رو می گیرند. و بعد هم بهش گفتم یه فیلم کمدی معروف در ایران هست به نام “دایی جان ناپلئون” (به آقاهه گفتم Uncle Napoleon!!!!!) که توش تمام مدت می گه “کار کار انگلیساست”. نمی دونم آقاهه فهمید یا نه یا اصلا خوشش اومد یا نه. آخر سر هم بسیار مودبانه گفت که اسمش نیک است. خیلی خوشحاله که با من ملاقات کرده (مدت هاست جفتمون توی یه طبقه کار می کنیم و با هم ملاقات کرده ایم فقط هیچ وقت حرف نزدیم) و دوست داره که گاهی نهار رو با هم بخوریم. ولله این یکی رو معذورم. با این نیک عزیز نمی تونم در مورد چیزی به غیر از استعمار پیر انگلیس حرف بزنم. آخه انصاف بدین, من ناخودآگاه وقتی یه انگلیسی رو می بینم عرق وطن پرستی ام به جوش میاد و دلم می خواد انتقام استعمار رو از انگلیسیه بگیرم. می دونم منطقی نیست. اما تورو خدا بگین کدوم کار من منطقی است که این دومیش باشه. اصلا این یه حسه. نه منطق. و متاسفانه من راه حل جلوی منطق گرفتن رو بلدم. راه حل جلوی حس گرفتن رو ولی معذورم. تنها چاره اینه که هیچ وقت با این نیک بیچاره نرم نهار. گرچه که هر چی انگلیسی تا حالا دیده ام آدم های خیلی خیلی خوبی بوده اند. بر منکرش لعنت.
در ضمن هاله جون, روری شما استثناست. روری, روریه. حالا می تونه انگلیسی, فرانسوی, بورکینافاسویی, یا از هر ملیت عجیب یا غیر عجیب دیگه باشه. مامان یکی از دوستان من هم انگلیسی است و سی ساله که ایران زندگی می کنه. از همه ی زن های ایرانی که دیده ام ماه تره و فارسی رو بی لهجه و مثل زبون مادریش حرف می زنه و من خیلی دوستش دارم.

2) این مطلب رو خواستم محترمانه بنویسم, نشد. ببخشید. چند روز پیش ها من توی شرکت, دقیق تر بگم توی توالت شرکت به اسب شاه گفتم یابو!!!
یه خانومی اومده بود گلاب به روتون دستشویی. بنده هم داشتم روشویی میکردم که ایشون رو دیدم. طبق معمول همیشه هم شروع کردم به چاق سلامتی و احوالپرسی و پشت بندش هم فضولی.بهش گفتم ببینم شما co-op هستین؟ خانومه هم گفت نه, من توی بخش خرید های تکنولوژی (یا یه چیزی شبیه این, درست نفهمیدم) کار می کنم. چطور نمی دونستی؟ من 5 ساله که دارم توی این شرکت کار می کنم. همه من رو می شناسند. من هم بهش گفتم ولله خانوم من دیدم شما خیلی داشته باشین 22 یا 23 ساله, فکر کردم co-op هستین. (نگفتم مگه من برگه ی استخدامت رو امضا کردم که بدونم چند ساله اینجا کار می کنی). بعد خانومه رفت از در بیرون. بعد از 1 دقیقه در دستشویی رو باز کرد و کله اش رو کرد تو و به من گفت: just to let you know, I am a senior manager.
بنده هم لبخند زنان گفتم, oh, great. Have a good day.

واه, خدا به دور. ملت چه خل و چل اند. حالا خانوم من از کجا باید بدونم یه کسی که داره توی شرکت راه می ره پست و شغلش چیه. توی فضا که پخش نیست من نفس بکشمش. بعد هم چه فرقی می کنه من بدونم تو چی هستی یا چی نیستی. چه فرقی به حال تو می کنه.

3) شدیم عینهو بوکسورا. زدی مون, ناک اوتمون کردی دااش, پیش همه اهل و عیال, تموم رفقا, راحتت کونیم,هرکی اهل و نااهلش بوده رسوامون کردی. حالا معرفتتو شکر, مصبتو شکر, داوره تا ده که هیچی , تا پتلپورت شمرده, افتاده تیم هنوز. هی مییای یه دستی جلو میاری, مام فک می کونیم دس رفاقتیه, می گیریمش, تا یه تکون به این تن لاجون بدیم, یه ضربه ی کاری دیگه و دوباره..ناک..اوت.
دمت گرم داااش, ناک اوتتیم از دم. بیشتر از این خوار و ذلیلمون نکون. بذار اگه ناک اوت هم شدیم آبرومندونه این لامصب و تموم کونیم.
یا که اگه دس جلو میاری دیگه دس رفاقتی باشه. دوباره مشتش نکونی تو صورت کبود و زرد و زارمون, خورد و خاکشیرمون کونی.
تموم اینا رو گوفتیم, آخریتش ولی حریف اگه شوما باشی, دسات و تا آخر دنیا اگه مشت کونی تو چشمون, دهنمون یا توی شیکممون, منتش رو داریم. رو چشای بابا قوریمون هم می ذاریم و ماچش می کونیم اگه لایق بدونی. اگه دس شوما عقششه مشت زنی کونه دااش, هیچ جا بهتر از سر و صورت ما براش پیدا نمی شه. قربون مرامت, نکونه خدا نکرده تو سرو صورت هر کس و ناکسی بزنیش,حریف نباشه,یا که قدرش و ندونه. قدر اون مشتای مشتی و بدون, قربون اون دسا بشم.
تا حالا هر چی حریف معرکه بوده, ما مشت کردیم تو پک و پهلوش, ناسور و بیچاره اش کردیم, حالا نوبتی هم باشه, نوبت خودمونه.
بزن داااش, بزن که اوفتادتیم.بزن که خودمون زده تیم.

———————–
شوخیم گرفته نصفه شبی. انشالله همه شاد باشن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار