سفرنامه اتاوا به قلم کت بالو

Posted by کت بالو on February 12th, 2004

گذرنامه ایرانی های کانادا فقط و فقط در یک جای دنیا می تونه تمدید بشه, اون هم شماره ی 245 خیابون متکالف شهر اتاوا است. کت بالو هم با این که خیلی گل است اما از این قاعده مستثنی نیست. از طرفی 5 سال اعتبار گذرنامه هم پر شده بود و در ضمن محل اقامت کت بالو هم باید عوض می شد و علاوه بر اون دلمون می خواست کارت شناسایی ملی هم بگیریم. این آخری رو نمی دونم چرا, اما گفته بودند چیز خوبیه. بگیرین. عینهو کوپن قند و شکر.

خلاصه ما هم بعد از این دست و اون دست کردن زیاد, بالاخره مدارک رو از زیر تشک و توی یخدون و زیرفرش پیدا کردیم و یه اعلان به دوستان و جای همگی خالی راهی اتاوا شدیم. در این میونه یه دروغ هم به آقا جیمی گفتیم و گفتیم که سردرد و حال به هم خوردگی (گلاب به روی همگی) داریم و این یه روز ما رو مرخص کنین لطفا. و خلاصه ساعت 5:30 صبح به سلامتی و میمنت و بعد از این که من با پیغام های آفلاین به دوستان اطمینان دادم که سر ساعت از خواب پاشدیم و نگران نباشند, بسم لله گویان (!) از خونه رفتیم بیرون. این سوپر اینتندنت مون هم خواب و زندگی رو به خودش حروم کرد و اومد با یه پارچ آب و آینه و قرآن و چهار حمد که ما به سلامت بریم و به سلامت برگردیم و پارچ آب رو خالی کرد پشت سرمون.

من هم یکی از حسرت هام رو بر آوردم و موهام رو دمب موشی کردم!!! که باعث شعف و نشاط کل روزم شد.

از همون صبح کله سحر طبق معمول همیشه ی زندگی مون رو دور شانس بودیم.
همین که به اولین شهر کوچک توی مسیر رسیدیم گل آقامون گفت (از همین جا کانادایی های محترم می تونند حدس بزنند گل آقامون چی گفت. جهت اطلاع دیگران اما:) اولین تیم هورتونز نگه می داریم و یه قهوه می گیریم که من خواب از سرم بپره.
همین که این حرف از دهنش در اومد تابلوی تیم هورتونز پدیدار شد. و معلومه دیگه. پیچیدیم توی تیم هورتونز و توی پمپ بنزین.
گل آقا ماشین و من رو تنها گذاشت و رفت توی تیم هورتونز دنبال قهوه که من برای اولین بار بعد از مدت دوسال و اندی که در کانادا هستم چشمم به جمال یه عده ای روشن شد که حسابی تعجب کردم: نظامی!!!!! یکی, دوتا, سه تا,…., حدود 15 تا که دوتاشون هم خانوم بودند. من هم با فضولی گل کرده از ماشین جستم پایین با این فکر که برم نگاشون کنم ببینم دارن کجا می رن اون پشت مشت ها که یهو بی هوا یکی شون که لباسش با همه فرق داشت اومد و شروع کرد با من چاق سلامتی. خلاصه معلوم شد که مال air force است و دارند می رن تمرین و داشت می گفت که کجا می شه تمرین شون رو دید. ازش پرسیدم می برنتون افغانستان یا عراق, که ناغافلی گل آقا از تیم هورتونز پرید بیرون. (کسانی که هفته ی قبل شاهد بوده اند: عینهو مامان فینگول در هفته ی گذشته), و خلاصه ما رو از تماشای یه تمرین تیراندازی مجانی محروم کرد.به هرحال که عیب نداره. از تلویزیون تماشا می کنیم.
بعد گل آقا با قهوه و بنده با آب سیب و ماشین هم با بنزین راهمون رو ادامه دادیم به سمت اتاوا. عجب ظلماتی. یه نفر دانا به من بگه چرا باید تمام این اتوبان به سمت اتاوا -توجه کنید, شاهراه بین دوتا شهر اصلی کانادا- یه قسمت خیلی زیادیش فقط و فقط شبرنگ داشته باشه و نه چراغ. از طرفی یه کم هم داشت برف می اومد و دو تا ماشین درست جلوی ما چاچا رقصیدن و رفتن کنار جاده توی جنگل ها. اما خدا رو شکر هیچ کدوم چیزیشون نشد. چند تا ماشین هم قبل از رسیدن ما رفته بودن توی حاشیه ی جاده. اما هیچ کدوم خسارت جدی ندیده بودن.

وسط راه هم دو تا دوست خیلی گل زنگمون زدند و گفتند وقتی رسیدیم اتاوا بهشون خبر بدیم که سلامت هستیم و حسابی تحویل مون گرفتند. خیلی خوشحالمون کردین جفتتون. خیلی زیاد.

خلاصه با رانندگی عالی گل آقا و با لاستیک های زمستونی خیلی خوب و با سلام و صلوات رانندگی کردیم تا بعد از حدود 5 ساعت رسیدیم اتاوا. دنبال خیابون موعود می گشتیم و پیدا نمی کردیم. کروکی رو هم که همکار من کشیده بود گم کرده بودیم. خلاصه قرار شد بریم از یه مغازه دار بپرسیم که طبق معمول پرسش کردن, قرعه به نام من افتاد. (در سوال کردن رو دست ندارم). مغازه دار اولیه گفت برو توی مغازه ی اون ور خیابون و از اون بقالیه بپرس. رفتم مغازه ی اونور خیابون دیدم آقاهه روی سینه اش اسمش رو زده “داوود”. من هم طبق معمول همیشه گفتم آقاهه شما کجایی هستین؟ گفت ایرانی. بنده هم گفتم سلام علیکم جناب.خدا خیرت بده, ما دنبال سفارت ایران می گردیم. خلاصه که این بار هم رو دور شانس بودیم و آقاهه به زبون آدمیزاد آدرس رو گفت و ما هم فهمیدیم ویه نقشه و راه افتادیم.

در مورد سفارت و کارمون اونجا هیچی نمی گم. فقط یه چیزی. گاهی وقت ها ایرانی ها هم چوب رو می خورند و هم پیاز رو, هم چشم غره رو می ره و زخم زبون می زنه, هم می ره و کپی که خودت نگرفتی رو برات می گیره و میاره. به هر حال که خوب بود و کارمون رو به سرعت راه انداختند, خدا عمرشون بده. فقط خانم ها و آقایون تورنتویی, مدارک کسی رو از کس دیگه قبول نمی کردن. هر کسی یا باید با پست می فرستاد و یا خودش حاضر می بود.

بعد هم کتلت های دستپخت گل اقامون رو با نون و شور خوردیم و یه نصفه نوشابه هم روش جای همگی خالی. و مشغول شدیم به گشت و گذار شهر و مقایسه با تورنتو وتهران و تبریز و صد البته قم عزیزمون. (من یک چهارم قمی هستم. مواظب باشین ها. خیلی هم قم رو دوست دارم.و حسابی افتخار می کنم که دختر قمی وروجک هستم. حالا گفته باشم.) به این نتیجه رسیدیم که تورنتو خیلی خیلی بزرگتره. آمار وارقام هم تایید می کنند. اما اتاوا صمیمی تر و با هویت تره. یه دوست گلمون هم گفته بود بریم یه قسمت فرانسه زبان شهر. باید از روی پل و یه رودخونه به چه عریضی -که کامل هم یخ زده بود- رد می شدیم. ما فکر کنم بی اغراق 5 بار از رودخونه رفتیم قسمت فرانسه زبان و بالعکس تا بالاخره نقشه رو باز کردیم و خودمون رو پیدا کردیم. راست راستی قشنگ بود همه جا.

خلاصه بعد از یه کم گشت و گذار ساعت 3:30 سر ماشین رو کج کردیم و راه افتادیم که بیایم تورنتو. در حالی که نیاز مبرم ماشین به بنزین و خودمون به قهوه رو کاملا حس می کردیم. این بار گل آقامون دو تا تیم هورتون رو اشتباهی رد کرد و تیم هورتون سومی رو به زور پیدا کردیم و ایستادیم برای صرف قهوه. بعد هم بنزین و بعد هم راه رو ادامه دادیم به طرف تورنتو. در همین موقع من که طبق معمول همیشه -همیشه که خیر,باید بگم به غیر ازاوقاتی که خواب هستم یا توی میتینگ هستم- زدم زیر آواز, اعلام آرزو کردم که ای داد بیداد, کاش این آهنگ La isla bonita ی مدونا رو بگذاره که من خیلی هواشو کردم. جونم براتون بگه که آهنگ بعدی که رادیو اعلام کرد دقیقا همین بود!!! دفعه ی دیگه می دونم چی از خدا بخوام. این دفعه از دستم در رفت.

همین طور خسته و خسته تر می شدیم. من هم دیگه داشتم از روی حدس و گمان رانندگی می کردم. از ساعت 6 دیگه هوا تاریک شده بود و خدمتتون عرض کردم که شاهراه ارتباطی دو تا شهر اصلی کانادا در قسمت های زیادی فاقد روشنایی است و نور شاهراه تنها با شبرنگ تامین می شود -بفرستین ستون حرفهای خوانندگان همشهری بی زحمت-, و خلاصه شیشه ی ماشین هم کمی کثیف بود.(گل آقا دلیل فنی اش رو گفت که خیلی طولانیه), و بنده به مدت سه ساعت تمام زجرکشیدم, بی روشنایی و بی آواز (گل اقا گفت حواست به رانندگی ات باشه.:((() رانندگی کردم و در اولین پمپ بنزین که گل آقا رفت شیشه ی ماشین رو دوباره تمیز کنه, از پشت فرمون پریدم پایین و جام رو دوباره با گل اقا عوض کردم.

خلاصه که ساعت 9 شب دقیقا دوباره رسیدیم خونه. برای دوستان عزیز آف و آن دادیم که رسیدیم. (خیلی گلین همه تون دسته جمعی), قبض تلفن رو دیدیم, گل آقا نشست به تلویزیون نگاه کردن و بنده هم به وبلاگ نویسی. این باربا گذرنامه…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کابوس

Posted by کت بالو on February 8th, 2004

دوباره یه کابوس بد دیدم.
قرار بود بریم ایران و باید ساعت 7 فرودگاه می بودیم. از طرفی خیلی نزدیک به اون ساعت گل اقا به دوستش قول داده بود که می ریم دنبالش یه فرودگاه دیگه توی آمریکا.
تا نیم ساعت قبلش توی یه مهمونی بودیم که یه جای دوری بود و بعد هم باید یه خونه رو آماده میکردیم که دوست گل آقا بیاد توش و بمونه.
بعد هم باید ایران به مامانم اینها زنگ میزدیم و میگفتیم که دیر می رسیم. خیلی دیر و نیاند دنبالمون فرودگاه. اما من یادم افتاد که هیچ وسیله ای برای خبر دادن به مامانم اینها نداریم و اونها میان فرودگاه و ما نیستیم.
بعد رفتیم که به سرعت محل اقامت دوست گل آقا رو درست کنیم. من رفتم طبقه ی بالا رو مرتب کنم که سقفش خیلی کوتاه بود. مجبور شدم دراز بکشم که بتونم حرکت کنم و بعد اینقدر سقف کوتاه بود که نفسم گرفت و حالم بد شد و از خواب بیدار شدم.
————————————-

گاهی اوقات زخم هایی هست که در انزوا مثل خوره…

شاید حالا اگه صادق هدایت رو بخونم بفهمم. بزرگتر شده ام.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بیت امشب

Posted by کت بالو on February 8th, 2004

من آن شکل صنوبر را زباغ سینه بر کندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
“حافظ”
.
.
.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رنگارنگ ۴

Posted by کت بالو on February 4th, 2004

اين لينك رو ببينين. از وبلاگ هاله كش رفتم.
جاي تاسف داره. چي داره به سرمون مياد؟
—————————————–
۱) ديروز و پريروز كلاس هاي آموزشي داشتيم. از نيوجرسي اومده بودن و بايد امشب برند. بهش مي گم امشب مي ري نيوجرسي؟ مي گه نه. بايد يه دوره ي آموزشي هم توي ونكوور برگزار كنيم. ميگم عاليه. چون ونكوور هم از اينجا گرمتره و هم از نيوجرسي. هواش بايد خيلي خوب باشه.
از پريروز تا حالا جدي جدي گير داده كه بيا تو هم با ما بريم ونكوور كه هواش خوبه!!!
مردم ديونه اند به خدا. راست راستي انتظار داره من همه ي كار و زندگيم رو ول كنم برم ونكوور فقط چون هواش بهتره. تازه به نظرم دلگير هم بشه.

۲) دو سه روز پيش ها يه دونه “موش” جلوي در آپارتمانمون ديديم. از اون موقع تا حالا مي ترسم بخوابم. آخه من سه تا كابوس خيلي بد دارم, يكي اش موشه, يكي سوسمار و يكي دير رسيدن به جايي. حالا هر شب مي ترسم اگه بخوابم كابوس موش ببينم.

۳) بهمن عزيز هم فيلم همسايه ي هندي ما رو گير آورده -نمي دونم از كجا- و گذاشته روي وبلاگش. ناوديپ هيچ وقت براي من نخونده بود. نمي دونستم خوندن و رقصيدن هم بلده.

۴) بسته از ايران رسيده. يه عالم خوراكي -بشتابيد به سمت خانه ي ما كه از دستتون مي ره- براي گل آقا, يه جفت خرس براي كت بالو, و يه شعر “من گنگ خوابديده و عالم تمام كر… من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش”.
هر كسي هر كدوم از اينها رو مي خواد كه بخوره و ببينه يه زنگ بزنه كه خونه باشيم و بدوه به سمت منزل ما.
دست فرستنده ها ي همه ي اينها درد نكنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

قیصر و مشقاسم

Posted by کت بالو on February 1st, 2004

یه آقای پاکستانی به نام “قیصر” همکار منه که حدود 45 سالشه و خیلی آدم خوبیه. همیشه وقتی من رو می بینه یا میاد سر میزم یا من رو می بره سر میز خودش و حدود 45 دقیقه تا یک ساعت در مورد پاکستان و ایران و پرویز مشرف و خامنه ای و وضعیت منطقه و آب و هوای فلوریدا و خلبانی و آبگوشت و ادویه های غذا حرف می زنیم. ده تا عکس هم از دختر 16 ماهه اش داره که هر دفعه که می رم سر میزش همون ها رو دوباره برای من ایمیل می کندشون!!!

بامزه وقتیه که یکی دیگه از همکار ها بهمون می رسه یا مثلا نهار رو داریم با همدیگه و با یکی یا چند تا از همکار ها می خوریم. شروع می کنه دقیقا این مونولوگ رو بدون کوچکترین تغییری بازگو کردن:
کتی و من همسایه هستیم. هه هه هه هه.. منظورم اینه که کشورهامون همسایه ی همدیگه هستند. کتی ایرانیه و من پاکستانی. مرز خیلی وسیعی هم با هم داریم(!!!). زن های ایرانی خیلی خوشگل هستند. خیلی هاشون هم زن مردهای پاکستانی هستند.

و همیشه من رو یاد این جمله ی مشقاسم می اندازه که می گفت: غیاث آبادی ها خیلی مردانگی دارند. زن های قم و اراک و گاهی هم زنهای تهران می میرند که بشن زن مردهای غیاث آباد…

و دقیقا به اینجای حرفش که می رسه از من تایید می خواد.
?.Kathy, ain’t I right

ولله خانم ها و آقایون, من که تا به حال هیچ زن ایرانی رو ندیدم که زن مرد پاکستانی شده باشه. شما اگه دیده این بگین که من هر بار که “باید” ایشون رو تایید کنم اینقدر با عذاب وجدان این کار رو نکنم. ولله بالله به خدا من تا بحال از این خیلی زن های ایرانی که عاشق مردهای پاکستانی می شند یه دونه شون رو هم ندیده ام. در گل بودن این همکار مهربون من شکی نیست. اما من زن ایرانی ای که به نکاح مرد پاکستانی در اومده باشه ندیده ام.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

كت بالو ي خارق العاده

Posted by کت بالو on January 29th, 2004

نكته اين نوشته رو كساني كه در كانادا يا آمريكا زندگي كرده باشند خيلي خوب متوجه مي شند. براي بقيه هم آخر كار يه توضيح اضافه كرده ام.

كتبالوي ۸ ساله -بابا بزرگ 80 ساله

Posted by کت بالو on January 23rd, 2004

يه بار كلاس سوم دبستان بودم, معلممون من رو برد پاي تخته درس “چشمه” رو ازم بپرسه. من يه عالمه جيش داشتم. هول هم شدم يهو پاي تخته جيش كردم. معلممون هم گفت اي داد توي كلاس چشمه راه انداختي كه. خيلي خوش اخلاق و گل بود. خيلي دوستش داشتيم.

من كلي خجالت كشيدم. ظهر كه اومدم خونه همه اش گريه مي كردم و هيچ حرفي نمي زدم و نمي گذاشتم هيچ كسي بياد جلو و بهم دست بزنه. مامان و بابا و مامان بزرگ و بابا بزرگم كلي نگران شده بودند كه نكنه جدي جدي بلايي سرم اومده. هي ازم سوال هاي مختلف مي پرسيدند. من هم زار زار گريه مي كردم. آخر سر مامان بزرگم -خدا عمر طولاني بهش بده- گفت: ببينم جيش كردي؟. كه صداي گريه ي من ده برابر به آسمون بلند شد و همه يه نفس راحتي كشيدند.

فرداش گفتم من نمي رم مدرسه. مامانم گفت اگه امروز نري مدرسه ديگه هيچ وقت نمي توني بري مدرسه. كار بدي نكرده اي. برو مدرسه و مطمئن باش كه اصلا اتفاق مهمي نيفتاده.
حرفش خيلي وقت ها توي گوشم بوده. همه ي آدم ها اشتباه مي كنند. همه ي آدم ها كاري كه بهتر هست هيچ وقت نكنند رو مي كنند. اما مهم اينه كه بعدش دوباره سرمون رو بالا بگيريم و وارد جمع بشيم.

فيلم “مالنا” رو اگه نديدين حتما ببينين. به شرطي كه از ديدن اش غصه دار نشين. فوق العاده قشنگه اما غصه دارتون مي كنه. توي فيلم يه ضرب المثل مياره كه مي گه: شرافت از دست رفته در هيچ كجا به غير از همون جايي كه از دست رفته به دست نمياد. حالا شرافت از دست رفته ي جيش كردن كتبالوي ۸ ساله هم سر همون كلاس سوم ابتدايي اش دوباره به دست اومد.
——————-

هفته ي گذشته بابا بزرگم هشتاد ساله شد. تولدش مبارك و اميدوارم هزار سال زنده و سالم باشه. هميشه يادم مي مونه چقدر من رو عاشقانه دوست داشت. چقدر من رو قلمدوش خودش برد توي پارك و گردوند. چقدر توي درس هام كمكم مي كرد. و چقدر به من اعتماد به نفس مي داد. چقدر غصه مي خورد وقتي من همه ي لباس هام باز بود و همه ي دامن هام كوتاه و هميشه آرايش مي كردم. چقدر غصه خورد كه من نرفتم دكتر بشم و شدم مهندس (به قول بابا بزرگم سر عمله!!!) و چقدر خوشحال بود وقتي من سربهواي بازيگوش و عاصي, آدم شدم و ازدواج كردم. و چقدر خودش رو كنترل كرد كه موقع كانادا اومدن من گريه نكنه.

تولد بابا بزرگم مبارك. تولد بابا بزرگ همه مبارك.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

من چقدر مهمم

Posted by کت بالو on January 21st, 2004

آخه اين چه وضعيه.. صبح ساعت ۹ جلسه داشتم. ساعت ده دقيقه به ۹ رسيدم اداره. بعدش ساعت ۹ و ده دقيقه كه هنوز به دليلي نرفته بودم سر جلسه يهويي خون دماغ شدم!!! اونوقت يه بلوز سفيد برفي هم تنم بود. مردم و زنده شدم تا بعد از ده دقيقه خون دماغم بند اومد و بلوز سفيد هم جون سالم به در برد و لك نشد.
ساعت ۹ و ۲۰ دقيقه سلانه سلانه رفتم سر جلسه. بعد گل آقا جان زنگ زد كه بگه ده دقيقه زود رسيده به كلاسش..بعد يه همكار ايراني ام از يه شركت ديگه زنگ زد كه اول فكر كردم كار مهم داره و جواب دادم. بعد ديدم خير, مي خواد درددل كنه!!! خودم هم كه يه بار از جلسه اومدم بيرون كه مطمئن بشم خون دماغم بند اومده. خلاصه يه جلسه ي يك ساعت و ربعي رو من سه ربع بيرون بودم. عالي بود البته. خيلي خوش گذشت. راستش جلسه ي تيممون بود و خيلي مهم نبود. اما خنده دار بود ديگه. حالا كل تيم فكر مي كنند من چقدر مهمم.

امروز كلي خوش گذشته. همه كارها خوب پيش رفته. غرغر ها ديگه تموم شدند. با وجود خون دماغ ولي خوش اخلاق و خندونم. نتيجه گيري كلي اين كه غر غرو بودن به وضع جسماني ربطي نداره. گاهي وقت ها آدم غرش ميياد. لطفا وقتي دوستتون يا همسرتون يا .. غرش مي ياد براي مدت لااقل يك هفته يا يك ماه يا حتي دو سه سال تحمل كنين و هر چي اون غرغرو تر مي شه شما خوش اخلاق تر شين.
من البته اين غرغرو بودن رو ارث دارم. گر چه كه خودم رو حسابي اصلاح كرده ام و فقط گاهي اوقات به اصليت ام بر ميگردم. مامانم طفلي حدود يه عمر از بدو تولد من تا حدود ۶ سال پيش (قبل از اين كه در صدد اصلاح خودم بربيام ) غرغرهاي پايان ناپذير من رو تحمل كرد. اگه در مورد چگونگي تحمل و برخورد با غرغر سوالي دارين به مامان من مراجعه كنين لطفا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رنگارنگ 3

Posted by کت بالو on January 19th, 2004

1) از صبح روی دنده ی غر هستم تا همین حالا. صبح خواستم نرم سر کار, گل آقا گفت برسونمش ایستگاه مترو. من هم که دیدم نصف کار تموم شده و لباس باید عوض کنم شروع کردم غر وغر و رسوندمش و بعد هم رفتم سرکار. رفتم سراغ وینیفرد که ازش محصولات تازه رسیده رو بگیرم. گفت خودم از توی جعبه ها برشون دارم, دیوید که روی میز اونطرفی وینیفرد می شینه دید من دارم زیرلبی یه چیزایی میگم. گفت چیزی شده؟ من هم اعلام کردم که امروز از صبح دارم غر می زنم و برای دیوید بهتره که من رو “ایگنور” کنه. بعد با غر غر درونی کارم رو ادامه دادم تا ظهر که گل آقا تلفن زد و گفت برم دم ایستگاه مترو دنبالش. رفتم و سیل غر غر رو سرازیر کردم سرش اینقدر که کل زندگیش رو ریختم به هم. بعد هم برای تمام بعدازظهرم کارهای احمقانه توی شرکت داشتم که انجام بدم. هیچی دیگه. الان هم حدقه ی چشم چپم درد می کنه. گرسنه امه و غر…غر…غر…غر…

2) رفتم یه عالمه پول دادم و روز شنبه ناخون هام رو دادم سلمونی لاک بزنه. حالا این محصول جدید که اومده, درش به بدبختی باز می شه. بعد از این که ناخن شست دست راستم شکست, بقیه اشون رو دادم مارتین باز کنه. موندم سرگردون که یعنی هر دفعه من بخوام با این محصول کار کنم باید مارتین خره رو صداش کنم.غر..غر..غر..

3) گل آقا مون می خواست قرمه سبزی درست کنه. هوس کرده بود و من هم غر غرو بودم. بنابراین خودش دست به کار شد. بهش اول کار گفتم لوبیا قرمز نداریم. گفت چرا. حالا که گوشت و پیازش آماده شده و می خواد بگذاره که خورش جا بیفته, میگه لوبیای نپخته داریم نه لوبیای پخته. مجبور شدیم لوبیای سفید بریزیم توی خورش. تازه یه ساعت دیگه هم طول می کشه تا حاضر بشه. من گشنه امه. غر..غر..غر..

4) دیگه هیچی به نظرم نمیاد که بنویسم. چرا من اینجوری شدم که حرفهام اینقدر زودی تموم بشه. غر..غر..غر..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

غر..غر..غر

رنگارنگ 2

Posted by کت بالو on January 16th, 2004

1) کلی بهم خوش گذشته. رفتم beer store. ازم کارت شناسایی خواست. تازه کلی چک کرده و ور اندازم کرده که مطمئن بشه خودم هستم. بابا فرض 11 سال فاصله ی سنی با سن واقعی ام دیگه باور نکردنیه. در آستانه ی سی سالگی کلی خوش خوشانم شده.

2) رفتم کلاس رقص. جلسه ی دوم. کلی لنگ می زنم. هنوز نمی تونم قدم ها رو یاد بگیرم و تقریبا از همه ی شاگردها کندترم. البته فقط دو جلسه است که شروع کرده ام و تازه همه هفته ای 3 یا 4 ساعت کلاس میان و من هفته ای یه ساعت. آخه تو رو خدا یکی بگه کسی که تا حالا تخصصی ترین رقصش بابا کرم بوده, هردمبیلی و مدل داش مشدی, آخه چطوری می تونه وایسته و قدم های کلاسیک سالسا و رومبا رو تمرین کنه. هر دفعه وسطش وسوسه می شم بزنم تو خط رقص شاطری. این جلسه از جلسه ی قبل بهتر بودم. حداقل وقتی از رقص رومبا رفت به سالسا فهمیدم که داره یه رقص متفاوت رو یاد می ده. خوشحالم که آقا نیستم. این رقص ها برای آقایون خیلی مشکل تره. تازه اگه جفت رقصت آقایی باشه که رقص رو خوب می دونه تقریبا مشکلی برای رقصت نخواهد موند. اما امان از زمانی که جفتت کارش رو بلد نباشه. هر چقدر هم که خوب برقصی آخر کار خراب از آب در میاد. فکر کنم ده جلسه ی اول فقط به این بگذره که احساس کنم دارم رقص غربی می کنم. تا جایی که تجربه ی من در رقص بهم میگه, تا زمانی که آهنگ رو حس نکنی و یه هماهنگی روحی کامل با آهنگ و با رقص پیدا نکنی نمی تونی خوب برقصی. اصولا به نظر من رقص یعنی پیاده کردن آهنگ در بدنت و در حرکاتت.

3) فکر می کنم اصولا در همه کاری همین صدق می کنه. باید با روح کار هماهنگ بشی. وگرنه فقط منطقی جلو رفتن هیچ وقت توی اون کار کاملت نمی کنه. اگه روحت با روح کارت یکی شد و هماهنگ و یگانه شدی اونوقته که می تونی اون کار رو به بهترین وجهی انجام بدی.

4) بر سر آنم که گر زدست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
این شعر یعنی این که می خوام 5 سال تمام برم کلاس رقص و از 5 سال دیگه مهندسی رو بگذارم کنار و بشم مربی رقص. کلاس فرانسه رو هم از سه یا چهار ماه دیگه شروع کنم و بعد از دو یا سه سال تدریس فرانسه رو شروع کنم به علاوه ی زبان ایتالیایی. و بعد هم کلاس آواز و دیگه بعد از 5 یا 6 سال برم بشم مربی رقص و معلم فرانسه و بعدش هم ایتالیایی. شاعری و نویسندگی و داستان گویی هم که به جای خودش. من روحم با این فعالیت ها حسابی هماهنگه. گور بابای مهندسی و درس های سخت سخت. البته تا وقتی مطمئن نباشم که توی مهندسی موفق هستم ولش نمی کنم. نمی خوام فکر کنم در کاری شکست خوردم و به خاطر شکست رفتم سراغ کار دیگه. می فهمین چی می گم؟ اما می خوام به خاطر دلم زندگی کنم. نه به خاطر این که رباتیک برنامه ریزی شده ام.

5) عاشقی تمومی نداره دلبندم. اگه فارغی,یا اگه الان عاشق یکی دیگه هستی, نه قبلا عاشق بودی و نه الان عاشقی. اگه نرفتی گندمزارهات رو نگاه کنی و ببینی توی تنهایی چه شکلی هستند, خودت رو گول نزن. هیچ وقت عاشق نبودی. اصلا حس بی نظیر عاشقی رو هیچ وقت تجربه نکردی. از من می شنوی یه بار خودت رو بگذار یه گوشه ای و به خاطر یکی دیگه زندگی کن. عاشق شو و ببین چه کیفی داره.

6) پریشب همسایه روبروییمون رو دیدم. یه پسرهندی سیک است. قدش حدود 2 متره و یه عمامه ی گنده روی سرشه. فوق لیسانس نرم افزار داره از آمریکا, کلرادو. منتها دست روزگار پرتش کرده روبروی ما توی یه آپارتمان یه خوابه, نمی دونم چرا. این دفعه می پرسم ازش. کلی راجع به فیلم های هندی و هنرپیشه های هندی و رقص و آواز هندی باهاش حرف زدم. در مورد راچ کاپور و نرگس و هما مالینی و رکا و درا من درا و آمیتا بچان و هزار نفر دیگه که اگه این ها رو نشناسین اونها رو حتما دیگه نمی شناسین. کلی ذوق کرده بود و تعجب, که من این خلایق رو از کجا می شناسم. اسم خود آقاهه رو یادم رفت اما. قرار شد یه موقعی که وقت داشتیم بیاد خونه مون یه چایی بخوره. ببینم به نظرتون هندی ها توی چایشون هم فلفل و ادویه می زنند؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار