بسیار پیچیده است و بسیار ساده

Posted by کت بالو on February 27th, 2008

بسیار پیچیده است و بسیار ساده!
واقع شدنش بسیار ساده است و درکش بسیار ساده است و پذیرفتن اش و کنکاش کردن بسیار پیچیده.

اصولا بسیار پیچیده است و بسیار ساده!

بسیار کار درست و بجایی کردم.
کار ساده ای نیست اینقدر از خود راضی بودن!

به گمانم اسمش اعتماد به نفس باشد.

سه کیلوی ناقابل طی سه ماه گذشته وزن اضافه کرده ام. در حالی ست که هفته ای لااقل سه بار ورزش می کنم.

لاینقطع دهانم می جنبد البته. به گمانم از عوارض از خود راضی بودن باشد.

می گه خوبه عمل کنی! از خطرات عمل خون ریزی هست و عفونت و نابینا شدن!!!!! می گم اگه عمل نکنم چی می شه؟ می گه هیچی!!!!
خیلی جلوی خودم رو گرفتم بهش نگم مگه خیال کردی خلم چکش وردارم بزنم به تخمم!!
حالا باز خدا عمر با عزت و برکتش بده نگفت اگه عمل نکنم عفونت و ناخوشی و هزار جوره درد و مرض سر تا پام رو به گند می کشه!

به تصویب رسید.
این تاریخ یاد داشت شود. تا دو سال و یازده ماه آینده کتبالو خانوم میلیاردر می شود!!! آمین.

حالا علی الحساب دارم همین ده شاهی صناری رو که دارم حفظش می کنم!!

خیلی وقت ها یاد همکارهای ایران ام می افتم. یه ایمیل شوت می کنم براشون. از بهترین همکارهایی بودن که در طول زندگیم داشتم. ناب و گل.
برام جواب که می نویسن غصه ام می شه. می نویسن خوب شد که از اینجا رفتی. داره روز به روز بدتر می شه.
می نویسن با پسرش کلی خوشحاله و روحیه اش خوبه هر چند که شوهره اذیت می کنه.
و…
می نویسن کاش می شد باز هم با هم کار کنیم.

چرا بعضی شوهر ها “اینقدر” اذیت می کنن؟!

با خودم کلنجار رفتم بادبادک باز و هزار خورشید درخشان رو نخونم و نبینم که یه وقت نکنه غصه ام بشه.
گفتم جهنم ضرر. بی شک  دو تا کتاب ها عین شلوار برمودا و کیف کوکوشانل مد روز هستند. نخونده باشی از مد عقبی! گفتیم جهت مدیست شدن هم شده احساسات رو بگذاریم کنار و وسط این همه کتاب این دو تا رو هم بخونیم و سری توی سرها در بیاریم.
گیریم که احساسات انسان پرستانه ی نویسنده ستودنی است و …صد البته می شود روی غم احتمالی آنچه به افاغنه و ایضا قربانیان زندگی سنتی خاور میانه و نظام قبیله ای می رود, در سایه ی تلاش شبانه روزی در راستای تریلیادر شدن خاک فراموشی ریخت و دانست که …ما که جستیم!

چه وقت این همه تغییر کردم مانده ام مات و متحیر. 

مدت هاست فرض را بر این گذاشته ام که تعریف انسان برای من خود من هستم! به عبارتی به گمانم به خودکفایی تعاریف رسیده باشم.

در حال استحاله ی مداوم هستم. خدا اگه لطفی می کرد و جای استحاله ی مداوم اسهال نصیبم می کرد درمانش دم دست تر بود! تفاوتش این است که اسهال درمان نشدنی به سرعت می کشد. با استحاله ی درمان نشدنی سال ها زندگی کمابیش متغیری خواهی داشت. بد و خوبش به نوع استحاله ارتباط دارد. اسهال نوع بد و خوب ندارد. هر طور که باشد مداوم دستت به بند شلوار است و شهروند افتخاری (گلاب به روی همگی) مستراح!

می گفتم… بسیار ساده است و بسیار پیچیده!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 30th, 2008

جی کی رولینگ قطعا داستان نویس زبر دستیه.
سری هری پاتر تموم شد. هر هفت جلد از سر تا ته. برای سن نه تا دوازده سال نوشته شده و به نظرم مخاطبش رو راضی نگه داره. حتی من که مخاطب اصلی داستان نبودم وقتی کتاب رو دستم می گرفتم نمی تونستم زمین بگذارمش.
جی کی رولینگ کمی محافظه کار به نظر میاد. به کانون خانواده اهمیت زیادی می ده.
قسمت جذابش برای من زمانی بود که معلوم می شد شخصیت های کامل داستان اشتباهات بزرگی در زندگیشون داشته اند و اونقدر هم کامل نبوده اند. قسمت جذاب دیگه تصویر کردن مرگ بود. این که عزیز ترین ها از دست می رند. اصل تغییر ناپذیر زندگی هست و بازگشتشون ممکن نیست.
برای من که یکی از بزرگترین ترس های زندگیم از دست دادن عزیزانم هست بسیار تاثیر گذار بود.

یه کتاب از مارگارت آت وود رو دستم گرفته ام. در مورد نویسندگی هست و بسیاری جاهاش دست می گذاره روی مساله ی زنان و این که جامعه چطور زن رو سوق می ده به سمت تشکیل خانواده و در خدمت خانواده در آمدن.
….
اصولا اولین شکل برده داری در تاریخ ازدواج بود و این که زن به شکل برده ی مرد در آمد. این رسم برده داری خصوصا در جوامعی که هنوز به شکل قبیله ای باقی مونده اند یا به عبارتی جوامع سنتی بسیار دیده می شه.
اگه جنگ جهانی یه فایده داشته باشه اینه که مردها رو فرستاد جنگ و زن ها جای مردها رو توی صنعت و بسیاری مشاغل گرفتند. گرچه زمانی که مردها از جنگ برگشتند باز گله ی زنها داخل آغل منازل سوق داده شد و به وظیفه ی مقدس خطیر همسری و مادری و خانه داری روی آوردند.
ولله…نه که با وظایف خطیر مادری و همسری مشکلی داشته باشم. خودم مادر اگه نباشم همسر هستم. خدا اگه بخواد همیشه هم همسر می مونم. خیلی هم خوشحال و راضیم. منتها با اون ته مونده های نظام برده داری و این جریان تحمیق و گله ای رفتار کردن با ملل و جوامع بد جور مشکل دارم.
این که جوامع و انسان ها اینقدر بی رحم زندگی و شادی و رضایت انسان ها رو توی دستشون می گیرن و سوق می دن به اینطرف و اونطرف همیشه من رو عصبی می کنه.

اگه بشه چی می شه….

با اون پسر چینی که چهار سال پیش کار آموزم بود داریم می ریم نهار. محل کارم رو که عوض کردم یادم افتاد که اون هم همین جاست و بر حسب تصادف همدیگه رو پیدا کردیم.
توی محل کار قبلی چیزی که برام عجیب بود این بود که مصدق رو می شناخت و در مورد تاریخ ایران خوب می دونست. کتاب جدید شیرین عبادی رو هم خونده و خیلی هم خوشش اومده.
می خواست بره به ارتش ملحق بشه. فعلا که نشده و به نظر نمیاد در سن بیست و هفت سالگی دیگه شانس ملحق شدن به ارتش رو داشته باشه.
بچه ی بامزه ایه. گرچه کمی حواس پرته و خیلی دل به کار نمی ده. اینطور که می بینم هنوز داره دور خودش می چرخه.

طی سه هفته ی پیش اونقدر کارم زیاد بود که فرصت سر خاروندن هم نداشتم. فعلا فشار کاری کم شده. گمانم تا آخر هفته در امان باشم. از هفته ی دیگه به گمانم شروع بشه. توضیح بابت این که چرا اصلا و ابدا آپدیت نکردم.

هممم…در مورد کلاس های رقص برای دو سه نفری که سوال کرده بودن و آدرس ایمیلشون رو هم ندارم:
باله رو بیشتر از یه ساله که نرفته ام. سه ترم باله کار کردم. با موسسه ی باله ی ملی کانادا. در سنین بالا مثل مورد من چیزی که باله یاد می ده وضعیت صحیح بدن هست و این که چه وضعیتی در بدن با معیار های زیبایی مطابقت داره. به شخصه شرکت در یکی دو ترم باله رو برای تمام آدم ها خصوصا خانوم ها در هر سنی توصیه می کنم.

کلاس رقص ایرانی کلا و اصلا به رقص قری نمی پردازه. کلا و اصلا روی ریتم های شاد شش و هشت نیست. گرچه که علاقه ی اصلی من همون رقص های قری و شش و هشت هست. خصوصا مدل جلال همتی. اما رقصی که توی کلاس روش کار می کنیم رقص های محزون هست. بعضی هاش سنتی تر هستند و بعضی ها تلفیق سنتی و مدرن. بعضی ها هم حرکاتی از رقص های قاجار دارن که به دلیل سفر های شاه های قاجار به اروپا گاهی تا حدودی تاثیر پذیرفته از دربارهای اروپایی اون زمان هم بود. به هر حال همه چیز هست به غیر از باباکرم.

کلاس رقص سالسا و چاچا و کلا رقص های اسپانیش هم سه چهار ترم رفته ام. گرچه که خیلی خوب بلدشون نیستم و تمرین ام هم خیلی کم بوده. اما تجربه ای که دارم اینه که بهترینش -برای کسانی که تورنتو زندگی می کنند- مرکز اسپانیش تورنتو توی داون تاون هست. اون رو هم دو سالی هست که نرفته ام.

برای رقص عربی هم بهترینش یه کوچه پایین تر از همون مرکز اسپانیش از بهترین کلاس های رقص عربی هست. منتها…رقص عربی از تمام اون بالایی ها مشکل تره. می تونم قسم بخورم.

از زیباترین رقص ها رقص سکسی هست. مدلی که رسم هست و خواننده های پاپ این زمان مثل سری پوسی کت دالز و بریتنی اسپیرز و این سری دخترهای خرده ریز می کنند. المان هایی که بدن رو سکسی نشون می ده و برای مردها تحریک کننده هست رو آموزش می دن و حرکات رقص رو طبق اون طراحی می کنند.
جالبه که باله و رقص های اروتیک المان های کاملا متفاوتی دارن. زیبایی باله باشکوهه و تحسین برانگیز و تاثیر گذار و پایدار. زیبایی رقص های اروتیک در لحظه هست و در قدرت تحریکش و این که از دید نفر مقابل چطور دیده می شه.

رقص در تمام شکل هاش قشنگ هست. از زیباترین کارهایی که هر انسانی ممکنه برای خودش یا دیگران انجام بده.

زیاده عرضی نیست……

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on December 4th, 2007

ایناهاش. روابط ایران و کانادا به سردی می گراید.
کانادا سفیر پیشنهادی ایران رو قبول نکرده چون مشکوکه که شونصد سال قبل جزو گروگانگیر های سفارت آمریکا بوده. ایران هم سفیر کانادا رو اخراج کرده. حالا بامزه اینه که به گزارش بی بی سی سخنگوی وزیر خارجه ی ایران گفته که ایران استوارنامه ی سفیر کانادا رو قبول نکرده بوده. به عبارتی آقاهه هنوز سفیر نبوده!

خر تو خره ولله.

امتحان آخر ترم رو دادم. برگه ام رو که دادم خانوم معلمم دنبالم دوید از کلاس بیرون و گفت تو از شاگرد های استثنایی من بودی. به برگه ی تو که می رسیدم همیشه ذوق و شوق داشتم که ببینم کتبالو این بار چی نوشته. گفت که امیدواره تلاشم در این زمینه رو ادامه بدم و گفت که خیلی دوست داره که من رو توی بقیه ی کلاس هاش هم ببینه.
توی مقاله ای هم که تحویل اش دادم روی پاراگراف اولش نوشته great choice of opening quotation.
اون یکی معلم اولی ام هم همیشه برام از همین جملات تشویقی می نوشت و می گفت که از حضور من در کلاس بسیار لذت می بره. فقط دومیه بود که نه از سبک نوشتن من خوشش می اومد. نه نکته ها رو می گرفت و نه اصولا طرز فکر من رو می پسندید یا حتی نمی گذاشت سر کلاس جواب سوال هاش رو بدم و حرف بزنم . آخرش هم جنس خراب بهم “ب” داد جای آ!

بهش نگفتم از ترم دیگه شاید برم دنبال ثروت جای لذت دانش اندوزی. بستگی به یه چیز داره خلاصه. تا آخر هفته معلوم می شه.

پول زیر پای فیله. خصوصا وقتی بخوای به خاطرش با ملت محاجه کنی. ببینیم زورمون می رسه خانوم فیله پاش رو بلند کنه؟!
همه اش تقصیر این برف نالوطیه که هنوزم این همه از دیدنش کیف می کنم.

خنده دارترینه اگه بگم تا این ساعت عزیز در کانادا غذا سفارش نداده ام بیاد دم در خونه!!! همیشه گل آقا این کار رو می کنه. حالا یهو فردا  و پس فردا و پس پری فردا باید واسه بیست و یک نفر سفارش غذا بدم! نباید کار پیچیده ای باشه. منتها غیر از پیتزا فروشی نمی دونم دقیقا به چه مغازه ی دیگه می شه سفارش غذا داد که بیاره و تحویل بده و به همه ذایقه ای هم بخوره!
قدرشناس همکاری و پیشنهاد صمیمانه ی همگان هستیم!!

وقتی یه غذایی رو دوست دارم یهو یه دیگ درست می کنم و شش روز پشت سر هم روزی سه وعده ی پنج شش قاشقی می خورمش. این بار نوبت پلو قاطی بود. پلو و گوشت چرخ کرده و پیاز داغ و دو تا پر سیر و سیب زمینی ریز سرخ کرده و رب گوجه و ادویه پلویی و چس مثقال لوبیا توش! می شه یه جور اسلامبولی پلو ی سیب زمینی دار که یه کمی هم لوبیا قاطی داره.
یکشنبه عصر درست شده. یکشنبه شب و دوشنبه ظهر و عصر و شب و سه شنبه ظهر و عصر و شب تناول شده. نهضت برای فردا عصر و شب هم ادامه خواهد داشت.

بله آقای تهرانتویی. متشکر می شم اگه لینک ها رو مرحمت کنین. شاید فرجی شد. ایراد باید از علایق بنده باشه گرچه. به هر حال در اون همه لینک شاید موردی پیدا شد و علایق بنده رو بر انگیخت. لطفتون پایدار و سایه تون مستدام.

شده از زور خستگی حالت تهوع بگیرین؟ صبح جلوی در رو پارو کردم و برف ها رو نمک پاشیدم. عصر هم یه سری دیگه از هول لایه ی یخ نمک پاشیده ام. شب هم یه سری دیگه.
باز خدا رو شکر این شرکت …ون گشاد برف پارو کنی ساعت ده و یازده اومد و برف روبی ناقص من رو کامل کرد.

شانس آوردم اومدن بالاخره. حال و حوصله و فرصت کل کل کردن با این شرکته رو دیگه واقعا نداشتم.

توضیح این که مثل خل و چل ها هنوز هم برف رو دوست دارم.

از شدت خستگی حالت تهوع دارم. امیدوارم آخر هفته برطرف بشه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 29th, 2007

 مقاله تموم شد. امتحان تموم شد. کلاس رقص تموم شد. یکی از پروژه ها تموم شد.
مونده یه امتحان دیگه و باز یکی دیگه و ده پونزده تا پروژه ی دیگه و کلاس رقص هفتگی تا آخر دسامبر!
امتحان دیگه باز هم برای درس داستان کوتاهه. اون یکی امتحان مال کارگاه معرفی نوشتن مدارک فن آوریه (ترجمه ی فارسی بهتر از این سراغ نداشتم)! می شد امتحان نداشته باشه. چون من کلا کرم امتحان دادن دارم باعث شدم خودم و نوزده نفر دیگه در پایان دوره ی چهار روزه یه امتحان بدیم!!! نوزده نفر دیگه هنوز نمی دونن.

دخترک می خواست بره نرسینگ بخونه. برای امتحان تافل نمره نیاورده. من بهش پیشنهاد کردم با اون صورت عروسکی و اون قد و بالای مانکنی بره یه رشته ی هنری. می گه غیر ممکنه. پریروز اعلام کرد از رشته ی من خوشش اومده و می خواد چیزی شبیه اون رو بخونه. برنامه نویسی کامپیوتر. بهش توضیح دادم که اولندش من توی درک و فهم برنامه نویسی کامپیوتر یه چیزی به خانوم بزی بدهکارم. دومندش معلوم نیست اصلا دوست داشته باشه. می گه شوهرش هم کار برنامه نویسی می کنه ولی تمام مدت به دخترک می گه که امکان نداره دخترک برنامه نویس بشه!!! و بهتره بره سراغ یه کار دیگه!!!!
شک ندارم اگه جای دخترک بودم حتما می رفتم برنامه نویسی می خوندم. آدم های از خود راضی گند دماغ بی مصرف لج در آر!!!!
شوهر خرگول…زن به این جوونی و خوشگلی و خوش هیکلی داره. جای این که پشتک بزنه, اعتماد به نفس دخترک رو می گیره.
ندیده و نشناخته از شوهره بدم اومد اییییییییییی….ن هوا! بی منطقه؟ انکار نمی کنم. ولی…بعضی ها حرص من رو در میارن. گمونم تقصیر خودم باشه بیشتر از هر کسی!

شک دارم دختره خودش بدونه چقدر خوشگله! و…طفلک با چه صداقت و جدیتی داره درس می خونه و تلاش می کنه. دختر گلیه.

از بین پنج تا موضوع و حدود دوازده تا داستان باید دو تا موضوع رو انتخاب می کردیم و می نوشتیم. یکی از موضوعاتی که انتخاب کردم داستانی بود توی مایه های سورریالیستی و اگزیستانسیالسیتی مال اکتاویو پاز. منتها کرم داشتم. برای من این سخت ترین داستان اون مجموعه بود. بسیار سمبولیک و در عین حال برای من که در عمرم پیچیده تر از غرش طوفان و هری پاتر نخونده ام بسیار پیچ و خم دار.
خوشحال و خوشوقتم به عرض همگی برسونم وقتی داشتم در موردش می نوشتم دقیق و کامل برام روشن شد آقا پاز چی می خواسته بگه و از کدوم عناصر داستان نویسی برای رسوندن فحوای کلام استفاده کرده.
باز هم به اطلاع همگان می رساند تا این روز عزیز این داستان سه صفحه ای اکتاویو پاز پیچیده ترین داستانی ست که کتبالو خانوم مطالعه فرموده ان!
دنیایی ست…روز به روز بیشتر داره از زندگی کردن خوشم میاد.

یه خانومی بهم گفت میلان کوندرا گفته کسی که بچه نداره عاقله ولی کسی که بچه داره کامله!
خانومه یه دختر ناز دوازده ساله داره که فرانسه و انگلیسی و فارسی رو بلده. خیلی قشنگ می رقصه و شاگرد خیلی خوب مدرسه هم هست. با خانومه باید کاری رو انجام می دادیم. باید با هم قرار می گذاشتیم. جفتمون به این نتیجه رسیدیم بعد از ساعت نه شب بهترین وقته برامون! خانومه هر روز از صبح تا اون ساعت گرفتار کارهای خونه و کارهای دخترشه. من هم سر کار هستم و کلاس ها و درس های مختلف. برنامه هامون رو که کنار هم گذاشتیم خانومه کلی خندید. گفت: تو عاقلی ولی من کاملم!
راست می گه شاید. آدم بدون بچه یه آدم کامل نیست. منتها…مثل همون مثال دیونه شدن و مردن می مونه. تا وقتی کامل نیستی نمی دونی کامل نیستی!!! و…به گمانم تصمیم ام رو گرفته باشم. فکر نمی کنم هیچ وقت بخوام کامل بشم!
اصولا…تصمیم گرفته ام تا آخر عمرم یه کتبالوی ناقص خودخواه باقی بمونم!

حال خنده و شوخی دارین؟
بفرمایین چند تا نقل قول بامزه از یه خانوم ناز دستم رسیده. (راضی بود خودش بگه کیه). نقل قول ها ایناهاشن:

“Having sex is like playing bridge. If you don’t have a good partner, you’d better have a good hand.” Woody Allen

“See, the problem is that God gives men a brain and a penis, and only enough blood to run one at a time.” Robin Williams

شاهکارش اینه. نه به خاطر چیزی که گفته. به خاطر کسی که این رو گفته. اول نقل قول رو بخونین و بعد گوینده اش رو نگاه کنین.

“Clinton lied. A man might forget where he parks or where he lives, but he never forgets oral sex, no matter how bad it is.”

هوممم…گوینده رو حدس بزنین.
ایناهاش…باربارا بوش! همسر رییس جمهور پیشین ایالات متحده!!!! عاشقش شدم یعنی.

و این یکی:
“Women might be able to fake orgasms. But men can fake whole relationships.” Sharon Stone

و نهایتا…

“Sex at age 90 is like trying to shoot pool with a rope.” George Burns

گمانم آقای جورج برنز یه کمکی سن رو دست بالا گرفته. ما به چشم خودمان که ندیدیم ولی اونی که شنیدیم می گن از سن پنجاه شروع می شه. میله و نیزه می شه لاستیک و کش و یواش یواش حدود شصت و پنج شش سالگی همون طنابی می شه که جورجی خان گفتن. گیریم قرص و دارو و اسپری و دوپینگ استفاده بشه حدود نود سالگی طناب که چه عرض کنم یه نخ قرقره ای تار عنکبوتی چیزی باقی مونده باشه!!! سلامتی و دلخوشی باشه باقیش رو خدا بده برکت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نوستالژی

Posted by کت بالو on November 25th, 2007

تین ایجر بودم شاید حدود پونزده سال. نه می دونستم دیوید هاسلهاف کی هست و نه می دونستم فیلم ها و محصولات سینمایی مخاطبین خاص خودشون رو دارن.
فیلم نایت رایدر رو گرفته بودیم و من شیفته ی ماشین و بیشتر از اون صاحب ماشین بودم.
سال ها بعدش حدود بیست سالم بود.  سریال بی واچ اومده بود. باز هم اصلا و ابدا نمی دونستم محصولات سینمایی غربی مخاطبین خاص خودشون رو دارن. و نمی دونستم پاملا اندرسون کی هست و دخترهای بی واچ در اصل دخترهای مجله ی پلی بوی هستن. به هیچ عنوان هم یادم نبود هنرپیشه ی فیلم نایت رایدر اسمش چی بوده و کی بوده. فقط یادم بود شیفته ی فیلم نایت رایدر و هنرپیشه اش بودم. شدم عاشق و شیفته ی سریال بی واچ. دیوید هاسلهوف و اون یکی پسره که هنوز هم اسمش رو نمی دونم. (اسمش همچین مهم هم نیست!) و کیف می کردم از قد و قامت و هیکل دخترهای سریال!
باز هم همون موقع ها هنوز نمی دونستم پیرس بروزنان کی هست. شاید هیچ کس نمی دونست. حدود پونزده سال پیش بود. یه سریال بود به اسم رمینگتون استیل. سریال کارآگاهی بود. از همین ..خمی تخیلی ها که عاشقشون هستم. یادمه عاشق و شیفته ی پیرس بروزنان شدم و…اسمش رو یاد گرفتم.

از این خبر یاد فیلم نایت رایدر افتادم و این که اگه هالیوودی هست و ستاره سازی ای و پلی بوی ای از هوش هالیودی هاست و توانشون در تشخیص سلیقه ی گروه های مختلف سنی و توانشون در استخراج پول با عرضه کردن محصولات و آدم هایی که با اون سلیقه ها همگون باشند. وگرنه قسم می خورم در سن پونزده سالگی و ایضا بیست سالگی عقلم نه به جهت گیری می رسید و نه به تحمیق و نه به هیچ چیز دیگه. غریزه بود و شیفتگی یک دختر جوون به هنرپیشه هایی که الحق و والانصاف با سلیقه انتخاب شده بودند.
تنها تفاوتش با امروز این بود که هرگز فکر نکرده بودم ای کاش من هم مثل همون هنرپیشه ها بودم و همون ماشین خوشگل نایت رایدر زیر پام بود. اون روز ها و برای من فقط و فقط لذت بردن بود از اونچه که می دیدم بی هیچ تمایلی برای تصاحبش.

بسیار عالی…فهمیدم برای پولدار شدن می خوام چه کنم. یه سرمایه گذاری ای هست که ضرر و زیان توش نداره و برای یه آدمی مثل من که نه بلده محصول تولید کنه و نه فرصتش رو داره که جهت گیری اش رو کلا عوض کنه و نه بلده آنچنان ارتباط سازی ای با ملت بکنه بهترین هست.

می دونم می خوام یه سال و نیم دیگه برای چه شغلی درخواست بدم. می دونم می خوام این هفته و این ماه روی چه چیزی کار کنم و می دونم می خوام برای کار دوم کنار این کارم چه کنم.

از دو تا چیز هر قدر هم داشته باشم کم دارم. وقت و پول.
و مهم تر از هر دوی اینها سلامتی که بدون اون هرگز چیزی به دست نمیاد.

اصولا غرض از به دست اوردن پول برای بنده بقای عمر است و لذت بردن از بقای عمر و ایضا سلامتی در کل روزها و لحظات عمر.

بسیار از خودم راضی هستم. 🙂

یه جایی خوندم که یه کسی گفته بود هیچ وقت نگران خل شدن نباشین. چون به احتمال قریب به یقین خل که بشین نمی فهمین خل هستین.
من بهش یه جمله ی دیگه اضافه می کنم. نگران مردن خودتون هم نباشین. باز هم به احتمال قریب به یقین وقتی -صد هزار سال دیگه- به خوبی و خوشی بمیرین متوجه نمی شین که مردین!!!!

اغراق نمی کنم اگه بگم همیشه آرزو می کنم زودتر از عزیزانم بمیرم. اعتراف هم می کنم که از روی خودخواهی بسیار زیادمه. به گمانم از دست دادن یه عزیزی که از ارکان اصلی زندگی آدمه از خود مردن طاقت فرساتره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تشکیلات

Posted by کت بالو on November 15th, 2007

توی این آخرین سفری که رفتیم, با مامانم داشتیم راجع به دوست مامانم که همسفرمون هم بود و اونطرف تر کنار پسرش ایستاده بود, حرف می زدیم. خانومه خودش کوتاهه و -خدا یه امشب گناهان من رو فاکتور بگیره- زشت, پوست کدر,  با موی وزوزی و تقریبا بدون گردن و گرد گرد اما گرد شل و ول و وارفته . پسرش حدود هفده هجده سالشه, قد بلند و بوره و بدکی هم نیست. شوهر خانومه رو توی این دو سه سالی که با مامان اینها آشنا شده ان من هیچ وقت ندیده ام. پسرک توی لندن به دنیا اومده. من که طبق معمول فکرم داشت واسه ی خودش پشت سر مردم داستان درست می کرد, به مامانم گفتم پسر این خانوم چطور بور و سفیده. مامان توضیح داد که شوهر خانومه بور و سفید و قد بلند و خوش صورته. خانومه رو صدا زد و گفت پسرت عین پدرش شده. خانومه هم گفت آره. کلا اخلاقش و تشکیلاتش به پدرش رفته!!!!!!!!

دقیقا نمی دونم تشکیلات آدم ها کجاشونه, ولی هر جاشون که هست, معلوم شد تشکیلات پسراین خانوم مثل مال پدرشه!!! راستی هم پسرک شانس آورده تشکیلاتش شبیه مادرش نشده!!!

باز هم خدا من رو ببخشه. از اون به بعد هر وقت پسره رو دیدم قبل از هر چیزی یاد تشکیلات افتادم!!!!

دام دام دارام دام…دارارا دارام دام…دیم دیم دیریم دیم…داراری دیریم ریم…

بعد از یه سال, کلاس رقصه دوباره شروع شده. این شکلی: دارارا دارام رام…دیم دیم دیریم ریم…راست چرخ چپ یک دوسه راست چپ پایین یک دو سه راست چپ چرخ چپ یک دو سه…اینجوری خلاصه. متوجه شدین یا با کل تشکیلات دوباره تکرار کنم؟!

ماهم این هفته نهان گشت و به چشمم سالی ست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی ست

این جوریا…

چیزی که راست راستی حالم رو بد می کنه, اینه. ویدیو ش رو امکان نداره ببینم. مطمئنم تا چند شب بعدش به شدت بد خواب می شم.

گاهی وقت ها خیلی خیلی دلم می خواد به این آهنگ و این یکی آهنگ گوش بدم. آروم ام می کنن.

خوبه آدم توی زندگیش بتونه کاری بکنه, برای آدم ها, برای عزیزان آدم ها, برای عزیزان خودش و ..برای خودش…

جدی جدی نگران گرم شدن جزجزی کره ی زمینم! کجا بریم اونوقت؟ این همه تشکیلاتمون رو چه کنیم؟

این آنتی بیوتیک داره کل  تشکیلات من رو به هم می ریزه! هر شب چهار پنج بار از شدت تشنگی و یکی دو بار هم از شدت دست به آب از خواب بیدار می شم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شماره دار

Posted by کت بالو on November 14th, 2007

شماره ی یک- هنوز مریضم! آقا دکتر گفته اگه پس فردا که تب بر رو قطع کردم, هنوز تب داشتم برگردم پیشش. تا پس فردا باید صبر کنم.

شماره ی دو-هیچی. خوشم اومده همین جوری بیخودی شماره بزنم. آدم مریض بهانه گیر می شه. بامزگیش, با این که داروها باید خواب آور باشن, فقط من رو می اندازن توی تختخواب ولی خواب بی خواب!

 شماره ی سه- خوشم اومده شماره بزنم. مریضی است و بهانه جویی. با تیممون و دو تا تیم دیگه همگی از شرکت خودمون, فرض بفرمایید شرکت حاج رضا سوهانی و پسران, جلسه داشتیم با یه شرکت دیگه, فرض بفرمایید شرکت حاج صادق سوهانی و پدران. من تنهایی رفتم, باقی آدم های تیم مون قبلا رسیده بودن. من که رسیدم از میز پذیرش شرکت حاج صادق, تلفن زدن به کارمند حاج صادق, مثلا اصغر شکری که بیا پایین , یه نفر دیگه از شرکت حاج رضا اومده  برای میتینگ. نشستم روی صندلی و  منتظر اصغر آقا شکری  شدم. دو تا آقای دیگه که با هم اومده بودن و در حال بحث بودن روبروی من نشسته بودن و یه آقایی هم کنار صندلی من منتظر بود, که طبیعتا یکی از کارمندهای حاج صادق بیاد و ببردشون تو. اصغر آقا شکری که اومد حتی نگاه هم طرف من نکرد. چون قرار بود یه نفر اومده باشه, بدون تردید رفت و شروع کرد دست دادن با آقایی که مبهوت کنار صندلی من ایستاده بود و بهش گفت از حاج رضا اومده ای؟ آقای مبهوت گفت خیر. (کتبالو بی هیچ عکس العملی نشسته بود سر جاش. طبق معمول اینجور وقت ها تفریح می کرد). اصغر آقا شکری برگشت طرف دو تا آقای روبروی من که با هم اومده بودن و با کمی تعجب (منتظر یه نفر بود, نه دو نفر) پرسید شما از شرکت حاج رضا هستین؟ دو تا آقاها گفتن خیر. مسئول پذیرش هم گمانم مثل من داشت تفریح می کرد, یه پسر درشت جوونی بود که سرش رو هم تیغ انداخته بود.  صداش در نیومد. من بلند شدم و به اصغر آقا شکری گفتم من از شرکت حاج رضا سوهانی و پسران هستم!! طفلک اصغر آقا شکری که یه آقای قد بلند موسفید مسن جا افتاده بود واضحا خجالت کشید. دست داد و معذرت خواهی کرد و بعد که فهمید تازه به شرکت حاج رضا و پسران ملحق شده ام گفت: هان پس برای همینه که نشناختم ما منتظر شما هستیم!!!!!!! عادت دارم دیگه. لبخند زدم….

شماره ی چهار- چه بامزه است اینجوری شماره زدن! اصولا هر چی اتفاق خوبه (به غیر از مریضی) این هفته برای من افتاد. همه ی کارها عالی پیش رفت. کارهای گل اقا خوب انجام شد. خبر خوب از خونواده ام داشتم. چشم نزنم, این هفته هفته ی “همه چی بر وفق مراد” بود.

شماره ی پنج- باحال…از این به بعد اینجوری شماره می زنم دیگه. یه خانوم معلم به خاطر این که سر کلاس دبیرستان ادای “چیر لیدر” ها رو در آورده یا به عبارتی نمونه ای از رقصشون رو اجرا کرده, و کلیپ رفته روی یو تیوب, استعفا داده. البته به غیر از اون, دلیل استعفاش شکایت یکی از والدین هم بوده که ادعا کرده کتابی که خانوم معلم به بچه ها توصیه کرده بوده, مناسب دختر چهارده ساله اش نبوده!!! ایناهاش, اصل خبر اینجاست.

اصولا موافق ایده ی “چیر لیدر” نیستم. طبق معمول سرمایه داری در خدمت اقایونه, خصوصا که تا به حال چیر لیدر اقا ندیده ام! چیر لیدر جهت حظ بصر آقایون هست وقتی مسابقات ورزشی می بینند. منتها به هر حال رایجه و بسیار هم رایجه. نوش جون ملت, حالا که آقایون راضی هستن و چیر لیدر هم راضیه و سرمایه دار هم راضیه, گور بابای بنده ی ناراضی که نه سر پیازم و نه تهش. همه به حکم انتخاب اونجان و نه اجبار. منتها چیزی که عجیبه استعفای خانوم معلم به دلیل اجرای یه تکه ی این رقص, سر کلاسه. درسته که رقص اش واقعا قشنگ و بسیار اروتیکه, ولی اگه خوب نیست, به معلم بیچاره چه ربطی داره. ملت آمریکا کلا چیر لیدری و رقص های اروتیک شون وسط مسابقه ی جدی بسکتبال با اون همه ملت از همه سن و از همه رنگ رو ببره زیر سوال, گمونم.

همینه که از امریکایی ها کلا خوشم نمیاد, محافظه کارهاشون بهم حالت تهوع می دن. گمانم اتفاق توی اریزونا افتاده.

شماره ی شش- به به..عجب اشتباهی که تا حالا اینجوری شماره نمی زدم. مت دیمون به عنوان سکسی ترین مرد دنیا در حال حاضر شناخته شد.ایناهاش.  براد پیت هم توی لیسته البته. من اگه بودم به براد پیت رای می دادم! شایدم به لئوناردو دی کاپریو. دوست هام به جرج کلونی, و بعدش براد پیت, حاضرم شرط ببندم.  تقریبا خانومی رو ندیده ام که ocean’s eleven, ocean’s twleve و ocean’s thirteen رو ندیده باشه. حالا گیرم اصلا انگلیسی هم بلد نبوده باشه. تقریبا خانومی رو هم ندیده ام که سه تا فیلم های Bourne identity, Bourne Supremecy و Bourne Ultimatum رو ندیده باشه. بامزگیش این که اینجا دو تا از خانوم های همکارم به عنوان کادوی تولد دوستشون رو برده بودن فیلم اوشنز ترتین! و با این که قویا و واضحا اعتقاد داشتن فیلم بسیار مزخرف بوده ولی می گفتن برای کادوی تولد به دوستشون بهترین بوده!!! این فیلمساز های حقه باز گیشه ای!

 شماره ی هفت- اگه همینجوری از این مدل شماره زدن کیف کنم, شاید برگردم و توی نوشته های قبلی هم مدل شماره زدن رو عوض کنم! داره مزه می ده. در زندان های کابل به زنان زندانی تجاوز می شه. ایناهاش. بعضی هاشون توی زندان باردار هم شده ان.

ولله به گمانم در زندان های کابل و ایضا بسیاری دیگه از زندان های دنیا نه تنها به زنان زندانی بلکه به مردان زندانی هم تجاوز جنسی می شه. اصولا این عضو شریف همیشه برای -حالا گیریم نه همه, بلکه گروهی از-  آقایون مایه ی دردسره. کاریش هم نمی شه کرد, مگه این که داوطلبانه خودشون رو از مردی بندازن. مردونگی یعنی مذکر بودن, یعنی دارای ذکر بودن! ذکر که نبود مذکر نیستی, بنابراین کلا و کاملا  واضح و مبرهن است ایده ی کندن عضو شریف باطل است, مردانگی را زیر سوال می برد, بر منکرش لعنت. ایضا ایده ی مهار کردن نیازهای طبیعی عضو شریف. بنده اگه جای خداوندگار عالم بودم به جاش خیار چنبر کار می گذاشتم, ضررش کمتره, دردسرش هم!

شماره ی هشت- ولله چیزی ندارم بنویسم. از شماره زدن خوشم اومده! حالا زورکی بخوام یه چیزی اضافه کنم باید گیر بدم به این بنده خدا دوباره. عاشقشم بی شرط و شروط!

شماره ی نه- حوصله ام سر رفت از این همه شماره زدن…زیاده عرضی نیست. زت زیاد. شر بنده و شماره ها کم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

 پیوست: خاک به سرم…حالا خوب شد ما یه چیزی منباب شوخی اون بالا گفتیم. اینترنت چرخی می کردم, بی هوا رسیدم به این مقاله هه. جهت اطلاع عرض کنم مقاله می گه آب خیار چنبر برای نرمی پوست بسیار سودمند است!!!!!!!!!! چه بی تربیت!