عاشقي و سفر

Posted by کت بالو on April 16th, 2004

فعلا در حال خوندن كريستين بوبن هستم. اين قسمت برام جالب بود:
چگونه مي توانيد به نزديكان خود بگوييد كه عشق شما, همان عشقي كه به من زندگي مي بخشيد, اين زمان برايم مرگ آور است.چگونه مي توانيد به كساني كه دلبسته ي شمايند بگوييد كه از شما دل بكنند.

سكوت زنده

Posted by کت بالو on April 14th, 2004

امروز كسي رو ديدم كه به نظرم مياد آينه ي خودم حدود 6 سال پيش است. كم تجربه و نيازمند يه كسي كه دوستش داشته باشه و دستش رو بگيره و اشتباهاتش رو ناديده بگيره.

يواش يواش دارم به لحظه هاي بي تابي مي رسم. كشش به سمت خونه. به سمت زندگي خودم.
فرصت ها كوتاهند و دوست داشتني ها بسيار. خو كرده ها من رو به طرف خودشون مي كشند.

مهم ترين دلايلي كه به خاطرشون اينجا هستم هنوز كامل پاسخ گفته نشده اند.

مشكل اساسي اينه كه به نوعي خود آگاهي رسيده ام كه آزارم مي ده. اين كه دليل هر كار رو بدوني و از روي غريزه رفتار كردن رو ترك كني, و به سمت خود آگاهي بيشتر قدم برداري واقعا آزارنده است.
خود داري آزارنده است. به عبارتي وقتي خودت حريف خودت نشي, و خودت حريف ديگران نشي.
يا وقتي ببيني كاري نمي توني براي كسي بكني. توانش رو نداري, و آرزو كني كه كاش مي تونستي..

كاش…
———

بيشتر از هر چيز موضوع “سكوت زنده” فكرم رو به خودش مشغول كرده. محمد جواد عزيز در مورد اثري به نام “سكوت زنده” بهم گفت. دارم فكر مي كنم چطور مي شه سكوت زنده نبود. چطور مي شه جرات و فضاي گفتن پيدا كرد. سكوت زنده از چيزهايي هست كه فكر مي كنم تا مدت ها به يادم بمونه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

زن هنوز..

Posted by کت بالو on April 13th, 2004

زن از ابتداي جمله ي مرد فهميد كه مرد در دام است,يا شايد هم فكر مي كندكه جاي خوبي براي پهن كردن دام پيدا كرده است. غافل از اين كه زن كوچكترين حركاتش را مي ديد و هر اشاره را مي فهميد.

مرد از سفرش به بلاد خارجه به همراه خانواده حرف مي زد و زن اشاره ي مرد را به خانواده دوستي و تعهد, و نيز عطش او براي زني جوانتر و تازه تر را به روشني روز درك مي كرد. زن مردهاي زيادي ديده بود.

مرد از هنرهايش مي گفت و از مهارتش در ميناكاري و جستجو براي يك طرح ناب, و زن در نگاه و رفتار مرد مفهوم طرح ناب الهام بخش را به خوبي مي فهميد.

زن آواز مي خواند و مرد به همراهي اش دم مي گرفت. مرد كه به صد عشوه و بهانه صندلي كنار زن را براي نشستن برگزيد و دستش را به پشتي صندلي زن تكيه داد, زن به يقين دانست كه هدف تمام اشاره ها و كنايه ها بوده است. و زماني كه نگاه همسر مرد را از مرد دور ديد, و دست مرد را در جستجوي دستانش هر چند پنهان از گوشه ي چشم دانست, فهميد كه مرد پيش از سپري شدن يك ساعت در روياي هماغوشي او در پي كشف رازهاي بيشتر پيكر زن است.

زن درسش را خوب مي دانست, و ميدانست چرا اين درس را دوباره و دوباره مرور مي كند.
زن در پي يك فراموشي بود, براي بار پنجم, ششم, دهم, دوازدهم, صدم… خودش نمي دانست. در پي شكستن يك طلسم, در پي بردن يك احساس به بوته ي آزمايش.. اين بار شايد طلسم مي شكست. اين بار شايد در پس يك هماغوشي, در پس يك مرد, تمام خاطره ها و يادها فراموش مي شد. اين بار شايد طلسم مي شكست. شايد…

و زن پيراهنش را بازتر كرد, يك لبخند و يك نگاه, چنانچه بارها آزموده بود و به نتيجه ي كار آنچنان اطمينان داشت كه به تاريك بودن آن شب بي نور.

كوچكترين نوسانات هيجان در مرد را با وجود فاصله احساس مي كرد و ميل مفرط و مهار نشدني مرد به در آغوش گرفتن خود را با بي اعتنايي و در كمال آگاهي به تماشا نشسته بود.

به رقص كه در آمد, هنوز در تمام زير و بم هاي موسيقي دنباله ي نگاه مرد را مي ديد كه چگونه روي خطوط اندامش بالا و پايين مي رود, و هيجان مرد كه به بهانه ي رقص با همسرش به ميانه ي ميدان آمد. موي كم پشت, خندان -طبق معمول همه ي مردهاي قبلي در موقعيت مشابه-, و سعي مفرط در جلب توجه, كه خواهي نخواهي زن را به ياد يك ميمون خوش قد و بالا و خوش ادا مي انداخت.

زن كه نشست, مرد باز هم در كنارش بود,زن گيلاس شراب را به دست گرفت كه بياشامد, و مرد كه دستپاچه از ظرف ميوه, ميوه اي پوست كند تا زن مزه ي شرابش كند.. و زن مي رفت كه از مرد خوشپوش و خندان تنفر پيدا كند.. و يك چهره , و يك احساس باز در زن جان مي گرفت, باز جان مي گرفت. لعنت به اين چهره, لعنت به خاطره اي كه تنهايت نمي گذارد. لعنت به اين احساس…
زن ميوه را مزمزه كرد و شراب را سر كشيد و خواند… مرد در اوج تحسين و هيجان بود. زن احساس ترحم مي كرد به مردي كه تا اين حد محتاج تن زن بود.

مرد دندان هاي سفيدي داشت, و دختر مرد فقط چند سالي از زن جوانتر بود. مرد به پهناي صورتش لبخندي زد و زن احساس ترحم كرد و ريشه ي سياه چند دندان بسيار سفيد را ديد.

مرد در گوش زن آوازي پنهان آغاز كرد. زن به يك چهره فكر مي كرد.

شايد فراموشي در پس گام ديگر مي آمد. هماغوشي معجزه مي كند, معجزه.

و دو روز بعد زن در ميان بازوان آن مرد ترحم انگيز بود…و مرد در اوج هيجان و زن در اوج شگفتي از نيرويي كه داشت.. و هنوز يك صورت آنجا بود. يك حس, يك درد, حسي كه لذت هماغوشي را از زن مي گرفت.

تلاش بي نتيجه بود.
پيراهنش را كه به تن كرد, مي دانست كه دوباره در ابتداي راه است. صورت هنوز با زن بود, و يك درد هنوز آنجا بود, و باز مردي بود كه اسمش خط خورده بود و مردود, از زن يك نمره ي قبولي را براي ادامه ي راه, گدايي مي كرد.

حقيقت اما بسيار دردناك است:
زن هنوز عاشق بود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ترانه ي پاييز

Posted by کت بالو on April 13th, 2004

خيلي وقت بود كه دنبال اين شعر مي گشتم و پيدا نمي كردم تا بالاخره ديروز در كتابي كه هديه گرفتم پيداش كردم و از ديروز تا حالا حدود ده باري خوندمش:

پاييز چه زيباست
مهتاب زده تاج سر كاج
پاشويه پر از برگ خزان ديده ي زرد است
بر زير لب هره كشيدند خدايان
يك سايه ي باريك
هستي شده تاريك
رنگ از رخ مهتاب پريده
بر گونه ي ماه ابر اگر پنجه كشيده
دامان خودش نيز دريده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ني لبك آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور
پر ناز
پرشور بخواند
شبگير سر دار

هر برگ كه از شاخه جدا گشته به فكر است
تا روي زمين بوسه زند بر لب برگي
هر برگ كه در روي زمين است به فكر است
تا باز كند ناز و دود گوشه ي دنجي
آنگاه بپيچند
لب را به لب هم
آنگاه بسايند
تن را به تن هم
آنگاه بميرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگيرند
جاويد بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاييز چه زيباست

پاييز دو چشم تو چه زيباست
سر مست لب پنجره خاموش نشسته ام
هر چند تو در خانه ي من نيستي امشب
من ديده به چشمان تو بسته ام
هرعكس تو از يك طرفي خيره به رويم
اين گويد
هان هيچ
آن گويد
برخيز و بيا زود به سويم
من گويم نيلوفركم رنگ لبت را
با شعر بشويم؟
با بوسه بگويم؟
اي كاش..اي كاش
آن عكس تو از قاب در آيد
همچون صدف از آب برآيد
جان گيري و بر نقش گل بوته ي قالي بنشيني
آنگاه به تن پيرهن از شوق بدري
پستان تو از شور بلرزد
ديوانه همه شوق, همه شور
بيگانه, پريشيده همه قهر
تا آنكه تن برهنه را خسته نمايي
.
.
.

بي عنوان

Posted by کت بالو on April 11th, 2004

فكر مي كنم به تمام چيزهايي كه ياد گرفته ام, و خوشحالم كه اين چيزها رو ياد گرفته ام. هميشه مديون كسي هستم كه اونها رو بهم ياد داد.

——

جمله ي I love you بسيار قشنگه خصوصا وقتي روي يه جعبه ي بزرگ جواهرات نوشته شده باشه!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دوست داشتني ها

Posted by کت بالو on April 8th, 2004

عالي بود. هوس كرسي كرده بودم,حسابي و طبق معمول هميشه كه خيلي خيلي خوش شانس هستم صاف از آسمون يه كرسي سبز شد. كلي كيف كردم.

نمي تونم تشخيص بدم كه به كجا تعلق دارم. مسلما علايق من و كساني كه دوستشون دارم اينقدر پراكنده هستند كه جمع كردن همه شون در يك جا غير عملي به نظر مياد. اما وقتي كه بيشتر فكر مي كني مي بيني چه اهميت داره اگه كساني كه دوستشون داري بهت چسبيده باشند يا اين كه از اينجا تا دورترين فاصله ي دنيا ازت دور باشند.

خدا رو صدهزار بار شكر, اينجا نه كسي شكسته شده, نه كسي مشكل جدي اي پيدا كرده و نه كسي بيماري اي داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ياد اوري

Posted by کت بالو on April 8th, 2004

رفته رفته دوباره به ياد مي آرم دليل تصميم بسيار سختي رو كه گرفتم و به ديار ديگه اي كوچ كردم. و فكر مي كنم چه شناخت درستي از خودم و از اونچه كه در زندگي من رو ارضا مي كنه به دست آورده بودم. فكر مي كنم هميشه در حال تاييد شدن هستم. تاييد صحيح بودن تصميم هايي كه گرفته بودم و تاييد اونچه كه فكر مي كردم.

دوباره تمام اونچه كه بايد ازش فاصله ميگرفتم رو به ياد آورده ام. و ..تمام ترسم از اينه كه تمام اين فاصله ها روزي از بين بره كه متاسفانه شايد..شايد..شايد گريزي ازش نباشه.

گاهي وقت ها حسابي از خود راضي ميشم. گاهي وقتها مثل الان, كه مي بينم چقدر درست تصميم گرفته بودم.

و گاهي فكر مي كنم نكنه من زيادي بي احساس هستم. خيلي زياد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يك تجربه

Posted by کت بالو on April 7th, 2004

درست مثل اينه كه همين ديروز از اينجا رفته باشم.
به نظرم قدرت فراموش كردن و انطباق پذيري من فوق العاده است. كاملا احساس مي كنم همين ديروز اينجا رو ترك كرده ام. نه چيزي برام عجيبه و نه مشكلي حس مي كنم. انگار هيچ وقت از اينجا بيرون نرفته بوده ام.

تنها تفاوتي كه تا حالا ديده ام اينه كه يه خيابون ورود ممنوع شده يكطرفه و يه خيابون يكطرفه شده ورود ممنوع.

ديگه اصلا احساس نمي كنم كه همين دو روز قبل جاي ديگه اي بوده ام. مطمئن هستم وقتي هم برگردم سر خونه و زندگيم حس خواهم كرد از بدو تولد همونجا بوده ام!!!!

اين عدم حس دلتنگي در من و اين قدرت فراموش كردن سريع هر چيز و قدرت انطباق بسيار سريع با همه ي شرايط براي خودم حسابي تعجب آوره.

فقط اين آشنايي بسيار عميق با همه چيز و همه جا يه حس عالي به آدم مي ده… و اين كه همه به زبون آدميزاد حرف مي زنند واقعا خوبه. چي مي شد اگه فارسي مي شد زبان بين المللي.

—-
پرسشي در يك سوي دنيا شكل مي گيره و آدم براي پيدا كردن يه پاسخ به سوي ديگر دنيا سفر ميكنه.
زندگي بسيار زيباست..هر جا و در هر شرايطي, زندگي بسيار زيباست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

فروغ

Posted by کت بالو on April 4th, 2004

فروغ می گوید:

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

و باز می گوید:
می آیم, می آیم, می آیم
با گیسویم: ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم, می آیم, می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من درآستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا,
در آستانه ی پرعشق ایستاده, سلامی دوباره خواهم داد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

آشنایی تصادفی-گرامافون!

Posted by کت بالو on April 3rd, 2004

به به… عجب تصادف فرخنده و مبارکی.
به مبارکی و میمنت, هویت این دوست گرامی که ما مدتهای مدید است از مرورنوشته هایشان لذت وافر می بریم, کشف شد. یک مکالمه ی تلفنی و چند فوتوقراف ردو بدل شده بین اینجانبان,کت بالو خانوم و گل آقای عزیز با پیرتاک گرامی, هر گونه شک و تردیدی را به طور کامل برطرف کرد.
در همین جا به آن اوستاد عالیقدر نمایندگی انحصاری و تام الاختیار جهت به تحریر در آوردن تمامی خاطرات اونیورسیته , اعم از آبرومندانه و غیر آبرومندانه اعطا می گردد.
——————————————-

سوزن گرامافون ذهنم
روی صفحه ی ملاج گیر کرده است و
مکرر
نام شما را در فضای مغزم پخش می کند و
دنبال کردن موسیقی زندگی را
غیرممکن ساخته است.

نگاه یک جفت چشم
لازم است تا
سوزن را آزاد سازد و
بقیه ی داستان زندگی را بنوازد.

وگرنه دوستان عزیز
متاسفانه ناچار خواهيم شد
الکتریسیته ی جاری در گرامافون را قطع کرده و
از دنبال کردن کل موسیقی
چشم پوشی نماییم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار