زندانی

Posted by کت بالو on February 15th, 2004

یک زندان انفرادی
و لحظه هایی که بی ملاقات
عمری را می مانند

یک لباس راه راه,
دوخته ی دستان نادانم
به تن زندانی بیگناهم کرده ام

زندانی, معصوم
از وجود من تغذیه می کند و
هر لحظه قدرت می گیرد

و من هر دم, ناتوان تر از دم پیش
درمانده
پروارترشدن زندانی ام را می نگرم

ملاقاتی هایش را
به تندی از او می رانم
و کلافه شدن بی حدش را
وحشتزده شاهدم

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
که حکم اعدامش را
با دستان خودم صادر و امضا کرده ام
در نهایت خشم, و نهایت عصیان
مقتولم سازد

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
همه ی بی گناهان پاکیزه ی بی خبر را
عصیانزده,
قربانی بی گناهی هایش سازد

هان ای بی رحم دژخیم
حکم اعدام امضا شده
زندانی ام را اعدام چرا نمی کنی؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مجسمه – بدبختی رنگ ها- حس

Posted by کت بالو on February 14th, 2004

روح از دست داده
مجسمه هایی را می مانیم
که با تیشه ی هر کس, هر بار
تکه ا ی را از دست می دهیم
و خود را باز می سازیم
تکه تکه
در پس هریک ضربه ی تیشه
——————–

من در پس این صورتک های غریب
سفید, طلایی, آبی, سبز
یک بی درکی را می بینم
و در این عجبم
رنگها آیا یکدیگر را درک می کنند
با طلایی از جنگ می گویم
بی درکی اش از وحشت یک صدا
دیوانه ام می کند
به آبی هایش نگاه می کنم
و حکایت بدبختی می گویم
از بدبختی تا صفحه ی
مسافرتهای به اندازه ی جیب را
خوانده است
وحشتم از روزی است که
سفید و طلایی و آبی و سبز شده باشم

و تمام صفحات کتاب بدبختی را
به نوشته ی قهوه ای ها و زردها و قرمزها و مشکی ها
از یاد برده باشم.

بدبختی به قلم رنگهای مختلف
بسیار متفاوت است
بیچاره ام من که دارم به درک
بدبختی های سفید و طلایی و سبز و آبی
بسیار نزدیک می شوم
———————————

به “حس” بسیار نزدیکم
دنیا روح دارد
و من روح ها را لمس می کنم
فیلسوف ها همیشه
وجود همه ی حس ها را
با حسی غریب
به زیر سوال می برند
فیلسوف ها
آنچه همه حس کرده اند را
دوباره و دوباره می پرسند
و دور یک میدان بزرگ می چرخند
تا همه ی ما سرگیجه ی فلسفه می گیریم
و یکی یکی می میریم
و حس را سوال می کنیم, سوال, سوال.
فیلسوف نیستم,
حس می کنم, بی پرسش
و من به یک حس غریب
بسیار نزدیکم
به حس یک مرگ
به حس بی حس شدن
و سیال شدنی روح وار
بسیار نزدیکم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ثانیه

Posted by کت بالو on February 12th, 2004

من حس سیالی را دارم
در بی نهایت دنیا

و سفید شدن تک تک رنگدانه های موهایم را
حس می کنم

گاهی ماده را نمی فهمم
و میدانم که حسرت میخورم
لحظه لحظه هایی را که
به غیر از بی نهایت
سپری می شوند

و فکر می کنم که
ثانیه ها را فهمیده ام

دانسته ام که بعد ثانیه
یک عمق است
و طولی ندارد

می توان عمق هر ثانیه را
به سوی اوج پیمود
و می توان زمان را شنا کرد
در حالت سیال گونه ی
یک عاشق بی همتا
به سوی یک معبود خودساخته

از عمق ثانیه ها
سیال وار
با تمام وجود
بایدبه سوی اوج پیمود

من دارم عمق هر ثانیه را
سیال وار, باور نکردنی,
احساس می کنم
و در پی راهی هستم
برای یک شیرجه ی بی همتا
به عمیق ترین عمق هر ثانیه

من با ثانیه ها
عاشقانه همراهی می کنم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کتبالوی پیچ خورده!

Posted by کت بالو on February 9th, 2004

از تهران به طرف شمال که می ری, پیچ یک جاده رو که می پیچی باور نمی کنی که این جاده همان جاده است و این کوه همون کوه.

در زندگی تا به حال چند پیچ بزرگ داشته ام. و یکی از بزرگترین پیچ های روحی ام را همین چند وقت پیش پشت سر گذاشتم.
و کوهی که دیگر همان کوه نیست و جاده ای که دیگرهمان جاده نیست.
گویا حس بی نهایت را جایی پشت پیچ گم کرده ام و همه ی حس هایم بسیارمتعادل شده اند.
از نفرت و حسادت و انزجار مدتی است که خبری نیست, و آخرین نشانه هایش هم دیگر از بین رفته است.
خداوند کاملا طبق تعریف خودم است و خوب بودن مفهوم جدیدی پیدا کرده است. تصنع از خوب بودن بیرون کشیده شده و همه چیز کاملا از درون به بیرون است که تراوش می کند و نه بالعکس.

و چیزی که به بی حسی تعبیرش می کنم و تنها ترسم از این است که از نشانه های اولیه ی افسردگی باشد. هیچ چیزی نه عمیقا خوشحالم می کند و نه عمیقا ناراحتم می کند.در یک خوشحالی و رضایت دائمی و معمولی هستم و یک درد دائمی و معمولی با من است که ناراحتم نمی کند.
و نگرانی و فکر دیگر وجود ندارد. در این مورد بسیار بی حس شده ام.
گاهی اوقات اما نیاز شدید به حرف زدن پیدا می کنم. و این که کسی باشد که نخواهم هنگام حرف زدن خودم را فیلترکنم. از حرف هایم نه ناراحت شود و نه خوشحال, اما از حرف زدن با من خوشحال باشد. و بتوانم گاهی با تمام قدرت فریاد بزنم. هر چند شک دارم فریاد نزدنم به خاطر این است که فریاد فراموشم شده یا به این دلیل است که دلیلی برای فریاد زدن ندارم.

تنها چیزی که می دانم این است که هیچ حس بی نهایتی وجود ندارد, خودم هستم, یا خیلی خیلی به خودم نزدیکم. و هیچ کس و هیچ چیزی در دنیا نیست که متنفرم کند. یک درد دائمی اما عمیقا با من است که ناراحتم نمی کند.

در انجیل آمده که عیسی یک شب قبل از به صلیب کشیده شدن جامی پیش رو داشت که تمامی گناه های بشریت در آن دیده می شد, و عیسی از خداوند خواست که جام از پیش رویش برداشته شود.و البته برداشته نشد. چون عیسی باید بار تمامی گناهان بشریت را به دوش می کشید.

دردی که حس می کنم من را به یاد دردی که عیسی از دیدن جام داشت می اندازد. درد از گناه, از نابسامانی, از بیچارگی, اما در مقیاسی بسیار کوچکتر.
دردی نه آمیخته با تنفر, که آمیخته با عاشقی.
و من هنوز عمیقا به پیروزی خوبی بر بدی و نه خوب بر بد باور دارم…
و من هنوز عمیقا یک حس طنز در خود دارم…
و من هنوز عمیقا خوشبختم…
و من هنوز عمیقا همه را دوست دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خاله ي دل پوسوننده !!

Posted by کت بالو on February 9th, 2004

ولله حكايت بعضي آدم ها مثل اينه كه :
رفتم خونه ي خاله دلم واشه. خاله ..سيد , دلم پوسيد.

گاهي آدم يه دوستي مي خواد يه كم پرت و پلا بگه حالش خوب شه.
تازه به هر كسي نمي شه گفت. اما بايد بگي. چون توي دل خودت جا نمي شن.
گاهي وقت ها همچين خاله مي ..سه ,گلاب به روتون, كه آدم نمي فهمه از كدوم ور دمش رو بگذاره روي كولش و در بره.

بابا جون, دوستي تون رو از كسي دريغ نكنين اگه دو كلمه حرف زدن كسي با شما بهش كمك مي كنه يه كم حالش خوب بشه و سبك بشه.
خدا رو شكر به عنوان يه خاله, خودم يادم نمياد هيچ وقت با اين عمل شنيع دل كسي رو پوسونده باشم.
من كه هميشه شاعر گل و بلبل نيستم كه. آدمم. بي تربيتم, با تربيتم. فكر هاي خباثت آميز به سرم مياد. حرف هاي عجيب به ذهنم مياد. خيلي وقتها هم با هيچ كسي نيستم. ياد يه چيزي مي افتم و مي نويسمش.
تو رو خدا به خودتون ور ندارين ها. منظورم اگه شماها باشين بهتون ميگم به خدا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: يه سري چيزهاي بي تربيتي ديگه هم مي خواستم بنويسم. ديدم ديگه خيلي بد مي شه. ننوشتم. خودسانسوريه ديگه.

ترجمه ی عشق-ایستگاه

Posted by کت بالو on February 7th, 2004

من عشق را
هماغوشی لحظه ها و
هماغوشی کلام
ترجمه می کنم

و من می توانم
معشوقه ی بی بدیلی برای
تمام دنیا باشم.
———————————-

من روحم را
در آخرین ایستگاه دل
جا گذاشته ام
و از آن زمان
آدم های زیادی از ایستگاه رد شده اند
و روح من
نظاره گر گذر همه ی مسافرین بوده است
در ایستگاه اما
یک زن
و یک روح
همیشه, وفادار
حتی اگر ایستگاهی نباشد
ایستاده خواهند بود

و
آنسو تر مرده ای
با چشمهای خندان بی روح
تمام عابرین ایستگاه را
زار می زند

فاستوس-فتح-پرسش

Posted by کت بالو on February 5th, 2004

راز “فاستوس” را می فهمم
که چگونه روحش را به شیطان واگذاشت
در رویای خود, او نیز
یگانه ترین یار من را دیده بود

پروردگارم آیا
عاشق نبوده است هیچگاه
گناهان ما را می بخشاید اگر
عاشقی را چون من
و چون “فاستوس”
تجربه کرده باشد

موجودیت تو فقط یگانه ترین
گناه کار ترینم می کند

روحم را به بهای تو
به شیطان
یا به هر لعنت شده ی دیگری
تسلیم خواهم کرد.
—————————

تو از فتح من
و من از فتح عشق
باز می گردیم.

باز هم,
من برنده ام.
—————————-

کسی پیدا شده
که به گمانم بهتر از تو می بوسد
و کسی پیدا شده
که به گمانم
بهتر از تو هماغوشی می کند

و کسی است
که به من بسیار عاشقتر است

او را می بوسم,
با او هماغوش می شوم,
عاشقانه ها را از او می شنوم,

و شعرهایم را برای تو می گویم.

تو بگو یگانه ترین,
به کدام خائن ترم؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زایش

Posted by کت بالو on February 3rd, 2004

پیش از اینها دورانی بود
دوران نطفه بستن دهها احساس
دوران وضع حمل دهها نوزاد
ناقص الخلقه
نارس
نامشروع
و احساسی نطفه بست در نهایت
که تولد یافت
زیبا،
سالم,
خوشحال،

آن نوزاد اکنون,
پیر و فرتوتی است
که زایش دهها حس نو در من را
مامایی می کند.
ناقص الخلقه
نارس
نامشروع
و من از این میانه
نوزادی در آغوش دارم
کامل،
رسیده،
نامشروع,

بی پدر می پرورمش
و عاشقانه چشم به پنجره ای ناممکن ام
که می تواند روزی
قاب چشمان یگانه ترین یار من باشد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حرير يك صدا

Posted by کت بالو on February 3rd, 2004

صدا, فقط يك صدا
همه ي روز و
تمام هفته
خرابم مي كند

گوشهايم
درحرير يك صدا
پيچيده شده اند

گوش هايم بهانه ي
يك صدا را مي گيرند
تمام روز, تمام هفته, تمام سال, تمام عمر

تمام وجود من امروز
پاك و منزه
در حرير يك صدا
پيچيده شده است

روز ديگر باز شايد
صدايي را
پوشش برهنگي هاي ناپاك تنم كنم

من چه پاكم امروز

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

خوشبختم

Posted by کت بالو on February 2nd, 2004

زندگي خيلي قشنگه اگه آسون بگيريش.

خيلي اوقات اين شعر رو براي خودم خوندمش:
هر كو به سلامت است و ناني دارد
وزبهر نشست آشياني دارد
نه خادم كس بود نه مخدوم كسي
گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد

و من خوشبختم. به تمام معني كلمه خوشبختم.
ممكنه دردي حس كنم, ممكنه با ديدن فقط و فقط يه نگاه, يا شنيدن يه اتفاق, يا تجربه ي يه نا بساماني در جايي از دنيا برم به حالتي كه خيلي سخت باشه, اما همين حس, همين درد, همين عاشقي, بهم مي گه كه من خوشبختم.
وقتي افسردگي پيدا مي كنم, وقتي دلتنگ مي شم, وقتي كار مي كنم, وقتي از كارم خسته مي شم, وقتي دلم مي خواد خرخره ي بعضي آدم ها رو بجوم, وقتي دلم مي خواد بعضي آدم ها رو هزار تا ماچ كنم, وقتي عين خر توي حل يه مسئله مي مونم, يا وقتي ۱۰ نفر نمي تونن جواب يه سوال رو پيدا كنن و من عين انيشتن تندي جواب رو توي آستينم دارم, وقتي مي خوام جونم رو براي چيزي يا كسي بدم,‍ يا وقتي عين قانون جنگل توي اين دنياي جنگلي براي بقا مي جنگم, مي فهمم خوشبختم.

يقين دارم از تمام سردمداران حكومتي ايران بسيار خوشبخت ترم. يقين دارم از همه ي ميلياردر هاي دنيا خوشبخت ترم. يقين دارم از تمام سياستمدار هاي احمق دنيا خوشبخت ترم. و مي دونم دارم به طرف خوشبخت تر شدن قدم بر مي دارم.

نمي دونم خداوند چي فكر مي كنه. نمي دونم فلسفه ي وجودي اش چيه. اما اگر من خدا بودم هيچ وقت تحمل نداشتم بدبختي افراد رو ببينم.
شايد دنياي ديگه فقط و فقط به همين خاطر به وجود اومده باشه. براي خوشبخت كردن كساني كه به هر دليلي نتونسته اند اينجا خوشبخت باشند.

گرچه از نظر منطقي پذيرش اش كمي سخته. فرض كن از كسي بپرسي من كي خوشبخت مي شم و بعد بهت بگه بعد از اين كه مردي. يا بگي طلبم رو كي وصول مي كنم و بگه بعد از اين كه مردي.
اما خوب بالاخره شايد.. فقط شايد.. روياي وجود يه موجود كامل و مطلق درست باشه و يه عشق مطلق و كامل اونطرف تر از اين دنيا منتظر باشه.

كاش مي شد خوشبختي هام رو قسمت كنم, كاش مي شد عاشقي هام رو قسمت كنم. گاهي وقت ها فكر مي كنم خوشبختي ها و عاشقي هام خيلي از ظرفيتم زيادتر هستند.

مثل خيلي اوقات الان هم دوباره من نخورده مستم. اين شادي و خوشحالي بي بهانه از كجا هميشه توي زندگي من هست, اگه كسي مي دونه به خودم هم بگه. يه جورايي ديگه دارم مي رسم به مرز جنون به نظرم. شايد اين همون خداست كه هميشه و همه جا در من جاريه.

تو بامني اما.. من از خودم دورم.

————

ديشب فيلم “cold mountain” رو ديدم. در زيبايي هنرپيشه هاي اصلي شكي نيست. هنرپيشه ي مرد و زن فيلم هر دو بسيار زيبا و شيرين هستند. رنه زلوگر هم بازي فوق العاده اي ارائه داد. بازي نيكول كيدمن هم خوب بود. هنرپيشه ي مرد فيلم هم خوب بازي كرد (اسمش يادم نمونده). فكر مي كنم رنه زلوگر اگه پارسال اسكار نبرده بود حتما امسال مي برد. شايد حتي الان هم اسكار رو ببره.
اما شخصيت پردازي و سناريو بسيار ضعيف بود. اصلا قابل مقايسه با “the house of sand and fog” نبود.
به قول گل آقامون اصلا قابل قبول نيست كه يه دختر و پسري جمعا مثلا ۲ ساعت با هم حرف زده باشند و يه بار هم همديگه رو ماچ آرتيستي كرده باشند و بعد چهار سال در سخت ترين شرايط به همديگه وفادار بمونند. اونوقت يه بار هم بعد از چهار سال با هم برن سانفرانسيسكو, و بشه آخرين باري كه خانومه مي ره سانفرانسيسكو.
به سر آقاهه نمي گم چه بلايي اومد كه اگه مي خواين فيلم رو ببينين هيجانش رو از دست نده.
والله شايد من غير آدميزادم,‍ اما در خودم نمي بينم كه با ۲ ساعت حرف زدن و يه ماچ چهار سال صبر كنم, و با يه سانفرانسيسكو يه عمر.
اگه كارگردان و سناريست يه كم واقع بين تر بودند اين فيلم خيلي خيلي عالي مي شد. جنگ رو خوب به تصوير كشيده اما در به تصوير كشيدن جريان احساسي, درست شده يه فيلم هندي هاليودي.

به هر حال كه ما از فيلم لذت برديم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار