درد خوشایند

Posted by کت بالو on February 2nd, 2004

چیه که داره من رو می کشونه, ثانیه به ثانیه با منه. لحظه ای جدا نمی شه. شب ها که از خواب بیدار می شم باز هم هست. روزها هر جایی که هستم دنبالمه.
تو که نیستی, پس این که با منه چیه؟ یه یاد؟ یه خاطره؟ یه فکر؟

فرق عاشقی با فکر و یاد می دونی چیه اصلا؟ عاشقی نوعی از فکر و یاده که یه جورایی درد میاره. آتیش می زنه.

دوباره و دوباره توی هر ثانیه, توی هر لحظه, توی هر برگ خاطره, توی هر نگاه, توی هر صدا,هر کلام, هر شعر,هر کتاب, همه جا همیشه هستی. هزار جا فرار کرده ام,و پیش هزار نفر,همه جا اما می بینمت.پیش هر کسی هم که نشسته باشم باز هم تو رو می بینم.راست راستی برام تکی. توی وجودم رفته ای انگار.می دونی که نباید اونجا باشی. از اشتباهاتته. جای درستی رو انتخاب نکرده ای.حالا دیگه اگه بخوام خلاص شم باید اول از خودم خلاص بشم.اون هم که دلم نمیاد. آخه تو هم همونجایی. خلاصی از خودم یعنی خلاصی از تو, و کفره. خودم که, راستش روبخوای , خودی نمونده. می گم دیگه, خیلی پیچیده است. عقل من نمی رسه.اصلا عقل هیچ کس نمی رسه. باید یه روزی خودت عاشق شی تا بفهمی.اگه یه روزی روزگاری به کسی فکر کردی و یه جورایی دردت گرفت و از درده هم خیلی خوشت اومد, خیلی گناه داری,اونروز باید بدونی که عاشق شدی .خدا اونروز رو نیاره واسه تو , دلبرکم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

زنده ی بی روح

Posted by کت بالو on January 31st, 2004

هر لحظه ناباورتر از دم پیشین
یک زنده بودن بی روح را
با شگفتی نظاره گرم

دل کندن گویا
در پس سالها فراموشم شده

یا شاید
غریبی اشک با چشم من است
که دل بریدن را
ناممکن می کند

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خليل جبران :عاشق باهوش

Posted by کت بالو on January 30th, 2004

يه جمله از خليل جبران:
آغوش تو باز است, اما براي چه كسي.
——
بعضي عاشق ها يه ذره فراست هم ندارند, بعضي ها باهوش هستند.

بنده عاشق بودنم مسجل است. باهوش يا بي فراست بودنم ولي نياز به يه تست آي كيو داره. به نظر خودم كه خيلي خنگ نميام. معمولا توي عاشقي يا دوستي يا هر رابطه ي دو طرفه يا چند طرفه موقعيت خودم رو مي فهمم.

خليل جبران به نظرم عاشق باهوشي بوده. به همين خاطر هم ازش خوشم مياد. جمله ي بالايي رو هم خيلي دوست دارم.
توي عاشقي يا دوستي يا هر رابطه ي دو طرفه يا چند طرفه نبايد مزاحم شد, نبايد قيد و بند شد, نبايد مجبور كرد, نبايد معذب كرد…و قس عليهذا…
همين ديگه. توضيح واضحات بود. منتها واسه آپديت كردن بدك نبود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ديوار

Posted by کت بالو on January 28th, 2004

از همه ي اين دنيا يه ديوار به من بدين كه با همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام بهش تكيه كنم و نريزه.
——————–
تازگي ها حسابي تنبل شده ام. همه ي كارهام عقب افتاده و نياز به انرژي دارم براي انجام دادنشون. حال و حوصله ي كمتر كاري رو هم دارم. دلم مي خواد تمام مدت بشينم يه جايي تنهاي تنها و كار كنم, بخونم, بنويسم و نه كسي رو ببينم و نه با كسي حرف بزنم.

صبح ها كه بيدار مي شم به يه عالمه چيزهاي مختلف فكر مي كنم. به اين كه كاش مي شد صبح بيدار شم, نون و كره و عسل و چاي شيرين بخورم, بعد اسباب بازي هام رو بريزم وسط خونه و بازي كنم. ساعت ۱۰ صبح برنامه كودك نگاه كنم تا ظهر, بعد هم استانبولي پلوي خونگي بخورم با يه ليوان كوكاكولا همراه با قصه ي اون ماهيه كه تولدش بود و دوستاش براش كادوهاي قشنگ آورده بودند. ظرف غذام رو ول كنم همون وسط و بدوم برم شروع كنم نقاشي كردن از روي گلهاي قالي. بعدش هم پازل هام رو درست كنم. و دوباره برنامه كودك ۵ بعد از ظهر رو نگاه كنم.
شايد آخر سر يه زنگ بهت زدم بياي باهام بازي كني. بشي بابا و من بشم مامان, يا كه عروس دوماد بشيم. تو بشيني توي ماشين و بوق بزني, من هم بشم عروست و با هم بريم توي خونه ي چادري مون. و بعدش ندونيم ديگه چكار بايد كرد…
و بعد كه با يه دختر بچه ي ديگه حرف زدي غصه بخورم و قد هفت درياي قصه ها توي بغل مامانم اشك بريزم بي خجالت و بي هيچ ملاحظه اي.

خودخواهي ها وعاشقي ها و بي گناهي ها و سادگي ها و همه چيزاي ۴ سالگي ام رو مي خوام.
——————————————
مي خوام تنها بشم. با يه ديوار, فقط يه ديوار, يه ديوار براي همه ي خستگي ها و دلتنگي ها و عاشقي هام. مي خوام نه با كسي حرف بزنم و نه كسي رو ببينم. مي خوام فقط كار كنم, بخونم و بنويسم. اينقدر كه حس كنم ديگه اشباعم.

يه ديوار به من بدين.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كاكتوس

Posted by کت بالو on January 27th, 2004

جسارتا به خدمتتون عرض شود كه سيخونك كه مي زنين درد مي گيره. گاهي اوقات صداي آخ و اوخ هم بلند مي شه. نمي شه هم سيخونك خورد و درد گرفت, هم اخم نكرد و آخ و واخ راه ننداخت. متاسفانه عينهو كاكتوس هم مي مونين بلانسبت. بسيار زيبا, پر از سيخ. اگه اختيار سيخ هاتون رو ندارين, يا اين كه عينهو خارپشت, هم وسيله ي دفاعي و هجومي تون هستن, تحمل آخ و واخ و اخم و تخم ملت رو هم ندارين, درست شبيه همون خارپشته و كاكتوسه, كسي خيلي طرفتون نخواهد اومد يا اين كه خيلي پيشتون دوام نخواهد آورد, مگه اين كه از خانواده ي سخت پوستاني شبيه گراز باشه. بنده رو مستثني كنين كه دقيقا مرتاض هستم و سروكله زدن با تيغ و خار از ملزومات شغلي بنده است و با شما بودن برام موفقيت حرفه اي است.

ان مطلب در مورد گل آقا نوشته نشده. گل آقا عين گل مي مونه. گاهي اوقات حسابي من رو متعجب مي كنه. خارها و سيخونك هاي من خيلي خيلي بيشتره. خطاب به گربه دزدها گفته شده كه چوب رو كه برداري در ميرن. واسه اينه كه ببينم كي ها مي رن توي موضع دفاعي!!! حواستون باشه خلاصه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گنچینه ی یادگارها

Posted by کت بالو on January 26th, 2004

یک دست بود. یک دست و یک چشم. و آرامشی بی پایان. و اطمینانی باور نکردنی.
انگار در دنیا همه او آب بود و همه او سایبان. زن خیره شد. بی هیچ پلک زدنی. و دیگر هیچ ندید. جز تندیسی که لحظه به لحظه بلورین تر می شد.
رویا شکل می گرفت, و پیوند, و یک عشق غریب که با خدا برابر بود. کره ی زمین کوچک و کوچکتر می شد و در کره ی یک چشم جای می گرفت. و تمام باران ها آوای دست نیافتنی رطوبت یک چشم می شدند. و تمام خورشیدها در پرتو نگاهش تعریف می شدند. و همه ی گل ها لطافت نوازش های او را بندگی می کردند.و همه ی طوفانها در تندی نگاه او رنگ می باختند. و همه ی الهه ها سر به پای تندیس قلب زن می ساییدند.

لحظه ای نا باوری آمد, دیدگانش را بست, واقعیت را باید دگربار می آزمود.
چشم که باز کرد افسوس, نه تندیسی بود, نه دستی, نه چشمی, و نه رویایی…
یک درد اما هنوز آنجا بود.

زن با ناباوری, بهت زده, دنیا را نگاه می کرد. پوچ, خالی, سرد, خاموش,بی اتکا, تحمل ناپذیر..بی چشم, بی دست, بی نوازش. درد اما محسوس بود. بسیار واقعی.

زن گنجینه ی یادگارها را گشود. هزار شاپرک, هزار پروانه, هزار هدهد, هزار کبوتر, بال, بال, بال,… و پرواز هزار دستخط. درد هر آن محسوستر و مستدلتر می شد. و زن چشمانش را بست, گنجینه را بست.

هزار سال دیگر شاید کودکی باز گنجینه ی یادگارها را بگشاید.
بگذار کودک بداند روزی تندیسی بود که در قلب زنی هرگز نشکست. بگذار کودک بداند عشق بود, هر چند هرگز نه معشوق عاشق شد و نه عاشق معشوق. بگذار کودک بداند مفهوم معصومیت معصیت چیست. بگذار کودک بداند معشوق بهانه ی عشق است, نه دلیل عشق.. بگذار کودک یادگار های بی جواب را از نو بخواند. بگذار کودک اشکی بریزد.

زن اما هرگز دیگر بارگنجینه ی یادگار ها را نخواهد گشود…
و درد بسیار محسوس است و بسیار مستدل…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حس بی منطق

Posted by کت بالو on January 25th, 2004

من رسما و کاملا عاشقم. بی هیچ قید و شرطی. عاشقی قسمتی از تعریف کت بالو است. اینطوری راحت ترم. خیلی راحت تر زندگی می کنم و خیلی حس بهتری نسبت به اطرافیانم دارم. اصلا از خودخواهیمه که همه رو خیلی دوست دارم و خیلی خیلی کم پیش میاد که از کسی ناراحت بشم. کلا اگر کسی بتونه من رو ناراحت کنه کار فوق العاده ای انجام داده. خیلی بیشتر از این حرف ها خودم رو دوست دارم که از کسی ناراحت بشم.

گاهی وقت ها ولی یه حس هایی در آدم هست که براش هیچ توضیحی پیدا نمی شه. به صورت عادی نباید اون حس اونجا باشه. با توجه به اعتقادات و اصول آدم هم جایی برای وجود اون حس نیست. و اون حس می شه همه ی علامت سوال زندگی آدم. هر کاری می کنی که اون حس عجیب از بین بره دوباره بر می گردی سر جای اولت. باز هم حسه سر جاشه و قشنگ و حسابی خود نمایی می کنه و خیلی عالی برات دهن کجی های ناب می کنه. فرار می کنی, حسه هست. باهاش مقاومت می کنی, از رو نمی ره. براش دلیل میاری, حسه از جاش تکون هم نمی خوره. بعد تسلیم حسه می شی و می گی با من بکن اون کاری که هیچ کس و هیچ چیز در دنیا نمی تونست بکنه. و حس می کنی که یه حس داره می ره که داغونت کنه , و چاره ای نداره به غیر از تسلیم و تسلیم و تسلیم…

از دست یه حس.. فقط یه حس.. مسلما نمی شه فرار کرد. حس می شه بخشی از وجود آدم. میشه لبخند زد و حس رو نشون نداد, می شه حس رو از چشم بیرون کرد و نگاه رو کرد عادی ترین نگاه دنیا. می شه حس رو از توی صدا حذف کردو صدا رو کرد فقط و فقط یه آواز ساده. می شه … اما نمی شه حس رو از وجود بیرون کرد و حس اش نکرد.

چقدر از معشوق دورم, و چه نیازی دارم, و چه آرام و صبور انتظار می کشم. انتظاری که شاید هیچ وقت سر نیاد. کاش می شد پاسخ نیاز رو در معشوق دیگه ای پیدا کرد. هنوز معشوقی به این نابی پیدا نکرده ام. حسابی گشته ام, حسابی هم دارم می گردم. معشوق من اما هنوز هم تکه. هنوز هم بی رقیبه.
شاید هم زیبایی این حس در بیان نکردنشه. مثل سکوت که اگر اسمش رو بیاری از بین می بری اش. و درد و دردو درد…

و بازهم دعا و دعا و دعا به درگاه یگانه ی دنیا.

حافظ چه قشنگ و ناب گفته که:
اگر تیغم زنی دستت نگیرم
و گر تیرم زنی منت پذیرم
(راستش کاملا مطمئن نیستم که حافظ گفته باشه. فکر کنم ولی حافظه که گفته !!!)
——————-

خیلی خسته ام.حس می کنم نه به یه هفته یا یه ماه یا یه سال, بلکه به یه عمر استراحت احتیاج دارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بهانه ی امشب

Posted by کت بالو on January 23rd, 2004

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
———————-

این حافظ عجب قشنگ حرف می زنه.. و عجب حرف های قشنگی می زنه.
ببینم وقتی می گم مستم می فهمی دوباره از چی باید بخونی دیگه. اصلا من که عاشق زمان های مستی کت بالو شدم. هشیارش خیلی چیز دندون گیری نیست.

مستی حافظه ام رو هم خراب می کنه. یادم نیست عزیز دل. بگو ببینم هیچ وقت بهت گفتم چقدر..چقدر.. چقدر دوستت دارم؟
حالا هم که قشنگ زبون به دهن گرفته ام و مثل دختر خوب نشسته ام اینجا. عاقل و معقول.. گل و ناز. نه نگاهی, نه ماچ و بوسی, نه حتی کلام و حال و احوالپرسی ای.

اسمت رو که صدا می کنم, اسمم رو که صدا می کنی, یه چیزی توش کمه. نمی خوام اینجوری صدا بشم. نمی خوام اینجوری صدا کنم.

دلم یه چیزی می خواد. یه چیزهاییش کمه. باید یه رزومه بدم به این سایت های مختلف و بنگاه های شادمانی. بگم بابا جون.. یه دوست می خوام. یه نابش. یکی که حالم که بد می شه اینقدر فحشش بدم که حسابی خالی بشم. بعد دو دقیقه بعدش برم بیست و سه تا بوسش کنم و بگم چون می تونم فحشت بدم دوستت دارم. چون با تو که هستم خود خود خود احمقم هستم دوستت دارم.
حالش که بد می شه بیست و هفت روز یا سی و چهار ماه و هفت ساعت یک ریز مغزم رو بکوبه به دیوار ولی بدونم براش چقدر عزیزم چون تنها کسی هستم که وقتی حالش بده می تونه مغزم رو بکوبه به دیوار. بعد حالش خوب شه و با هم بریم سرکار و زندگیمون.

با هم مست کنیم و شعر مولوی بخونیم.
با هم عاشق شیم و به خاطر دوستی از عاشقی مون هم حتی بگذریم.

مدل دوستی های دوره ی دبیرستان, یا بدتر از اون دوره ی راهنمایی.
مثل اون موقع که از دست مامان و بابامون در می رفتیم و بعد از امتحان از میدون محسنی تا خیابون نفت که خونه ی دوست پسره بود رو فقط به خاطر این که تا دم خونه ی پسره رفته باشیم پیاده گز می کردیم و بر می گشتیم. یا مثل وقتی که یکی مون می فهمید که دوست پسرش با اون یکی هم دوسته و به خاطر دوستی از دوست پسرش می گذشت. چون توی اندازه گیری ها به این نتیجه می رسید که نفر دیگه پسره رو بیشتر دوست داره…یا مثل اون وقتی که از کلاس فوق العاده ی روز جمعه در می رفتیم و می رفتیم همه ی پوستر فروش ها و نوار فروش ها رو دور می زدیم به خاطر پوستر بزرگ گروه ” آها” و عشق اون یکی “آلفا ویل”.
یه دوست می خوام که به خاطر من از خانم مدیر دعوا بخوره و صداش در نیاد که همه چی تقصیر من بوده. یه دوست که من رو وسط حیاط مدرسه ببینه و بگه توی جیب کاپشن اش نوار کاست داره و خانم ناظم داره می فرستدش دفتر و یواشی هم رو بغل کنیم و نوار کاستش رو بگیرم زیر مقنعه ام.
یه دوستی می خوام که بهم دروغی بگه درس نخونده و بعد که دروغش معلوم می شه فقط یه نگاه بهش کنم و اون تا دو هفته قسم بخوره و ازم معذرت خواهی کنه که دیگه بدون اطلاع من هیچ درسی نمی خونه.
یه دوستی که تجدید آورده باشه و ازم مخفی کنه وبعد حسابی شرمنده ی من بشه که جریان رو فهمیدم. اما بفهمم چرا مخفی کرده و یه عالمه غصه بخورم که چرا فهمیدم که دوستم شرمنده بشه.

یه دوستی می خوام که تجدیدی آورده باشه و من از خونه مون از دست مامان و بابام به بهانه ی کلاس تقویتی در برم و بدوم برم درس های تجدیدی اش رو باهاش کار کنم. با همون دوستی که مدیر و ناظم گفته اند حق ندارم هیچ وقت باهاش حرف بزنم. بعد به خاطر دیر رسیدن ام به خونه , به خاطر بازیگوشی دوستم مجبور بشم هزار تا دروغ بی شاخ و دم بگم.

یه دوستی می خوام که همه ی فانتزی های عشقی اش رو برام تعریف کنه و بگه در مورد پسر همسایه شون یا نامزد دختر عمه اش چی فکر می کنه. و من تا پای جونم واستم و حرفش رو برای هیچ کسی نگم.

یه دوستی می خوام که بهم تلفن بزنه.. هر شب, هر شب, هر شب, و شبی نیم ساعت یا بیشتر حرف بزنه. از هر چی چیزهای بی معنی است. یواش یواش پای تلفن حرف بزنه که کسی غیر از من صداش رو نشنوه.هیچ کس غیر از من.. بعد ریز ریز بخندیم و گوله گوله اشک بریزیم. به خاطر هر چی چیز بی معنی است..
.
.
یاد چه چیزهایی افتادم امشب. مستم دوباره. مستم…

ای پادشه خوبان, داد از غم تنهایی..
دل بی تو به جان آمد…..دل بی تو به جان آمد….دل بی تو به جان آمد…

شدم اون خواننده ای که صدا نداره..بی صدا می خونم. شعر دارم و نمی خونم. هزار معنا دارم و صدا ندارم..صدا ندارم..صدا ندارم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

تكرار

Posted by کت بالو on January 20th, 2004

يه مدته كه اين شعر همه اش توي ذهنمه: باز باران با ترانه.. با گهرهاي فراوان.. مي خورد بر بام خانه….
هميشه تعجب كردم كه چرا اين شعر رو توي كتاب فارسي كلاس چهارم دبستان نوشته بود. فهم اين شعر در سنين بالاتري ميسر است. شايد به اين دليل احمقانه كه توي اين شعر مي گفت: كودكي ده ساله بودم…
شايد هم در هر سني مي شه از هر موضوعي برداشتي كرد. منتها در سنين مختلف برداشت ها متفاوتند.

يه وقت هايي تجربه ي ۱۶ سالگي آدم, در سنين ديگه براي آدم تكرار مي شه. درست شبيه همون تجربه. اما برخورد احساسي آدم فرق مي كنه. اتفاقا بسته به اين كه آدم در طول اين مدت چه تحولاتي كرده باشه, ممكنه برخورد آدم حتي احساسي تر هم باشه.

در اين حالت ديگه ضربه اي در كار نخواهد بود. آدم به چشم تجربه به هر چيزي نگاه مي كنه. تجربه اي دوست داشتني. و آدم به جاي اين كه حس نفرت و حتي حس حسادت پيدا كنه, حس عاشقي پيدا مي كنه اما به شكلي كاملتر و آگاهانه تر. و به جاي اين كه در مقابل اشتباه يا عملي كه خوشايندش نبوده ,حس انتقام يا بهتر بگم انزجار يا تنفر پيدا كنه, يه حس شناخت بهتر پيدا مي كنه و عشق توي وجودش از بين نمي ره, بلكه به سمتي مي ره كه بايد, و اين اتفاق ها همه خودبخود مي افته و به جاي زجر, با نوعي لذت عجيب همراه مي شه كه در شانزده سالگي اصلا و ابدا امكان تجربه اش نبود.

آدم بعد از رسيدن به مرحله اي, و گذر از مراحل خاصي, مي فهمه كه گناه هم بخشي از آدمي است و متمايز كننده ي آدم از حيوان و از ربات. منتها بخشي كه آدمي رو به نوعي عذاب مي ده. و لذت عجيبي مي ده كه چنانچه من تجربه كرده ام عقوبتش به همراه خودش خواه ناخواه مياد. نوعي عقوبت روحي عجيب, نوعي زجر كه چون براي آدم مفهوم داره با لذت آميخته است. و اگه به مرحله اي از رشد نرسيده باشي, اون گناه ممكنه حتي تو رو از اون مرحله خاص رشد عبور بده. و برسي به يه جاي جديد از آدمي كه هيچ وقت تجربه نكرده بودي, و اونوقته كه مفهوم دوري از گناه برات مفهوم تر و دلپذيرتر مي شه. و درك مي كني گناهكار رو و عاشق گناهكار هم ميشي. و قضاوت نمي كني كه مي فهمي قضاوت فقط و فقط كار خداوند است كه سراپا عشق است و دانش و توان.

و همه ي اينها در خدمت اين در ميان كه عاشقي رو لذت بخش تر و كاملتر بفهمي و درك كني و بخشيدن يا بهتر بگم به نوع ديگه نگاه كردن رو بهتر ياد بگيري.

و بعد از همه ي اينها البته, جاي يه چيزي كه در اين راه از دستش دادي, هميشه و هميشه برات خالي مي مونه. به قول نيما ي عزيز:
بايد از چيزي كاست.. تا به چيزي افزود… و تو يه خاطره ي دائمي و هميشگي پيدا مي كني, اما عاشقي رو كاملتر و به نوع جديدي در خودت پيدا مي كني. حتي عاشق گناه هم مي شي وقتي بدوني دليلش چيه.

و فكر مي كني كه مي تونستي, اگه همه ي سعيت رو مي كردي و اگر آدم بهتر و كامل تري بودي. و به جاي اين كه ايراد رو فقط و فقط در بيرون خودت جستجو كني , درون خودت رو هم نگاه مي كني و سطح عاشقي رو بالاتر و بالاتر مي بري..و همين… و اميدوار مي موني كه خداوند مي تونه.. و خداوند مي بخشه.

و يه پله مي ري بالاتر.. و هميشه منتظر مي موني..و هميشه به خاطره اي كه مونده فكر مي كني.. و هميشه يادته كه دقيقا همين خاطره ها رو از شانزده سالگيت هم داري… و مي بيني كه انزجار رفته و عاشقي جاش رو گرفته….عاشقي و عاشقي و عاشقي..

و اين بيت زيبا از حافظ كه:
هاتفي از گوشه ي ميخانه دوش گفت ببخشند گنه مي بنوش
عفو الهي بكند كار خويش مژده ي رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر تا مي لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به كوشش دهند هر قدر اي دل كه تواني بكوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست نكته ي سربسته چه داني خموش
گوش من و حلقه ي گيسوي يار روي من و خاك در مي فروش
رندي حافظ نه گناهي است صعب با كرم پادشه عيب پوش
….
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آخرین فراموشی

Posted by کت بالو on January 18th, 2004

کاش می دانستم
آن بوسه, آخرین بوسه
و آن هماغوشی, آخرین هماغوشی بود

یگانه ترین
به من آموختی
هر بوسه را از یک معشوق
چنان بگیرم که گویی شاید
بوسه ی آخرین باشد
و با هر معشوق چنان در هم آمیزم
که گویی شاید
هماغوشی آخرین باشد

تو در قله ی فراموشی
و در انتهای جاده ی جدایی
سربلند و استوار
بهانه های عاشقی ات را می نگری

و من در بن بست عاشقی
گرفتار و سرگردان
در جستجوی کوره راهی
به قله ی فراموشی
همچنان چشم می گردانم

در قله ی فراموشی شاید
دوباره بازت یابم
—————————–
اين لينك رو ببينين. از پير تاك عزيزه و اين يكي از قشنگترين نوشته هاشه. گرچه كه من عاشق همه ي نوشته هاشم. شعر آخرش هم -كه البته معلوم نيست از كيه- خيلي عاليه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار