مرثیه-خواب

Posted by کت بالو on December 26th, 2003

بیست هزار جان, بیست هزار دل, بیست هزار تن, انسان, ایرانی به یک حادثه,…تمام شد.
لرزید و لرزید و مرگ آمد, تا ما را بلرزاندو بلرزاند و نمیریم.
آنچه بیش می لرزاند اما, حادثه مشابه در “شهر فرشتگان” است. دو در برابر بیست هزار!!
نوزده هزار و نهصد و نود و هشت نفر بقیه فقط به جرم زندگی در مرزهای پاک ایران, در کشور جمهوری اسلامی, دست از جان شسته اند.
این عده , به خاطر وظیفه نشناسی من و تو, جلای وطن من و تو, بی مسئولیتی من و تو, مرده اند.
مردند و تمام شدند و من …تنها, تنها, تنها چند کلمه نوشتم, حتی کمتر از آنچه برای اثبات مستی ام می نویسم.
گاهی خیال می کنم:
فراموش می کنم, فراموش می کنی, چنان که فاجعه ی جنگ و میلیون ها جوان فراموش شد, چنان که حادثه ی 18 تیر فراموش شد, چنان که پوینده و مختاری و فرخزاد و فروهرو… فراموش شدند.
گاهی خیال می کنم:
فراموشی را تمرین می کنیم, ملتی فراموشی را تمرین می کند. من هم قربانی فراموشی خودم می شوم و فراموشم می کنی. تو هم قربانی فراموشی خودت می شوی و فراموشت می کنم.
گاهی خیال می کنم:
فراموشی سال هاست که قرین و همدم همواره ی من و تو و همه ی ملت های جهان سوم شده است.
کاش می شد ننگ فراموشی و حادثه را از خود بشویم.
اشک کاش ننگ را می شست.
یاد و روح این بیست هزار تن پاینده و همیشه زنده باد.
——————————————————————————-
ایران تو بمان, غایت مقصود همین است.
——————————————————————————-
جهت اطلاع: يه قرار وبلاگيه يکشنبه ۷ دی ساعت ۴ تا ۶ برای کمک به زلزله زده ها . اگه ميشه تو وبلاگت بنويس . توانير پارک نظامی گنجوی . اطلاعات بيشتر و همينطور لينک اون وبلاگ رو تو وبلاگم نوشتم . http://gharare7dey.persianblog.com

جهت اطلاع:برای ارسال کمک های مردمی می تونین با این آدرس ایمیل هم تماس بگیرین. امیر عزیز از دوستان نزدیک وبلاگ نویس ما در تورنتو است و شروع به جمع آوری کمک ها جهت ارسال به ایران کرده.
amir2002afshar@yahoo.com
——————————————————————————-
خواب شیرینی دیدم. دزدیدمش..دستش در دستم, چشمهایش خیره در چشمهایم, همه ی او مال من بود. در برابر همگان مال من بود.و به من گفت او دیگر خداحافظی کرده است. در برابر او مرا در آغوش کشید. و به من گفت: نمی دانی چقدر دوستت دارم.
خداوند چه زود آرزوهای مرا بر آورده می کند. سال ها بود خوابی که می خواستم ندیده بودم. آرزو کردم در خواب ببینمش. خداوندچه زود آرزوهایم را برآورده می کند.
او را اما می ترسم آرزو کنم. هر آنچه در توان دارم سرمایه می کنم که آرزو نکنمش. وای اگر خداوند آرزوی نکرده را برآورده کند.خداوند بخشاینده و مهربان است اگر وجود داشته باشد.
درد بسیار ملموس است. سکوت, درد, بی قراری.. تا کی قرین و همنشین خواهند بود.
هان تو ای یگانه, از من بگذر.

دوستتون دارم, زندگی باید کرد, به امید دیدار

پوزش

Posted by کت بالو on December 25th, 2003

با عرض پوزش حضور کامنت دهندگان گرامی, به دلیل این که علیرغم مایه ی بسیار غلیظ طنز نوشته ی قبلی , به نظر جدی می اومد بنابراین ترجیح دادم برش دارم.
از نوشته هایی بود که بیش از هر چیزی به قصد تمرین نوشتن انجام داده بودم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کوتاه

Posted by کت بالو on December 24th, 2003

چه اشتباه بزرگی.
چی شد که یه هنرپیشه رفت و شد مهندس؟
لعنت به کسی که نفرت رو توی دل کسی بکاره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دو مفهوم کلیدی

Posted by کت بالو on December 22nd, 2003

یه سری مفاهیم هستند که گاهی یه عمر باهاشون زندگی می کنیم اما یه جرقه باعث می شه که اونها رو ببینیم. یا یه مشکلی توی زندگیمون و با اطرافمون داریم که یه جمله باعث می شه مشکلمون حل بشه.

دو تا از این نمونه ها رو من طی 6 ماه گذشته تجربه کردم.

اولیش یه جمله بود توی مجله ی reader’s digest که پدری به دخترش گفت “run your own race”. جریان این بود که پدر دختر یه کمدین بسیار موفق و معروف بوده و بعد دخترخانم که خودش هم هنرپیشه شده بوده, هر جا برای تقاضای کار می رفته مورد این سوال قرار می گرفته که آیا تو هم کارت به خوبی پدرت هست. و این موضوع خیلی دخترخانم رو اذیت می کرده تا جایی که دختر خانم رفته پیش پدرش به این منظور که اجازه بگیره و نام خانوادگی اش رو تغییر بده. پدر دختر خانم هم بهش می گه که رمز موفقیت اسب های مسابقه در چشم بندی هست که بهشون می زنند و باعث می شه که اون اسب فقط و فقط به مسیر خودش, و نه به بقیه ی اسب ها و تماشاچی ها, فکر کنه و بنابراین بهترین نتیجه ای که در حد توانش باشه رو در مسابقه می گیره. آدم ها هم باید برای موفق شدن دقیقا کار خودشون رو بکنند و روی کار خودشون تمرکز کنند و نه این که چشمشون به دیگران باشه و به عبارت دیگه “run your own race”. این موضوع نفی رقابت نیست بلکه کلید موفق شدن در رقابت است. و همین جمله و داستان کلیدی 90 در صد مشکلات من سر کار رو حل کرد.

دومین مفهومی که امروز بهش پی بردم این بود که اگر کاری رو دوست نداری که انجام بدی, به زور انجامش نده. اگر کاری به زور و از روی وظیفه انجام بشه ارزش واقعی خودش رو از دست می ده. ممکنه کاری رو به عنوان کار درست قبول داشته باشی. اما اگر می بینی که میل به انجام کار درست نداری و می خوای کار نادرست رو انجام بدی, اونوقته که باید ببینی چرا میل به انجام کار نادرست -طبق تعریف خودت و اعتقادات خودت- در تو وجود داره. یا این که اگر کاری خوشحالت نمی کنه فقط به خاطر دیگران و به خاطر خوشحال شدن آنها انجامش نده مگر این که خوشحالی دیگران باعث خوشحالی خودت بشه. اگر به زور و فقط از روی باید و نباید و قیودات کاری رو انجام بدی, نه تنها اون کار رو درست انجام نمی دی بلکه وسط راه انرژی ات تموم می شه و اون کار هم ارزش واقعی خودش رو از دست می ده. به عبارتی خلاف میلت کاری رو انجام نده. ببین میلت چرا بر کار نادرست -طبق تعاریف خودت- قرار گرفته. شاید تعاریفت درست نباشه یا شاید خودت هنوز اون آمادگی لازم رو نداشته باشی که می تونی کار کنی و در خودت به وجود بیاری یا شاید روش های خودت یا اطرافیان ایراد داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

باید یه سرش رو بگیری

Posted by کت بالو on December 21st, 2003

دایی جان ناپلئون رو دیدین ؟
یه جمله ی مشقاسم عجب طنزیه و چقدر توی زندگی, واقعی به نظر می رسه. اونجایی که برای قمر دختر عزیز السلطنه دنبال شوهر می گشتن و بحث بود که جریان حامله بودن قمر رو باید به خواستگار بگن یا نه, دوستعلی که خودش دسته گل رو به آب داده بود, دراز کشیده بود روی تخت و می نالید و می گفت این خلاف وجدانه که به خواستگار نگیم که قمر حامله است.
مشقاسم هم می گفت باید یه سرش رو بگیرین, یا داماد یا وجدان…
حالا جریان زندگی روزمره ماست. یه طنز تلخ تلخ تلخ. خیلی اوقات باید یه سرش رو بگیری. یا داماد یا وجدان.
اگه به وجدان معتقد باشی اما دلت داماد رو بخواد دیگه واویلاست. تکرار می کنم: باید یه سرش رو بگیری, یا داماد یا وجدان.
اگه طنز در دنیا وجود نداشت و اگه من این روحیه ی طنز رو نداشتم تا حالا به نظرم هزار بار خل و چل شده بودم.
زندگی رو باید قشنگ ساخت. هر یه لحظه ای رو که بتونی برای یک نفر, با وجودت قشنگ تر کنی ارزش هزار بار اشک ریختن خودت رو داره. دیگری یا خودت, چه اهمیت داره. هر دو آدم هستین. اون خوشحال باشه یا تو.
کاش بشه یه جوری همیشه با خوشحال شدن بقیه, خودت هم خوشحال بشی. خوشحالی خودت و بقیه در یه چیز باشه.
اما خیلی اوقات, خیلی اوقات,باز هم جریان همینه: یا داماد یا وجدان.
————–
با مامانم تلفنی حرف می زدم. یکی از دوستانمون که من رو در تورنتو دیده و بعد رفته ایران و برادرم رو دیده بلافاصله گفته: ای بابا, این خواهر و برادر چقدر به هم شبیهند. بامزه تر از همه اینه که تا همین حالا ما فکر می کردیم که من کاملا شبیه بابام باشم و برادرم شبیه مامانم, و مامان و بابام هم هیچ شباهتی به هم نداشته باشند. با این اظهار نظر معلوم نیست کجای عقیده ما اشتباه بوده.
به هر حال که خیلی خیلی خوشحال شدم. آخه برادرم خیلی خوشگله!!
————-
در هزار توی یک روح غریب
عشق را
و مفاهیم را
از دست داده ام
درست و نادرست,
خوب و بد,
من,
در هزار توی یک روح غریب
برای ابدیت
نابود شده اند
ای یگانه ترین
من را به من باز گردان.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

واقعیت و رویا

Posted by کت بالو on December 19th, 2003

تفاوت دوره های مختلف زندگی بسیار جالبه.
در کودکی هر رویایی که ببینی مجازه. در نوجوانی چشمت رو می بندی که رویاهای غیر مجاز رو ببینی. بعد از نوجوانی می ترسی چشمت رو ببندی که نکنه رویاهای غیر مجاز ببینی.
——————-
از 12 سالگی تا 21 یا 22 سالگی سالی به دوازده ماه با خانواده در حال قهر و دعوا بودم. خوب دیگه, لوس بودم و تین ایجر. اصل موضوع این بود که با خودم مشکل داشتم و سر خانواده خالی می کردم. در بین تمام این قهر و دعواها, گاهی هم خوش اخلاق و خوب بودم. خیلی شب ها خواب می دیدم و صبح می رفتم توی آشپزخونه پیش مامانم که داشت صبحونه درست می کرد. خواب شب قبلم رو تعریف می کردم. و می پرسیدم “فری, حالا این خواب چه معنی ای می ده؟”. فرقی نداشت خواب چی دیده بودم. جواب همیشه یکی بود: “یعنی دلت شوهر می خواد!!”
حالا اگه الان دوباره بعضی وقت ها خواب ببینم, چه معنی ای می ده؟ ببینم نکنه یعنی هوس تجدید فراش کرده ام!!
——————-
اما نگرانی نداره. به نظرم فری راست می گفت. مدت زیادیه از وقتی ازدواج کردم که دیگه خواب ندیده ام. نه مجاز, نه غیر مجاز. اما خدا رو شکر, زندگی دو تا قسمت داره. واقعیت و رویا. باید بشه توی یکیش با خیال راحت زندگی کرد. اگه چشمت رو به واقعیت ها ببندی باید بتونی در رویا به راحتی زندگی کنی, نه این که از وحشت رویا, رویای غیر مجاز یا غیر ممکن, مجبور بشی چشمت رو که به واقعیت بستی به رویا باز کنی. اونوقت دیگه زندگی نمی شه کرد.
——————-
هیچی دیگه. الان سیل نامه و تلفن از کانادا و ایران سرازیر می شه که ایها الناس این دختره چش شده. حالم بسیار خوبه. خوشی زیادی زده زیر دلم. کانادا زندگی می کنم. شوهر خوب دارم که خیلی خیلی دوستم داره, کار خوب دارم, تکه نانی دارم, خرده هوشی, سر سوزن ذوقی…
کت بالو فقط دوباره لوس شده. فقط لوسه به خدا وگرنه دیشب قد خرس خوابیده. خواب هم ندیده. یاد یه چیزی افتاد این بالایی ها رو نوشت. زشته, نمی گم یاد چی افتاد.یاد ناراحتی های ابنای بشری هم افتاده در ضمن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خيانت و زناشويي (قسمت سوم) و ديگه بحث خيانت ب&#1587

Posted by کت بالو on December 18th, 2003

خوب ديگه. از دوتا پيغامي که مامانم برام گذاشت فهميدم که حتما و صد البته بچه ي تربيت شده ي همون مامان هستم.
من دو تا دليل عمده براي اين که از خيانت بدم بياد دارم. اوليش اينه که از دروغ گفتن به شدت بيزارم. چون بهم نشون مي ده که اون چيزي که هستم و اون کاري که مي کنم رو خودم هم قبول ندارم. فکر مي کنم قبل از خيانت کردن بايد از همسرم جدا بشم.
دوم اين که مي ترسم که خيانت برام به شکل صفت ثانويه در بياد که قبل از هر چيز و هر کس خودم رو از بين خواهد برد. هميشه برام نگراني و ناراحتي به دنبال خواهد داشت و روحم رو از بين خواهد برد. شادي واقعي و حقيقي رو با خيانت گم خواهم کرد.
به عبارتي به نظرم طلاق و جدايي خيلي اوقات کار کاملا درستيه اما خيانت رو تاييد نمي کنم.
و ترجيح مي دم اينقدر هم با طرفم راحت باشم و راحت بگذارمش که اگر زماني نياز به نفر ديگه اي رو احساس کرد صاف و مستقيم بهم بفهمونه و نخواد دروغ بگه و بره و بعد با کس ديگه باشه. اما مسلما در اون صورت براش دوست خواهم موند و نه همسر.
اين بحث رو همين جا تموم مي کنم . درسته که به دلايل خيلي زيادي سال ها و سال ها در مورد اين موضوع فکر کرده ام اما اينقدر موارد مختلف و عوامل زماني و مکاني و روحي مختلف در اين مسئله دخيل هستند که در حد توان و دانش من نيست که در موردشون صحبت کنم. فقط چون نيلو گفته بود و من هم خيلي به اينطور بحث ها علاقمند هستم وسوسه شدم که کل حرفي که به نظرم اومده بود توي نظرخواهي نيلو بنويسم رو اينجا بيارم.
توي اينترنت دنبال يه شعر قشنگ مي گشتم که اينجا بگذارم. ديدم مامان فري خيلي عزيزم توي نظرخواهي يکي از قشنگترين شعر هاي ممکن رو نوشته:
عشق نامی است اشنا
پشت دستانی که می بافند
پيراهن تحمل ناپذير شعله را
که قدرت انسانی قادر به جدا کردن ان از من نيست

آدم به خاطر عشق گاهي اوقات از خود عشق مي گذره. از همه چيز دنيا مي شه به خاطر عاشقي گذشت. حتي از عزيزترين چيزها. از عزيزترين هاشون.
مامان فري من خيلي طول کشيد تا اين مفهوم رو توي مخ من فرو کرد. تازه اون وقت هم تا قبل از شناختن يه سري مفاهيم و يه نقطه ي عطف توي زندگيم باز هم نتونستم به عشق و وجود داشتنش معتقد بشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به اميد ديدار

خیانت در زناشویی-قسمت دوم

Posted by کت بالو on December 17th, 2003

(لطفا قبل از هر اظهار نظری در مورد این نوشته, قسمت اول رو بخونین. این نوشته فقط و فقط در مورد خود من نوشته شده و یه دیدگاه اجتماعی نیست.)
از دید خود من اما با توجه به زمان و مکانی که درش زندگی می کنم یه زن گذشته از روابط عادی با یه مرد, می تونه چهار چیز برای اون مرد باشه. دوست, عاشق, معشوقه و همسر.
من جزو اون دسته ای هستم که اگر نزدیکترین دوست, و بعد معشوقه ی اون مرد نباشم نمی تونم همسرش باشم. به عبارت دیگه می تونم نزدیکترین دوست یه مرد باشم و همسرش نباشم, می تونم معشوقه ی یه مرد باشم و همسرش نباشم, به راحتی می تونم عاشق یه مرد باشم و همسرش نباشم. اما نمی تونم همسرش باشم اما نزدیکترین دوست و معشوقه اش نباشم.
به دلیل حسادت و خودخواهی خیلی خیلی زیادی که دارم و به دلیل اونچه که از زندگی توقع دارم نمی تونم حتی یه نگاه کسی که دوستش دارم رو با دیگری شریک بشم, و به دلیل دیدی که به زندگی دارم نمی تونم ببینم که هیچ زن دیگری به مرد من نزدیکتر از من باشه یا به عنوان نزدیکترین دوست شوهرم نمی تونم ببینم رابطه ای داره که من از اون رابطه و چند و چونش خبر ندارم.
انتظار دارم همیشه و با تمام وجودش مال من باشه.
شاید تا حدودی بشه اینطوری مثال زد. معمولا هر زنی که با مردی ازدواج می کنه دلیل یا دلایلی داره. کسانی که من رو می شناسند می دونند من خیلی افراطی هستم. یه صفر و یک کامل متاسفانه و منطق فازی اصلا در مورد من کار نمی کنه. بعضی زنها برای ازدواج با یه مرد دلیلشون پول و ثروت اون مرد, یا موقعیت اجتماعی اون آدم, یا قیافه و تیپ اون آدم یا مجموعه ای از اونهاست. برای من اما 95 در صد موضوع, داشتن اون آدم و توجه و عشقشه. حالا همونطور که وقتی کسی به خاطر پول یه مرد باهاش ازدواج می کنه به احتمال زیاد در صورت ورشکستگی اون مرد رو رها می کنه و میره, من هم با توجه به دلایل خودم در صورتی که ببینم اون مرد دیگه من رو دوست نداره حتما رها می کنم و می رم. چون خیلی ساده و راحت اون چیزی که در زندگی می خوام رو دیگه نمی گیرم.
تا جایی که یادم میاد از سن 15 سالگی که اولین تجربه با جنس مخالف رو داشتم تا به حال, حتی وقتی که با شور و شوق 15 سالگی عاشق شدم, دلیلی که باعث شده طرفم رو کنار بگذارم این نبوده که من اون رو دوست نداشته ام, بلکه دلیل کنار گذاشتن طرفم این بوده که فهمیده ام که اون من رو اونطوری که من می خوام دوست نداره.
این می تونسته به دو دلیل عمده باشه, یا من اون چیزی نبوده ام که اون رو خوشحال و راضی کنه یا اون خودش نمی تونسته هیچ وقت خوشحال و راضی باشه. به هر حال در هر یک از دو صورت من نمی تونسته ام دوام بیارم.
و اگر چه گفتن این موضوع بسیار سخته, اما تجربه بهم ثابت کرده که می تونم عاشق کسی نباشم و باهاش دوام بیارم اما نمی تونم معشوقه ی کسی نباشم و باهاش دوام بیارم. از طرف دیگه باز هم بهم ثابت شده که می تونم در حد باورنکردنی عاشق کسی باشم و ازش بگذرم, اما اگر معشوقه ی کسی باشم نمی تونم از اون آدم بگذرم.
چرتینکوف خیلی عزیزم نوشته بود سنی که با مسئله ی خیانت روبرو بشیم واکنش ما رو نسبت به اون مسئله عوض می کنه. ممکنه, هر چند اطمینان ندارم. من دو نمونه توی فامیل خودمون داشته ام که در سن 60 سالگی تازه یه زندگی جدید و خیلی قشنگ تر و عاشقانه تر از زندگی قبلیشون رو شروع کرده اند و جفتشون هم خانم بوده اند. اگه من هم یک صدم خصوصیات اونها رو داشته باشم -که به دلیل از خود راضی بودنم فکر می کنم بیشترش رو هم دارم-, مسلما در سن 60 سالگی هم اینقدر غرور و خودخواهی خواهم داشت که در صورت از دست دادن جایگاهم به عنوان معشوقه و نزدیکترین دوست مسلما جایگاه همسری رو هم ترک خواهم کرد. در حال حاضر بچه ندارم که بدونم آیا وجود بچه در این تصمیم نقشی خواهد داشت یا نه. اما فکر می کنم به عنوان مادر بچه اگر توی زندگی اونچه که می خوام رو نداشته باشم و خوشحال نباشم, مسلما بچه رو هم خوشحال و خوشبخت نخواهم کرد.

و سخن آخر این که گل سرخ شازده کوچولو برای شازده کوچولو همیشه تک بود. همیشه بهترین بود. و من برای گل آقامون همین هستم. اما یه چیزی توی این داستان برای من جالب بود. نمی دونم اگه پنج هزار تا شازده کوچولو برای گله پیدا می شد, گله همون شازده کوچولوی خودش رو انتخاب می کرد یا می رفت طرف اون شازده کوچولویی که بیشتر از همه بهش می رسید و دوستش داشت.
اما مطمئنم اون گل هیچ وقت به شازده کوچولو نمی گفت دوستش داره اگه یه لحظه هم حتی حس می کرد که شازده کوچولو فقط و فقط به اون فکر نمی کنه و عاشقش نیست.

در قسمت بعدی دلایل شخصی که برای دوری از خیانت دارم رو خواهم گفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

خیانت در زناشویی -قسمت اول-

Posted by کت بالو on December 16th, 2003

بعد از خوندن مطالبی که نیلوی عزیزم توی وبلاگش نوشته بود و با توجه به علاقه ی وافری که به اظهار نظر دارم و این که مسئله ی خیانت در خانواده ها به دلایلی از سال ها سال قبل خیلی فکر من رو به خودش مشغول می کرد و یکی از چیزهایی هست که خیلی توی زندگیم بهش فکر کرده ام, نتونستم در موردش ننویسم.

اول نظرم رو در مورد خود پدیده ی خیانت می گم و بعد عکس العمل و واکنشی که خودم نشون خواهم داد در صورتی که با این مشکل در زندگیم روبرو بشم.

اول این که در کشورها و جوامع سنتی (که شکلی از این سنت هم مذهب هست ) خیانت در مورد مرد به شکلی دیده و قضاوت می شه و در مورد زن به شکل دیگه. در بیشتر موارد خیانت در باره مرد اصلا تعریف نمی شه و از طرف مذهب و سنت و بنابراین جامعه و خانواده این حق مسلم او دونسته می شه که به منظور تصرف هر زنی که خواست, به این شرط که زن صاحب قبلی نداشته باشه سعی و تلاش کنه. نمونه ی این مسئله قوانین بدیهی اسلام و یهود هستند. نمی خوام نوک پیکان رو به طرف مذهب بگیرم. درتمام جوامع و دوران های تاریخی که مرد قدرت اقتصادی و مالی رو در خانواده در دست داشته همین بوده که البته بعد هم به شکل قانون دینی در اومده. باز هم می بینیم که در خانواده هایی که اختلاف طبقاتی و مالی مرد و زن زیاده مرد خودش رو کاملا محق می دونه که در صدد تصرف هر زنی که خواست و به هر شکلی بر آید. در دفاع از آقایون بگم که در شرایط مساوی به نظر من بانوان خیلی هم بدتر رفتار می کنند. این جزو خلق و خوهای نکوهیده ی انسانی هست که فقط به خودش و خودخواهی خودش فکر کنه و در شرایطی که نفر بهتری براش پیدا بشه, صرفنظر از این که نفر قبلی با تمام توان براش انرژی صرف کرده یا این که کوتاهی کرده, بره سراغ موقعیت بهتر و شاید حتی نه بهتر که فقط متنوع تر و بیشتر.

دوم این که بانوان محترم به علت عواقب بسیار سختی که ازسوی جامعه و قوانین براشون پیش می اومده -و مسلما نه به خاطر عشق به اخلاقیات- کمتر به طرف خیانت رفته اند و یا این که حتی به خودشون اجازه داده اند که این فکر رو بکنند و این رو حق خودشون بدونند چنانچه آقایون در طول تاریخ می دونسته اند. به عبارت دیگه می خوام بگم که کمابیش و نه صد در صد خانم ها و آقایون در اخلاقیات و خلق و خوی انسانی, خوب یا بد مثل همدیگه هستند. کما این که در جوامعی مثل اروپا و آمریکا که سعی می شه -و هنوز صد در صد تحقق نیافته- خانم ها و آقایون در برابر جامعه و قانون در جایگاه مساوی بایستند آمار خیانت تقریبا در هر دو طرف یکی هست.

در مورد اونچه که افراد رو به طرف خیانت سوق می ده به نظر من دو چیز از عوامل مهم هست. یکی خود اون فرد -که عامل مهم تر هست- و دیگری همسر و شرایط خانوادگی اون فرد. مسلما اگر کسی کاری رو انجام بده با توجه به عنصر اراده و اختیار که به تصدیق همه -احتمالا غیر از فلاسفه!!- در همه وجود داره مسئول اصلی اون کار خود اون شخصه. به عبارتی قبل از هر عامل بیرونی, یه سری عوامل درونی هست که باعث می شه شخص به خودش اجازه ی خیانت رو بده. در این مورد دوباره بر میگردم و حرف می زنم. دومین چیز عوامل بیرونی هست که اغلب ما به عنوان دلیل برای خیانت بیان می کنیم. مثل این که توی زندگیش اونچه رو که می خواد نگرفته و جای دیگه می خواد پیدا کنه.

خیلی از افراد-خصوصا به دلایلی که قبلا گفتم, آقایون- هستند که خودشون رو همیشه و همیشه محق داشتن چیز بهتر می دونند. این چیز بهتر می تونه خونه, ماشین و …همسر باشه. گاهی حتی همسر رو نشونه ی پز می دونند. یا خودشون رو محق داشتن هر چیزی که خوششون بیاد و در حد توانشون باشه می دونند. درست مثل قانون چند همسری در صورتی که استطاعت مالی وجود داشته باشه. این یکی از همون دلایل درونی هست که قبلا هم بهش اشاره کردم. یکی دیگه از دلایل درونی به نظر من نیاز به تایید داشتن از اطراف و اطمینان از اینه که هر کسی که اونها بخوان مال اونها می شه , تاییدشون می کنه و در هر حدی که بخوان دوستشون خواهد داشت. که در شکل دیگه و با بدترین کلام این رو عقده ای بودن یا با کلمه ی مودبانه تر عدم اعتماد به نفس, یا از دید دیگه و به شکل تغییر یافته تر, نیاز به تایید شدن می گن. بازهم تاکید می کنم در شرایط مساوی و در جوامعی که زن و مرد از دید قانون و جامعه در جایگاه یکسان تری قرار دارند این کفه به طرف زن هم سنگین تر می شه. به همین دلیل هم هست که در بسیاری خانواده های ایرانی اعتقاد درست یا غلط بر این مبنا هست که وقتی خانواده ایرانی به غرب می ره از هم می پاشه. که البته خودش حسابی جای بحث داره.

دلایل بیرونی چیزهایی هست از جمله توجه نگرفتن از طرف مقابل,مورد عشق واقع نبودن, آرامش نداشتن در محیط خانواده, مشکلات مالی, سردی جنسی طرف مقابل, و خیلی خیلی چیزهای بی شمار دیگه که هر کدوم می تونه دلیل – و خیلی اوقات بهانه- برای خیانت کردن باشه. نظر شخصی من اینه که در چنین مواردی دو طرف باید به یک توافق مشترک برسند. که البته باز هم حسابی جای بحث داره که خیلی خلاصه توضیحش می دم.

گاهی اوقات طرف مقابل چاره ای به غیر از زندگی نداره, و بیشتر در جوامع سنتی ای دیده می شه که زن مطلقه تحت هیچ شرایطی در جایی پذیرفته نیست. در بقیه ی جوامع می شه در صدد رفع مشکل بر اومد و مدتی برای داشتن فرد خیانتکار و برگردوندنش به خصوص اگر این فقط یه لغزش و برای یک بار باشه سعی کرد, اما مسلما در دراز مدت زندگی کردن با فرد خیانتکار نیاز به توافق بیشتری داره و مسئله بیش از یک لغزش ساده است. به هر حال مسلم اینه که در بسیاری خانواده ها جدا شدن به این سادگی نیست. هر کسی رو باید در شرایط زمانی و اجتماعی و حتی روحی خودش قضاوت کرد. اما به نظر من در تمام این موارد, شخص خیانتکار هست که روح خودش رو قبل از هر کسی و روح طرف مقابلش و خانواده اش -خصوصا فرزندانش -رو در وهله ی دوم و روح تمام کسانی که باهاشون ارتباط داره رو در وهله ی سوم می خراشه و از بین می بره. طرف خیانت دیده زجر زیادی می کشه و تا حدود زیادی هم به دلیل این که زشتی ها رو می بینه روحش تاثیر می گیره اما مسلما کمتر از فرد خیانتکار خواهد بود.

قسمت دوم این بحث رو بعد پابلیش خواهم کرد که بیشتر به این می پردازم که اگر من با مسئله خیانت روبرو بشم عکس العملم به احتمال زیاد چی خواهد بود و این که چرا دوست ندارم خیانت کنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

حراج خوشبختی!!

Posted by کت بالو on December 15th, 2003

وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, از هر کار اشتباهی که می کنه, از هر کاستی ای که توش می بینم اینقدر غصه می خورم که می خوام بمیرم.
وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, حاضرم بمیرم, یا زنده بمونم یا به هر شکل و حالت دیگه در بیام فقط برای این که براش خاطره های قشنگ بسازم.
وقتی اینقدر کسی رو دوست دارم, حاضرم تمام خوشبختی هام رو بهش بدم و تمومشون کنم, هر چی دارم و ندارم رو و بعد ببینم که خوشبخت شده و دیگه هیچ خوشبختی بالاتر از اون نداشته باشم که توی زندگیم بخوام.

کاش می شد با مردن, با زنده موندن, با پرواز, با آواز, با کتک زدن, با ناز کردن, با رقص, با هر چی..هر چی که توی دنیا هست اونهایی که اینقدر دوستشون داری رو خوشبخت کنی. اونایی که اینقدر دوستشون داری رو به اونجایی برسونی که هیچ کاستی و نقصی نداره و بعد بشینی و با خیال راحت بپرستی اشون.

کاش می شد بدونم چطور می شه اونهایی که اینقدر دوست دارم رو خوشبخت کنم و بعد بشینم خوشبختی شون رو ببینم و کیف کنم. کاش می شد بدونم چطور می شه از گزند هر بدی و زشتی دورشون کنم. کاش می شد..کاش می شد..

من بلدم حرف بزنم و دعا کنم. معلوم نیست دردی رو دوا کنه یا نه. گاهی وقت ها هم بلدم یه جورایی بمیرم براشون. یا یه جورایی براشون اون شکلی که باید, زنده بمونم.

من یه عالمه عشق و خوشبختی دارم که قسمت کنم. هیچی هم درمقابلش نمی خوام به جز این که ببینم که خوشبخت شدین و متعالی تر از قبل.
.
.
واه… خودم حوصله ام سر رفت. بی خیال بابا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار