بدرود, درود

Posted by کت بالو on October 10th, 2004

بیدار که شدم, حسی که ماهها بود از دست داده بودم, دوباره در من بود. یک اشتیاق بی انتها برای یک مکالمه با روحی که هرگز منطقی بر وجودش پیدا نکردم.
من فکر میکنم روحم مسمومیت ها را تا قبل از امروز صبح استفراغ کرده بود. صبح که بیدار شدم, نشان مسمومیت با من نبود. چشم های پف کرده و معده ی سنگین روحم دیگر آنجا نبودند.
به جای حس خستگی و بیماری و سنگینی و دلزدگی, همان حس سادگی, استغنا, عاشقی, کودکی,سبکی و پاکی ماههای دور امروز صبح با من بیدار شده بود.
بوی پاییز بود یا هر چیز دیگر, نمی دانم.
گویی باز درست به مکان و زمان گم کردن حس بازگشته بودم و ..در منتهای ناباوری و در بی نهایت هراس, حس هنوز آنجا بود. گویی درست در زمان و مکان گم شدنش منتظرایستاده بود تا من بازگردم و باز یابمش.
من باز با چشمهایی که همه چیز حتی گناه کبیره را زیبا می بینند به تمام هستی می نگرم, و به یاد می آورم که چگونه خودم را ببخشم, و به یاد می آورم حرف زدن با آنچه هر گز برهانی بر بودنش نداری چقدر سبکبارت می کند.

من امروز هرگز به دنبال به دست آوردن چیزی نیستم, که درست از این لحظه همه چیز با من است و از من آغاز می شود.

امروز با اشتیاق بی نهایت دوباره بی اختیار این کلمات را باز به خاطر آوردم:

ای پروردگار ما که در آسمانی
نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو بیاید
اراده ی تو چنان که در آسمانها جاری ست برزمین نیز جاری شود
نان روزانه ی ما را امروز نیز به ما عطا فرما
گناهان ما را ببخش چنانچه ما نیز آنان را که به ماخطا کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار
و از شیطان حفظ فرما…

و عجیب یک حس که بسیار آشناست, از ورای ماه ها در من می دود. می دود از پا تا به سر, و از سر تا به پا. و تمام وجودم را در سبکی روشن پوست شفاف شیرین عاشقی می پیچد. کاش می شد این حس را در دست هایم بگیرم و به تو تقدیمش کنم, که زیبایی بی منتهاست.

من تو را, و تمام دنیا را, همه با هم یک جا تجربه می کنم.
ایمان دارم, این لحظه ی شگفت, لحظه ی عزیمت, لحظه ی بازگشت یک مسافر به دیاری است که ماهها از آن دور بوده است.
اشتیاق, هیجان, شوق, که در چشم هایم آب می شود, تکامل یک مسافر و…بدرود من با تو, که یادت با تمام حس ها به یادگار در زادگاهم هماره جاودانه در کنارم خواهد ماند. دوست داشتنی, بی نظیر.

فکر می کنم درست این لحظه, باید با تو و با سرزمینت صمیمانه وداع کنم. پس بدرود ای ساکن سرزمین غریب, بازخواهم گشت؟ نمی دانم. اما این لحظه, گاه عزیمت است.همواره شاد باشی, که همواره به تو عاشق مانده ام و به یقین خواهم ماند.لیک لحظه ی عزیمت من درست حالا فرارسیده. پس بدرود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

هدف-پوست اندازی- انشا

Posted by کت بالو on October 5th, 2004

این روزها درست عین گوشت کوبیده می مونم. سه روز و نصفی در هفته تا 9:30 شب کلاس دارم. طبق معمول هم که خدا رو شکر هنوز 5 روز در هفته کار می کنم. آخر هفته ها هم که توی خونه بند نمی شم. حالا سرماخوردگی و بی حالی رو هم به این لیست اضافه کنید. انشالله که همیشه سلامت و برقرار باشید, ولی دور از جون شما در حال حاضر یه گوشت کوبیده ای هستم که دومی نداره.

امروز دو تا دوره ی آموزشی با هم داشتم. آخرش هم چون نمی شد خودم رو نصف کنم, یکی اش رو ول کردم و با خیال راحت رفتم سراغ اون یکی که لازم تر بود.اما همون یک ربعی که سر دومیه نشستم یه مثالی زد که خیلی خوشم اومد.
بحث سر یکی از تکنولوژی ها بود و این که استانداردهاش هنوز قر و قاطیه و تبیین نشده. آقاهه گفت توی جلساتشون که رفتم دیدم هر کدوم براش مهمه که خطاهای دیگران رو بگیره و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. من هم بهشون گفتم اینطوری به جایی نمی رسین. شماها همدیگه رو هدف گرفتین و تیرهاتون رو به سمت همدیگه نشونه می رین. در صورتی که باید یه هدف رو به دیوار آویزون کنین و همه تیرهاتون رو به سمت اون هدف نشونه یگیرین.
تعبیر جالبی بود. خیلی وقت ها توی بحث ها به آدم کمک می کنه. خیلی خوشم اومد.
—————————————

فکر می کنم دوره ی جدیدی از زندگی ام شروع شده. قر و قاطی از همه ی دوره های قبلی توش داره, در عین حال که یه قسمتی از هرکدوم از دوره ها رو هم دور نداره. نمی دونم همه ی آدم ها زندگی روحی شون همین قدر بالا و پایین داشته؟
سبکتر شده ام.مثل مار پوست انداخته ام. آهان..همین..به نظرم درست همین تعبیرش باشه. من هر چند وقت یه بار مثل مار پوست می اندازم. دوباره هم تکرار شده. تقریبا هم هر دو الی 4 سال یکبار اتفاق می افته. الان هم در آستانه ی یکی دیگه اش هستم. چیزی که از توش در میاد نه بهتره و نه بدتر. یعنی اصلا خوب و بد تعریف نداره که. فقط متفاوته.
—————————————

اون روزا, بعد از این که یک هویی, ناغافلی گذاشتی رفتی از پیشم, از حیرت که در اومدم,تازه به صرافت افتادم که ای وای, یه چیزی ام جامونده پیشت.

هرچی بعد رفتنت توی بساطم مونده بود, (گرچه چیزی نمونده بود), جمع و جور کردمش و راه افتادم.خسته ودرمونده بودم. توی راه با خیلی ها آشنا شدم.حرف دوستی که میشد, دوستی و یگانگی,شراکت توشه هامون, نوبت دل که می رسید, شرمنده و عرق ریزون, بهشون می گفتم که, تو کوله بارم به خدا هر چی بخواین پیدا می شه, به جز همین یه فقره. شما هم بی زحمت و بی گفتگو, مال خودتون رو همونجا نگه دارین. به درد من نمی خوره. و می موندم دوباره با نگاه و با کلام تلخ اون همسفرها, که مگه می شه آدم, اینقده سر به هوا, دل رو بده دست یکی و وقتی که اون یکی رفت, یادش بره پس بگیره.

کم کم از خجلت و شرم, به صرافت افتادم که قلب دل راه بندازم. ولی راستش رو بخوای,بدجوری ناشی بودم. اون دل تقلبی, بد جوری تو ذوق می زد. چندی هم با دلهای تقلبی تلف شدش.

حالا امروزرسیدم به اونجا که اول بودم. بی دل آخه هیچ کاری نمی شه کرد. تنها که راه نمی شه رفت. همراهی هم اگر باشه باید که دل بهش بدی. اصلا باید به مسیر هم دل بدی, وگرنه هیچ پیش نمی ره.
منم, تنها, بی همراه, یه جایی توی یه راه. حال هیچ همراه سرزنشگری رو ندارم.

دلم رو ولی می دونم, پیش تو گذاشتمش. این که چکار کردی باهاش, حالا داری اش یا که نه, گم شده یا قاطی یه تل آشغال دیگه جایی داره خاک می خوره, یا گذاشتی اش سر رف و صبح به صبح جلا می دی اش, نمی دونم.

حالا ولی, خوب که بهش فکر می کنم, می بینم حتما تو باید تا حالا دورش انداخته باشی. می دونی, منطقیه. گله گذاری نداره. آخه جونم, دلی که بعد یه عمر, زیر و زبر, شیب و فراز, همین که یه غریبه از راه می رسه, به صاحبش بی وفا بشه, تو بگو, می شه مگه به چشما و به حرفای تازه از در اومده ی غریبهه وفا کنه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

تمایلات کت بالو- تک ستاره

Posted by کت بالو on October 3rd, 2004

در من تمایل بسیار قوی و انکار ناپذیری وجود داره که تارک دنیا بشم. شاید به خاطر لذت خیلی زیادیه که از تنهایی می برم. مطمئن هستم که اگه روزی بیاد که نگرانی مالی نداشته باشم و بدونم که احتیاجی به کار کردن ندارم, به اندازه ی سه تا عمر کار دارم که انجام بدم, و متاسفانه همینه که همیشه در حال عجله هستم.
به نظرم میاد یه دونه عمر فقط, خیلی کمه.
حالا وقتی اینها رو کنار هم میگذارم به این نتیجه می رسم که احتمالا دلیل کشش انکار ناپذیر من به تارک دنیا شدن اینه که برم در سایه ی حمایت کلیسا (خصوصا مدل کاتولیکش که پولداره), نگرانی امرار معاش نداشته باشم, یا به گونه ای “تن رها کن تا نخواهی پیرهن”, و بعد صبح تا شب کتاب های مذهبی بخونم و مطالعات مذهبی و تاریخ مذهب داشته باشم و زبان های مختلف بخونم و تاریخ تئاتر و شاید هم نویسندگی کنم, و شب تا صبح هم به تزکیه ی روح بپردازم !!!! گیرم به علت علاقه به آواز توی کر کلیسا هم می رم و تک خوانی هم می کنم.
توی دل آدم رو هم که کسی ندیده که بفهمه توش اعتقادی هست یا نیست. گاسم بر اثر نشست و برخاست زیاد با اهالی مذهب دوباره نور ایمان در این دل تیره و تار درخشیدن گرفت و رستگار شدم. کی می دونه؟

به نظرم جزو معدود مشاغلیه که استرس و اینها نداره. هو…م, باید با اهلش صحبت کنم. تنها قسمت مشکلش اینه که به قیافه ی ظاهرت نمی تونی برسی.ولی توی تنهایی که آدم فقط خودش خودش رو می بینه, همونقدر که تمیز باشه و بوی بد نده بسه دیگه. نه؟
روابط جنسی هم تیره و تار می شه. اون هم بی خیالش دیگه. همه چیز رو که نمی شه با هم داشت. تازه کی خبر داره که راهبه ها سانفرانسیسکو میرند یا نه.اصلا به قول ایرج پزشکزاد از زبان اسدالله میرزا سانفرانسیسکو رو که جلوی روی من و شما نمی رند. تازه هر کاری بقیه ی راهبه ها می کنند خوب من هم می کنم دیگه.
خلاصه به قول نیما یوشیج عزیز: “باید از چیزی کاست, تا به چیزی افزود”.
حالا این فکر ها از کجا دوباره اومد توی مغز من, ایناهاش, از سفارت آمریکا. دو تا خواهر مقدس اومده بودند اونجا , درست زمانی که ما اونجا بودیم. من اینقدر نگاشون کردم که گل آقا مجبور شد یه سیخونک حواله ی پهلوی مبارک بنده بکنه. حسابی رفته بودم توی بحر خواهران مقدس.

به هر حال که یک چیز کاملا واضح و مبرهنه. علاقه ی من به تارک دنیا شدن از علاقه ی من به بچه دار شدن خیلی خیلی بیشتره. ماشالله ماشالله اینقدر که خودخواهم و توی زندگی فقط و فقط خودم رو می بینم.

و..
می گم نکنه همه ی اینها فقط و فقط از تنبلی باشه, هان؟ کی می دونه؟
————————————————–

گاه آن خواهد رسید
که دستان بی رحم شب
از پیکرم جدا گردند
به انزوای غار روشنایی ام باز خواهم گشت
و در روشنایی بلورگون انزوا
تا ابد
به تک ستاره ای اندیشه خواهم کرد
که در تیره ترین شام زندگانی ام
بی امان می درخشید

باز در انزوای روشن
روحم را صابون عشق خواهم زد
و باز
برف صداقت
یگانه ام خواهد کرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

هنر او, قانون زندگي

Posted by کت بالو on September 30th, 2004

بزرگترين هنر او اين بود:

در مراسم تقدير و بزرگداشت هر چيز و هر كس در هنگامه ي هلهله و شادماني, به ناگاه, دژخيم وار او را به مسلخ ميبرد, قرباني و تا مزارش تشييع مي كرد.

————–
هر چيز را قيمتي است. هر كس بهايي دارد.
بر داشته هايت بيفزا, كه قيمتي ترين ها را مالك شوي, و قيمتي ترين ها مالك تو شوند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سر کاری؟!!

Posted by کت بالو on September 29th, 2004

چه عرض کنم ولله. حسابی رفتم سر کار و در انتظار که ببینم این آقای هخا چه می کنه.
از یه طرف مخالفین, از یه طرف موافقین. چندتاییشون رو هم خوندم.فعلا بعد از یه مقداری فکر در اوقات فراغت به این نتیجه ها رسیدم.

احتمالات زیادند.
یکی این که ایشون یه کمی همچین قوای مغزی شون ایراد داشته باشه. در اون صورت عجیبه که کسی که کانال تلویزیونی بهش داده چطور و روی چه حسابی این کار رو کرده. قوای مغزی یه نفر می تونه ایراد داشته باشه. ولی قوای مغزی یه دسته ی کامل که بتونند امکاناتی در حد کانال تلویزیونی هم داشته باشند بعیده که جمیعا مشکل داشته باشه.

دوم این که یه خالی بند باشه و بخواد معروف شه و پولی به جیب بزنه. من خودم به این یکی راحت تر رای می دم. مثلا دهم مهر یه اتفاقی می افته. فرض کنیم طیاره توسط دولت آمریکا توقیف می شه, یا مردم از آقای هخا عاجزانه تقاضا می کنند که همونجا بمونه و خودش رو به خطر نیندازه یا فیوز خلبان طیاره بسوزه, و آقای هخا در گوشه ای از دنیا به زندگی سعادتمندانه ی خودش ادامه بده و یواش یواش از صفحه ی تلویزیون و یاد ها محو بشه. یه چند تا اعلامیه ای هم این وسط مسط ها پخش کنه و کل جریان هم هیچی به هیچی.

سوم این که از طرف خود دولت جمهوری اسلامی علم شده باشه. چرا و به چه دلیل رو نمی دونم. بنابراین به این هم رای نمی دم.

چهارم این که جریان یه کمی جدی تر باشه و بشه بهانه برای یه کودتا در روز دهم مهر ماه !!! با این طرفداری هخا از سپاه پاسداران, بعید نمی بینم اگه چنین سناریویی وجود داشته باشه.تنها ایرادش اینه که این هم یک کم ایده آلی تر از واقعی بودن به نظر میاد.

پنجم هم این که راست راستی یک انسان معتقد و یک ایرانی وطن پرست باشه که درست یا غلط داره سعی خودش رو می کنه که ایران رو آزاد کنه. به این هم رای نمی دم. یه جای کار ایراد داره. من, که یک صدم این هم ادعای وطن پرستی و غیرت ندارم, زبان فارسی و ایران شناسی ام از آقای هخا به نظرم بهتره. تازه, چطور می شه که آدم بعد از نود و بوقی تازه یادش بیفته که میهن پرسته و عرق ملی داره. این همه سال مگه ملت توی پر قو بودند؟ یا دست و پای آقای هخا توی پوست گردو بوده. وطن پرستی که موسمی نمی شه. این سناریو هم چنگی به دل من نمی زنه.

ششم این که یه جریاناتی, یه اپوزیسیوناتی این آقا رو علم کرده باشه, به وعده و وعیدی. انداخته باشدش جلو که پشت سرش بیاد و به نون و نوایی برسه. از اونجایی که یه سری از این اپوزیسیون ها ممکنه همین جوری شب بخوابند و صبح پاشن و جریاناتی راه بندازند, این یکی هم خیلی بعید نیست. فقط عجب اپوزیسیون دور از ذهنی. آخه توی انقلاب قبلی, از سال چهل و دو -اونی که ما خبر داریم- تا سال پنجاه و هفت رهبر و کل اعوان و انصار تحت تعلیم بودند. مردم تعلیم می دیدند. هزار جور حزب و پایگاه درست شد.مسجدها و دانشگاه همه شد پایگاه های مسلح انقلاب. خلاصه حداقل پونزده سالی طول کشید. ولله من هر چی به مغزم فشار میارم با این مثقال معلومات تاریخی نداشته ام, تا جایی که یادمه انقلاب اینقدر آبکی نمی شه.

با این یه مثقال استدلال, من به شماره ی دو رای می دم. شاید یه کمی از شماره ی شش هم قاطی داشته باشه. بعد از اون در ایده آلی ترین حالت به شماره ی چهار رای می دم.

ولی آی کنجکاوم ببینم عاقبت کار به کجا می کشه. همین قدر که آدمی پیدا شده که این کار رو بکنه کلی واسم جالبه. تغییر رژیم, اینقدر آبکی. با نیروهای مثبت ماورای طبیعه ی هخا.
بابا این امام زمان هم با کل نیروهای ماورای طبیعه و مافوق طبیعه اش, که خود خدا هم تئوریسین اشه, قربونش برم یه هزار و چهارصد پونصد سالی داره مقدمه فراهم می کنه تا بیاد.
انقلاب راه داره, اصول داره.فلسفه داره, تئوریسین می خواد,اسلحه می خواد, ملت معتقد, یا جماعت پاپتی و گرسنه می خواد.
مگه یه چیزی باشه که ما ندونیم. بخیل که نیستیم, این همه قاجار و پهلوی و آخوند حکومت کرد, یه مدت هم هخایان بیان. اصلا گاسم بعد از یه مدت دستمون به انقلاب راه افتاد و همینطور -ببخشید- زرت و زرت واسه ی سرگرمی و رفع کسالت و بیکاری حکومت علم کردیم و انقلاب کردیم. کی به کیه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

کلمه ی فرانسه ی امروز:

coup d’etat

به معنی کودتا!! بعنی تغییر ناگهانی در وضعیت موجود. تشکیل شده از دو کلمه ی coup و etat.

خانوم ها و آقایون فرانسه دون. برای دو روز دیگه احتمالا به معادل فرانسه برای کلمه ی “سر کاری” نیاز خواهم داشت. کمک هاتون لطفا برسه. کلمه ی پیروزی و تبریک و اینها رو بلدم اگه مناسبتش باشه.

شمارش معكوس

Posted by کت بالو on September 28th, 2004

بدكي هم نگفته اين كاكتوس تيلا جان.

من كه از همه چيز گذشته فضوليم گرفته.

يكي از دوستام مي گه اين آقا با اين كارش مشهور شده. ايران هم بره از اونجا كه همه ي دنيا شناختنش احتمال اين كه رژيم بكشدش كمه. اين دوستم تاسف مي خورد كه چرا اين فكر قبل از هخا به فكر خودش نرسيده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كلمه ي فرانسه ي امروز:

regarder

به معني “نگاه كردن”. فعل از دسته ي اول افعال فرانسه كه به er ختم مي شند.

درس چندم

Posted by کت بالو on September 27th, 2004

درس چندم بود اين يكي؟ دهم؟ صدم؟ هزارم؟ شايدم درس آخر. كي مي دونه.

اگه خواستي يه كسي كه سرش به تنش بيارزه, و رازت رو نگه داره, به حرفت گوش بده و خسته نشه و اذيت نشه, دنبال يه دوست نگرد كه “يافت مي نشود, جسته ايم ما”. اين يك حرفه است. دنبال كار دونش بگرد, مبلغي مي گذاري به حسابش, و يك گوش پيدا مي كني به مدت يك ساعت, خزعبلاتت رو با حوصله گوش مي ده, خسته نميشه, اذيت نمي شه, به كسي هم بروز نمي ده. آخر يك ساعت كارش باهات و كارت باهاش تموم مي شه. پول دادي و گوش خريدي براي شنيدنت.

توي اين دنياي نامرد, به اميد پيدا كردن دوست و كسي كه دوستت بداره نباش. هر كسي بهر چيزي مياد. تكرار دوباره ي باور سال هاي دور. و به ياد سپردن اين كه قانون دنيا قانون جنگله. توانايي هات رو زياد كن, قابليت هات رو, كه هرگز كسي نيست…نه, هرگز كسي نيست…ديگه هرگز تكرار نخواهد شد…سخته اما بايد باور كرد تمام حقايق سخت و تلخ روزگار رو.

و اشك هايي براي نريختن. كه با چشم بايد بي رحمانه نگريست و نه گريست.

و ياد آوري دوباره ي مكالمه ي حسن كچل با ديو:

-چي شد كه تو ديو شدي؟
-من اولش ميش بودم…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: كلمه ي فرانسه ي امروز:
Une fille
به معني “يك دختر”. اسم مونث
Un garcon
به معني “يك پسر”. اسم مذكر.
با تشکر از مامان نیلوی عزیز کلمه ی بالا تصحیح می شه به:
gar

عزیزترین ها

Posted by کت بالو on September 26th, 2004

اگه به زبون نمیاد, نه این که نیست.
چیزهایی هست, مثل “سکوت”, اگه به زبون بیاریشون, از دست می رن.

و…
عجبا که عزیزترین ها هستند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: عبارت فرانسه ی امروزهست

Je t’aime

به معنی “دوستت دارم”.

و ..آهنگ “دیشب” از فرامرز آصف که خواننده ی مورد علاقه ی من هست اون بالا اضافه شده. 7 مگابایته و فرمت ام پی تری!!

جباریت

Posted by کت بالو on September 25th, 2004

این رو نگاه کنین. هاله ی عزیز لینک داده.

راست می گن که می گن اون اواخر متن تمام اونها رو احمد خمینی می نوشته و بعد از خمینی امضا می گرفته؟
البته این رو کسی گفته که بالا بری پایین بیایی ته دلش از خمینی خوشش میاد.

یه کتاب بود, نقد و تحلیل جباریت. خیلی سال پیش خوندمش و خوشم اومد.الان خیلی کم ازش یادم مونده. اونموقع سنم کم بود و برداشتم مسلما متفاوت و ناقص بود. روی اینترنت دارم دوباره دنبالش می گردم. برای فهم جریانات خمینی و سایرین کمک می کنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مهتاب شب پاييز

Posted by کت بالو on September 24th, 2004

زير نورمهتاب, كنار يه در ياچه, روي يه نيمكت چوبي, وسط چمن سبزمرطوب,كنار يه نهر روان,زير درخت بيد مجنون, فارغ, رها, آزاد, توي هواي ملس شب پاييز…بوس و كنار و آغوش…

مهتاب زده تاج سر كاج
پاشويه پر از برگ خزان ديده ي زرد است
بر زير لب هره كشيدند خدايان
يك سايه ي باريك
هستي شده تاريك
رنگ از رخ مهتاب پريده
برگونه ي او ابر اگر پنجه كشيده
دامان خودش نيز دريده

آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ني لبك آرام
تا سرو دل آرام برقصد
تا آن كه بخواند
شبگير سر دار
……
……
پاييز چه زيباست
پاييز دو چشم تو چه زيباست
…….

اين شعر رو خيلي دوست دارم. حيف كه حفظ نيستمش. خيلي حيف.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

كلمه ي فرانسه ي امروز:
l’ amie
به معني دوست.

پيوست: اين خلبان كور عزيز راست راستي غير قابل پيش بيني عمل مي كنه. بفرماييد. آدرسش رو تقديم كرده به “دخمر” خانم.

به اندازه ي يكربع كامل داشتم مي خنديدم.
فقط يكي به من اين رو بگه. آدرس وبلاگ خلبان به چه درد دخمر مي خوره؟