مجله اقتصادی خانوادگی حاملگی!

Posted by کت بالو on January 29th, 2013

عرض شود به حضور انورتون که اگه همون پنج روز پیش که خدمتتون عرض کردم جرات کرده بودم و سهام اپل رو short sell کرده بودم یا put option خریده بودم دیروز روی هر سهم پونصد دلاری پنجاه دلار سود کرده بودم!!

امروز اگه پول و پله و امکانات داشتم option ریم رو ابتیاع می کردم. اگه سیستم عامل جدید خوب از آب در بیاد سهام تا دو سه هفته دیگه بالا می ره و اگه بد از آب در بیاد خوب سرمایه ای که باهاش option رو خریدم از دست می ره.
روش بعدی برای کاهش ضرر خرید همزمان call option و put option هست. بحث مفصلی است. اغلب شرکت های بزرگ برای جلوگیری از ضررهای میلیونی و میلیاردی از این روش استفاده می کنند.

کودک انقلابی درون من در حال جنبش است. به گمونم یا جاش تنگ شده یا خلقش.
انرژی ام کمی بیشتر شده. کمی نگران روزهای بعد از سزارین و خود سزارین هستم. به هر حال اتفاقی است که تا به حال برام نیفتاده! اما چاره ای نیست.
به نظر میاد بچه به هر حال یه جایی رو پاره می کنه تا بیاد بیرون. حالا در حال حاضر انتخاب با مادر محترم است که بین عضو شریف و شکم انتخاب کنه که کدوم پاره بشه!!!
اینجور که من دیده ام در هر دو مورد تجربه ی خوب بوده و تجربه ی بد هم بوده. لااقل از ده پونزده نفر (مادر یا همسرش) برای هر مدل مصاحبه کرده ام. در نهایت به نتیجه رسیده ام که قابل پیش بینی نیست. با هر کدوم که از نظر فکری راحت تری جلو بری بهتره.
بنابراین بر خلاف بسیاری از مردم طرفدار سرسخت هیچ کدوم نیستم. بلکه فقط و فقط می گم با هر کدوم حس راحتی بیشتر می کنید همون رو انتخاب کنید.

رفته بودیم رستوران. خانوم گارسن اومد بالای سر میز که سفارش غذا بگیره. مال اروپای شرقی بود. دید که حامله هستم. بهم گفت تا قبل از زایمانش هرگز فکر نمی کرده که زن یا یه انسان می تونه اونقدر درد زیاد رو تحمل کنه. می گفت دردش فرای تصور آدمه. بهش گفتم سزارین می کنم. گفت وای…من بچه ی اولم طبیعی بود. دومی سزارین. برای سزارین باید بخیه ها رو بکشی آخر سر و تازه چهار هفته هم طول می کشه تا برسی سر جای اولت.
کلا بعضی ها خداوند روحیه دادن هستند!!!

در کل طول حاملگی دنبال تقدس زن حامله گشتم یا قسمت enjoy your pregnancy! حالا می خوان بگن بچه دار شدن خوبه یه حرف دیگه است. اما آخه زن حامله که یا توی سوراخ دستشویی داره (گلاب به روتون) استفراغ می کنه یا عق می زنه یا عین نون تافتون ولو می شه اینور و اونور یا باد می کنه و صورتش لک میاره یا بواسیر می گیره و نمی تونه با خیال راحت بشینه یا حتی غش می کنه یا به نفس نفس می افته و آخر سر هم از درد زایمان اونقدر نعره می کشه تا بچه یه جایی رو بشکافه و سرک بکشه بیرون….دیگه تقدسش به چیه؟!! یا بخش لذت بردنش چیه؟!
قبول که جهت ادامه ی بقا ملت باید بچه دار بشند و عاشق بچه بشند. مسلما من هم می شم. همین الانش هم اگه تکونش کم و زیاد بشه نگران می شم که چه اتفاقی اون تو افتاده. ولی تو رو به تمام مقدسات عالم و به همون تقدس زن حامله قسم اینقدر احساسی محض با جریان برخورد نکنید. کمی هم واقع بین باشید. 

پیشنهاد می کنم به خداوندگار عالم که یه بخش ترانسپارنت در شکم مادر بگذاره که بشه راحت و بی هیچ دم و دستگاهی بچه رو رصد کرد نگرانی های آدم کمتره.

توی وبلاگ یه نفر که گربه داره خوندم که گربه حامله شده بوده و موقع زایمان مشکل پیدا کرده و نتونسته چهار تا توله رو طبیعی دنیا بیاره. بنابراین می برندش دامپزشکی و بچه ها رو با سزارین بیرون می کشند. دامپزشک به این دختر خانوم صاحب گربه ها می گه که گربه چون سزارین شده و درد زایمان بیرون اومدن بچه ها رو نکشیده ممکنه حس مادری نداشته باشه و به بچه ها شیر نده.
طبیعت واقعا جالبه. درد زایمان برای ادامه ی بقا.

اصولا در دوران حاملگی چیزهایی رو یاد گرفتم و متوجه شدم, که به اندازه ی یک عمر تجربه ارزش داشت. مهم تر از همه این که فهمیدم آدم اگه مواظب خودش نباشه چه به سرش میاد وقتی به پنجاه سال و شصت سال و هفتاد سال و بالاتر می رسه. مسلما یکی از اهداف زندگی ام این خواهد بود که خیلی خیلی از خودم مراقبت کنم. تن سالم رو برای بیست و پنج سال سی سال آینده و ترجیحا تا زمانی که زنده هستم نیاز دارم.

تجربه ی شخصی من از حاملگی…نه تقدسی درش دیدم و نه لذت بردنی. اما تجربه ای است بسیار جالب. می شه ازش در مورد طبیعت و راز بقا و غریزه و پدیده ی رشد و یک تحول و تحلیل رفتن و (انشالله) دوباره احیا شدن بسیار یاد گرفت.

می شه به بهانه بچه بسیاری کارها رو کرد یا نکرد. اصولا به نظر میاد گاهی اوقات آدم ها کارهایی که می خواسته اند بکنند یا نمی خواسته اند بکنند را به شکلی به بهانه ی بچه توجیه می کنند.
کاندیداهای بنده لیست زیر است: چون بچه به آینده ی تضمین شده نیاز دارد و مادر موفق و تحصیلکرده همیشه الگوی کودک است بنده از همین الان اعلام می کنم بسیار سختکوشانه در جهت تمام کردن درسم و مطالعاتم و موفقیت های کاری خودم و همسرم تلاش خستگی ناپذیر خواهم کرد!
و چون دوست دارم بچه دنیا رو بگرده وقتی کمی بزرگتر شد می خوام ببرمش اطراف و اکناف این کره خاکی جهت گشت و گذار!
نه که فکر کنین حتی یه ذره هم به خاطر خودمه ها…فقط به خاطر بچه!!!

از شوخی گذشته نمی دونم قدرت ریسکی که پیدا کرده ام نتیجه ی بچه دار شدنه یا اصولا به هر حال به وجود می اومده!
مهم هم نیست البته. مهم فقط تمام چیزهایی هست که طی این پروسه یاد گرفتم و فهمیدم. همین و بس.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطرات خوب دوران مریضی

Posted by کت بالو on January 13th, 2011

یه وقتایی آدم که مریضه بهش خوش می گذره.
اولین خاطرات خوب دوره ی مریضی ام مال کلاس دوم ابتداییه که مخملک گرفتم. خوابیدم توی خونه. ده روزی مدرسه نرفتم. یه عالمه کتاب داستان داشتم. گذاشته بودم یک طرف تخت. می خوندم و می گذاشتمشون طرف دیگه ی تخت. یه ضبط صوت کوچیک هم داشتم. توش نوار قصه ی بچه ها رو می گذاشتم. گوش می دادم و کیف دنیا رو می کردم.

دومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بر می گرده به زمانی که من و گل آقا عقد کرده بودیم. من مریض شدم بدجور و بستری شدم. گل آقا بالای سرم بود. حالم اونقدر بد بود که نمی تونستم از تخت بیرون بیام. گلاب به روتون توی دوره ی عقد که همیشه باید نقد گل و بلبل باشه گل آقای طفلک مجبور بود در عنفوان جوانی و شباب برای من لگن بگذاره. اینجوری فهمیدم خیلی دوستم داره و دومین خاطره ی خیلی خوب دوره ی مریضی بود.

سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی مال زمانیه که کانادا بودیم. گل آقا مسافرت کاری بود و من تب شدید داشتم. نصفه شب دیدم دیگه نمی تونم از توی تخت بیام بیرون و نیم میلیمتری بیشتر با مرگ فاصله ندارم. تلفن زدم به ۹۱۱ . دو تا افسر خیلی خوش تیپ اومدند دم در خونه. شک داشتم اونقدر جون داشته باشم که تا توی امبولانس برم. به هر حال رفتم بیمارستان و صبح از بیمارستان زنگ گل آقا زدم. ساعت نه صبح از بیمارستان مرخص ام کردند. با تاکسی اومدم خونه. خوابیدم توی تخت. باز هم نمی تونستم تکون بخورم. ساعت سه بعد از ظهر گل آقا هراسون بالای سرم بود و مراقبت کرد تا خوب شدم! سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بود.

چهارمی اش هم این مرتبه ی آخری بود. سه روز پیش از مسافرت برگشتم. عصرش دور از جون همگی تاتالاپ افتادم توی تخت با تب سی و نه و چهل. این مرتبه نوبت برادر محترم بود. به مدت چهل و هشت ساعت توی تختخواب فیلم و سریال نگاه کردم و خوابیدم و برادر محترم پخت و شست و دارو داد! چهارمین خاطره ی خوب دوره ی مریضی به نگارش در اومد.

کلا گاهی اوقات دوره ی مریضی خیلی خیلی خوش می گذره. گاهی وقت ها که بیشتر از دو سال مریض نمی شم دلم برای یه مریضی با خاطره ی خوب تنگ می شه. گاسم همینه که مریضی های شدیدم هر دو سه سال یه بار اتفاق می افته. همین موقع ها دیگه موعدش بود. انشالله رفت تا دو سه سال دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کابوس

Posted by کت بالو on December 20th, 2010

سه تا کابوس شبانه دارم. سالی دو سه بار سراغم میان معمولا.
اولیش کابوس دیر رسیدن یا برای چیزی آماده نبودن هست. مثلا عروسی ام هست و هیچ کاری اش رو انجام نداده ام.
دومیش موش و جونور موذی هست و سوسمار. مثلا یه بار خواب دیدم سوسمار زیر میز آشپزخونه پام رو کرده توی دهنش و گاز می گیره.
سومیش هم خواب دزد هست و این که دزد اسباب خونه رو برده.

چند شب پیش ها دو تا کابوس باهم قاطی شدند و سراغم اومدند.

خواب دیدم یه میتینگ مهم دارم. ساختمون میتینگ رو پیدا نمی کردم و اسلاید هام هم آماده نبودند. بالاخره ساختمون و اتاق میتینگ رو پیدا کردم و ملتین هم اومدند. حدود ده پونزده نفری داشتند می نشستند که من یه سوسک رو نزدیک در اتاق دیدم. بعد یه سوسک دیگه رو هم دیدم. به فاصله ی یک دقیقه دیدم کف اتاق پر از سوسکهایی هست که دارند می دوند به سمت در اتاق میتینگ. ملت هم وحشت زده فریاد می زدند و می دویدند به طرف در که از سوسک ها فرار کنند. طبیعتا من هم همین طور.

جالبیش اینه که خیلی کم پیش میاد کابوسی به غیر از این دو سه تای بالا سراغم بیاد.

بدترین و جالب ترینش یه مرتبه بود که خواب دیدم تمام زندگی ام رو فراموش کرده ام و حافظه ام رو به کل از دست داده ام. حدود پونزده شونزده سال پیش این خواب رو دیدم. رفته بودم توی کیوسک تلفن عمومی و دوزاری رو انداخته بودم. اما به کل هیچ کس و هیچ چیزی رو به خاطر نمی آوردم و بنابراین نمی تونستم به هیچ کجا تلفن بزنم! حس درماندگی و آشفتگی و عصبانیت بود. از خواب که بیدار شدم تا نصفه روز حالم به شدت بد بود.

حس ترس یا عصبانیت یا نگرانی توی خواب رو درک می کنم. حس فراموشی و حس عشق بیش از حد رو توی خواب درک نمی کنم. گرچه هر دو رو خواب دیده ام!
هنوز برام جای سواله چطور آدم بعضی حس ها رو اینطور به شدت و به قوت خیلی زیاد توی خواب تجربه می کنه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه مکالمه

Posted by کت بالو on December 17th, 2010

وسط هیر و ویری دیشب خواب یه مکالمه رو دیده ام با مامانم:
-آدم باید با یه نفری سکس داشته باشه که دوستش داره.
-خیر. آدم باید سکس داشته باشه چون سکس رو دوست داره!!!

خودم مونده ام در استدلال به این متقنی که شک دارم در عالم بیداری به این سرعت به ذهنم می اومد. وزیر وکیلی چیزی اگه بودم باید میتینگ هام رو توی خواب ترتیب می دادم بشه قشنگ مباحثه و استدلال کنم.

و…اینجور که از این خوابه بر میاد بعد از سی و هفت سال هنوز بالغ و کودک و والد بنده سر این موضوع ساده ی سکس و همخوابه ی آدم با همدیگه دعوا دارند!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بازی ها

Posted by کت بالو on February 6th, 2010

پوکر رو خیلی دوست دارم. نه به خاطر برد و باخت, که به خاطر لذت بردن بازی می کنم.

زندگی مجموعه ی بازی هاست. بعضی ها رو بازی می کنیم به خاطر لذت بردن. بعضی رو بازی می کنیم به خاطر برد و باخت.

قبل از وارد شدن به بعضی بازی ها اما, باید به این فکر کرد که این بازی حتما یک بازنده داره و ممکنه من, اون بازنده باشم.

اولین برنامه روزانه ام رو نه ساله بودم که نوشتم. از اون زمان عادت یادداشت نوشتن رو داشتم. دو سالی هست که تقریبا هر چی رو می نویسم انجام می دم. به یادداشت های ده سال قبل که بر می گردم می بینم بیشترش انجام شده و اگه هم چیزی انجام نشده, دلیلش رو می دونم.

شش ماه پیش بود که تصمیم گرفتم خرید کردن یاد بگیرم. تا قبلش از خرید کردن متنفر بودم. برنامه گذاشتم هفته ای نصف روز باشه  فقط و فقط برای خرید کردن.  شد یکی از بازی هایی که حتی امروز هم ازش لذت نمی برم, اما برنده شدن در بازی برام مهمه, با دو قانون: خریدن فقط و فقط اونچه که نیاز دارم, با کمترین قیمت ممکن.

طی بازی های خونین و پرهیجان و تاریخی بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت, کی می تونست بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت رو پیش بینی بکنه.

فکر می کنم اگر بهمن ماه پنجاه و هفت اتفاق نیفتاده بود, چی در ایران از اونچه که الان هست بدتر بود؟

از این بازی جدید, سخت و جدی, بسیار جدی, می ترسم…این روزها به خصوص فقط می ترسم. لذت؟ درد؟ هر چه که هست هیجان وهم آلود و وحشتناکی دارد.

فکر می کنم به بهمن ماه سال هزار و چهارصد و بیست و نه, و این که چی در ایران از این که امروز هست بدتر خواهد بود؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سال سال

Posted by کت بالو on December 20th, 2009

می شه سال آینده هم همین کارهای امسال رو ادامه بدی. آخر سال آینده کمابیش همونجایی می مونی که الان هم هستی فقط شماره ی سال عوض می شه. می شه کاری  رو بکنی که آخر سال فکر کنی نه تنها شماره ی سال عوض شده بلکه خودت هم یه جورایی عوض شدی.

مهم نیست این عوض شدن چی باشه. می تونه نزدیکتر شدن با فرزندت باشه. می تونه پیدا کردن دوست جدید باشه. می تونه یه عادت قشنگ باشه یا لذت بردن عمیق تر از زندگی. می تونه یه سند یا مدرک باشه. می تونه اضافه شدن یه صفر به سمت راست رقم پس اندازت باشه یا دانشگاه رفتن فرزندت یا از بین بردن یه نگرانی عمیق یا فایق شدن به یه ترس همیشگی یا یه ماشین جدید یا قوی تر و هوشمندانه تر برخورد کردن با مشکلات جدید یا قبلی باشه….این عوض شدن می تونه هر چیزی باشه.

مهم اینه که آخر سال آینده به پشت سرت که نگاه می کنی فکر کنی این سال رو به دست آوردی علیرغم بد شانسی ها و بد اقبالی ها یا به دلیل شانس و اقبال. فکر کنی آخر این سال یه رقم به خودت اضافه کرده ای همونطور که یک رقم به سال اضافه شده. فکر کنی که سال سپری شده اما از دست نرفته.

اهم اخبار رو معمولا از مامان بزرگم می شنوم! ساعت ده صبح امروز زنگ زد و قبل از این که خبرگزاری جمهوری اسلامی اعلام کنه گفت که آیت الله منتظری در گذشته!

معتقدم اگه هشتاد سال پیش در قم در یه خانواده ی بسیار معمولی متولد نشده بود و به جاش تهران و در خانواده ی نسبتا روشنفکر متولد شده بود می تونست برای خودش خبر نگار یا نویسنده یا یه کاره ای از آب در بیاد به جای این که فقط و فقط مادر بزرگ من و برادرم , وهمسر پدر بزرگم باشه!

به زبان اسپانیولی پرتقال می شه “نارنهی” و پوره ی سیب زمینی می شه “پوتیتو پوره”!

با حال بود!

عرض شود به خدمتتون که بسیارمسرور هستیم. همه چیزمان بر وفق مراد است. سال آینده برنامه های بسیار داریم. چشم حسود کور همچین از خودمان راضی و مشعوف هستیم مثال رحمت الله علیه (!!) مظفرالدین شاه قاجار. طالع اگر مدد کند دامنش آوریم به کف!

تنها تاسفمان از این است که چرا اینقدر طول کشید یاد بگیریم می شود به ملتین گفت “Go shit”.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

گذشته ها…

Posted by کت بالو on October 19th, 2009

ما مسلح به الله اکبریم … بر صف دشمنان حمله می بریم

ما همه پیرو خط رهبریم…بر صف مشرکان حمله می بریم

انحز انجر انجز وعده…لاشریک لاشریک لاشریک له

وحده وحده وحده وحده..نصر نصر نصر عبده

انجز وعده و نصر عبده…انجز وعده و نصر عبده

الله اکبر الله اکبر…

روزگاری بود…شکر…گذشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 26th, 2008

عرض شود خدمتتون که می شه اگه می دونین بفرمایید که هر کسی به طور متوسط چند تا لباس راه راه قهوه ای و سفید داره؟امروز اومدم لباس هام رو بریزم توی ماشین لباسشویی. دیدم توی بلوز راه راه قهوه ای و سفیدم نوشته فقط با رنگ مشابه شسته شود!!

 —-

فسقلی ها بزرگ می شند. قد گوجه سبزن اولش. همه شون ترش و گس. آخر سر می شن یه هندونه ی گنده. در بسته! انشالله قرمز و شیرین.

—-

قد یه عالمه داکیومنت می خونی فقط و فقط واسه ی یه صفحه اسلاید یا ایمیل یا فقط یه جمله.عینهو کوکوی بادمجون می مونه. دو کیلو بادمجون شایدم بیشتر رو سرخ می کنی و له می کنی واسه چس مثقال کوکو.یا حالا شاید بورانی اسفناج. یه قابلمه ی گنده اسفناج می شه یه ظرف فسقلی بورانی.

—-

بسیار مشغولم. بسیار زیاد.

—-

احساس می کنم بدنم شده عین حلزون! سه هفته است فعالیت بدنی ام به حدود های صفر کلوین رسیده. خدا رحم کنه.—-کتاب جدید گروه کتابخوانی مون هست Moscow Rules. دل توی دلم نیست شروعش کنم و تمومش کنم. به دو دلیل شروعش نمی کنم. کتاب Automatic Millionaire باید تموم بشه و…به اندازه ی هزار تا از همون اسلاید و ایمیل و جمله ها باید توی سه هفته ی آینده اماده کنم که برای هر کدومشون باید صد صفحه ای داکیومنت بخونم و دو سه تایی تست کنم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کتبالو کماندو

Posted by کت بالو on July 14th, 2008

برای بار دوم این اتفاق افتاد.

توی رختکن جیم ایستاده بودم  کنار نیمکت نزدیک در و در حال لباس عوض کردن بودم. یه خانم دیگه هم با لباس زیر ایستاده بود و داشت موهاش رو شونه می کرد. یک آن یک آقایی اومد تو. یه لحظه دید که رختکن بانوانه سرش رو انداخت پایین. بدو رفت بیرون. من و خانومه از قیافه ی شوک زده ی آقاهه از خنده غش کرده بودیم.

مرتبه ی قبل هم سه چهار ماه پیش توی رختکن استخر بودم. حدود ساعت شش و نیم صبح بود و توی رختکن خانوم ها فقط و فقط من بودم. این بار انصافا ته ته رختکن بودم جایی که پیچ می خورد پشت پیچ. یک آن دیدم یه نفر بدو بدو چرخید که از در بدوه بیرون. نگاه کردم دیدم یه پسره طفلک با کفش های بزرگ میخ دار و یه کیف کوله پشتی گنده اشتباه اومده توی رختکن خانوم ها و داره به دو در می ره بره بیرون!

اگه قسمت باشه انشالله می خوام برم کلاس دفاع شخصی و بعدش مشت و لگد پرونی و بعد هم ورزش های رزمی!!! ولله حدود یکی دو ساله که کشش عجیبی به این سری ورزش ها پیدا کرده م. لابد حالت تهاجمی پیدا کرده ام یا مورد تهاجم قرار گرفته ام. خدا می دونه.
خلاصه که تا یکی دو سال دیگه احتمالا کتبالو کماندو این وبلاگ رو آپدیت خواهد کرد.

ایران اگه بودم لابد می رفتم ورزش های زورخونه ای…هی.ی.ی.ی.ی.ی نفس کش!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on June 8th, 2008

مشخصات زن متولد دی ماه از طالع بینی فارسی: 

داراي شخصيّت عالي ، خيلي لايق و كاردان ، بهترين رئيس ، انتقامجوي شديد ، ساده پوش و بي آلايش ، محتاط ، آرام و صبور ، مرد عمل ، مقتدر ، پر تحمّل ، جدّي و جاه طلب ، فعّال و كوشا ، واقع بين ، سركش ، پول دوست ، بيهوده انرژي تلف نمي كند ، از تجربيّات خود و ديگران به خوبي استفاده مي كند ، با‌شرف و با ‌وجدان ، تميز ، خودكفا و سودجو ، داراي حس مسئوليّت زياد ، دشمن ولخرجي و اسراف ، حسابگر ، مخالف تجمّلات ، صاحب شأن و مقام ، سازمان دهنده خوب ، تقريباْ سياستمدار ، كوشا و مطمئن و خونسرد ، تودار ، مالك همسر خود ، حسود و بدبين ، متنفّر از طلاق ، داراي عدم اعتماد به نفس كافي ، قدرت طلب ، خانواده دوست ، خشك ولي مهربان ، خشن ، داراي زبان نيش‌دار ، شاد و با نشاط ، داراي باطن خروشان ، غير قابل گذشت ، قدر شناس ، گاهي اوقات خجالتي ، باانضباط ، بد اخم و بد عنق ، داراي حافظه قوي ، زود سر كار مي آيد و دير مي رود ، از تنبلي بيزار است ، اهل دكتر و دارو ، خونسرد و مداوم ، ثابت قدم ، خودكار ، مذهبي ، شنونده خوب و گاهي اوقات لجباز

— 

گربه ی خر!
جلوی پنجره ی حیاط پشتی ایستاده بودم, دیدم گربه سیاه خرسولی همسایه اومد وسط حیاط ما ایستاد, درست همونجایی که گل اقا شخم زده و عین وسط کله ی عین الله باقرزاده کچل شده , ماتحتش رو کرد به من و ….بله…کارش رو کرد و بعد هم ایستاد بالای سر چاله کارش رو نگاه کرد و احساس رضایتی کرد و روش رو با خاک پوشوند و خرامان…برگشت سر زندگیش!

گربه ی بی تربیت…

رادیو در مورد تجربه های نا موفق مصاحبه ی شغلی می گفت و کارهایی که در زمان مصاحبه نباید انجام داد.
یه نفر مصاحبه ی شغلی رو رد شده به دلیل این که قبل از ورود به اتاق مصاحبه زیر بغلش رو بو کرده…
یه نفر دیگه مصاحبه رو رد شده به دلیل این که مصاحبه توی دفتر خانوم مدیر بوده تلفن آقاهه زنگ زده و آقاهه از خانومه خواسته از دفتر خودش بره بیرون چون تلفنی که شده بوده راجع به یه مساله ی شخصی بوده!
یکی دیگه هم مصاحبه ی تلفنی بوده. مصاحبه کننده از اون ور خط صدای سیفون دستشویی رو شنیده و…مصاحبه رو قطع کرده!

ملت مشنگ!!!!

شهر داغ است…داغ داغ…
قیمت بنزین دیشب بود یکصد و سی و چهار و نه دهم سنت هر لیتر…
فردا آی فون نسل سه به طور رسمی به بازار ارایه می شود….

باز هم…ملت مشنگ!

ولله به گمانم یک چیزی توی دنیا گم شده. به گمانم من هم همون رو گم کرده ام!
اصولا کلیشه ای یا غیر کلیشه ای..ما انسان های خوشبخت زندگی را لابلای روزها گم کرده ایم به گمانم!

ملت دوره ی لویی سیزده حسابی مشنگ بوده اند. بیچاره ها به گمانم آی فون هم نداشته اند.
برای خبر کردن همدیگه سوار اسب و خر و الاغ می شده اند یا پیاده گز می کرده اند تا دم در همدیگر را خبر کنند!

دارم فکر می کنم چهارصد سال دیگر دنیا چه شکل و قیافه ای خواهد بود. قطعا نسل های اتی خواهند گفت ملت مشنگ قرن بیست و یکم. هنوز برای تبادل خبر و فکر و نظر (اسمش می شود ارتباطات!) نیاز داشته اند از آی فون استفاده کنند!!!
به گمانم سیگنال های مغزی را کشف کنند که از این سر کره ی ارض به آن سر کره ی ارض سفر می کنند. مانده ام فکری جریان privacy چه می شود. به گمانم سیگنال های مغزی را کد کنند و بفرستند. منتها با این همه تداخل فرکانسی!!!
به گمانم عینهو کشف مفاهیم فرکانس و اختراع کد همین ده بیست سال دیگر است که یک اکتشاف کلیدی بزرگی بشود…کل مفاهیم را از بیخ و بن به هم بریزد. وقتش شده!

طی الارض که یک جورهایی با هواپیما میسر است…گمانم از راه virtual reality هم کم کمک پا به عرصه و جود بگذارد.

این طرف توی فرودگاه -یا حالا وسط حیاط خلوت خانه ی خودت- می شوی انرژی و ددددوووووووف شوت می شوی توی حیاط خلوت خونه ی فی فی جون اینها با هم یه عصرونه ی دبش بخورین!!!

روش هری پاتر هم بدکی نیست! فقط گاهی وقتها اجزای بدنت رو جا می گذاری این ور اون ور!!!

آی فون هشتصد صفحه patent دارد. به چشم من که چیزی بیشتر از multi touch اش در هشتصد هزار حالت مختلف نیامد!!

از خصوصیت های دیگرش سازگار بودنش با آی تیونز است که می شود فیلم را دانلود کنی و بگذاری روی آی فون و با توجه به صفحه ی تصویر خوبش -نسبت به باقی موبایل ها- و عمر باطری خوبش روی آی فون فیلم نگاه کنی.

زمانی که آی پاد آمد دقیقا پیشنهادی بود که شخص شخیص خودم به محض دیدن آی پاد دادم. بسیار به خودم افتخار می کنم.
اصولا بسیار از خود راضی هستم!

گل اقای ما می گند از دلایل این بحران غذا ملیت هایی هستند مثل هند و گویا چین…اینقدر که جمعیت دارند و حالا هم که دستشان به دهنشان می رسد پول غذا را می دهند به جای این که مودبانه از گرسنگی نفله شوند و غذا را بگذارند برای ما!
ولله ما که به چشم خودمان ندیده ایم ولی مذکر های این دو ملتین چنانچه معروف است کوچکترین عضوها را دارند!!!
روایات مختلف است. می گویند چون کوچک است از لبه های کاندوم سر ریز کرده. هندی ها اما می گویند درسته که کوچیکه (یعنی در کوچک بودنش بحثی ندارند) اما باید طرز استفاده ی درستش رو بدونی!!!
خلاصه…ماشاله با این عضوهای کوچولو تخم و ترکه اشون دنیا رو به بحران کشونده!

برویم ببینیم امروز عصری گم شده ی ملت دنیا را پیدا می کنیم یا خیر.
هنوز نفهمیده ایم دقیقا چه چیزی گم شده! همینقدر ملتفتیم که ملت عین شبت دنبالش می گردند و…نیست…

پیدا شد خبر می کنیم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار