Posted by کت بالو on April 21st, 2012
تو رو جانِ هر کی دوست دارین این لینک و نیگا کنین.
نمودارِ رشدِ قیمتِ دلار در ایران هست، به گزارشِ بانکِ جهانی.
سه تا دونه نوشتهِ جالب هم داره، واسه راحت الحلقوم بودنشون ایناهاشن:
۱. ایران شونزدهمین کشور از جهتِ برابریِ قدرتِ خرید در دنیاست.
۲. بخشِ خصوصی در ایران بسیار محدود هست، به دلیلِ کنترلِ شدید روی قیمت ها، یارانه، و فساد (اقتصادی).
۳. شصت در صدِ در آامدِ دولتِ ایران از نفت است.
یعنی حالا راحت باشیم با هم، به زبونِ خودمونی، دولتِ حاکمه نفت و میفروشه، یه فسقلش و میده به بخشِ دولتی قسمت بشه بینِ ملت. هر چیش و هم زورش رسید میریزه جیبِ خودش. اقتصاد هم نداریم!
کی بود میگفت اقتصاد مالِ خر است؟! دور از جونِ شما دارم عینِ خر زور میزنم بلکه خر تر شم، نمیشه. اگه یک راهی پیدا شه ملتِ بینوای ایران رو بشه کلّهم اجمعین خر کرد، کاریست کارستان، به نفع قاطبهِ جمعی ملت.
دوستتون دارم، خوش بگذره، به امیدِ دیدار
Posted by کت بالو on April 7th, 2012
عادت دارم وقتی کار زیاد دارم، از یک مبداِ زمانی شروع میکنم. قرار میگذارم تمرکز کنم رو یه یک دانه، فقط یک دانه از کار ها، بزرگی و کوچکیش اصلا مهم نیست، به همان یکدانهٔ کار فکر میکنم. انجامش میدهم و میروم سراغِ دانهِ بعدی.
درس هم که زیاد دارم همینطور. حجمش را میسنجم، از یک زمانی شروع میکنم. تمرکز میکنم روش، دانه دانه مفهومها رو میخونم، تجزیه تحلیل میکنم و میرم سراغِ بعدی.
از یه آقای مسّن و مهربون که پانزده سال پیش همکارم بود یاد گرفتم. بهم گفت وقتی خیلی کار داری به همش یک جا فکر نکن. یک دونه رو انتخاب کن، تصوّر کن فقط همین یک کار رو توی تمامِ دنیا داری. انجامش بعده، بعد برو سراغِ بعدی. این شد یکی از اصولِ زندگیم. خیلی به دردم خورد.
یادش به خیر؛ اگه زنده است، سلامت و شاد باشه، اگه فوت کرده، روحش شاد.
حالا دوباره یکی از همون وقت هاست. یه حجمِ زیاد. چند تا کار، همه با هم. رفتم که برم.
دوستتون دارم، خوش بگذره، به امیدِ دیدار
Posted by کت بالو on March 30th, 2012
مبحث اقتصاد رو خیلی دوست دارم. سر کلاسش که می شینم فکر می کنم شاید خر شدم رفتم دکتراش رو هم گرفتم.
به هر حال…توی همین چند هفته و با همین مفاهیم ابتدایی که یاد گرفتیم دیدم هر جور می چرخونمش هیچ جوری با الگوهای اقتصادی ایران جور در نمیاد.
کل بحران اروپا و اوضاع اقتصادی کانادا از دهه ی هفتاد تا امروز رو با همون چهار تا دونه الفبای ابتدایی توضیح داد. اونوقت من هر چی به ایران و دونه دونه ی وقایع اقتصادی اش نگاه کردم دیدم به هیچ صراطی مستقیم نمی شه!
از استاده پرسیدم. استاده گفت برای اون باید بری گزارش ها و تحقیق های بانک جهانی رو نگاه کنی. این الگوها ربطی به اون اقتصاد ها ندارند!
اومدم از روی علاقه ی شخصی نگاه کنم ببینم چه خبره. اول بای بسم الله بامزه ترین جوک روز رو خوندم:
لیست وظایف بانک مرکزی ایران به شرح زیر است:
۱. حفظ ارزش واحد پول ملی (!!!)
۲. تراز پرداخت ها (یعنی بدهی و طلب سرمایه و بده بستون ات با باقی کشورها, تراز باشه)
۳. تسهیل معاملات
۴. مشارکت در پیشرفت اقتصادی کشور!!!
ولله درست که فکر می کنی می بینی این بانکه وظایفش رو بدکی هم انجام نمی ده. منتها این وظایف رو برای یه عده ی خاصی انجام می ده. اون هم به نحو احسن!
شماره ی یک: نکته در تعریف ‘ملی’ است! کی گفته ملیت همه ایرانیه. ملیت یه آدم های خاصی هر جایی که باشه, واحد پولشون نسبت به پول ایران بهینه می شه!
شماره ی دو: بر منکرش لعنت. تراز پرداختها به برخی کشورها با تراز بدهی ها به برخی دیگه از کشورها (منجمله ایران) صاف و صوف میشه. می گم که. مهم اینه که تعریف ‘ملی’ چی باشه.
شماره ی سه: در تسهیل معاملات نمره ی بانک مرکزی از صد به راحتی هزار و دویسته, برای ‘برخی آدم ها’ اگه متوجه عرایضم باشید.
شماره ی چهار: کدوم کشور؟! بر می گرده به همون سوال اول. تعریف ملی, و سوال مرتبط با سوال اول: کدوم کشور!?
یعنی بیجاره بانکه داره وظایف رو انجام می ده طفلی. منتها باید ببینی از دید کی دقیقا.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 9th, 2012
عرض شود به خدمتتون که کامنت دونی وبلاگ من با سرعت کمابیش هفت اسپم در ساعت اسپم بارون می شه!
هر شبانه روزی باید حدود دویست تا اسپم رو پاک کنم. اینه که فله ای پاکشون می کنم گاهی وقت ها.
غرض این که شرمنده اگه کامنت گذاشتین و احتمالا رفته توی اسپم و بی هوا پاک شده! غذر خواهی من رو بپذیرین لطفا.
—
سیمین دانشور در گذشت.
مرگ به هر حال برای هر آدم زنده ای پیش میاد. اصولا زندگی در تضاد با مرگه که تعریف می شه. شکایتی نیست. یا اگه هست کل خلایق و حیات داران یه استشهاد جمعی باید بفرستند خدمت خود خدا.
کارهای سیمین دانشور رو دوست داشتم. سووشون رو از همه بیشتر. اخباری که ازش بیرون می اومد رو می خوندم و دوست داشتم. و…روز مرگش رو هم دوست داشتم.
خداوندگار عالم نقشی در تعیین روز مرگ سیمین نداشته فکر کنم. خداوندگار عالم به احتمال زیاد زن نیست. با زن ها هم خیلی میونه ای نداره. روز مرگ سیمین رو احتمالا خود سیمین انتخاب کرده بوده. فکر کنم همچین توانایی ای داشت. زن قوی و لایقی بود. اصلا استاد بود. شیرزن بود. زن بود.
و…
دنبایی بعد از مرگ باشه یا نباشه و خدایی باشه یا نباشه یاد و تاثیر سیمین در زنده ها و در زنان و در انسان ها همیشه زنده هست و جاری.
روحش شاد و یادش همیشه زنده.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 4th, 2012
چیزهایی هستند که هر روز زندگی به خاطر آدم میان, دوباره و دوباره.
—
به خاطر یه تلفن کاری خیلی مهم, ساعت هفت و نیم شب مجبور شدم یک ساعت از کلاس مورد علاقه و مشکلم رو از دست بدم. همین طور که پای تلفن بودم و نگران کلاس, به خودم گفتم شاید خیری درش باشه. بود. همکلاسی ام نسخه ی ضبط شده ی اون یک ساعت رو برام فرستاد. فهمیدم تمام جلسات رو ضبط کرده و دیدم ضبط شده ی جلسات چقدر کمک می کنه. از جلسه ی بعد خودم هم شروع کردم ضبط کردن و ضبط شده ی تمام جلسات قبلی رو هم ازش گرفتم.
عالی بود.
هربار دیگه که به نسخه ی ضبط شده ی جلسات و کلاس ها گوش بدم, یا به خاطرشون نمره ی بالاتری بگیرم و مفاهیم رو بهتر به خاطر بیارم یادش می افتم که چه شانسی آوردم که اون روز یک ساعت کلاس رو از دست دادم , و چطور میونه ی مکالمه ی تلفنی, نگرانی ام رو فروخوردم و به شانسم اعتماد کردم.
—
اگه می شد انتخاب کرد یک چیز فقط یک چیز که برای سلامتی مضره , در واقع برای سلامتی بسیار مفید باشه , من قطعا آبجو رو انتخاب می کردم. اینقدر که در کل زندگیم آرزو کردم نوشیدن دو تا سه بطری آبجو برای سلامتی بسیار مفید می بود هیج آرزوی دیگه ای نکرده م. حتی برای صلح جهانی!!!
اصولا نمی شه آبجو نوشید و هنوز غمگین بود! نهایتش اینه که اینقدر می نوشی که گلاب به روتون غم هات رو بالا بیاری.
روزی یکی دوبار یادم میاد چه خوب بود می شد بشکه بشکه آبجو رو عین شربت به لیمو نوشید بی هیچ نگرانی ای جهت سلامتی!
—
یه اتقاق بزرگ -اصلا بگو بدشانسی بزرگ- در زندگی شخصی ات اتفاق می افته. همون بد شانسی قد فیل, باعث می شه در کل زندگیت همچین عمیقا و صادقانه احساس خوش بختی بکنی که حد و اندازه نداره. در هر نفسی شکر خداوندگار عالمیان و زندگیت رو به جا بیاری.
به قول اسدلله میرزا ‘عبدالقادر بغدادی دوست من نبود. نجات دهنده ی من بود. عبدالقادر کریه المنظر همون نهنگیه که به چشم من از مارلن دیتریش هم قشنگتره.’
روزی نمی گذره که به یاد سخت ترین روزهای زندگیم , به یاد عبدالقادرهای کریه المنظر نیفتم, و کیف دنیا رو عمیقا نبرم از یه یاد اوردن اونهایی که حالا به چشم من از مارلن دیتریش هم قشنگترند.
—
چیزهایی هستند که هر روز زندگی به خاطر آدم میان. دوباره و دوباره.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on February 3rd, 2012
آقاهه همکلاسیمه. نشسته پیشم و می گه تو گفتی ایرانی هستی. اگه می شه می خواستم باهات حرف بزنم. یه دوست دختر دارم ایرانیه مال شیراز. گفته اگه بخوام باهاش ازدواج کنم باید مسلمون بشم. گفته که برای خودش و خانواده اش اصلا مهم نیست. اما اگه بخواد بره ایران یا بخواهیم با هم بریم ایران و طبق قانون ایران زن و شوهر باشیم من باید مسلمون شده باشم.
بهش می گم آره گمونم. سفارت قبول نمی کنه اگه شوهر غیر مسلمون باشه.
می گه پس چاره ای نداره.
می گم تا جایی که من خبر دارم نه. چاره ای نداره.
می گه من و خانواده ام با این موضوع خیلی مشکل داریم. هر مذهب دیگه ای بود مشکلی نبود. اسلام ولی نه.
نگاهش می کنم. ادامه می ده که ما هندو هستیم. توی کشمیر زندگی می کردیم. زندگی خیلی خوبی داشتیم. بچه که بودم مسلمون ها بیرونمون کردند. رفتیم بمبیی. از اونجا هم اومدیم کانادا. پدرم مهندس بود و توی هند برو بیایی داشتیم. اینجا اولش رفتیم یه زیرزمین اجاره کردیم چهار نفری. من و خواهرم و پدرم و مادرم. تا این که پدرو مادرم کار گرفتند و وضعمون سر و سامون گرفت. اما به دلیل پیش زمینه ی خیلی تلخی که از مسلمون ها داریم نمی تونم مسلمون بشم. گمونم مجبورم با دختر خانوم به هم بزنم.
…
ولله پسره خیلی بچه ی مثبت و سالمی به نظر می رسید. منتها خیلی تلاش نکردم راضیش کنم. قیافه و هیکل اصلا نداشت. گرد و قلمبه بود با لپ های گردالی و چشم و ابرو و موی مشکی. کارش رو هم دو هفته ی قبل از دست داده بود. پول و پله ی آنچنانی هم بهش نمی اومد داشته باشه.
بدجنسی نباشه تو دلم گفتم مسلمون های کشمیر ممکنه خدمتی به این زوج کرده باشند و از یه ازدواج نه چندان فرخنده نجاتشون داده باشند.
خلاصه که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on January 29th, 2012
آقایی که به کله ی من رنگ می ماله اصلیتش مال ارمنستانه. از اونجا که حدود دو سه صد سالی هست همسایه و یار و غار بوده ایم هر مرتبه در حال رنگ مالی کلی اختلاط می کنیم.
آقاهه می گه خانواده ام نمی تونند بیان کانادا من رو ببینند چون مادرم هنوز داره کار می کنه و حقوق نسبتا خوبی هم می گیره.. از اونجا که آقاهه حدود سی و هشت نه سالشه و یه خواهر چهل و یکی دو ساله هم داره ازش می پرسم مگه مادرت بازنشسته نشده؟ می گه نه. مادرم شصت سالشه. بعد ادامه می ده که تازه نوه و نتیجه هم داره!
می گم نتیجه؟
می گه آره. خواهرم شونزده ساله ازدواج کرد و هفده ساله دختر دار شد. حالا خواهرم چهل و یک سالشه و دخترش ازدواج کرده و یه بچه ی کوچک داره!
می گم پس مادرت و خواهرت و دخترش خوشگل بوده اند و زودی ازدواج کردند.
می گه بابام خیلی ترسناک بود. شغل خوبی توی دولت داشت و پول خوبی در می آورد. دوست پسر خواهرم می ترسید بیاد به بابام بگه می خواد با خواهرم ازدواج کنه. خواهرم رو دزدید!!!
می گم دزدیدش؟ خواهرت مشکلی نداشت؟
می گه نه. خواهرم عاشقش شد. خودش باهاش رفت!!
می گم پس پسره بیچاره خواهرت رو ندزدید. خواهرت از خونه فرار کرد. رفت پیش پسره!
می گه آره. همین طوری شد. اما بابام با پلیس همون روز پیداشون کرد. از خواهرم پرسید می خوای با پسره بمونی یا بر میگردی خونه. خواهرم از بابام می ترسید. گفت باهات بر می گردم خونه. مادرم بهش گفت نه نباید برگردی. تو زمانی که باید انتخاب می کردی این پسر رو انتخاب کردی و باهاش رفتی. پس باید باهاش بمونی.
روم نشد بگم مامانت می دونسته دختر شوهر دادن یعنی چی!
آقا ارمنی ادامه داد: من می دونستم خواهرم با پسره دوسته. کمکش می کردم همیشه. وقتی هم فرار کرد خیلی براش خوشحال بودم. اما وقتی با پسره ازدواج کرد خوشحال تر هم شدم. چون خانواده ی من کلی پول داشت و بیشترش رو خرج خواهرم می کردند. وقتی خواهرم رفت دیگه می تونستند پول ها رو برای من خرج کنند!
خلاصه…داماد فقیر تا دو سالی در خانواده ی مرفه آقا ارمنی پذیرفته شده نبوده. یکی دو سالی که می گذره و دختر فراری با داماد فقیر خوشحال بوده و داماد فقیر هم پسر گل و ماهی از آب در اومده خانواده ی مرفه آقا ارمنی داماد رو پذیرفته اند.
دختر فراری الان نوه داره و کار می کنه. مادر دختر فراری نتیجه داره و کار می کنه. آقا ارمنی موهای من رو رنگ می کنه و با پسر بچه های سه ساله و پنج ساله اش کیف دنیا رو می کنه اما به شدت دلش یه فرزند دختر می خواد.
نمی دونم پدر دختر فراری هنوز ترسناکه یا بعد از به هم ریختن شوروی و ارمنستان و از قرار معلوم مهاجرت به گرجستان یال و دمش ریخته!
به هر حال که …everybody lived happily ever after.
و آقا ارمنی رو برای رنگ مو بسیار بسیار توصیه می کنم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on January 18th, 2012
گلشیفته عکس برهنه گرفته. بعضی ها این کارش رو ستایش کرده اند. بعضی ها نکوهش.
ولله اگه کامنت ها رو ندیده بودم و فقط عکس رو دیده بودم تنها کامنتی که داشتم این بود که چه عکس و بدن قشنگی.
خانومه بالغه. عقل رس شده. بدن خودشه. برهنه شده. عکس گرفته. به کسی چه!؟ کارش نه خوبه نه بد. به نظر من ارزش گذاری کردن نداره اصلا.
هرکی بخواد و دوست داشته باشه باید بتونه بره عکس برهنه حتی کاملا برهنه بگیره پخش کنه تو دنیا. ارزش نیست. ضد ارزش هم نیست. مقایسه کردن با لیلا حاتمی و نسرین ستوده و غیره و ذلک هم اصلا درست نیست.
خلاصه در این که لیلا حاتمی واقعا مایه ی افتخاره و نسرین ستوده واقعا انسانی ست ستودنی شکی نیست.
اما گلشیفته هم هنرمند بسیار قوی ای هست. عکس برهنه نه لطمه ای به قوت هاش می زنه و نه به نظر من نقطه ی قوت عجیبی (حالا ورای مدل بودن) به پروفایل حرفه ای یا شخصی اش اضافه می کنه.
قشنگه. واقعا زیباست. همین. و….همه رو گفتم. آخری رو هم بگم.
تحسین کردنی است. فقط و فقط به دلیل این همه کامنت های بحث انگیز. به دلیل جسارت برهنه شدن وقتی نیمه رهنه شدن به این شدت در جامعه ی خاورمیانه بحث انگیزه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on January 16th, 2012
گاهی وقت ها بعضی آدم ها کاری می کنند که به شدت مایه ی افتخار و سرافرازی تو میشه در حالی که خودت کوچکترین سهمی درش نداشته ای. گاهی هم برعکسش.
فکر نمی کردم از برنده شدن اصغر فرهادی به این اندازه خوشحال بشم. صحبتش کوتاه بود و زیبا. تشکر کرد. از همه تشکر کرد. من رو هم یاد کرد.
از اول کار اما یه نگرانی کوچک قلقلکم می ده. نگرانی برای اصغر فرهادی لیلا حاتمی و باقی دست اندرکاران فیلم. مطمین نیستم به ایران برگرده. مطمین نیستم اگه به ایران برگرده چطور می شه.
به هر حال…آینده هر چی که باشه فعلا شادی برنده شدن اش رو دارم. شایستگی اش رو داشت.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on January 15th, 2012
کیف دنیا رو می کنم وقتی داکیومنت مرجع درس رو باز می کنم و می بینم تاریخش مال سال ۲۰۰۱ هست.
سال هاست کتاب ها و استانداردهای مرجعی که می خونم مال سه ماه پیش هستند یا قراره تازه شش ماه تا یک سال دیگه نهایی بشند و فعلا در حال نوشته شدن و شکل گرفتن هستند. کتاب های دو سال پیش که شش هفت ماهی شبانه روز روشون وقت گذاشتیم دیگه به درد چیزی نمی خورند به غیر از جعبه ی بازیافت! کتاب های سه چهار سال پیش رو می شه توی موزه گذاشت.
اصلا دلیل این که خواستم یه تغییر جهتی توی کارم بدم همین بود. شوک آور بود که کتاب های دو سال یا تکنولوژی دو سال پیش هیچ مورد مصرفی نداشتند و کار من هم صد و ده درصد روی تکنولوژی بود از سردردآور ترین نوعش.
امروز که داکیومنت مرجع جلسه ی دوم کلاس رو باز کردم و دیدم تاریخش مال ۲۰۰۱ هست کیفی کردم که حد نداره.
با اخبار خوندن و به روز بودن مشکلی ندارم. با فرمول و درس و تکنولوژی هم همین طور. ولی دیگه بعد از ده پونزده سال تحمل این رو نداشتم که دوباره شش ماه یک سال روی یه تکنولوژی جون بکنم و چشم های نازنین فهوه ایم رو خسته کنم و بعد کل آموخته ها رو بپیچم توی روبان صورتی و بندازم توی باکس آبی دوباره برم تکنولوژی رو خط های سیاه کنم روی کاغذ بازیافتی سفید و جون بکنم با چشمهای نازنین قهوه ایم و ….بره توی همون چرخه.
فعلا با سلول های خاکستری به کاغذهای پشت سبز فکر می کنم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار