اره

Posted by کت بالو on February 6th, 2011

این دو سه خط زیر یک اندکی بی تربیتی قاطی دارد خلاصه. شرمنده:

نوشتم به رسم یادگاری…
اینطوری می شود که اره گیر می کند در یک جای نه بدترت! نه می شود جلو بروی و نه عقب.
تا حتی نمی توانی (مودبانه بخوایم بگیم) به اوضاع مدفوع کنی. گند می زند به وجود خودت!
از شرم بخش به درد آمده هم, نمی توانی اسمش را بیاوری…بگویی آخ سوراخ یک جای نه بدترم!!! نمی شود که!

خلاصه مسلمان نشنود کافر نبیند. گلاب به روتان. بد وضعی می شود! مضحک و دردناک.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یک پیام واضح و روشن

Posted by کت بالو on February 1st, 2011

نمی دونم زهرا بهرامی قاچاقچی مواد مخدر بود, یا یک مادر مدافع حقوق بشر.
نمی دونم شهلا قاتل لاله هم بود, یا فقط عاشق ناصر بود.
نمی دونم محسن روح الامین با مننژیت مرد, یا با اصابت های متعدد اجسام سخت.
خودشان هم گمانم فراموششان شده بود دیگر, بنده های خدا.
نمی دونم پشت و روی قضیه همین هست که عیان است, یا دست تمام این دولت های منطقه و عرب و عجم و اسراییل و کارتل ها و سرمایه دار ها توی دست هم هست.
اونچه که به یقین می بینم اما, اینه که دولت ایران این پیام رو می ده که اگر به هر دلیلی یا بی هر دلیلی, پرم بهتون گیر کرد, یا حتی گیر نکرد, می تونم بی دلیل و با دلیل ببرمتون اونجایی که عرب نی انداخت و گولا گولاتون کنم تا نفله بشین, و دنیا نه اهمیت می ده و نه اگه اهمیت بده حریف من هست.

درهم و برهم است خلاصه, و قربانی می گیرد گر و گر. یک کلام, چه از دور نگاهش کنی, از اینجایی که من هستم, یا از نزدیک و از توی خود معرکه, زشت است و کریه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زنان در سینما…در زندگی

Posted by کت بالو on January 30th, 2011

دو سه روز پیش ها رادیو گوش می دادم. برنامه در مورد اسکار بود و این که بازار نقد فیلم های کاندیدای اسکار داغه.

معیارهای مختلف خیلی زیادی برای نقد فیلم ها وجود داره. یکی از جالب ترین موارد تستی هست به نام تست Bechdel. این تست سه معیار رو در نظر میگیره:
۱. در فیلم حداقل دو زن وجود داشته باشند.
۲. این دو زن با هم صحبت بکنند.
۳. موضوع صحبت چیزی به غیر از مرد باشه!

و…جالب این که در بسیاری از فیلم های هالیوود این سه معیار وجود نداره.
به نظر من از دید یک زن این پدیده جالبه.

در زندگی یک زن, اطرافیان مونثش بسیار مهم هستند. مکالمات  یک زن بیش از این که با مرد ها باشه -یا به اندازه ای که با مرد ها هست- با زن ها هم انجام می گیره. زندگی یک زن و مکالماتش با یک زن دیگه هم, فقط در مورد مرد ها نیست. یا بهتر بگم موضوع مردها کمتر از سی چهل در صد زمان مکالمه رو تشکیل می ده, لااقل در دنیایی که من شناخته ام!
مسایل مربوط به زن ها و حضور زن ها در بخش های مختلف جامعه هم بسیار پررنگه. زن ها در عرصه های پزشکی, پرستاری, تدریس, مالی, فنی, همه و همه بسیار فعال هستند. تاریخ دردناکی رو پشت سر گذاشته اند و تحت ستم های بسیار جدی جامعه و خانواده و مذهب قرار گرفته اند, تا به رشد نسبی ای که در حال حاضر دارند رسیده اند. به عبارتی موضوع بحث در مورد زن ها و مسایلشون کم نیست, و خیلی هاش جذاب و قابل بحث هم هست.

حالا دونستن دلیل این که تعداد فیلم هایی که از صافی این سه تست رد بشه کم هست, برای من خیلی جالبه.
به گمانم یکی از گیرهای کار, کم بودن زنان فیلمساز و کارگردان و تولید کننده هست و دنیای هنوز مردانه.

یک میز گرد بود توی بی بی سی بین چهار نفر از زنان صاحب نام و صاحب عقیده و بسیار تحصیل کرده ی ایرانی, در مورد این که آیا تساوی حقوق زن و مرد باید جزو پنج رکن اساسنامه ی جنبش سبز باشه یا خیر.
اونچه که من در ایران و در دنیا و در تاریخ می بینم این هست که تساوی حقوق زن و مرد همیشه به شکل یک حرکت تدریجی و بسیار زیربنایی و فرهنگی, و در غالب نهضت ها به دست اومده. حرکت هایی به سادگی تعریف تستی مثل تست بچدل, و حذف ارتباط جنسیت و مشاغل حداقل در کتاب های درسی کودکان,یا این که زنی خودش رو زیر پای اسب می اندازه تا حق رای به دست بیاره و غیره و ذلک.
آزادی بیان و آزادی جوامع و دموکراسی اما خیلی اوقات محتاج انقلاب و دگرگونی هست. مثل انقلاب فرانسه یا روسیه یا اسپانیا.
به عبارتی اگه من می خواستم توی اون میز گرد شرکت کنم و عقیده ام رو بگم می گفتم که جنبش سبز تنها هدفش باید انتخابات آزاد باشه و حذف شورای نگهبان و حذف شورای تشخیص مصلحت و حذف رهبری و آزادی احزاب.

تساوی حقوق زن و مرد به دنبال انتخابات آزاد و حذف ولایت فقیه و آزادی احزاب خواهد اومد, هر وقتی که یک جامعه مثل ایران که بسیار سنتی هست و بی نهایت مردسالار, در عین حال با زن هایی بسیار لایق و موفق, آمادگی اش رو داشته باشه و …کسی نباشه که دیکتاتوری رو مثل چماق بزنه توی سر آدم ها, صرفنظر از جنسیت و مرام و مسلک و ایده.

خلاصه که از دو سه روز پیش تا حالا دارم توی ذهنم فیلمهایی که دیدم رو مرور می کنم و تعجب…که یعنی دنیای هالیوود اینقدر از دنیای واقعیت دور هست یا…اونچه ما می خواهیم ببینیم و هالیوود نشونمون می ده اینقدر از زن و دنیاش فاصله داره!!! از جمله در فیلم های بسیار موفق امروزه مثل فیس بوک -که گفته می شه رد پای کمرنگی از سکسیست بودن هم درش دیده می شه-!

و…خلاصه این که زنده باد تمام فیلم ها و کتاب های زنان بدون مردان!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

میل باکس

Posted by کت بالو on January 27th, 2011

ین متن یه کمی بی ادبی قاطی داره. شرمنده!

ولله مشکل بزرگی پیدا کرده ام! سرعت خروج ایمیل ها از میل باکس ام حدود یک سوم سرعت ورود ایمیل ها به میل باکس ام هست!

پیشنهاد می کنم بررسی کنند اگه بشه میل باکس ها رو مدل بادکنک درست کنند که اگه این مدلی حجمش بالا رفت بترکه, هر چی توش هست پخش بشه بره بشه باد هوا!!

با شکل حاضر میل باکسه نمی ترکه. ولی گلاب به روتون ماتحت صاحب میل باکس تحت فشارهای وارده…خلاصه حسابش رسیده می شه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

به خاطر یک مشت دلار؟!!$$$

Posted by کت بالو on January 24th, 2011

تشخیص محرک اصلی خیلی سخته!

فرض بفرمایید نیاز مالی عجیب غریبی ندارین. فرض بفرمایین صبح کله ی سحر ساعت شش صبح خوابتون میاد. فرض بفرمایید به شدت دوست دارین نیم ساعتی ورزش کنین.
حالا باز هم فرض بفرمایین با تمام فرض های بالا ساعت شش صبح عین جن بوداده از تخت می پرین بیرون پشت کامپیوتر که کار یه گزارش رو انجام بدید. ساعت شش و نیم صبح همسر رو بدرقه می کنین که بره یه شهر دیگه تا آخر هفته کار بکنه. تصمیم می گیرین از خونه کار بکنین که صبحونه رو هم پای کامپیوتر بخورین و بنابراین یه نفس کار بکنین.
می فهمین همکارتون از یه شرکت دیگه که سه هفته پیش باهاش توی یه شهر دیگه ملاقات کردین بچه ی یک هفته ای و همسر تازه زایمان کرده رو ول کرده بوده و اومده بوده ماموریت و تمام مدت با تلفن به ونگ ونگ بچه گوش می داده. می فهمین که اون یکی همکاری که باهاتون اومده بوده ماموریت بچه ی هفت ماهه و مادر بچه رو توی یه شهر دیگه رها کرده بوده . ایضا خانوم همکارتون درحالی که حامله هست و دستور استراحت مطلق داره از توی بستر استراحت مطلق ایمیل ها رو پنج دقیقه نشده جواب می ده و کارها رو شبانه روزی پیگیری می کنه. ایضا می فهمین که رییس رییستون چهار پنج سال پیش ها طوری از فشار کاری خسته شده بوده که یک روز صبح بیدار می شه و می بینه نمی تونه از تخت بیاد بیرون! دکتر و شرکت تشخیص می دن که آقاهه خوبه یک ماه بچسبه به تخت و به هیچی فکر نکنه!!! خانومه یه ماه پیش بچه اش به دنیا اومده. چون خانومه قراردادی هست و مرخصی زایمان نداره صاف از توی تخت اومده سر کار. بچه پیش پدرش هست و مادر بزرگش, و خانومه کار می کنه. و بنده هم به نوبه ی خودم…کماکان از ساعت شش صبح تا ده شب سگ دو می زنم. کیف می کنم که واسه ی آقای والا مقام و خانوم بالا مرام توضیح واضحات می دم و پرزنت می کنم.
هفته ی پیش بی هیچ علت خاصی مونده بودم فکری که آخه این همه سگ دو واسه چی. واسه خودم صبح ها رو موندم توی تختخواب تا ساعت هشت و نیم و نه صبح. شب ها رو هم نشستم فیلم نگاه کردم. اخبار فن آوری و اقتصاد رو هم اصلا نگاه نکردم. واسه این که به عظمت جریان پی ببرین بگم که تفریح من همیشه نگاه کردن قیمت سهام هست و بازار بورس! در کل هفته یک بار هم نگاهشون نکردم!!!

خدا گل آقا رو آخر هفته رسوند تورنتو! بهش می گم زیادی سگ دو می زنم, بی خودیه. میگه فقط که تو نیستی. توی این شهر خدا این زندگی خیلی هاست. بی استراحت می دوند دنبال کار و زندگی. می گه بیخودی نیست, تا همین جاش کلی کیف کرده ای.
می بینم راست می گه. راستی راستی پارسال که تا خرخره خودم رو توی کار و خوندن غرق کردم و کنارش ورزش هم کردم و زندگی هم کردم و کتاب هم خوندم و فرانسه هم خوندم و ایضا انگلیسی و کلی آشغال و پاشغال دیگه کیف دنیا رو کردم.

هنوز نمی دونم به خاطر یک مشت دلاره. به خاطر حماقت بی نهایته یا به خاطر خریت مفرطه. یا مجموع همه ی اینهاست دست در دست همدیگه. تنها چیزی که می دونم اینه که بیشترین تاسفم به خاطر سالهاییه که به دلایل مختلف کم سگ دو زده ام!!!! سال هایی که هیچ وقت بر نگشتند, و ازشون فقط تاسف موند. در جستجوی زمان از دست رفته.

خلاصه…نمی دونم چرا سگ ذو زدن بهم احساس خوبی می ده. حس امنیت و آرامش. آدم ها متفاوتند به هر حال. هر کس یک طوری حس رضایت و امنیت داره. یکی با کارکردن یکی با آسون گرفتن و آسوده زندگی کردن.. من خوشبختم که می تونم اونطور که می خوام زندگی کنم و…فریاد بکشم به افتخار چیزی که بهم حس رضایت می ده: هیپ هیپ هورا سگ دو زدن بی وقفه عین خل ها…هیپ هیپ…هورا.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

گلادیاتور ها

Posted by کت بالو on January 19th, 2011

یه مستند تاریخی داشت تلویزیون در مورد گلادیاتور ها.
به مدت چهارصد سال آزگار تفریح بزرگ روزانه ی مردم در پهنه ای به وسعت روم قدیم, شامل تقریبا تمام اروپا و شاخ آفریقا و قسمت هایی از غرب آسیا, دیدن نبرد گلادیاتور ها بوده.

اینجور که پیداست بیشترین گلادیاتور ها برده ها یا زندانی ها یا اسیران جنگی بوده اند که برای کشتن و مردن تربیت می شده اند و می رفته اند در میدان نبرد که با باقی گلادیاتورها یا با حیوانات وحشی بجنگند تا بمیرند و…یا معجزه ای بشه و جون سالم به در ببرند و باقی عمر از بردگی آزاد بشند یا به عنوان یک گلادیاتور حرفه ای و محبوب ملت باز برند در صحنه ی نبرد گلادیاتوری و برای صاحبشون پول بسازند. گلادیاتور معروف های بزن بهادر و قلدرتر از همه , محبوب ملت بوده اند و محبوب زن ها.

هر بار که یه گلادیاتور در نبرد گلادیاتوری می مرده به صاحبش صد برابر قیمت برآوردی گلادیاتور پول می داده اند لابد به جبران سرمایه ی از دست رفته اش.
محلی هم درست روبروی میدان نبرد برای تربیت و آموزش گلادیاتور ها داشتند عینهو زندان (یا بهتر بگم خود زندان) و کاملا حفاظت شده.
یکی دیگه از این میدان های نبرد (در پهنه ی وسیع روم چندین و چند تا از اینها وجود داشته) دو طبقه زیرش بوده برای پشت صحنه ی نبرد. از اون زیر با بالابرهای مکانیکی گلادیاتورها و جک و جونورهای وحشی رو می فرستاده اند بالا روی صحنه ی نمایش!!! خیلی وقت ها نمیگذاشته اند صورت گلادیاتور پوشیده باشه که ملت تماشاچی بتونند وقتی گلادیاتور داره جون می کنه و می میره صورتش و حالت صورتش رو ببینند.
اسپارتاکوس بزرگ موفق می شه از این تشکیلات با یه چاقویی که دزدیده بوده فرار کنه و لشکری صدو بیست هزار نفری از برده ها تشکیل بده و دو سال مقاومت کنه. منتها آخر سر در مقابله با لشکر روم شکست می خوره و بخت برگشته کشته میشه و برده های توی لشکرش هم به بدترین نحوی توسط دولت روم کشته می شند.

بامزه ی جریان جامعه شناسی پشت نبرد گلادیاتورها هست. لغو کردن این نمایش جزو محالات بوده و باعث شورش بزرگ مردم می شده. درست مثل این که در ایتالیای امروز بگند دیگه مسابقات فوتبال برگزار نمی شه و باید باشگاه ها تعطیل بشند, فوتبال بی فوتبال! شاید همین هم بوده که اسپارتاکوس عظیم شکست می خوره و قیامش -هر چند بسیار تامل برانگیز و قشنگ- ناکام می مونه.
مساله ی دیگه این که انگار در روم آن روزگار اونقدر آدم می مرده که مرگ یه حقیقت روزمره ی ملتین بوده و واسه ی همین دوست داشتند توی نمایش های روزانه هم ببیننش. متوسط عمر بیست و پنج سال بوده!!!! احتمال این که آدم در حوادث طبیعی یا غیر طبیعی بمیره خیلی خیلی زیاد بوده!!!

و….فاحشه گری هم حرفه ی رسمی بوده. فاحشه ها تحت نظارت دولت کار می کرده اند و مالیات هم می داده اند. گلادیاتور ها معمولا روز قبل از نبردشون یه سر به فاحشه خونه می زده اند و قضای حاجت می کرده اند که ناکام از دنیا نرند. خیلی وقت ها آگهی برای نوع خدمات جنسی تخصصی ای که هر فاحشه هم ارایه می کرده بالای در اتاقش نقاشی می شده!!! بنابراین هر کسی به سلیقه ی خودش می تونسته بهترین بانو فاحشه رو انتخاب کنه.

خلاصه ی کلام این که:
اولا اگه در جامعه ای به مدت چهارصد سال و به وسعت یک قاره پدیده ای وجود داره -زشت یا زیبا. انسانی یا حیوانی- خیلی وقت ها از آسمون نازل نشده. زاییده ی خود اون جامعه است و نیازمند بلوغ اون جامعه برای این که ریشه کن بشه.
و…دوم این که مهم نیست باور و ترجیح یک جامعه یا یک دنیا  به مدت چهارصد سال یا چهارصد قرن چی هست. هر چیزی که باشه ممکنه بزرگترین اشتباه باشه و زشت ترین پدیده.
سوم این که…هر جوری نگاه کنی ما از مردم دو هزار سال پیش خیلی خوشبخت تریم.
چهارم این که…متاسفانه هنوز آدمیزادیم!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لورانزا فلی جیانی

Posted by کت بالو on January 16th, 2011

یادش به خیر ذبیح الله منصوری یک سری رمان های مفصل تاریخی, اقتباس از جزوه های مختلف می داد توی بازار. مشتری پر و پا قرص ده جلدی ها بودم, از همان کلاس پنجم ابتدایی!

ژوزف بالسامو را هفت هشت باری دوره کرده بودم و عاشق قدرت های ماوراالطبیعه ی ژوزف بالسامو, و التوتاس بودم. ماجرا مال دوره ی لویی پانزدهم است در فرانسه.
ژوزف بالسامو عاشق یک زنی بود به اسم لورانزا فلی جیانی. همان یازده دوازده سالگی هم نمی توانستم بفهمم ژوزف بالسامو چرا اینطور سفت و سخت عاشق شده, آن هم عاشق لورانزا!! به هر حال شده بود دیگه. لورانزا که مسیحی سفت و سختی بود سر از کارهای ژوزف بالسامو -که مبتنی بر علوم پیشرفته و ماوراالطبیعه بود و بر مردم آن دوران پوشیده- در نمی آورد و از ژوزف متنفر بود.
به هر حال آقای بالسامو از زور عشق زیاد, خانوم فلی جیانی را از دست دزد ها که می خواستند بی عفتش کنند و از میان راه صومعه دزدید و آورد توی خانه ی خودش نگه داشت, به امید این که لورانزا خانوم یک زمانی چشمش به حقایق باز شود و عاشق ژورزف خان شود و با ژوزف خان برود سانفرانسیسکو.

از جمله فنون علم آوری ماورالطبیعه ی پیشرفته , این ژوزف خان هیپنوتیزم هم بلد بود و تله هیپنوتیزم و انواعش رو فوت آب بود. خلاصه ی کلام این که لورانزا خانوم در حال عادی از زندگی در منزل در بسته ی ژوزف خان بیزار بود و از دیدن ریخت ژوزف خان دلش آشوب می شد. اما هیپنوتیزم که می شد عاشق زندگی با آقای ژوزف بود و شیفته ی حقیقت وجودی جناب بالسامو!
نتیجه ی جریان این شد که بانو فلی جیانی در حال خواب مغناطیسی از جناب بالسامو خواهش کرد بانو فلی جیانی را همیشه در هیپنوتیزم نگه دارد. چون لورانزا خانوم در حال هیپنوتیزم بسیار خوشبخت بود. خلاصه…در همان حال هیپنوتیزم سانفرانسیسکو هم رفتند. منتها…عمر خوشبختی کوتاه بود چون التوتاس خان اشتباهی لورانزا خانوم خفته رو کشت!!

خلاصه…غرض از تمام این جریانات این که اگه آدم یه درون داره و یه بیرون, مثل لورانزا خانوم, و اگه توی درون و رویاها خوشحال است و خندان و مسرور,  و اگه یه کسی هست که از بیرون به آدم نون و آب و سقف بده و آدم رو از دست راهزن های ناموس دزد نجات بده و حواسش به آدم باشه -که التوتاس خان آدم رو نکشه!!!- و پول آب و برق و گاز رو هم پرداخت بکنه و انحصاری هم هر از چند وقتی آدم رو ببره سانفرانسیسکو و بی هیچ دلیل و منطق خاصی هم هلاک سینه چاک آدم باشه, همچین بدکی هم نیست. یعنی تازه غیر از نون و آب و قبض آب و برق , اون ژوزف خان هم می تونه توی خواب مغناطیسی آدم باشه.

خلاصه…ایده ی فیلم های درون و بیرون و لایه های مغز و رویا و اینها رو می فهمم. فیلم هایی مثل ماتریکس و Inception و کلی دیگه. فقط نمی فهمم اگه عین لورانزا خانوم توی لایه ی دیگه حس خوشبختی خیلی زیاد وجود نداره و عین همین لایه کوفتی بیرونی همه اش بنگ بنگ و هیجان و تقلاست , اصلا فایده ی لایه درونیه چیه.

خلاصه که زندگی به روش بانو لورانزا فلی جیانی زندگی ای است بسیار دلپذیر. بی دغدغه و…به گمانم به رنگ صورتی کمرنگ نشاط انگیز.

یه وقتایی که صبح هیچ جوری دلم نمی خواد از تختخواب بیام بیرون یاد لورانزا فلی جیانی می افتم و این که اگه التوتاس نبود چه زندگی ای داشت لورانزا خانوم توی کتاب های ذبیح الله منصوری تا ابد الآباد. آمین.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطرات خوب دوران مریضی

Posted by کت بالو on January 13th, 2011

یه وقتایی آدم که مریضه بهش خوش می گذره.
اولین خاطرات خوب دوره ی مریضی ام مال کلاس دوم ابتداییه که مخملک گرفتم. خوابیدم توی خونه. ده روزی مدرسه نرفتم. یه عالمه کتاب داستان داشتم. گذاشته بودم یک طرف تخت. می خوندم و می گذاشتمشون طرف دیگه ی تخت. یه ضبط صوت کوچیک هم داشتم. توش نوار قصه ی بچه ها رو می گذاشتم. گوش می دادم و کیف دنیا رو می کردم.

دومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بر می گرده به زمانی که من و گل آقا عقد کرده بودیم. من مریض شدم بدجور و بستری شدم. گل آقا بالای سرم بود. حالم اونقدر بد بود که نمی تونستم از تخت بیرون بیام. گلاب به روتون توی دوره ی عقد که همیشه باید نقد گل و بلبل باشه گل آقای طفلک مجبور بود در عنفوان جوانی و شباب برای من لگن بگذاره. اینجوری فهمیدم خیلی دوستم داره و دومین خاطره ی خیلی خوب دوره ی مریضی بود.

سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی مال زمانیه که کانادا بودیم. گل آقا مسافرت کاری بود و من تب شدید داشتم. نصفه شب دیدم دیگه نمی تونم از توی تخت بیام بیرون و نیم میلیمتری بیشتر با مرگ فاصله ندارم. تلفن زدم به ۹۱۱ . دو تا افسر خیلی خوش تیپ اومدند دم در خونه. شک داشتم اونقدر جون داشته باشم که تا توی امبولانس برم. به هر حال رفتم بیمارستان و صبح از بیمارستان زنگ گل آقا زدم. ساعت نه صبح از بیمارستان مرخص ام کردند. با تاکسی اومدم خونه. خوابیدم توی تخت. باز هم نمی تونستم تکون بخورم. ساعت سه بعد از ظهر گل آقا هراسون بالای سرم بود و مراقبت کرد تا خوب شدم! سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بود.

چهارمی اش هم این مرتبه ی آخری بود. سه روز پیش از مسافرت برگشتم. عصرش دور از جون همگی تاتالاپ افتادم توی تخت با تب سی و نه و چهل. این مرتبه نوبت برادر محترم بود. به مدت چهل و هشت ساعت توی تختخواب فیلم و سریال نگاه کردم و خوابیدم و برادر محترم پخت و شست و دارو داد! چهارمین خاطره ی خوب دوره ی مریضی به نگارش در اومد.

کلا گاهی اوقات دوره ی مریضی خیلی خیلی خوش می گذره. گاهی وقت ها که بیشتر از دو سال مریض نمی شم دلم برای یه مریضی با خاطره ی خوب تنگ می شه. گاسم همینه که مریضی های شدیدم هر دو سه سال یه بار اتفاق می افته. همین موقع ها دیگه موعدش بود. انشالله رفت تا دو سه سال دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یک قاطر خوشبخت

Posted by کت بالو on January 3rd, 2011

هر وقت نگران چیزی هستم و می خوام آروم بشم صفحه ی بالاترین رو باز می کنم. با یه حس شرمندگی خیلی زیاد فکر می کنم به این که آدم خوشبختی هستم که اسمم توی هیچ کدوم از اخبار بالاترین نیست و فکر می کنم به این که هیچ چیزی توی زندگی  من اینقدر مهم نیست که باعث نگرانی بشه در مقایسه با تمام آدم هایی که اسمشون توی خبرهای بالاترین ذکر می شه!!!!

من نمی دونم کی راست می گه و کی دروغ. برای عده ای به شدت احترام قایل هستم. اما نمی دونم واقعا توی این دنیا ی خاکستری با سایه های سیاه سیاه تا سفید سفید حق باکی هست و اصلا این خر تو خر باور نکردنی از کجا سرچشمه می گیره و به کجا ختم خواهد شد.
فقط می دونم توی این دنیای زشت -چه ایران و چه ینگه دنیا- من به شکل شرم آوری خوشبختم چون اسم من و عزیزانم توی هیچ کدوم از اخبار نیست. باقی سختی ها و مشکلات یا خوشی ها فقط بالا و پایین زندگی است و بس.

تنها چیزی که باعث شده هنوز برای سال جدید برنامه نریخته باشم خستگی مفرط سال قبله!
برنامه برای سال جدید رو با توجه دقیق و واقع گرایانه به طول مدت شبانه روز خواهم ریخت مسلما!
برنامه ی سال قبل برای شبانه روزهای سی و شش تا چهل ساعته نوشته شده بود!

انرژی دارم مثل قاطر دور از جون همگی!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هیپنوتیزم

Posted by کت بالو on December 30th, 2010

دیروز پیش دکتر بودم. در مورد فوبیا صحبت شد و معلوم شد مراکز بزرگ و علمی هیپنوتیزم اینجا هستند که می تونند با هیپنوتیزم فوبیا رو درمان کنند.

داشتم فکر می کردم به این که یه لیست بنویسم از چیزهایی که می خوام در من تغییر کنند, و با اون لیست برم مرکز هیپنوتیزم. ماشالله توی لیست یکی دو مورد که نیست. لیست بلند بالاییه. ننویسم یادم می ره.

همیشه فکر می کردم به این که با این لیست بلند بالایی که هر کسی داره برای چیزهایی که در مورد خودش دوست داره تغییر بکنند, چطوریه که گاهی بعضی آدم ها شکایت می کنند طرفشون اون کسی که دلشون می خواد نیست; وقتی خود آدم هم با اون چیزی که خودش می خواد باشه به اندازه ی یه لیست بلند بالا متفاوته.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار