قهوه ی تلخ- دخترویتنامی

Posted by کت بالو on December 27th, 2010

دختری که برای من لاک می زنه ویتنامیه. کارش خوبه و  قیمت خوبی هم می گیره و… از اول که میرم تا آخر, در حال حرف زدن با تلفنه! تلفن توی جیبشه و هدفون توی گوشش, و آی حرف می زنه. آی حرف می زنه. ویتنامی تند و تند.

از این که این همه حرف می زنه در عجب نیستم. از این هم که چطور در تمام طول مدت کارش حرف می زنه در عجب نیستم. از این در عجبم که مثل این آدم یه دونه دیگه یه جایی وجود داره, که به همین اندازه حرف می زنه!

بعد از این که از ایران اومدم کانادا سر جمع چهار تا فیلم ایرانی نگاه کردم. مکث و مارمولک و نقاب و علی سنتوری. سریال ها رو هم هیچ کدوم رو نگاه نکردم. فهوه ی تلخ اولین سریال ایرانیه که دارم دنبال می کنمش و لذت می برم.
نکته ی جالب این سریال برای من اینه که در گذر از حال به گذشته انگار شعور و فرهنگ آدم ها هیچ تغییر نکرده. یی حاصلی بحث های قسمت اول سریال پای تلفن برای تصحیح اطلاعات ارایه شده در رادیو, و بی حاصلی بحث های قسمت های بیستم و سی ام برای تفهیم ساده ترین مسایل.

صرفنظر از این که آیا این نقطه ی قوت یا ضعف سریاله, و یا این که سهوی هست یا عمدی, یا این که فقط برداشت من هست, یاد زمانی می افتم که می خواستم از ایران مهاجرت کنم و بیام کانادا. به گل آقا می گفتم من با خیلی از مردم ایران زبان مشترک ندارم. کلماتی که استفاده می کنم همون ها هستند اما انگار کسی خیلی زبان من ,حرف من , منظور من رو نمی فهمه.

قهوه ی تلخ رو که می بینم یاد این یکی دلیلم می افتم برای اومدن به کانادا.
….
نکته ی دوم این که توی این دربار هیچ مقام مذهبی ای وجود نداره. حتی برای ایراد خطبه ی عقد!
بسیار جالبه که نخواسته خودش رو درگیر وجود سوال بر انگیز یه مقام مذهبی بکنه و قطعا این انتخاب رو آگاهانه انجام داده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

وارث یه مملکت

Posted by کت بالو on December 26th, 2010

ولله در جریان رای دهی توی اتاوا روبروی سفارت ایران در کانادا یه عده سلطنت طلب ایستاده بودند و از پیاده روی مقابل به رای دهنده ها فحش می دادند و بد و بیراه می گفتند.

در جریانات پی گیریهای بعد از انتخابات هم یه عده سلطنت طلب -یا به هر حال به نام سلطنت طلب- در گرد همایی های ایرانی های تورنتو پیداشون می شد. اما گردهمایی رو به هم می ریختند و با صدای بلند شعارهای خودشون رو می دادند و بعضا با داد و بیداد راه انداختن به سخنران اجازه ی حرف زدن نمی دادند.

چند وقت پیش وینیپگ بودم روزنامه ی گلوب اند میل رو نگاه می کردم. دیدم یه عکس به اندازه ی نیم صفحه از تمام رخ رضا پهلوی انداخته و یه مصاحبه رو با رضا پهلوی چاپ کرده. رضا پهلوی -حداقل زبانی- گفته بود که از جنبش سبز و رفراندوم آزاد حمایت می کنه. بعد از جریانات بعد از تظاهرات ها هم که علنا از مردم -و اینطور که بر می اومد- رای دهنده ها حمایت کرده بود. حالا نمی دونم قبل از انتخابات هم موضعی -مثل تحریم انتخابات یا تشویق انتخابات یا بی طرف- تعیین کرده بود یا خیر.

به هر حال من یه جای کار رو متوجه نمی شم. اگه رضا پهلوی حمایت می کنه اون رفتارهای عجیب و متناقض سلطنت طلب ها چی بود؟ اگه رضا پهلوی حمایت نمی کنه این حرف هایی که می زنه چیه؟

وارث یه مملکت بی در و پیکر و بی یار و یارانه که باشی, ملتش باشی یا رهبرش باشی, نخست وزیرش یا ریس جمهورش یا شاهش, هیچ کدوم فرقی نمی کنه. یه شبه زندگی ات این رو به اون رو می شه بدبختی.
از ما گفتن بود. از باقی شنیدن, که مال و منال این ملت نگون بخت  توی این چند ده قرن اخیر به هیچ کس وفا نکرده. قول می دم  به شما هم وفا نکنه. هول نزنید هلف هلف.

آخرش خوب خوبه اش مصادره می شه. شاه دزده به دزد می زنه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

قطع بودجه برای کمک به مهاجرین

Posted by کت بالو on December 24th, 2010

دولت آقای هارپر بودجه سازمان های کمک به مهاجرین رو برای سال جدید به نصف تقلیل داده. بسیاری از این سازمان ها ممکنه به ناچار فعالیتشون رو متوقف کنند اون هم زمانی که مهاجرین هنوز به خدمات این سازمان ها نیاز دارند.

من فکر می کنم پذیرفتن مهاجر -نه دقیقا- اما به شکلی شبیه به فرزندی پذیرفتن هست. فکر می کنم اگه خانواده ای کسی رو به فرزندی می پذیره باید فرزند جدید رو تامین کنه تا زمانی که فرزند بتونه روی پای خودش بایسته و باید بین فرزند جدید و فرزندهای خانواده صلح به وجود بیاره. اگر خانواده ای نمی تونه یا نمی خواد مسوولیت رو عهده دار بشه نباید فرزند خوانده ای رو بپذیره.

کاری که دولت آقای هارپر داره می کنه به نظر من مثل خانواده ای هست که فرزندخوانده ای داره اما از زیر بار مسوولیتش شونه خالی می کنه و فرزند خوانده و فرزند خودش رو مقابل همدیگه قرار می ده.

بحث می تونست بر سر مرور و تجدید نظر کردن بر قوانین مهاجرت باشه و می شد روش فکر کرد. قطع کردن بودجه ی سازمان های کمک به مهاجرین اما زمانی که مهاجرین در این کشور هستند و برای استقرار و پیدا کردن شغل نیاز به کمک دارند اشتباه هست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لذت – رویا

Posted by کت بالو on December 23rd, 2010

لذت به دست آوردن و داشتن به اندازه ی زجر از دست دادنه.

از دست دادن هر چیزی هم دیر یا زود, یه حقیقت مسلمه. اصلا قصه ی زندگی و دنیا بر همین اصل و اساسه. به دست می آری. از دست می دی. جونت, سلامتی ات, زیبایی ات, جوونی ات, همسرت, بچه ات, پولت…همه و همه به دست میان و از دست می رند.

یه وقتی می شه اونقدر از زجر از دست دادن می ترسی, که دیگه دنبال داشتن و به دست آوردنش نمی ری. حتی بهش فکر هم نمی کنی نکنه دلت بخوادش. می ری دنبال چیزایی فقط که طاقت از دست دادنشون رو داشته باشی.

درست لحظه ای که به رویات می رسی, دیگه اسمش رویا نیست. واقعیته. خوبیش به اینه که رویاها تموم شدنی نیستند. یه رویای دیگه توی ذهنت درست می کنی.
یه واقعیتی رو وقتی از دست می دی باز برات رویا می شه. اگه رویا نشه, یا می شه خاطره, یا می شه کابوس.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تکنولوژی

Posted by کت بالو on December 21st, 2010

اولین تجربه ای که با اینترنت داشتم رو یادمه. دانشگاه می رفتم. سال چهارم دانشگاه. باید با چند تا دونه کامپیوتری که به اینترنت وصل بودند دنبال چیزی می گشتم. سه ربع طول می کشید تا یه صفحه دانلود بشه!!!
تجربه ی بعدی ام اینترنت خونه بود. خیلی بهتر از دانشگاه. بعد ایمیل دار شدم. اولش اصلا نمی دونستم چطور باید ایمیل ها رو دریافت کنم! یواش یواش بهتر شد. تا قبل از این که بیام کانادا اینترنت یه ابزار لوکس بود. روی موبایل کار می کردیم و سرویس ها به نظرم فقط محدود به چهار تا خط توی کتاب مرجع می شد. هنوز نامه ها کاغذی بود و وسیله ی ارتباطی تلفن بود.

تلفن همراه البته خیلی خیلی زود جا افتاد. به نظر من از قشنگترین و انسانی ترین پدیده های قرن بیستم بود.

به هر حال..کانادا که اومدم دنیا متفاوت بود. همه چیز ایمیل بود و اینترنت از ضروریات زندگی.
برای من که سر کارم در ایران (بدون اغراق) حد اقل یه نصفه روز لازم بود که یه نامه ی اداری نوشته بشه, تایپ بشه, امضا بشه, غلط گیری و دو مرتبه توسط رییس و رییس رییس پاراف بشه, بعد تصحیح شده اش تایپ بشه, لیست گیرنده ها اصلاح بشه, توسط من و رییس و رییس رییس امضا بشه و بعد یه نسخه بره بایگانی و یه نسخه آرشیو بشه پیش خودمون و باقی نسخه ها بره دست گیرنده ها, سیستم ایمیل باور نکردنی بود!! تا دو هفته ی اول برام جا نیفتاده بود که اینجا نامه ی کاغذی وجود نداره و همه چیز همه چیز ایمیلی و الکترونیکی نگهداری و رد و بدل می شه.

از تفاوت های کار در اینجا و کار در ایران, این کوچکترینشون بود. بدون اغراق کوچکترینشون بود.

امسال رفتم ایران. سه هفته ایران بودم. همکارهای ایرانم رو خیلی دوست داشتم. هنوز هم خیلی دوستشون دارم. از آرزوهام این بود که اینجا هم می تونستم با اونها کار کنم. همه شون اگه از من بسیار باهوش تر نبودند قطعا کمتر از من هم مستعد نبودند.
ایران که میرم امکان نداره بهشون سر نزنم. سر می زنم و هر بار به شدت هر چه تمام تر آرزو می کنم اینجا بودند.
تکنولوژی موبایل ایران جایی هست که اینجا نه سال پیش بود!!! دریغ از ذره ای پیشرفت اداری یا تکنولوژیک یا مدیریتی.

خلاصه این که امروز این مقاله رو دیدم:
http://www.theglobeandmail.com/news/technology/e-mail-gets-an-instant-makeover/article1845484/

ایمیل داره برای جوون تر ها از مد می افته!
فلاش بک خورد به ده دوازده سال پیش زمانی که برای اولین بار اینترنت رو دیدم و ایمیل رو و بعد…اومدم اینجا.

اگر توی این قرن فقط و فقط یک چیز سریع تر از عمر و روزهای من حرکت کنه اون چیز تکنولوژیه!

و…خوشحالم که این شغل رو انتخاب کردم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کابوس

Posted by کت بالو on December 20th, 2010

سه تا کابوس شبانه دارم. سالی دو سه بار سراغم میان معمولا.
اولیش کابوس دیر رسیدن یا برای چیزی آماده نبودن هست. مثلا عروسی ام هست و هیچ کاری اش رو انجام نداده ام.
دومیش موش و جونور موذی هست و سوسمار. مثلا یه بار خواب دیدم سوسمار زیر میز آشپزخونه پام رو کرده توی دهنش و گاز می گیره.
سومیش هم خواب دزد هست و این که دزد اسباب خونه رو برده.

چند شب پیش ها دو تا کابوس باهم قاطی شدند و سراغم اومدند.

خواب دیدم یه میتینگ مهم دارم. ساختمون میتینگ رو پیدا نمی کردم و اسلاید هام هم آماده نبودند. بالاخره ساختمون و اتاق میتینگ رو پیدا کردم و ملتین هم اومدند. حدود ده پونزده نفری داشتند می نشستند که من یه سوسک رو نزدیک در اتاق دیدم. بعد یه سوسک دیگه رو هم دیدم. به فاصله ی یک دقیقه دیدم کف اتاق پر از سوسکهایی هست که دارند می دوند به سمت در اتاق میتینگ. ملت هم وحشت زده فریاد می زدند و می دویدند به طرف در که از سوسک ها فرار کنند. طبیعتا من هم همین طور.

جالبیش اینه که خیلی کم پیش میاد کابوسی به غیر از این دو سه تای بالا سراغم بیاد.

بدترین و جالب ترینش یه مرتبه بود که خواب دیدم تمام زندگی ام رو فراموش کرده ام و حافظه ام رو به کل از دست داده ام. حدود پونزده شونزده سال پیش این خواب رو دیدم. رفته بودم توی کیوسک تلفن عمومی و دوزاری رو انداخته بودم. اما به کل هیچ کس و هیچ چیزی رو به خاطر نمی آوردم و بنابراین نمی تونستم به هیچ کجا تلفن بزنم! حس درماندگی و آشفتگی و عصبانیت بود. از خواب که بیدار شدم تا نصفه روز حالم به شدت بد بود.

حس ترس یا عصبانیت یا نگرانی توی خواب رو درک می کنم. حس فراموشی و حس عشق بیش از حد رو توی خواب درک نمی کنم. گرچه هر دو رو خواب دیده ام!
هنوز برام جای سواله چطور آدم بعضی حس ها رو اینطور به شدت و به قوت خیلی زیاد توی خواب تجربه می کنه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

جنبش

Posted by کت بالو on December 19th, 2010

اگه می شد آرامش خیال بی نهایت امروز رو با دیگران قسمت کنم قطعا به هر کس سهم خوبی می رسید.

مدتهاست صرفنظر از این که کجا هستم و به چه کاری مشغول هستم حداقل چند تایی از سلول های مغزم درگیر فکر کردن به کسانی هستند که -صرفنظر از درستی یا نادرستی اعتقادشون و اظهاراتشون- به پای جانشون و عزیز تر از جانشون نشسته اند و هر روزشان هزار سال است.

نمی تونستم اونطور باشم. تربیت نشده بودم برای این که اونطور باشم. حتی مطمین نیستم که بخوام اونطور باشم. که اگه می تونستم و براش تربیت شده بودم و می خواستم اینجا نبودم و آرامش بی نهایت نداشتم.

اما احساسی که برای چنین آدم هایی دارم -صرفنظر از درستی یا نادرستی اعتقادشون- احترام هست و تحسین.

و کنجکاوانه ترین سوال این که توی این بازی اگر نقش ها عوض می شد و تیم سیاه می شد سفید و بالعکس آیا کل تصویر باز همین بود فقط جای کله ها فرق می کرد یا…کل تصویر کاملا متفاوت می بود؟
جنبش است و می جنبیم به هوای یک نقاشی جدید یا نقاشی همین می ماند که هست و فقط جای کله ها را عوض می کنیم؟

و نهایتا…باز هم اگه می شد آرامش خیال بی نهایت امروزم رو با دیگران قسمت کنم قطعا به هر کس سهم خوبی می رسید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تراژدی

Posted by کت بالو on December 18th, 2010

در نبرد بین موقعیت و شخص این موقعیته که برنده می شه!

این یکی از تلخ ترین حقایق تجربه شده ی من بود! جمله ی اول یه کلاس آموزشی بود و …توی بحرش که میری عجب واقعیت بزرگ و سختیه.

واقعه ی تراژیک میدان کاج و تمام جامعه های بر باد رفته و محرومیت اقلیت ها رو خلاصه می کنه. ظلم ها و بزرگترین تراژذی های انسانی رو.

در تمام مدت نصفه روزی که سر کلاس بودم توی یه گوشه ی مغزم خاطرات زندگی ام رژه می رفت و…این که چقدر از دیده ها و دانسته ها و تجربه های من رو همین یک جمله خلاصه می کنه.

درس جالبی بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه مکالمه

Posted by کت بالو on December 17th, 2010

وسط هیر و ویری دیشب خواب یه مکالمه رو دیده ام با مامانم:
-آدم باید با یه نفری سکس داشته باشه که دوستش داره.
-خیر. آدم باید سکس داشته باشه چون سکس رو دوست داره!!!

خودم مونده ام در استدلال به این متقنی که شک دارم در عالم بیداری به این سرعت به ذهنم می اومد. وزیر وکیلی چیزی اگه بودم باید میتینگ هام رو توی خواب ترتیب می دادم بشه قشنگ مباحثه و استدلال کنم.

و…اینجور که از این خوابه بر میاد بعد از سی و هفت سال هنوز بالغ و کودک و والد بنده سر این موضوع ساده ی سکس و همخوابه ی آدم با همدیگه دعوا دارند!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حافظه

Posted by کت بالو on September 19th, 2010

حافظه پدیده ی عجیبیه.

هشت نه سال پیش که ایران بودم یکی از ساختمان های تهران به نظرم بسیار زیبا و لوکس می آمد. مرتبه آخر پنج ماه پیش بود که ایران رفتم. از جلوی ساختمان ها که رد شدیم باور نکردم همان ها باشند. به نظرم خیلی حقیر و زشت آمدند.

گمانم پشت گذر سال ها توی ذهنت یک کلمه می ماند مثلا لوکس برای آن ساختمان ها. سال ها که می گذرد مفهوم کلمه ی لوکس برایت تغییر می کند. خود به خود قیافه ی ساختمان ها در ذهنت تغییر می کند طبق تعریفت از لوکس. چشمت که به ساختمان ها می افتد نمی شناسی شان. آنچه در ذهنت است ساختمان لوکس است. آنچه واقعیت بوده همراه با ذهنت لوکس نشده!!!

رادیو گوش میکردم. می گفت خیلی اوقات حافظه خراب عمل می کند. تقصیر خود آدم هم نیست. اگر کسی کاری را می کرده و آدم شاهدش بوده یا حتی شنیده حافظه گاهی خود به خود طوری عمل می کند که آدم فکر می کند آن کار را خودش کرده!!!

اصولا مرز واقعیت و ذهنیت مرز غریبی است.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار