جزیره ی پرنس ادوارد

Posted by کت بالو on May 28th, 2010

می شه لاینقطع حرف زد و اصلا گوش نداد.

مدتیه به این نتیجه رسیده ام که -جدای نزدیک ترین هات- در ارتباط با دیگران اصولا لزومی نداره خیلی حرف بزنی.
دلیل منطقی اش: اگه گوش بدی و بگذاری طرف بیشترین سهم حرف زدن رو داشته باشه احتمال این که چیزی به دانسته هات افزوده بشه بیشتره.
و…همیشه این جمله یادمه: هر چیزی که اینجا بگی ممکنه در دادگاه علیه خودت استفاده بشه!!!

——

آرومترین جایی که دیده ام؟ جزیره ی پرنس ادوارد. فکر می کنم اگه یه زمانی استرس خیلی زیاد بهم وارد بشه و بخوام یه جای آروم آروم آروم برم که به هیچی فکر نکنم حتی به رژیم غذایی و اضافه وزن و لباس و کفش و طلا و سهام و گلوبال وارمینگ و تکنولوژی و ماشین و خونه و بدهی و غیره و ذلک….سوار هواپیما می شم می رم سه روز جزیره ی پرنس ادوارد. فقط درخت نگاه می کنم و آب در جایی که پراکندگی جمعیت یه نصفه آدم در ده مایله و پراکندگی ماشین یه نصفه ماشین در پنجاه مایل!
خلاصه…زندگی یه جور دیگه هم تعریف می شه و اونجورش در جزیره ی پرنس ادوارده.
…..

توصیه: اگر خانواده ی شلوغ پلوغی هستین یا یه اپسیلون علاقه به ماجراجویی دارین این مقصد رو برای سفر اصلا و ابدا توصیه نمی کنم. لطفا آرامش بسیار طبیعی جزیره رو به هم نزنید جون مادرتون.
اگر آمادگی دارین که با خودتون لپتاپ و آی فون نبرین و ترجیحا موبایلتون رو جا بگذارین خونه سفرتون شاهکار می شه.
…..

رمان آن شرلی از معروف ترین رمان های کلاسیک کانادا خصوصا برای سنین نه تا دوازده سال هست و یکی از بزرگترین جاذبه های توریستی جزیره ی پرنس ادوارده. سال هاست که بر اساس این رمان فیلم و کارتون ساخته می شه و به حداقل هفده زبان ترجمه و بارها و بارها تجدید چاپ شده.
لوسی مد مونتگومری رمان رو برای چاپ برای پنج ناشر فرستاد و همه ی پنج ناشر رمان رو برگردوندند و گفتند ارزش چاپ شدن نداره. بار ششم رمان چاپ شد و بسیار بسیار موفق شد:
Once published, Anne of Green Gables was an immediate success. The central character, Anne, an orphaned girl, made Montgomery famous in her lifetime and gave her an international following
 
نتیجه گیری این که اگه کاری رو کردین یا فکری توی سرتون بود که بارها و بارها رد شد لزوما به این معنی نیست که اون کار یا اون فکر بی ارزشه. ممکنه دلیلش قضاوت نادرست و دیدگاه اشتباه دیگران باشه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دینامیت

Posted by کت بالو on May 27th, 2010

فکر کن یه دینامیت کوچولو توی دلت جاسازی شده که نمی دونی کی چقدر از ماده ی منفجره اش منفجر می شه و چقدر بهت آسیب می رسونه.

حالا سه تا راه داری. یا این که از هول دینامیته خودت خودت رو منفجر کنی و خیالت راحت بشه. یا این که تمام مدت فکرت پیش دینامیته باشه و نگران منفجر شدنش باشی و یا این که به دینامیت اصلا فکر نکنی و با خیال راحت زندگی ات رو بکنی.

زندگی پره از این دینامیت های کوچولو و بزرگ. خوش شانس تر ها دینامیت هاشون نمی ترکه یا به موقع می ترکه. خوش بخت تر ها به دینامیته فکر نمی کنند. هر وقت ترکید خوب ترکیده دیگه.
استرس اونوقتی میاد که پیوسته و مداوم در مورد دینامیت ها و انفجارهاشون فکر می کنی.

مدتیه از فکر کردن به دینامیت ها خسته شده ام و با خودم کلنجار می رم بهشون فکر نکنم و زندگی ام رو بکنم تا وقتی آخرین سلول زندگی ام هنوز منفجر نشده.
سخته اما! گاهی وقت ها تحت بعضی شرایط سخت تر.

گمونم دینامیت مهمه همون فکر کردن مداوم در مورد تمام این دینامیت هاست. اگه همین یه دونه رو بندازی دور و بگذاری ترقه های چهار چپ و راست صدا کنند با تک تک سلول هات زندگی می کنی و از تک تک سلول های موجودت لذت می بری تا وقتی حتی یه سلول از سلول های بدنت وجود داره و هنوز منفجر نشده.

دارم زجر می کشم این حس رو در وجودم نهادینه(!!) کنم برای لذت بردن از سلولهای باقیمونده ی وجودم!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حس خداحافظی

Posted by کت بالو on May 20th, 2010

یه چیزهایی رو باید تجربه کرد تا فهمید.

خیلی پیش اومده که من یا گل آقا تنهایی بریم سفر. حس خداحافظی هر مرتبه روی دل آدم سنگینی می کنه حتی وقتی که سفر یک سفر امن باشه و بی دغدغه و به بهترین نقطه ی دنیا.

بدون استثنا هر بار خداحافظی من رو یاد دوران جنگ می اندازه و یاد تمام مبارزه ها. اگر خداحافظی سفر امن و سلامت اینطور سنگینی کنه, خداحافظی مادر و همسر و پدر و برادر و خواهر برای  به جنگ فرستادن و زندان رفتن و اسارت چه حسی هست و …خداحافظی روز اعدام…یا اعدام بی خداحافظی.

انسان…با صدای داریوش

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 5th, 2010

آقای سیمور شولیچ معروف توی کتابش می گه که از هشت سالگی هفته ای یک کتاب می خونده و به همه ی ملت توصیه می کنه که این کار رو بکنند. محاسبه ی ساده اش هم اینه که اگه هر صفحه ی کتاب یه دقیقه طول بکشه و آدم روزی یک ساعت کتاب بخونه می شه شصت صفحه در روز و می کنه به عبارتی یک کتاب در هفته. ولله از وقتی این رو خوندم به این فکر افتادم که کتاب هایی که می خونم رو سر شماری کنم. هدف من از دو سال پیش یک کتاب در هر فصل (هر سه ماه) بوده و کمابیش بهش وفادار مونده ام. منتها این منهای متن های درسی ای هست که می خونم. خیال دارم کتاب های درسی مالی و فنی رو هم به سرشماری اضافه کنم. مشکل اساسی اینه که سرعت من دقیقه ای یک صفحه نیست. قسمتی به خاطر این که زبان اصلی ام انگلیسی نیست و قسمتی به خاطر نوع متنی که می خونم.

خلاصه…این که توی مدرسه همیشه بهمون می گفتند علم بهتر است یا ثروت. این دو تا رو مقابل هم قرار می دادند. سال های ساله به این نتیجه رسیده ام علمی بهتره که ثروت دنبالش بیاره. وگرنه عالم خان زنبوری است بی عسل! (طبق قضاوت من ول معطل!)

 بریتیش پترولیوم گند زد به خلیج مکزیک و توابع. یونان گند زد به کل اقتصاد دنیا. تا کی این دو تا گند رو جمع بکنه خدا عالمه.

فعلا قیمت همه چی داره وووووری می ره پایین. باز خدا رو شکر که طلا قیمت رو حفظ می کنه چه بریتیش پترولیوم محیط زیست رو داغون کنه و چه یونان قیمت دلار رو پرت کنه قعر دره!

بعضی ها انگار برای یه اسم ساخته شده اند. مدتیه یه خانومی رو سر کار می بینم و حدس زدم که تازه استخدام شده. قیافه اش و رفتارش و حرکاتش و لباس پوشیدنش به شدت من رو به این فکر انداخت که خانومه باید مال اروپای شرقی باشه. امروز اسمش رو پرسیدم: سونیا. اگه همین طوری به من می گفتند یه اسم براش انتخاب کنم مسلما اسمش رو می گذاشتم سونیا! یکی از سونیا ترین سونیا هایی هست که در زندگی ام دیده ام!

 ترس از دست دادن چیزهایی که دارم باعث می شه هر لحظه به یاد بیارمشون و از داشتنشون متشکر باشم و قدردان و ازشون لذت ببرم. کوتاه بودن بیش از حد عمر از تاسف هاییه که دارم و…از بزرگترین انگیزه هایی که هر لحظه رو زندگی کنم و از گذر هر لحظه آگاه باشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کلاس آموزشی امروز

Posted by کت بالو on April 28th, 2010

بچه ی یکی از دوست هامون وقتی کوچک بود سر هر چهارراهی که پلیس داشت کلی گریه می کرد و می گفت این چهار راه هم پلیس داره. پس من پلیس کدوم چهارراه می شم.
پسرعموی من هم کوچک که بود توی هر عروسی ای گریه می کرد و می گفت این عروسی هم که داماد داره. پس من داماد کدوم عروس بشم.
….
امروز یه کلاس آموزشی داشتم مختص بانوان. عنوان درس leadership بود و طبق معمول اکثریت قریب به اتفاق برنامه های آموزشی یه سری فعالیت های کلاسی داشت.
یکی از این فعالیت ها جواب دادن به یه سری سوال بود. یکی از سوال ها این بود که اگه می تونستین سه تا زندگی دیگه داشته باشین ایده آلتون بود که توی اون زندگی ها چکاره باشید؟
جواب های من طبق معمول همیشه این سه تا بودند:
۱- هنرپیشه یا رقاص!
۲- آدم پولدار business person مدل راکفلر
۳- رییس جمهور یا سیاستمدار موفق مدل مارگارت تاچر یا بیل کلینتون (شامل کلیه ی موارد شرم آور و غیر شرم آورش!)

تا به امروز هم فکر می کردم همه ی مردم دنیا همین سه تا شغل رو به عنوان مشاغل رویایی توی لیستشون دارند و اگه همه ی آدم های دنیا یکی از این سه تا کار رو نمی کنند به خاطر اینه که نمی تونند. نه این که نمی خواند. بنابراین فکر می کردم شانس من برای داشتن هر کدوم از این سه شغل به دلیل داوطلبین بسیار زیاد -به وسعت دنیا و تاریخ-  بسیار بسیار کم باشه.

لیست مشاغل ملت برام فوق العاده جالب بود:
کشاورز!
کاپیتان کشتی!
نیمه بازنشسته!
صاحب یه مغازه ی gift shop
مادر!!!!!!!!!!! (همراه با اشک های فراوان و غیر قابل کنترل!)

ولله من به قربان سرتاپای تمام مادران دنیا و ارج و قرب بی حدشون! اخرین کسی هستم که در مورد تقدس و مقام والای مادری کوچکترین شکی بکن. اصلا مادر نمی شم چون به نظرم میاد اونچه که نیاز و شایسته ی بچه باشه رو نمی تونم بهش بدم.
اما عجیب ترین شغل توی این لیست خاص بود. به دلیل این که اگه کسی اینقدر مادر شدن رو دوست داره حتی اگه شوهر نداره (خانومه داشت. خوبش رو هم داشت: چون شوهره آشپزی هم می کنه همیشه.) یا به دلایل دیگه بچه دار نمی شه (خصوصا برای خانومی حدود سی و چهار پنج سال) راه حل داره. می تونه تحت هر شرایطی و در هر سنی یه بچه رو به فرزندی بپذیره! بنابراین اونچه باعث تعجبم شد اشتیاق به مادر شدن نبود (اشتیاق فراوان رو درک می کنم.). بلکه آوردنش توی این لیست بود و جزو مشاغل رویایی اگه سه تا زندگی دیگه داشته باشید!!

به هر حال بسیار امیدوار و خوشحال شدم که فهمیدم همه ی ملت دنیا نمی خوان بسیار ثروتمند و بسیار قدرتمند بشند! جای بسی خوشبختی است.

 به گمانم دقیقا حالت اون بچه ها رو داشته باشم زمانی که درک کردند لزوما همه ی چهارراه ها همیشه پلیس ندارند و عروس خواهان داماد همیشه در دنیا پیدا می شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

Leadership

Posted by کت بالو on April 27th, 2010

“Effective leadership is more than mastering the marketplace and anticipating opportunities, maximizing profits and managing inventories.

True leadership enables people to realize their full potential and gives them tools and freedom to achieve what had been thought impossible.

But before you can unlock the potential in others, you must first unlock it in yourself”.

Dede Henley

جواب راست و درست

Posted by کت بالو on April 26th, 2010

خیلی از سوال ها دو جور جواب دارند: جواب راست و جواب درست. گاهی اوقات جواب راست و جواب درست یکی هستند. خیلی از اوقات هم خیر.

فرض بفرمایید در محل کارتون سوار آسانسور می شید. رییس کل رو می بینید. ازتون می پرسه کار و بار چطوره. جواب درستش اینه که کار بسیار زیاده اما بسیار دوست داشتنی و ارضا کننده و حسابی هم روی روال. جواب راستش اما اینه که این هفته تقریبا کاری نیست و پروژه های این ماه هم تایید نشده اند و رییس و تیم در حال ارزیابی هستند و یه همکار خیلی خود شیرین داریم توی تیم که بدمون نمیاد زنده زنده پوستش رو بکنیم!!!

یا فرض بفرمایید خانوم همسایه دم در ازتون می پرسه حالت چطوره. جواب درستش اینه که بگی به مرحمت شما بدکی نیستیم. همه خوبند. اگه بخوای مودب باشی و کمی حرف رو ادامه بدی می تونی بگی مادر کسالتی داشتند که بحمدلله رفع شد. خودم هم نیمه سرماخوردگی ای داشتم که فقط یه کمی فین فین اش بهم مونده. ولسلام. جواب راستش اما اینه که دیشب سر اختلاف با خواهر شوهرم, با شوهره حرفمون شد. شب هم ..ونمو کردم بهش خوابیدم. کسالت مامانم هم پاک دیونه ام کرده وسط این همه گرفتاری و سرماخوردگی خودم. پسرم هفته ی پیش ماشین رو وسط اتوبان کله معلق کرده و بعد هم با یه دختره ی غریبه اومده خونه و صاف رفته ان توی اتاقش و در رو دو سه ساعتی بسته اند. دلشوره من رو کشته. زن داداشم هم با مامانم نمی سازه, و خواهرم هم سه چهار روزه که فهمیده شوهرش که بچه اش هم نمی شه با منشی شرکت ریخته رو هم,  تازه شب هم خونه برنگشته….

جوابی که دختر پنج ساله ات باید  به یه سوال بشنوه متفاوته با اوینچه که رییست باید بشنوه یا شوهرت باید بشنوه یا همسایه ی دست راستی. بامزه اش اینه که خیلی از وقت ها هیچ کدوم جواب راست نیستند! یا ورژن های مختلف جواب راست هستند یا…

خلاصه ی مطلب این که, جواب راست جواب تو هست به سوال که به درد خودت می خوره و لاغیر. جواب درست جوابیه که سوال کننده باید بشنوه. به عبارتی یه لحظه تمرکز می کنی. فکر می کنی سوال کننده دقیقا و دقیقا و دقیقا چرا داره می پرسه. متناسب با مکالمه و شخص, جواب درست رو تحویل می دی. هر کسی لزوما جواب راست رو نباید بشنوه و اصلا براش اهمیتی نداره یا براش خوب نیست که بشنوه. اصلا لزومی نداره که کسی که سوال رو پرسیده جواب راست رو بشنوه. نفعی که به حالت نداره هیچ. ممکنه هر لحظه هم به ضررت استفاده بشه. جواب درست همیشه کافیه. به نفع خودته بیشتر از هر چیزی. و…اگه هم کسی سوالی نکرده, که اصولا حرف خاصی نزنی بهتره. مگه این که  حرف درستی برای زدن داشته باشی. نه لزوما حرف راست!

مساله اینه که درست بودن یک جواب مهمه و نه راست بودن یا نبودنش.

سیاستمدار ها و وکیل ها و روسای بزرگ گروهی هستند که به سوال ها جواب درست می دهند و نه لزوما جواب راست. فرقی نداره سیاستمدار کلک حقه باز باشند یا فعال حقوق بشری مدل نلسون ماندلا حتی.

سیاستمدار های موفق اما اونهایی هستند که نه تنها جواب درست رو تحویل طرف می دهند, که از جواب های درست طرف یا از خود طرف راستش رو می فهمند.

خلاصه که …به قول مشقاسم خدا بیامرز کل دنیا همینه…راستش رو می خواین یا…دروغش را!؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فجایع طبیعی!

Posted by کت بالو on April 22nd, 2010

(متن زیر بی ادبی بسیار قاطی دارد. Readers discretion is advised!)
بدبختی ای داریم ها. زلزله هم افتاد گردن بانوان محترم.

البته تیوری پر بیراه هم نیست. بسیاری از فجایغ طبیعی رو توضیح می ده. زلزله های امسال در هاییتی و شیلی و مکزیک به وقوع پیوستند و قسمتی از چین. صد البته در هاییتی و شیلی و مکزیک لباس های بانوان بسیار مستهجنه. آقایون می جنبند و البته زلزله اجتناب ناپذیره. چین و تبت هم که لادین هستند و تا به حال هم با دعای مومنینه که سر پا مونده اند! دلیل این که در سانفرانسیسکو و لس آنجلس هم اینقدر زلزله می شه همینه که بانوانشون خیلی بی تربیتی لباس می پوشند (تازه اگه بپوشند!). همینه که از طرف های قطب شمال و قطب جنوب خبر زلزله ملزله نمیاد. اونجا لباس همه از پوست خرسه!
تازه…به احتمال قوی اگه آمار بگیرند در فصل تابستان زلزله باید قاعدتا بیشتر باشه تا در فصل زمستان.
تسونامی تایلند هم به دلایل واضح -چنانکه افتد و دانی- اینقدر شدید و افتضاح بود. غلط نکنم به همین خاطره که هلند هم هر لحظه خطرش هست که ووری بره زیر اب و از صفحه ی روزگار حذف بشه. خلاصه به نظر میاد که آزاد بودن فحشا مترادف است با سیل; به عبارتی حکایت یامولا همه رو غرق کردی ما هم روش, غرقش کن.

من اعتقاد دارم آتشفشان اما به دلیل گناهان آقایون باید باشه. از شکل و شمایل اش اینجور بر میاد. حالا گیریم به خاطر آقایون همجنس گرا باشه. چون اینجور که پیداست آقایون غیر همجنس گرا گناهشون گردن بانوان مستهجن است.

با این حساب تکلیف زمین شناس ها و زلزله شناس ها و کره ی زمین مشخص شد. تا حالا به کل راه رو عوضی رفته اند. طفلی ها تعجبی نیست که هنوز که هنوزه نمی تونند زلزله رو پیش بینی کنند. علت و معلول رو عوضی فهمیده اند. علت زلزله بانوان هستند به دلیل جنبوندن نابجای بومبول آقایون (ماشالله). علت آتشفشان هم فوران زشت و خلاف شرع گدازه هاست لابد از بومبول آقایون (باز هم ماشالله).
فکری مونده ام طرف بندر چرا خبری نمی شه با این همه لرزش سینه و چرخش باسن بندری. به گمونم لرزش سینه و جنبش باسن بانوان تا زمانی که باعث جنبش بومبول آقایون نشه مانعی نداره. حالا مونده ام بومبول آقایون بندری مگه خدای نکرده از سنگه یا سربه که با این همه چرخش و جنبش و نزدیکی به امارات و دوبی -باز هم چنانکه افتد و دانی- نمی جنبه؟!

خلاصه که از کل جریانات خروش و جنبش و لرزش یه جنبش بامزه ای درست شده. ایناهاش.

حالا بانمک می شه اگه همزمان با همین حرکت دو سه تا زلزله ی پدر مادر دار یه گوشه کنار دنیا اتفاق بیفته. باسن و سینه و بومبول به کنار, کل  تیوری های خرافی تا دنیا دنیاست می جنبوندمون.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: در حاشیه عرض شود همکار ونزویلایی من -که در جریان اتفاقات کشور دوست و برادر هست- از شدت خنده کف زمین پهنه! راه می ره, از خنده غش و ریسه می ره  و می گه بوب کویک!!! اونوقت هم اومده  بسیار جدی از من می پرسه در حرکت بوب کویک شرکت می کنم یا خیر!!! به گمانم هنوز جنبش بانوان شروع شده و نشده, جنبش آقایون حسابی شروع شده!

خیال

Posted by کت بالو on April 21st, 2010

بزرگترین خاصیت داستان نوشتن اینه که قهرمان های داستان رو خودت برای خودت و برای خواننده ها خلق کردی و بهشون موجودیت بخشیدی و می تونی با مسیر فکرت و حرکت قلمت هر طوری زندگی و سرنوشتشون رو عوض کنی. قهرمان های داستان نه کوچک ترین آگاهی ای دارند و نه کوچکترین اختیاری. اصلا به خودی خود وجود ندارند. در اصل از تو بیرون اومده اند و تو هستند در جلوه های مختلف!

در زندگیم دو سه بار داستان نوشتم. اون دو سه بار هم دلم نیومد پایان سختی برای قهرمان ها قلم بزنم. وسط کار دلم برای قهرمان داستان سوخت و پایان داستان ها رو از اون چیزی که اول در نظرم بود عوض کردم به یک پایان خوب و دلپذیر. اصولا رسالتم از نوشتن لذت خودم بود و نه رسوندن یک پیام اجتماعی یا سیاسی یا کلا رسوندن یک پیام یا خلق یک اثر هنری. بنابراین در انتخاب نحوه ی به پایان رسوندن داستان هیچ قید و بندی نداشتم.

حالا همیشه فکر می کنم اگه قراره یک فکر یا یک خیال شخصی باشه و هنوز موجودیت خارجی پیدا نکرده چه لزومی داره که مسیرش به جای ترسناک یا دل آزار یا اضطراب آور ختم بشه. خوبه که فکرهای شخصی رو هدایت کرد به بهترین و رویایی ترین جای ممکن. یا…اگه به موجودات ماورالطبیعه فکر می کنیم که فقط توی خیالمون هستند چرا اصلا به ارواح خبیثه فکر کنیم. به اون کوتوله های شیطون نازنین فکر می کنیم که نصفه شب می اومدند و واسه ی آقا پینه دوز کفش می دوختند که رونق کارش بشه.

حالا گاهی صبح ها که چشم هام رو باز می کنم فکر می کنم چه خوبه دیشب اون شیطونک ها اومده باشند خونه رو تمیز و مرتب کرده باشند. آشپزخونه رو رفته باشند و یه پلو خورش قرمه سبزی ناب روی اجاق بار گذاشته باشند!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هلنا جورجیس

Posted by کت بالو on April 16th, 2010

عجب بابا!!! خانوم هلنا جورجیس و همسرش خوب بود برند ایران وزیر بشند! کسی هم کاری به کارشون نداشت!

اتهام ها اعم بر ثابت شده و ثابت نشده عبارتند از استفاده ی شخصی از دفتر و ماشین و امکانات خانوم هلنا توسط همسرش (بخوانید استفاده ی شخصی از اموال دولتی). رانندگی همسر خانوم هلنا بالای سرعت مجاز در حالی که مست بوده و بعد هم معلوم شده که کوکایین همراه داشته. سواستفاده از امکاناتشون در جهت منافع شخصی تجاری یه آدمی (یا آدم هایی حالا) که بعد معلوم شده احتمالا آتو ازشون داشته اند چون عکس خانوم هلنا و شوهرش رو دیده اند در حال مصرف کوکایین و با فاحشه های کلاس بالا (شکر لااقل سراغ پنج زاری ها نرفته اند) و نهایتا ترویج اطلاعات نادرست در خرید و فروش سهام جهت سودجویی شخصی و به قصد بالا بردن قیمت سهامی که دستشون بوده! باقی خرد و ریز ها که لااقل دو سه تایی می شه رو کاری نداریم.

حالا احزاب مخالف آقای هارپر تحت فشار گذاشته اندش که در مورد این بانو و همسرش شفاف سازی کنه.

زندگی نامه ی خانوم هلنا جورجیس رو خوندم. انگاری این می مونه که تکه های مختلف زندگی چهار پنج نفر مختلف رو گرفته باشند و ردیف کرده باشند پشت سر هم! تعجبم از حزب رقیبه. این ایگناتیف خان رو دوستش داشتم اوایل. به نظر میاد این هم می تونست خیلی قوی تر برخورد کنه و در مورد چنین خرابکاری ای بیشتر سر و صدا راه بندازه. به اندازه ی کافی aggressive (کلمه ی مناسب فارسی اش رو پیدا نکردم. شرمنده) نیست

خلاصه. ببینیم چه می شود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار