برای اولین باره که اسم این جمعیت رو می شنوم.
بسیار جالب بود.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
برای اولین باره که اسم این جمعیت رو می شنوم.
بسیار جالب بود.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
هفته ی گذشته تمام مدت به دادگاه های انکیزاسیون فکر می کردم و قرون و سطا و رنسانس و تاریخ انقلاب فرانسه و روسیه. یکی دو کتاب هم از کتابخانه گرفتم.
صبح که بیدار شدم از بیانیه ی جدید خبردار شدم. تشبیه به دادگاه ها و شکنجه های قرون وسطا.
تاریخ تکرار می شود. مغز متفکر پشت جریان احتمالا بیشتر و بهتر از من عکس العمل های جامعه به روش های قرون وسطایی را مطالعه کرده آن هم در عصر وانفسای فن آوری. قطعا می داند چه می کند.
این میان یکی قربانی هست و یکی جانی -که به نوعی قربانی است- و یک برنده و…تنها ناآگاه و بازنده ی مطلق این معادله همان جنایتکار است و بس که بازنده ی اصلی است و نهایی و ابدی. بدنام تاریخ و جاهل امروز. بیچاره…بی پناه…بدبخت…ملعون.
نسل های بعدی شاید زندگی بهتری داشته باشند. کاش تاریخ تکرار شود.
صادقانه اگر بگویم …می ترسم….مثل سگ.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
بعضی روزها می شوند گذشته. بعضی روز ها می شوند خاطره.
گذشته ها فقط می گذرند. مثل مهره های گردنبند نه متمایز از یکدیگر. خاطره ها به خاطر می مانند. ثبت می شوند. از پس سالها خودنمایی می کنند گاه و بیگاه. مثل مهره ی شکسته ی گردنبند گاهی خراشنده…یا مثل نگین گردنبند چشم نواز و خیره کننده.
هر صبح فکر می کنم می خواهم خاطره ای از امروز داشته باشم. هر شب خاطره ی روز را مرور می کنم. درخشش… اشک یا لبخند…چه تفاوت دارد…
تا روز آخر…آخرین خاطره….
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
دل قوی دار…سحر نزدیک است…
از میان خبرها در مورد وقایع امروز ایران…
و…
According to the official count, a total of 30 people were killed in the security crackdown following the election. But human rights groups say the number is more like 100.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
آدم ها و دنیا از دست من و ما خارجند.
حس خوشبختی اما هیچ کجا نیست غیر از درون من و ما.
صرفنظر از دنیا…صرفنظر از آدم ها و دنیا و من و ما خوشبختی همین جاست. همین لحظه ها و بهانه های ریز و درشت. همین تکاپو و تلاش.
مقصد مهم نیست. راه را باید دریافت.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
بدترین حسی که در کودکی می شه بهت بدن حس عذاب وجدان و احساس گناهه.
می افتی می میری! ناراحت مردن خودت نیستی. جای هر چی عذاب وجدان و احساس گناه داری که خونواده ت رو عذاب دادی!!
خیر..بنده نمرده ام. بنابراین عذاب وجدان ندارم. شخصی نیست. پند و اندرز اخلاقی است که تورو جان هرکی دوست دارین به این فرزندان بیچاره به خاطر دوست داشته شدن حس گناه و عذاب وجدان و وظیفه تزریق نکنین. گناه دارند.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار
یادش به خیر بابای سعید می خواست سر به سر دایی جان ناپلیون بیچاره بگذاره. رمز تعیین کرد’ مرحوم آقای بزرگ با مارلن دیتریش آبگوشت بزباش می خورند.’
اسدالله میرزا هم به حمایت از عشق سعید برای خنثی کردن توطیه ی آقاجان اضافه کرد ‘با ترشی گلپر’.
حالا همونقدر فکاهی و دور از ذهن بود اگه بیست سال پیش کسی می گفت ‘اکبر گنجی با گوگوش اعتصاب غذا می کنند در مقابل مقر سازمان ملل.’ و بعدش اضافه می کرد ‘در حمایت جنبش علیه جمهوری اسلامی!’
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
شده جمله ای رو از کسی بشنوین و شنیدن اون جمله از اون یک نفر این حس آرامش رو بهتون بده که رسالتتون در این دنیا رو انجام دادین یا شنیدن اون جمله از اون یه نفر برای کل زندگیتون کافی بوده و باقی زندگی می تونه هر چیزی باشه!
دیروز چنین جمله ای رو از چنین کسی شنیدم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
نشسته ام پشت کامپیوترم سر کار سرخاب زده ماتیک مالیده با موی سشوار کشیده و ناخن لاک زده قهوه می خورم و ایمیل جواب می دم…
صفحه های اینترنت رو باز می کنم چشمهام از اشک خالی و پر می شه…قهوه می خورم ایمیل می زنم. در محیط مطبوع دفتر کار می کنم.
دردی ست درد جهان سومی بودن. وسط جنگ و جدال باشی قربانی هستی. نباشی شاهد قربانی شدن هستی. انتهای هیج کدام راه ها هم پیدا نیست.
اصولا برای خود من موسوی یا احمدی نژاد تفاوت خیلی خاصی نداشتند. صد البته موسوی را به دلایلی ترجیح می دادم. همین هم بود که رای دادم. منتها همیشه به خاطر داشتم هر چهار کاندیدا برخاسته از خود نظام هستند و از طرف اعلیحضرت پهلوی یا بطن مردم بر نخاسته اند. خصوصا با تمام تدابیر استصوابی و رهبری و غیره. من هم با نظارت استصوابی مخالفم. من هم با بسیاری از اصول قانون اساسی ایران مخالفم. من هم با پایمال شدن آشکار حقوق زنان و کودکان و اقلیت های مختلف در ایران مخالفم. می گم چطوره مسالمت آمیز حلش کنیم. با رفراندوم مثلا! آرام و بی دردسر….
جوک جریان همین جاست. حل مسالمت آمیز با قانون است و انتخابات و رفراندوم. کار نکرد می شود همین که در خیابان هست و می بینی…کشت و کشتار و قربانی چنانچه افتد و دانی…
فرستادن لینک روی فیس بوک را قطع کردم. فکر کردم خیرگزاری ها کارشان را انجام می دهند. ایران هم که فیلتر است. من که نشسته ام توی دفتر و با بلوز دامن گل منگلی سرخاب به لپ و ماتیک به لب و مانیکور پدیکور کرده قهوه می خورم و در محیط مطبوع دفتر کار می کنم بهتر است هیجانم را توی چشمهایم نگه دارم . لینک فرستادن من به خبر رسانی کمک نمی کرد. درست بود…مردم ایران بسیجی یا دانشجو یا بسیجی دانشجو..طرفدار احمدی نژاد یا موسوی یا کروبی یا رضایی…رفتگر یا استاد یا پزشک یا کارگر..گرفتارند توی مرزهای ان کشور. باید در مساحت آن کشور با هم کنار بیایند. یک کلام…دلیل کاری که می کردم مردم ایران نبودند…به اشتراک گذاشتن هیجانات خودم بود با عده ای که این هیجانات را می فهمیدند.
من روی فیس بوک لینک نخواهم داد چون در ایران نیستم. چون امن و امان هستم. چون مطمین نیستم.
برای برادرم اخبار را نگاه می کنم و می فرستم. اگر بخواهد خبری را پخش کند و نتواند کمکش می کنم.
نمی دانم به کجا می کشد.
می دانم از قتل و آدمکشی و جنگ و خشونت حالم بد می شود.
می دانم تنها انتخاب موجود -بد نه بدتر- حرکت اصلاح طلب است.
می دانم روش مسالمت آمیز انتخابات است و رای مردم…روش مسالمت آمیز اگر کار نکرد…
نه می دانم…نه شهامتش را دارم…
ماتیک مالیده ام…سرخاب مالیده ام…با مانیکور و پدیکور نشسته ام در محیط مطبوع دفتری…قهوه می خورم…ایمیل جواب می دهم…چشمهایم از اشک پر و خالی می شود…
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
چهار سال پیش حوالی همین روزها علیرغم باور عموم به رای ندادن دور دوم انتخابات تصمیم گرفتم برم رای بدم. مرخصی ام رو رد کردم برای روز جمعه. پذیرفته شد. داشتم روز جمعه راه می افتادم برم اتاوا. پنج شنبه ساعت یازده صبح یکی از دوستهام زنگ زد و گفت سفارت ایران در اتاوا رای نمی گیره. تلفن زدم. سفارت تایید کرد و گفت رای نمی گیرند. سیتی زن نبودم هنوز. نمی تونستم برم آمریکا رای بدم. جمعه اش رفتم سر کار.
سه ماه پیش می گفتم می خوام پاسپورت ایرانی ام رو تمدید نکنم. نمی خوام هم دوباره ایران برگردم. رای دادن پیشکش. زندگی پیش بینی نشده ها رو در برابرم گذاشت. مجبورم پاسپورت ایرانی ام رو نگه دارم. ممکنه مجبور باشم چندین و چند بار برم ایران.
فردا دارم می رم رای بدم. نه برای این که به دولت اعتقاد دارم. نه برای این که فکر می کنم ایران می شه مدینه ی فاضله. نه برای این که اعتقاد دارم کاندیدای منتخبم اون طور که دلم می خواد ایران رو عوض می کنه. موتور سوارهای دوره ی نخست وزیری موسوی و گشت های ثارالله روخوب و روشن به خاطر دارم. هشت ساله بودم ده ساله یازده ساله پانزده ساله…خاطراتش حک شده. از خاطرم نمی ره.
مطمئن هستم چهار سال دیگه ملت ایران هنوز راضی نیست. جسارته اصولا در کل طول تاریخ ایران هیچ برهه ای رو نمی بینم که ملت ایران راضی بوده باشه. اما همونطور که دوازده سال پیش و هشت سال پیش و چهار سال پیش فکر می کردم درست ترین کار رای دادنه امروزهم همین طور فکر می کنم. از رای دادن به خاتمی پشیمان نشدم. خاتمی بهترین نبود. رییس جمهور رویایی من نبود. قهرمان نبود. مرد نظام جمهوری اسلامی بود. حادثه ی دانشگاه رو هرگز از خاطر نمی برم. اما اون زمان برای من خاتمی بهترین بود. باز هم اگر تکرار می شد همون کار رو می کردم.
این متن رو می نویسم…نه برای فردا… فردا به این نوشته نیازی ندارم. می نویسم برای چهار سال آینده. برای چهل سال آینده.
یک ملت اشتباه می کنه. یک ملت تاریخ می سازه. یک ملت وسیله می شه. یک ملت حماسه می سازه. من ناخواسته , شاد یا ناشاد, عضوی از این ملت هستم. عضوی از این درد مشترک, حس مشترک, و مهم تر از اون سرنوشت مشترک…
من…کاری رو می کنم که فکر می کنم بهترین سرنوشت مشترک ما رو برامون رقم می زنه. تیشه اگر بزنم نه به ریشه ی تو…به ریشه ی خودم می زنم.
من…از ایرانی بودن گریزی و گزیری ندارم…ننگ یا افتخار…من…باور ندارم …امید اما چرا…امید به این که شاید…شاید این همان بخشی از حماسه باشد…بخشی از تاریخ…برگی از سونوشت.
نقطه ای از اشتباه, حماقت, شهامت, نقطه ای از سرنوشت, سهم من.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار