چل تکه

Posted by کت بالو on February 1st, 2009

مدتی است حدود یکی دو ماه که یک چیزهایی حالیم شده و می فهمم ملت چه قدر…چه قدر…کس شعر می گویند.

همه ی ملت دنیا می دانند از دانشگاه که آمدم بیرون دو دستاورد مهم داشتم. یک عدد لیسانس…یک عدد دوست پسر جدی که دو سال بعدش شوهرم شد. شد مکمل لیسانس. از همان شوهر محترم یاد گرفتم کس شعر اصلا و ابدا حرف بدی نیست. ملت قدیم می نشستند دور کرسی و شب های بلند زمستان شعر می گفتند. گاهی شعر ها چرند و پرند هم می شد. هر کسی حرف بی مایه زیاد بزند نسبتش می دهند به همان و می شود کرسی شعر. به مرور زمان کرسی شعر آب رفته است و شده است کس شعر!

تازه اگر تا به حال فکر می کردید گه گیجه لغت بدی است اشتباه می کردید. همان شوهر عزیز گفت ریشه اش گاو گیجه است و به حالتی اطلاق می شود که گاو بیچاره ملنگ و گیج شده و گویا برای گاوها اتفاق می افتد. خلاصه…ریشه ی مطلب گو گیجه است نه گه گیجه.

همین چهارراه پایین خانه دقیقا در مرز شمالی بین تورنتو و تورن هیل چی دیده باشم خوب است؟
پشت یک کامیون از همین گنده ها نوشته بود هذا من فضل ربی!!!!

مردها ازدواج می کنند برای دسترسی رایگان و بی دردسر به سکس. گاهی هم برای این که کسی باشد خانه را جمع کند و بچه های آقای محترم را نگهداری کند. همین به گمانم. دلیل منطقی دیگری برای ازدواجشان پیدا نمی کنم.

سال ها سال پیش به یکی از دوست پسرهام می گفتم احساس پدری برای من یک معمای بزرگی است. تنها تجربه ی مرد از بچه دار شدن فقط یک سانفرانسیسکو ست. پس قطعا نمی تواند حس خاصی به بچه داشته باشد. مردی اگر پدر بچه ی من باشد بچه را بر می دارم می روم دنبال کارم. زن نه ماه بچه را حمل می کند و بعد هم با آن همه درد می زاید و شیر می دهد و نگه می دارد.

کلی بحثمان شد. فردایش برگشت. گفت با دوستش حرف زده. به این نتیجه رسیده اند اصولا حرف من خیلی هم خوب است. سانفرانسیسکویشان را می روند و …خلاص.

تا به همین امروز روز هم هیچ کدام از تيوری هایم به این قشنگی اثبات نشده اند.

امروز خودش و همان دوستش پدر هستند با احساسات غلیظ پدری.
و هنوز معمای حس پدری برای من حل نشده!

و…از چهار سالگی و در تمام دوران تین ایجری تا کیش به کیشمیش می خورد عاشق می شدم و با مزه تر این که  تا همین امروز روز فکر می کنم عشق یک آنرمالی است که از نیاز یا فقدان چیزی در انسان شکل می گیرد. عشق آقایان که به نظرم یک جایی خیلی خیلی نزدیک به عضو شریفشان باید باشد.

خیر..عشق با آرمان متفاوت است.

اصولا هنوز هم معمای عاشقی برای من حل نشده!

خلاصه…تمام معماهای بالا را یک جایی وسط مسط های زندگی رها کردم. معماهای فعلی که باهاشان سر و کار دارم معمولا یک ساعته و یک روزه و یک هفته ای و خیلی طول بکشد یک ماهه حل می شوند. کیف می دهد. حل می کنی. می روی معمای بعدی.

شرکتمان دارد هفته ی یک تا سه نفر را بیرون می کند. استراکچر را عوض کرده و می گوید تمام این بیرون کردن ها به خاطر استراکچر جدید است. و….ممکن است بیرون کردن های بعدی هم در راه باشند.
اوضاع اقتصادی بی ریخت است فعلا. مادرم می گوید به خاطر شهوت مالی یک عده است. من می گویم به دلیل پیشرفت علم پزشکی است. مردم قرار نیست این همه سال عمر کنند و همه ی نوزاد ها هم زنده بمانند. قدیم تر ها اینطور نبود. جمعیت کمتر بود. منابع به همه می رسید. مادرم می گوید منابع برای کلهم اجمعین ملت دنیا کافی است و اصرار دارد مشکل از زیاده طلبی ملت است و می گوید دنیا به طرف یک سوسیالیزم ملایم (و یک ایزم دیگر که اسمش یادم رفته) حرکت می کند.

من هنوز فکر می کنم ایراد اساسی از پیشرفت بی رویه ی علم پزشکی ست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آن روی سکه

Posted by کت بالو on January 11th, 2009

خدمتتون عرض شود که کسی می دونه ماشالله به انگلیسی چی می شه؟
دیشب ملت سر کارمون رو بردم رستوران ایرانی. کلمه ای که ملت غیر ایرانی یاد گرفتند ماشالله بود و می پرسیدند معنی اش چیه.
خواننده ی رستوران درست مدل ابی یک بند به ملت رقصنده ی قرریز می گفت ماشالله.

سیاهپوست ها عجب توی بورس هستند. دیشب این دو تا سیاهپوست تیم فقط سعی می کردند از دست جماعت نسوان محترم مشتاق جون سالم به در ببرند. به مارتین مدیر پروژه ی پنجاه ساله ی سیاهپوست خیلی قد بلند تیم می گم این سه چهارتا خانوم ها گمانم خیلی ازت خوششون اومده. با لبخند سنگین و رنگینی از ارتفاعی حدود دو برابر قد من می گه می دونم. 🙂

رسما و آشکارا دو تا دیگه از هم تیمی های سیاه و قهوه ای جوون رو گرفته بودند توی جمعیت و به ضرب و زور بهشون رقص یاد می دادند. حالا نه این که اونها هم بدشون اومده باشه. ولی به هر حال شرم حضور داشتند طفلک ها. تکلیف خودشون رو با بانوان محترمه ای که همسرانشون هم کمابیش حضور داشتند دقیقا نمی دونستند.

دوست دختر اوکراینی اون یکی همکارم روبروی من ایستاده بود و تمام حرکات رقص من رو مو به مو دنبال می کرد. همکار فیلیپینی من هم کیف می کرد و کلیک کلیک ازش عکس می گرفت..

خوب بود که اینها روی دیگر سکه ی این ملت تروریست به ریاست جمهوری احمدی نژاد و رهبری آیت الله خامنه ای رو هم دیدند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

غزه

Posted by کت بالو on January 8th, 2009

اتفاقاتی که در غزه می افتند رو دوست ندارم. صرفنظر از بحث فلسطین و اسراییل و صرفنظر از اختلافاتشون با تاریخی بیش از سه هزار سال منزجرم از تصاویری که می بینم.

این وسط جانبداری ایران و آمریکا از دولت ها یا جنگها شون به بهانه ی حقوق بشر رو درک نمی کنم.
هر دو دولت به صورت آشکار بیش از بسیاری دولت های دیگه حقوق بشر رو نقض می کنند. هر دو دولت به دلایل مختلف سنگ حقوق بشر رو به سینه می زنند. از بارز ترین مثال هاش جنگ عراق است و جنگ فلسطین.
به عبارتی دولت مقصر و ملت قربانی بحثی است جدا. جانبداری های ایران و آمریکا بحث های جدا.

تصاویر که پخش می شند کانال تلویزیون رو عوض می کنم. تصاویر بچه ها دلخراشه. زخم دست و صورت و نقص عضو شدنشون اونقدری آزارم نمی ده که تخم کینه ای که از حالا در دلشون کاشته می شه و می شه دلیل جنگ نسل های آتی.

سازمان ملل هم احتمالا نیروهاش رو از غزه بیرون می کشه. دژا وو!!

دوست های عراقی دارم. آدم های خوبی هم هستند. چرا هشت سال با هم جنگیدیم؟ کسی می دونه؟

و…همیشه جاودان.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

از سال کهنه به سال نو

Posted by کت بالو on December 19th, 2008

بعله…

طوفان برفی به پاست که نگو. زمستان تورنتو رسما و کاملا شروع شده. از سرما آنقدری دلم خون نیست که از زمین های سرسری و لیز لیزی.

کتاب قوانین مسکو رو به اتمام است. کتاب بعدی توصیه ی گل آقاست.

تصمیماتی دارم برای سال جدید. سال کهنه خوب بود. تصمیمات صدی هشتاد اجرا شدند.

باور شما و خودم بشود یا نشود طبق تصمیم آشپزی شده ام تمام عیار. قرمه سبزی می پزم و ماکارونی و فسنجون و ته چین و چلو مرغ و کتلت و پلوی تایلندی که انگشتتان را با غذا قورت بدهید.
امسال لااقل سه غذای جدید در لیست است و شاید یک کیکی شیرینی ای باقلوایی چیزی.


از اقتصاد کمی تا قسمتی لذت می برم.
اخبار را دنبال می کنم.
پنج تا کتاب تمام کرده ام. ششمی در برنامه ی این ده روزه ی باقیمانده تا آخر سال است.
به تیمی که می خواستم منتقل شده ام.
پروژه هایی رو که می خواستم گرفتم.
تلویزیون نگاه می کنم. (خیر. قبلا نگاه نمی کردم. دیدم برای انگلیسی یاد گرفتن و فرهنگ را لمس کردن لازم است).
ورزش را نسبتا منظم انجام دادم.
خانواده را آوردم کانادا!
برنامه ریزی مالی یاد گرفته ام.
خانه را همیشه مرتب نگه می دارم.
و…
شده ام یک کتبالوی دیگر. که کتبالوی پنج سال قبل و ده سال قبل اگر نگاهش می کرد گلاب به رویتان استفراغ می کرد!!! تصور آشپزی کردن و لذت بردن از آشپزی(!!) و ایضا مرتب کردن منزل در قاموس کتبالوی ده ساله و بیست ساله و سی ساله نبود. کتبالوی سی و چهار ساله متفاوت است.
سال آینده را می دانم می خواهم چه کنم. شدن و نشدنش مهم نیست. تکاپو اهمیت دارد.
رسیدن مهم نیست. حرکت…نبض زندگی ست.

گاهی فکر می کنم نسبت به دیگران برای به ذست آوردن هر چیزی تلاش بیشتری می کنم و کند تر نتیجه می گیرم.
گاهی فکر می کنم قیاس در چنین مقیاس بزرگی مردود است.
زندگی زیباست.

در قاموس کتبالوی سی و چهار ساله مثل کتبالوی ده ساله و بیست ساله و سی ساله هنوز بچه دار شدن تعریف نشده.
از اطفال عزیز در موقعیت مناسب تری پذیرایی می شود.

اعتقاد دارم اونچه می خوام رو خواهم گرفت نه به این علت که به خودم معتقدم. بلکه به این علت که به نیروی خواستن اعتقاد دارم. و من…خالصانه می خوام.

به عادت همیشه, سال ها سال پیش هم تمام اونچه می خواستم با زمان بندی برای هرکدومشون رو نوشته بودم. کامل از یاد برده بودمشون. چند ماه قبل تصادفی دیدمشون.

اگه نه صد درصد, اما نود درصدش رو به دست آورده بودم.
و…ایمان آوردم به نیروی خواستن و خالصانه خواستن و همیشه خواستن و …
حرکت…

خلاصه که …سال نوی میلادی همگی مبارک و در حرکت و پر برکت. پر از خواهش و پر از امید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: جهت حظ بصر در این کریسمس عزیز و احتمالا کادوی کریسمس, این لینک بدکی نیست.

و اصولا کفران نعمت خطاست. پروردگار را هزاران مرتبه شکر جهت آفرینش تمام زیبایی ها.

سیاسی اقتصادی

Posted by کت بالو on December 10th, 2008

رییس جمهور محبوب کشورمون با مجلس قهر کرد!!!

استفن هارپر هم که مجلس را فعلا معلق کرد!!

این وسط خبر خوب , ریاست فعلی حزب لیبرال توسط مایکل ایگناتیف است.
بامزه این که نسبش به روسیه می رسه. پدر بزرگش از معدود وزرای روسیه ی تزاری بوده که از دست بلشویک ها جون سالم به در برده.

اقتصاد وضعش خرابه. قیمت نفت زیر بشکه ای چهل و پنج دلاره. پیش بینی می شه به بیست و پنج دلار هم تنزل کنه. منتها پیش بینی من اینه که بعد از این که به سی/سی و پنج برسه وقتشه که رکود هم به هر حال تموم شده باشه و بنابراین از حدود یه سال دیگه دیگه بره بالا. به عبارتی شش ماه دیگه از بهترین زمان ها برای خرید سهام شرکت های بزرگ نفتیه.

شرکت ها چپ و راست در حال تعدیل نیرو هستند. فعلا بهترین ها سهام های طلا هستند و سهام های شرکت هایی مثل وال مارت و  شاپرز دراگ مارت. وضع بعضی شرکت های آی تی هم بدکی نیست; ورایزون و آپل فعلا خوبند.
 
این وسط برنامه ی اقتصادی اوباما پر بیراه نیست.

بگذریم از این که من اصلا و اصولا دموکرات و لیبرال هستم. معمولا رییس جمهور (و نخست وزیر) های خوش تیپ تری هم معرفی می کنند. کلینتون کندی اوباما و نهایتا (اگه بشه) ایگناتیف قابل مقایسه با بوش پدر و پسر و هارپر نیستند.  

خلاصه که فعلا نفسی می رود و می آید….شکر.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نیما دهقانی. موج سوم

Posted by کت بالو on December 3rd, 2008

صبح کله سحر کلی خندیدم. از یه آی دی ناشناس به دستم رسیده. دست فرستنده و دست نیما دهقانی درد نکنه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

درخشان – دولت ائتلافی

Posted by کت بالو on December 1st, 2008

این هم مقاله ی گلوب اند میل در مورد حسین درخشان.

آدمی نیست که دیدنش و خوندنش برام خوشایند باشه. معمولا نه سایتش رو خیلی نگاه می کنم نه در دسته ی ستاینده هاش هستم و نه در دسته ی دشنام دهنده هاش. موجود قابل دلسوزی ای به نظرم اومده معمولا.

مقاله ی گلوب اند میل رو هم که خوندم بیشتر دلم سوخت:
The blogger sometimes known as “Hoder” has certainly shown a puckish side in the past. In 2005, he used his blog to drop hints that he’d travelled to Tehran, commenting on the traffic and weather. He censored any contradictory reader comments, until eventually his Tehrani readers started e-mailing him, asking where he was. This lasted until he posted a photo of himself holding that day’s copy of The New York Times (“Canadian papers are not worth the money,” he noted) with the CN Tower in the background. He’d been here the entire time; the prank was a pointed commentary on the power of media censors.

با توجه به کار قشنگی که در کمک به گسترش وبلاگ های فارسی زبان کرد و در همین مقاله هم چند بار بهش اشاره شده دوست داشتم کمی وارسته تر و بی نیاز تر باشه.
به هر حال مشکلم دستگیری -ساختگی یا واقعی- حسین درخشان نیست. مساله ای که مهمه معضل جمهوری اسلامی است با دستگیری های بسیار زیاد از این دست و از این جنس تحت عناوین مختلف از جمله جاسوسی برای دولت های بیگانه از جمله ارعاب و تشویش اذهان عمومی از جمله اشاعه ی اکاذیب و نشر فساد و اراجیفی از این قبیل.
اگر حسین درخشان هم تحت چنین عناوینی دستگیر شده باعث تاسفه. اگر هم خیر و خبر ساختگی است باز هم قابل تاسفه. برای حسین درخشان و برای جمهوری اسلامی.

ائتلاف می شه؟ نمی شه؟ اگه بشه چی می شه. کیفی می کنم من که اغلب بین دوراهی ان دی پی و لیبرال گیر می کردم. دولت ائتلافی دولت منتخب منه.
بامزه ترش اینه که معمولا دولت های محافظه کار شعارشون رونق اقتصاد است و تجارت و نهایتا معلوم می شه که منظورشون رونق جیب تجار بوده و نه لزوما خود تجارت. بیکاری زیاد شده. دولت کسر بودجه داره و داره معلق می زنه.
خیلی دلم نمی خواد باب ری بشه رهبر حزب لیبرال به دلیل این که سابقه ی ان دی پی داره و کفه ی ترازو به طرف ان دی پی خواهد چربید. ایگناتیف رو بیشتر می پسندم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کابوس

Posted by کت بالو on November 28th, 2008

مرتبه ی دوم یا سومیه که خواب شکنجه می بینم!

دیشب دوباره خواب دیدم جایی هستم مثل یه صومعه ی بزرگ یه دهکده یه ناحیه خلاصه قطعا نه شبیه زندان ولی جایی با فضای خاص خودش و طوری که نمی تونم ازش خارج بشم. یک مرد و بقیه زن و دختر. مرد به هر بهانه ی کوچکی زن ها رو تنبیه که نه شکنجه می کرد. شکنجه هم اینطور بود که طنابی از سقف آویزون بود. پایین که می اومد دو شاخه می شد و سر هر شاخه اش یک حلقه بود. دو دست زن ها رو از پشت از توی حلقه ها رد می کرد و بعد یک لگد می زد پشتشون که تقریبا کتف هاشون در می رفت و فریاد زن بلند می شد و بعد طناب رو می کشید بالا!!!

من وحشت داشتم از این که شکنجه بشم یا این که دختری یا زنی شکنجه بشه. راه می رفتم. از محوطه ی دیگه ای پشت یه سری سیم های مشبک سر در آوردم. از اون فضا نجات پیدا کرده بودم. یه عده اونجا بودند. بهشون پناه بردم. مرد که اومد توی بیمارستان بودم. دکتر بیمارستان گفت حالم خوب شده. دلم برای مرد می سوخت در عین حال ازش به شدت می ترسیدم. نشستم روی پاهاش و بوسیدمش. از روی ترس از روی دوست داشتن یا دلسوزی. مرد منتظر بود من رو ببره و نمی خواستم برم. به پرسنل بیمارستان که گفتم یکی شون من رو کشید توی اطاق و در رو بست. وحشت کردم. می دونستم خطر اینطور موندن از خطر رفتن حتی بیشتره. در رو باز کردم و رفتم بیرون. مرد ایستاده بود و نگاه می کرد. امیدوار بودم به ترسم پی نبرده باشه و به این که تمایل ندارم برگردم. امیدوار بودم موندنم رو طبیعی تلقی کنه نه به دلیل ترس از برگشتن. و…

بیدار شدم.

قبلا خواب هایی از این دست رو می کردم دستمایه ی یک داستان. این بار این کار رو نکردم. قشنگی اش به اینه که نگی خواب بوده. مشکلش ابهامیه که درست می کنه و…به هر حال به هر دلیلی نمی خواستم چیزی مبهم بنویسم.

گمانم ریشه ی این خواب فیلمی باشه که دو سه هفته پیش در مورد جمعیت مارمون ها دیدم.
اینطور که پیداست یه تیره ایشون هستند که مرد ها تعدد همسر براشون مجاز که هیچ لازم هست. زن ها درست مثل سالها سال پیش برده ی مردها به حساب میاند و از خودشون اختیاری ندارند و باید تمایل جنسی و جسمی مرد رو ارضا کنند و برای مرد فرزند به دنیا بیارند. دقیقا اولین نظام برده داری شناخته شده در تاریخ بشر. صد البته هنوز در خانواده های سنتی و قبیله ای از جمله بعضی خانواده های خاور میانه ای و ایرانی مرد به صرف مذکر بودنش با تمام زن های خانواده از جمله همسر و دختر و مادر و خواهر مثل مادون خودش رفتار می کنه حتی اگه در کشورهای آمریکایی و اروپایی زندگی کنه.

و…مثل همیشه اعتقادم بر اینه که با افزایش مهارت و دانش اجتماعی و اقتصادی زن ها و به دست آوردن قدرت اقتصادی و اجتماعی این رویه تغییر خواهد کرد.

به هر حال به گمانم تاثیر فیلم روی من اینقدر زیاد بوده که برای مرتبه ی دوم یا سوم کابوسی از این دست ببینم.

همینه که همیشه به گل آقا می گم واسه ی من یا فیلم جن و پری بگیره مدل هری پاتر و ارباب حلقه ها یا داستان عشق و عاشقی و عروسی یا اکشن بکش بکش مدل مت دیمون و جیمز باند.
باقی فیلم ها به شدت و بسیار عمیق تا مدت های مدید روی من تاثیر می گذارند.

حالا که فکر می کنم نه اسم آقای توی خواب رو بلد بودم نه اسم دختر ها رو و نه هیچ کدوم رو می شناختم. تازه از خلاف هایی که با یکی از دختر ها داشتیم می کردیم این بود که توی حیاط صومعه (شبیه صومعه بود خلاصه) سیگار می کشیدیم و تا آقاهه اومد سیگار رو قایم کردیم. دل توی دلم نبود که نکنه من یا دختره رو شکنجه کنه!

می گن بچه های مارمون ها بعضی هاشون از خونه فرار می کنند. اگه دخترها فرار کنند برام قابل درکه. پسرها رو نمی فهمم چرا ممکنه فرار کنند. عمری با صد تا زن می خوابند و صد تا زن خدمتشون رو می کنند بی دردسر و دنیا به کامشونه. دیگه مرگ می خوان برن مازندران.

عاشق این آهنگم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اتل متل توتوله

Posted by کت بالو on November 27th, 2008

بعله…تروریست ها ریخته اند توی هتل های لوکس هندوستان و پدر صاحب بچه رو در آورده اند! یه عده رو کشته اند یه عده رو مجروح کرده اند و یه عده رو گروگان گرفته اند.

اصولا نمی فهمم چرا دقیقا و نمی تونم بفهمم قضیه از کجا آب می خوره و نهایت کار به نفع کی می شه.
قبل از انتخابات آمریکا اگه بود می گفتم خود آمریکایی های محافظه کار بوده اند برای این که انتخابات رو برنده بشند.

مسوولیتش رو یه گروه مسلمون به نام دکان مجاهدین به عهده گرفته.

….

ولله از جریانات هند نمی دونم چرا همه اش یاد شعر اتل متل توتوله می افتم! شاید چون شیر گاو حسن رو می برند هندستون!!! غلط نکنم لابد قبل از تمام این جنگ و جهاد ها بوده 

وقتی از آدم ها سوالی می پرسی می بینی که بعضی ها پوزخند بهت می زنند و یه جمله ی بی معنی می گند که دقیقا این رو القا کنند که چطور تو جواب رو نمی دونی. چقدر خر و کودنی و چه سوال های احمقانه ای می پرسی. اصلا ارزش نداری بهت جواب بدیم.
بعضی های دیگه برات یه کتاب توضیح می دن که گاهی اصلا ربطی به چیزی که پرسیدی نداره و گاهی هم برای جواب سوال فقط یه کلمه از اون کتاب کافیه . فقط می خوان بگن این سری اطلاعات رو دارند.
بعضی ها معذب می شند. انگار فقط بخوان به سرعت از سرشون باز کنند جواب رو می دن.
بعضی های دیگه باورشون نمی شه آدم حسابشون کردی و ازشون چیزی پرسیدی. هول و دستپاچه می شند و تمام اطلاعات رو می ریزند بیرون و بعد از تموم شدن جریان هم ششصد تا کتاب و مقاله می خونند و مکمل پاسخ رو تا مدت های مدید برات می فرستند.
بعضی ها -مهم نیست چی پرسیده باشی- می خوان حتما بکشونندش به اختلاف نظر. باهات مخالفت کنند و بعد به جای این که به سوال فکر کنند و جوابش , برحق بودن خودشون و باطل بودن طرف رو استنتاج کنند.
یه عده ای هم هستند که گوش می دن یه لحظه فکر می کنن که بدونن چرا سوال رو پرسیدی و دنبال چی می گردی. بعد توی یک یا دو جمله بهترین جوابی که بتونند رو بهت می دن. اگه جواب رو ندونند می تونند بگند کی جواب رو داره یا از کجا می شه پیدا کرد. مطمین می شند مشکلت حل شده و…حتی اگه جواب رو نداده باشند هم یه تجربه ی قشنگ از یه بحث کوتاه یا بلند رو توی ذهنت باقی می گذارند.

قوی ترین و بی نقص ترین آدم ها معمولا توی دسته ی آخر پیدا می شند.
باقی دسته ها رو اگه کمی باهوش باشی می تونی با تلنگری خردشون کنی.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تمرکز

Posted by کت بالو on November 23rd, 2008

هر وقت احساس می کنم توی سایه ی کسی قرار گرفته ام سعی می کنم تمرکز کنم روی خودم. مهم نیست اون آدم چقدر عزیز باشه کنار می گذارمش.

توی دنیا میلیارد ها آدم هست. عده ایشون موفق تر از من نوعی. عده ایشون به گرد من نوعی هم نمی رسند. مهم ولی موفق بودنشون نیست. مهم اینه که موفق یا شکست خورده در قله یا در حضیض خودشون باشند. آدمی قابل تمیز و تشخیص از دیگران.

آدم های شکست خورده من رو عصبی نمی کنند. آدم های موفقی که دیگران رو استثمار روحی و جسمی هم می کنند من رو عصبی نمی کنند. آدم هایی که در سایه ی باقی آدم ها خودشون رو فراموش می کنند و توانایی هاشون رو من رو عصبی می کنند.

تمرکز. مهم ترین رمز انجام دادن هر کاری است. بیش از مهارت شاید یا بهتر بگم پیش نیاز مهارت.

یه پرزنتیشن داشتیم. هر نفر تیم پونزده تا بیست اسلاید روی مبحثی که مربوط بهش هست رو باید پرزنت می کرد. قرار شد مرتبه ی اول برای خود تیم پرزنت کنیم و بعد برای تیم های دیگه ارایه بدیم. پنج شنبه پرزنتیشن داخلی تیم بود.
یه پسری چند ماه پیش به تیممون ملحق شد. مال آسیای شرقی هست اما کانادا متولد شده. به همین دلیل هم قد بلند و باریک هست و انگلیسی رو کامل با لهجه ی کانادایی و سلیس صحبت می کنه. معلومه خانواده ی مرفهی داره و قیافه اش درست مثل بچه های توی کارتون های ژاپنی هست. چشم های ریز بانمک و دهن و بینی خیلی کوچک و موهای نسبتا پر که جلوش سیخ سیخ از جلوی پیشونی اش زده بیرون.
خیلی اوقات میاد و از من سوال می پرسه. جمعه بعد از ظهر اومد که ازم بپرسه در آبجوخوری جمعه عصر تیم شرکت می کنم یا نه. بعد بدون مقدمه شروع کرد توضیح دادن  و بال بال زدن که پرزنتیشن اش به شدت خراب شده و خیلی خیلی ناراحته.
بیشترین سعی ام رو کردم که مطمین اش کنم پرزنتیشن اش مشکلی نداشته و داره زیادی به خودش سخت می گیره.
اونقدر باهاش نزدیک نبودم که براش توضیح بدم تنها و بزرگترین رمز موفقیت اعتماد به نفسه.
نمی تونستم بهش بگم لحظه ای که دیدم با چشم های تیز و باهوش تمام پرزنتیشن رو از روی کاغذهای پرینت شده اش می خونه یقین پیدا کردم که مشکل بزرگ پسرک اعتماد به نفسه.

کمتر از یه سال دیگه عروسی شه و نامزدش دویست و پنجاه تا مهمون دعوت کرده و خیال داره تمام سنت های عروسی چینی رو به دوست های سفیدش -اینطور که فهمیدم به خرج پسرک- نشون بده!

قیمت نفت تا مدتی که رکود ادامه داره پایین خواهد موند. اما حدس من اینه که دو سال دیگه بالا بره و تا سه سال دیگه حسابی بالا رفته باشه. زمانی که رکود تمام بشه و صنایع مختلف باز جون بگیرند.
طرح اوباما اگه بگیره این رکود از عاقبت به خیر ترین رکود ها خواهد شد.

این کریسمس قیمت ها از باقی کریسمس ها پایین تر خواهد بود. تورم معکوس (deflation) به وجود اومده که به دلیل حس ناامنی اقتصادی هست.

به هر حال….جالبه دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار