از نمایشنامه ی داستان خرس های پاندا

Posted by کت بالو on June 26th, 2008

نوشته ی ماتیی ویسنی یک…برگردان تینوش نظم جو…

صدای زن روی پیغام گیر: خب معلومه که امشب شب شیشم مونه. مگه من الان با تو نیستم؟ خواهی دید که شب زیبایی داریم. تو دستکش هام رو روی بالش و پنج شبی که با هم گذروندیم رو با خودت داری. خب حالا چراغ ها رو خاموش کن. تو باید یاد بگیری که سکوت رو گوش کنی. روی تختخوابت دراز بکش…چشماتو ببند…و فقط به سکوت گوش کن..دیگه هم دست به این دستگاه نزن….با هم به سکوت گوش می کنیم. باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه. که این سکوت خود منم. می فهمی؟ همین جوری بمون و تکون نخور. این سکوتی که نوازشت می کنه خود منم. آروم باش. من با توام…گوش کن…
{نوار پیغام گیر همچنان جلو می رود و او سکوت ضبط شده روی نوار را گوش می دهد.}

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زندگی ام

Posted by کت بالو on June 21st, 2008

چیزی که خیلی باعث خوشحالی منه اینه که طی سال های سال پروسه ی یادگیری و سرعت انتقال من در حال حاضر تفاوتی با دوران دبیرستان که نکرده هیچ به نظر خودم بهتر هم شده.

اصولا با گذشت زمان گذشته از یه دوره ی رکود که داشتم باقیش بهتر و بهتر بوده.

اگه بخوام بدترین دوران زندگیم رو اسم ببرم از هجده سال تا بیست و هشت سال رو انتخاب می کنم. و بعد از اون دوره ی دوازده تا چهارده سالگی ام. بدترین نا آرامی های روحی مداوم و مزمن رو در اون زمان ها تجربه کردم. از بیست و هشت سال تا به امروز همه چیز بالا و پایین رفته. روزهای تلخ و شیرین و آرام و نا آرام وجود داشته. اما یه بهبود تدریجی طی این شش سال در من وجود داشته.

با خودم بهتر و بهتر رفتار می کنم. خودم رو بیشتر و بیشتر دوست دارم و می شناسم.
می فهمم چی خوشحالم می کنه و چه چیزی و چه کاری باهام سر سازگاری نداره. مهم تر از همه تغییر در طی مسیر زندگی رو می فهمم. تغییر در خودم رو و در اطرافیانم رو و در محیطم.

مشکل اعتماد به نفس هنوز هم بفهمی نفهمی وجود داره. میاد و می ره. کمتر شده اما به کل از بین نرفته. انگار در من ریشه داشته باشه. برای مبارزه باهاش کارهای عجیب و مختلفی می کنم. مبارزه هست و نیست.

خود نفس مبارزه عجیبه و گاهی بی ثمر.
اولین باری که یادم میاد با خودم مبارزه کردم هنوز مدرسه ی ابتدایی بودم. کلاس پنجم شاید یا کوچک تر. به نظرم اومد بزرگ شده ام و دیگه نباید برنامه ی کودک ببینم! دو روز مبارزه کردم که برنامه کودک نبینم!!! روز سوم ساعت پنج بعد از ظهر بی خیال مبارزه شدم.
سال ها بعد اصلا نمی دونستم برنامه کودک چه ساعت هایی پخش می شه و کارتون هاش چی هستند.
بعد از بیست و دو سه سالگی و خصوصا دو سه سال اخیر خیلی یاد این تجربه می افتم.
گاهی اوقات طبیعتمون ما رو به ما دیکته می کنه. مبارزه مفهومی نداره. زمان و رشد ما طی زمان حلش می کنند.

طی دو سه سال اخیر و خصوصا همین امسال احساس می کنم قدرت فراگیری ام و سرعت انتقالم هیچ تفاوتی با دوره ی دبیرستان نکرده و شاید بهتر هم شده.

اضطراب کمتری دارم. آروم ترم و با خودم رفیق تر. از دغدغه ی فکری کنار می کشم و از هر موقعیتی که فکرم رو مشغول کنه. تمرکز پیدا کرده ام و…اینه که کمک می کنه.

می خواستم خودمحور بشم…شدم. نسبت به گذشته خیلی خیلی از خودراضی تر هستم و…به هر حال یاد گرفتم قبل از هر کسی باید یاد بگیرم با خودم زندگی کنم. و حالا….از گذشته قشنگ تر و بهتر با خودم زندگی می کنم.

همیشه فکر می کنم به این که بزرگترین دلیل این که شیر در بسیاری افسانه ها سلطان جنگل هست وحدت وجود شیر هست.

و فکر می کنم به منزلگاه بعدی زندگی ام.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دیروز صبح جمعیت دنیا از مرز شش میلیارد و هشتصد میلیون و خرده ای گذشت!!

Posted by کت بالو on June 15th, 2008

اگه جمعیت دنیا تا دیروز صبح بود شش میلیارد و هشتصد هزار نفر و خرده ای دیروز ساعت شش و یک دقیقه ی صبح جمعیت دنیا از مرز شش میلیارد و هشتصد هزار و خرده ای گذشت و شد شش میلیارد و هشتصد هزار و خرده ای و یک نفر!!!

مسافر خانوم و شوهرش مسوول این ازدیاد جمعیت هستند! یه پسر کوچولوی سالم چهار کیلویی قدم به جمع خانواده گذاشته.

خدا حفظش کنه.

 —

 خدا رو شکر…کاری که می خواستم رو از رییسه گرفتم! یا…بهتر از اونچه که می خواستم رو. قابل پیش بینی بود البته. ملت چند هفته ای هست کار رو شروع کرده اند. من تازه اول هفته ی پیش کار رو گرفتم و قراره طی سه هفته ی آینده تحویلش بدم! میگم رییسه به خیالش من معجزه می کنم!!! یک کمی هیجان داره البته. به این دلیل که خیلی خیلی باید براش چیز میز بخونم. شوخی بردار هم نیست. موعد تحویلش هم بسیار سفت و سخت و جدیه. بحث مرگ و زندگیه. مرگ و زندگی من البته!!!

 —

 بسیار از این عمل دختر خانم خوشحال و خرسند شدیم. قابل ذکر است در دانشگاه شاهد دو موردش بودیم. منتها دختر خانوم ها فقط نه گفته بودند و باقی عواقب را پذیرا شده بودند…به عبارتی درس را افتاده بودند!

عمل این دختر خانم قابل تحسین و تقدیر است.

 —

 وزنم به همان اندازه ی قبل است. با ورزش های مداوم موفق شده ام سیر صعودی اش را متوقف کنم البته. خیال دارم برای فصل بیکینی که حدود دو هفته ی دیگه باشه جوری باشم که از لباس شنا پوشیدن بیشترین لذت رو ببرم.

 دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آرامش

Posted by کت بالو on June 10th, 2008

گاهی فقط به آرامشی که دارم فکر می کنم و این که چقدر خوشبختم که هیچ جنگ و قحطی و بلای طبیعی و غیر طبیعی این آرامش رو به هم نمی زنه و فکر می کنم…به این که این آرامش من رو به خودم مدیون می کنه برای تمام لحظه هایی که از این آرامش برای زندگی کردن استفاده نمی کنم…

زندگی زیباست…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on June 8th, 2008

مشخصات زن متولد دی ماه از طالع بینی فارسی: 

داراي شخصيّت عالي ، خيلي لايق و كاردان ، بهترين رئيس ، انتقامجوي شديد ، ساده پوش و بي آلايش ، محتاط ، آرام و صبور ، مرد عمل ، مقتدر ، پر تحمّل ، جدّي و جاه طلب ، فعّال و كوشا ، واقع بين ، سركش ، پول دوست ، بيهوده انرژي تلف نمي كند ، از تجربيّات خود و ديگران به خوبي استفاده مي كند ، با‌شرف و با ‌وجدان ، تميز ، خودكفا و سودجو ، داراي حس مسئوليّت زياد ، دشمن ولخرجي و اسراف ، حسابگر ، مخالف تجمّلات ، صاحب شأن و مقام ، سازمان دهنده خوب ، تقريباْ سياستمدار ، كوشا و مطمئن و خونسرد ، تودار ، مالك همسر خود ، حسود و بدبين ، متنفّر از طلاق ، داراي عدم اعتماد به نفس كافي ، قدرت طلب ، خانواده دوست ، خشك ولي مهربان ، خشن ، داراي زبان نيش‌دار ، شاد و با نشاط ، داراي باطن خروشان ، غير قابل گذشت ، قدر شناس ، گاهي اوقات خجالتي ، باانضباط ، بد اخم و بد عنق ، داراي حافظه قوي ، زود سر كار مي آيد و دير مي رود ، از تنبلي بيزار است ، اهل دكتر و دارو ، خونسرد و مداوم ، ثابت قدم ، خودكار ، مذهبي ، شنونده خوب و گاهي اوقات لجباز

— 

گربه ی خر!
جلوی پنجره ی حیاط پشتی ایستاده بودم, دیدم گربه سیاه خرسولی همسایه اومد وسط حیاط ما ایستاد, درست همونجایی که گل اقا شخم زده و عین وسط کله ی عین الله باقرزاده کچل شده , ماتحتش رو کرد به من و ….بله…کارش رو کرد و بعد هم ایستاد بالای سر چاله کارش رو نگاه کرد و احساس رضایتی کرد و روش رو با خاک پوشوند و خرامان…برگشت سر زندگیش!

گربه ی بی تربیت…

رادیو در مورد تجربه های نا موفق مصاحبه ی شغلی می گفت و کارهایی که در زمان مصاحبه نباید انجام داد.
یه نفر مصاحبه ی شغلی رو رد شده به دلیل این که قبل از ورود به اتاق مصاحبه زیر بغلش رو بو کرده…
یه نفر دیگه مصاحبه رو رد شده به دلیل این که مصاحبه توی دفتر خانوم مدیر بوده تلفن آقاهه زنگ زده و آقاهه از خانومه خواسته از دفتر خودش بره بیرون چون تلفنی که شده بوده راجع به یه مساله ی شخصی بوده!
یکی دیگه هم مصاحبه ی تلفنی بوده. مصاحبه کننده از اون ور خط صدای سیفون دستشویی رو شنیده و…مصاحبه رو قطع کرده!

ملت مشنگ!!!!

شهر داغ است…داغ داغ…
قیمت بنزین دیشب بود یکصد و سی و چهار و نه دهم سنت هر لیتر…
فردا آی فون نسل سه به طور رسمی به بازار ارایه می شود….

باز هم…ملت مشنگ!

ولله به گمانم یک چیزی توی دنیا گم شده. به گمانم من هم همون رو گم کرده ام!
اصولا کلیشه ای یا غیر کلیشه ای..ما انسان های خوشبخت زندگی را لابلای روزها گم کرده ایم به گمانم!

ملت دوره ی لویی سیزده حسابی مشنگ بوده اند. بیچاره ها به گمانم آی فون هم نداشته اند.
برای خبر کردن همدیگه سوار اسب و خر و الاغ می شده اند یا پیاده گز می کرده اند تا دم در همدیگر را خبر کنند!

دارم فکر می کنم چهارصد سال دیگر دنیا چه شکل و قیافه ای خواهد بود. قطعا نسل های اتی خواهند گفت ملت مشنگ قرن بیست و یکم. هنوز برای تبادل خبر و فکر و نظر (اسمش می شود ارتباطات!) نیاز داشته اند از آی فون استفاده کنند!!!
به گمانم سیگنال های مغزی را کشف کنند که از این سر کره ی ارض به آن سر کره ی ارض سفر می کنند. مانده ام فکری جریان privacy چه می شود. به گمانم سیگنال های مغزی را کد کنند و بفرستند. منتها با این همه تداخل فرکانسی!!!
به گمانم عینهو کشف مفاهیم فرکانس و اختراع کد همین ده بیست سال دیگر است که یک اکتشاف کلیدی بزرگی بشود…کل مفاهیم را از بیخ و بن به هم بریزد. وقتش شده!

طی الارض که یک جورهایی با هواپیما میسر است…گمانم از راه virtual reality هم کم کمک پا به عرصه و جود بگذارد.

این طرف توی فرودگاه -یا حالا وسط حیاط خلوت خانه ی خودت- می شوی انرژی و ددددوووووووف شوت می شوی توی حیاط خلوت خونه ی فی فی جون اینها با هم یه عصرونه ی دبش بخورین!!!

روش هری پاتر هم بدکی نیست! فقط گاهی وقتها اجزای بدنت رو جا می گذاری این ور اون ور!!!

آی فون هشتصد صفحه patent دارد. به چشم من که چیزی بیشتر از multi touch اش در هشتصد هزار حالت مختلف نیامد!!

از خصوصیت های دیگرش سازگار بودنش با آی تیونز است که می شود فیلم را دانلود کنی و بگذاری روی آی فون و با توجه به صفحه ی تصویر خوبش -نسبت به باقی موبایل ها- و عمر باطری خوبش روی آی فون فیلم نگاه کنی.

زمانی که آی پاد آمد دقیقا پیشنهادی بود که شخص شخیص خودم به محض دیدن آی پاد دادم. بسیار به خودم افتخار می کنم.
اصولا بسیار از خود راضی هستم!

گل اقای ما می گند از دلایل این بحران غذا ملیت هایی هستند مثل هند و گویا چین…اینقدر که جمعیت دارند و حالا هم که دستشان به دهنشان می رسد پول غذا را می دهند به جای این که مودبانه از گرسنگی نفله شوند و غذا را بگذارند برای ما!
ولله ما که به چشم خودمان ندیده ایم ولی مذکر های این دو ملتین چنانچه معروف است کوچکترین عضوها را دارند!!!
روایات مختلف است. می گویند چون کوچک است از لبه های کاندوم سر ریز کرده. هندی ها اما می گویند درسته که کوچیکه (یعنی در کوچک بودنش بحثی ندارند) اما باید طرز استفاده ی درستش رو بدونی!!!
خلاصه…ماشاله با این عضوهای کوچولو تخم و ترکه اشون دنیا رو به بحران کشونده!

برویم ببینیم امروز عصری گم شده ی ملت دنیا را پیدا می کنیم یا خیر.
هنوز نفهمیده ایم دقیقا چه چیزی گم شده! همینقدر ملتفتیم که ملت عین شبت دنبالش می گردند و…نیست…

پیدا شد خبر می کنیم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هایدی خانوم; ران جرمی

Posted by کت بالو on June 4th, 2008

عرض شود خدمت همگی که باور بفرمایید یا خیر تا به حال از وجود هایدی فلیس بی خبر بودم.

اینجور که بر میاد هایدی خانوم از معروف ترین خانوم رییس های دنیاست و خانوم رییس هالیوود به شمار میاد و در صدده که یه فاحشه خونه ی کلاس بالا تاسیس کنه که کپی کاخ سفید باشه!!!

دوست ویکتوریا سلرز هست که خود ویکتوریا سلرز دختر پیتر سلرزه!
از رفقای دان جرمی هم هست که خود این آقای ران جرمی از معروف های دنیای پرنو هست. یه بار هم عکسش روی جلد مجله ی پلی گرل رفته.
خیلی دوست دارم عکس رو ببینم. با قیافه و هیکل فعلی اش بسیار عجیبه که عکسش توی مجله پلی گرل رفته باشه.

بدبختی…تازه فهمیدم برد پیت و لیوناردو دی کاپریو هم عکس های برهنه دارند! در کمال شرمندگی عرض شود که عکس هاشون رو هنوز هم ندیده ام!

اصولا نمی فهمم چه جوره که اینقده از اخبار بی خبرم.

خلاصه…عرض شود نتیجه گیری اخلاقی این که آدم هر کاره ای هست باشه..جاکش یا فاحشه یا هنرپیشه ی فیلم پورنو یا هر شغل شریف و بی شرافتی دیگه ای. مهم اینه که توی اون کار از دسته ی موفق اش باشی.
مهم تر این که در هر کاری و در هر جایی و مقامی از دسته ی خوشحالش باشی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اخبار اقتصادی کتبالویی

Posted by کت بالو on June 1st, 2008

بعضی روزها ادم انرژی داره قد تکون دادن یه کوه. بعد از سی و چهار سال به این نتیجه رسیدم که به گمانم کل قضایا رو هورمون ها کنترل می کنند. اصولا اینجور که پیداست جهان هستی رو هورمون ها کنترل می کنند.

خلاصه ی موضوع این که امروز هورمون های من یه جورایی با کل دنیا سر سازگاری داشتند. بیشتر از تمام دنیا با خودم.
امروز از روزهایی بود که کلی از خودم خوشم می اومد.
اینجور روزها بهترین روزها هستند برای انجام کل کارهای عقب افتاده.

حتی اگه مثل این کتبالوی حقیر بعد از یه روز مسافرت کوتاه عین گوشت کوبیده برگشته باشید خونه.
از پریشب شروع شد. مهمون بودیم. تقریبا خواب بودیم که رسیدیم خونه. بعد صبحش تقریبا قبل از این که از خواب بیدار شیم رفتیم بیرون. شبش من خواب بودم و گل اقا تقریبا خواب بود که باز رسیدیم خونه. صبح هنوز خواب بودیم که از خونه رفتیم بیرون! حالا گل اقا عین نون تافتون رسیده خونه و من همونجور که قبلا عرض شد عین گوشت کوبیده!

آشپزخونه عین بازار شامه. لباس های چرک روی سر و کله ی همدیگه هستند. غذا برای فردا نداریم و…من تقریبا چشم هام باز نمی شه.

عوضش تحت حاکمیت دیکتاتوری هورمون ها عین سه تا لوکوموتیو بخار انرژی روحی دارم!

از شاخص داو جونز خیلی خوشم میاد. ساده و راحت بخوای بگی چیه یه شاخص اقتصادی بازار سهامه. معنی و مفهوم آن این است که عملکرد صنعت در آمریکا چگونه بوده است.
عاشق قیافه ی یازدهم سپتامبرش هستم. دودولوپ…شترق…دهم تا هفدهم سپتامبر دنیا شاخص صنعت آقا غوله ناپدید شده!!!

عددهایی که خیلی دوستشون داشتم اما مربوط به اس اند پی فایوهاندرد بودند. اونهم یه همچین جور شاخصیه منتها اینجور که حالیم می شه در مقیاس بزرگتر  که به نسبت قیمت سهام ها نرمالیزه شده. از روی ویکیپدیا میزان بازگشت سرمایه ی سالانه اش رو نگاه کردم. در سال های طلایی چهارساله ی دوم ریاست جمهوری کلینتون قشنگترین عدد ها رو داشته. دو هزار تا دو هزار و دو حسابی بیریخته و اینجور که پیداست فعلا هم یه کم سینه اش چاییده:

Year Annual Return
1994 1.32
1995 37.58
1996 22.96
1997 33.36
1998 28.58
1999 21.04
2000 9.11-
2001 11.89-
2002 22.10-
2003 28.68
2004 10.88
2005 4.91
2006 15.80
2007 5.49

معمولا صبح ها توی اخبار صبح این عددها رو گوش می کنم. منتها راستا حسینی اعتراف می کنم تا همین ساعت عزیز تحت دیکتاتوری شیرین هورمون های سازگار به تصویر بزرگ جریان نگاه نکرده بودم.

از دیدار این تصویر بزرگ بسیار خوشوقت و خرسند شدیم.
دریافتیم آقای بیل کلینتون به جز ترومپت و صد البته کاریزما و باقی هنرهای نگفتنی ارزش های ریز و درشت دیگری هم داشته اند.

اینجور که از گوشه و کنار می شنوم -و از دنبال کردن اخبارش خسته شده ام- کلینتون ها مقادیری شورش رو در آورده اند.

اصولا دمکرات هستم. متاسفانه این بار به نظرم میاد اوباما طرح و نقشه ی خاصی ندارد و بسیار بی تجربه است. هیلاری هم که اینطور که از ریخت کار پیداست سرمایه دار هست اما سیاستمدار خیر.

قیمت بنزین سر به اسمان زده. از این بالاتر هم خواهد رفت. شرط می بندم تا لیتری یک دلار و چهل سنت کانادایی هم برسد.
نگران گلوبال وارمینگ که بودم از راه حل ها به نظرم بالا بردن قیمت سوخت بود. نه اینطوری منتها. می گفتم دولت باید روی قیمت سوخت ماشین های شخصی -نه کارخانه ها و صنایع- از یک سهمیه ی ماهانه ی خانوار گذشته مالیات اضافه وضع کند.
اینطوری اما…یک جورهایی موافق میلم نبود.
باز هم اینجور که پیداست موضوع عرضه و تقاضاست و …یک گوشه اش هم به پرزیدنت های نازنین می چسبد.

از دوستان شنیدم که مقام محترم ریاست جمهوری  قصد قرض الحسنه کردن کل بانک های کشور به استثنای بانک پارسیان را دارند.
صد البته به عنوان ایرانی خارج از کشور ترجیح خواهم داد کل سرمایه ی مالی ام را بازار خارج از ایران به کار بندازم.
صد البته به عنوان یک ایرانی داخل کشور ترجیح خواهم داد سرمایه ام را به بانک پارسیان انتقال دهم.
نتیجه گیری این که مقام محترم ریاست جمهوری یا اصولا و اصلا متوجه اقتصاد نیستند یا سهام قابل توجهی در بانک پارسیان دارند یا با بازار جهانی سلام و علیک دارند یا…بنده بلانسبت کلیه خوانندگان محترم این وبلاگ در جهل مرکب هستم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سه تفنگدار

Posted by کت بالو on May 24th, 2008

دارم کتاب سه تفنگدار رو به انگلیسی می خونم.
اصولا خوندن رومان های کلاسیک رو به انگلیسی خیلی دوست دارم.

منتها از خوندن این یکی خیلی کیف می کنم. قراره دو نفر با هم دویل کنند و همدیگه رو سوراخ سوراخ کنند.
اونوقت به هم که می رسند مکالمه هاشون توی این مایه هاست:
-سلام و عرض ادب. حریف محترم.
-بسیار ارادتمندم. شرمنده ام که مصدع اوقات عزیز شدم. امیدوارم در سلامت کامل باشید.
-جراحت بازو بسیار آزارم می دهد. عارض حضور محترم شود محتمل است بازویم خونریزی نماید. امید دارم موجب زحمت دیدگان عزیز تان نباشد.
-هماره رویت خون دلاوری چون حضرت عالی عمیقا موجب تاثر و تحسر است. پیش از چنین مبارزه ی پرشکوهی استدعا دارم مراتب امتنان و اعتذار بنده را بپذیرید. بسیار خوشوقت و مفتخرم که به دست قدر قدرت دلاور چون این تفنگدار عالیقدر کشته خواهم شد. (رو به آتوس و پورتوس:) و مراتب تاسف خود را به عرض می رسانم. چنانچه وعده نموده بودم در نظر داشتم جهت مقتول شدن شرفیاب حضور شوم. شرمگین هستم نخواهم توانست به وعده ام وفا کنم از آنجا که کشته شدنم به دست این تفنگدار شریف مانع شرفیابی ام به حضور عالیجنابان خواهد شد!!!!
….

یا الکساندر دوما خالی بسته یا اون دوره به کل با ده دوازده سال پیش متفاوت بوده.
خونه ی ما توی ایران روبروی پارک کوروش بود. شب و نصفه شب و صبح و ظهر بیست و چهار ساعت بدون توقف ملت با دلیل و بی دلیل با هم دعوا می کردند. افتخار شنیدن ناخواسته ی مکالمات بین طرفین دعوا رو داشتم. چنانچه معرف حضور همگی هست چیزی بود توی این مایه ها:
-هی مرتیکه خارتو که هیچی خودت و جد و آبادتم می گام…
-تخمشو نداری. راست می گی دروازه ی ننه ت رو ببند. همچین …سش میذارم که شیکمش سه روزه بالا بیاد. ..ون خودتم میذارم.
-تمبونتو همین وسط می کشم پایین اینقده گه زیادی می خوری. می رینم تو حلقت چاه مستراح..
خلاصه…فحش و فضاحت ها از این بدتر و مهوع تر ادامه داشت و…
و در همین موقع طرف مقابل زنجیر و رفیق فابریکش چاقو رو می کشیدن. این هم تیغ موکت بری و پنجه بوکس رو در میاورد. بعد هم معمولا هر کدوم تعدادشون بیشتر بود و زورشون می چربید می گرفتند ملاج یارو رو اونقدر می کوبیدن به دیوار که متلاشی بشه و یارو بمیره.
نیروی انتظامی هم که معمولا چشمش دنبال زلف و کاکل بنده بود و خار مادر کل ملت رو ترتیب می داد و …ون جمیعا جمیعات ملت شهید پرور دلاور می گذاشت دخالت که نمی کرد هیچ اصولا آفتابی هم نمی شد.
خلاصه…ملت می مردن یا تکه پاره می شدند. مقادیر معتنابهی فحش های مهوع به همدیگه می دادند. از هیچ کاری هم دریغ نمی کردند. جریان چیزی بین پنج دقیقه تا کمتر از یک ساعت معمولا طول می کشید. و…هر کسی می رفت سی خودش.
….
یه بارش که از همیشه بامزه تر بود یکی از طرفین (با ادب بخواهیم باشیم) بیضه های طرف رو گرفت توی دستهاش و فشار داد تا جیغ طرف در اومد و یه ریش سفیدی پا در میونی کرد و گفت خجالت بکشین…غایله خوابید.
معمول ترین سوژه ها اختلافات ناموسی و مواد مخدر و شرط بندی و گاها قمار بودند. گاهی هم طرفین به هم چپ نگاه کرده بودند یا بعضی اوقات اصلا دلیلی نداشت….
فقر فرهنگی و اقتصادی چه می کند…
….
غرض از روده درازی این که اگر می خواستند به روش عهد لویی سیزدهم رفتار کنند احتمالا توی این مایه ها از آب در می اومد:
-بسیار مفتخرم حضور انورتان عرض کنم تمایل دارم ملاجتان را به دیوار بکوبم.
-مراتب امتنان من را حضور خانواده ی محترم برسانید و بفرمایید معروضم بسیار خوشوقتم فرزند برومند آن بانوی مکرمه ملاج من را متلاشی می نمایند. (رو به جماعت چاقو و زنجیر به دست) و شما مراتب تاسف من را بپذیرید که خلاف تمایلتان در انتظار عبثی خواهید بود و مقدم بر این که به دست شریفتان به قتل برسم ملاجم توسط این جوانمرد معظم بر این دیوار خرد خواهد شد!!!

(باقیش رو جهت ادب و خاص ملت زیر هجده سال درز گرفتیم دیگه…آقایون لات جوانمرد فقط و فقط به جون همدیگه که کار ندارند! خودتون باقی مکالمه رو حدس بزنین.)

من اگه باشم به دومی رای می دم. برای ادبیات جامعه بهتره. خصوصا جامعه ای که یکی از روزمره های ملت دعوا و فحش و فضاحت و ضرب و شتمه. در این صورت اصولا به فرهنگستان فارسی هم نیازی نبود. کوچه و بازار و خیابون می شدند سالن آکادمی!
—-

از بزرگترین لذت های زندگی من قهوه خوردن و رمان خوندنه. کلاسیک و…غیر کلاسیک.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: در پاسخ به آقای امید, کار من در زمینه ی فرکانس رادیوایی مخابرات سلولیه. ایران روی شبکه ی سلولی کار می کردم. اینجا روی گوشی کار می کنم.

غر غر

Posted by کت بالو on May 21st, 2008

اینجوری می شه که ريیست فکر می کنه معجزه می کنی!!!

سه چهارباری که قرار بود اسلاید تهیه کنم این کار رو در اسرع وقت انجام دادم. آخرین بار که با رییسم نشستیم که حرف بزنیم کدوم کار برای من بهتره رییسم گفت هر کاری که باشه نهایتا انجامش می دی. پس تصمیم بگیر کدوم کار بیشتر به دردت می خوره.

حالا دیروز یه ایمیل زده که یه سری اسلاید برای جمعه درست کنم که رییسم روز سه شنبه برای یه جماعت بزرگ ارایه کنه!!!!!!!!

ولله خوش خوشانم شده بود وقتی بهم گفته بود هر کاری بهم واگذار بشه رو انجام می دم. منتها از دو تا چیز می ترسیدم. اولش این که چه جور کاری بهم واگذار بشه. مهم و اساسی و چشمگیر یا فقط هر کاری که عین آچار فرانسه قرار باشه یه کسی انجامش بده و ملت دم دست نباشند. دومش هم این که یهو اینجوری فوری و فوتی یه کاری بهم واگذار بشه!

غر غر ها یک طرف..اما شده تا صبح بیدار بمونم هم کاره رو انجام می دم و نسخه ی چرکنویس رو تا فردا عصر می دم به رییسه. فردا عصری باید واسه ی یک کاری که خیلی می خوامش با رییسه چک و چونه بزنم. 
کار قبلیه رو که می خواستم -با این که حدس می زنم یکی دیگه هم خیلی می خواستش و تقریبا هم گرفته بودش- به ضرب و زور و توی رودرواسی از رییسه گرفتم.

ببینیم این یکی چی می شه.

به شدت سرم شلوغه اگه خیلی دیر به دیر آپدیت می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آنتوانت

Posted by کت بالو on May 13th, 2008

خانومی که برام بند و ابرو می کنه سه هفته پیش عمل کرده و رحمش رو برداشته. خدا حفظش کنه یه خانوم قشنگیه که چهل و یکی دو سالشه و رومانیاییه و یه دختر بیست و دو ساله داره.

شانسی وقتی امروز رفتم سلمونی خانومه بعد از عملش اومده بود.
می گه قبل از برداشتن رحمش هر دو هفته یه بار پریود می شده و درد داشته و می گه خوشحاله که رحمش رو برداشته. تنها موضوع اینه که دیگه بچه دار نمی شه. می گه که نمی خواد هم بچه دار بشه چون یه دختر داره.

بهش می گم دوست پسرت چطور. می گه واقعیت اینه که پسره سی و یک سالشه. طبیعیه که بخواد تشکیل زندگی و خانواده بده. می دونم که برای همیشه با هم نمی مونیم. فقط دارم در زمان حال لذتش رو می برم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار