برف میاد جر جر…

Posted by کت بالو on December 16th, 2007

برف میاد جر جر…پشت خونه ی هاجر…هاجر عروسی داره…دمب خروسی داره.
..
داره مثل چی برف میاد. قرار بوده طوفان برف دیشب و امروز در ده سال اخیر بی سابقه بوده باشه. قرار هم هست بین بیست و پنج تا سی و پنج سانت برف بباره. ساعت هشت صبح در خونه رو پارو و تمیز کرده بودن. الان که ساعت دوازده هست یه دست سفیده دوباره.
..
اگه کسی اهل اسکی و اسنوموبیل و تیوب سواری باشه بهترین وقت دنیاست. جالبه که من اهلش نیستم. زورم برسه گل آقا رو می فرستم. اسکی دوست داشت.
خودم می رم شنا و جیم و رقص. گرچه…در حال حاضر و با وضع و حال فعلی ام هیچ کدوم میسر نیست.
فعلا …جای همگی خالی چای داغ می نوشم و داکیومنت می خونم و می نویسم و از منظره ی بدیع برف لذت می برم.

یادم رفته بود. از این جمله ی ناپلیون یادم افتاد:

Different subjects and different affairs are arranged in my head as in a cupboard. When I wish to interrupt one train of thought, I shut that drawer and open another. Do I wish to sleep, I simply close all the drawers and then I am – asleep.
وحدت وجود و تسلط روی ذهن از مهم ترین قابلیت های دنیاست. ایضا در این دسته است اعتماد داشتن به خود و اهمیت دادن به خود و احترام گذاشتن به خود قبل از هر کس دیگه..
اینها که باشه مهم نیست چی بشه. آدم همیشه خوشحاله.

دیشب توی سی ان ان یکی از گزارش های اخیر کریستین امانپور از تهران در مورد زنان رو نشون میداد. مصاحبه با شیرین عبادی و رفعت بیات و فیلم دستگیری دختری که التماس می کرد و فریاد می کشید که سوار ماشین پلیس نشه و قبلا توی اینترنت پخش شده بود.
چند ماه قبل هم گزارشی از کریستین امانپور دیده بودم در مورد عاشورا باز هم شبکه ی سی ان ان.
هر دو گزارش واقعی و جالب و بسیار تلخ بودند.
کریستین امانپور از کسانی هست که به دلایل مختلف تحسین اش می کنم.

اصولا وقتی کسی کاری می کنه که دوست دارم بکنم اما هرگز اون کار رو نکرده ام اون آدم رو تحسین می کنم.

برف میاد جر جر…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطره ی بیماری اخیر

Posted by کت بالو on December 14th, 2007

عالی….

دو روز پیش موفق شدم گل اقای طفلک رو یک شوک اساسی بدم!

ساعت هفت و نیم صبح به وقت شیکاگو تلفن زدم به گل آقا و…

-: خوب هستی؟

-: بله. بد نیستم. فعلا توی بیمارستان هستم و دارن ازم مراقبت خوبی می کنن!!!

-: WHAT?!!!!!!

اصولا این کله شقی من در این که خبر رو بعد از این که همه چیز تموم شده به ملت دور و نزدیک بدم به کل من رو برای اعضای خانواده غیر قابل اطمینان کرده و کلی سفارش که مرتبه ی دیگه خودم سر خود و بدون اطلاع احدالناسی بلند نشم برم بیمارستان, اگه می بینم حالم خوب نیست و می ترسم نکنه خدایی نکرده مرحوم بشم.

ولی آخه مصبتون رو شکر, ساعت یک و نیم نصفه شب کدوم بنده خدایی رو زابراه کنم, حالا گیریم اون بنده ی خدا شوهر آدم باشه, وقتی هیچ کاری از دستش بر نیاد و فقط نگرانیش تا صبح بهش بمونه!!

خلاصه ی ماجرا این که هنوز هم به نظر خودم عاقلانه ترین کار دنیا رو کردم که زنگ زدم به اورژانس و پرسنل مجرب با وسایل کامل در کمتر از ده دقیقه اومد سراغم و سریع ترین سرویس ممکن رو گرفتم.

نمی دونم اگه آدم بخواد از پرسنل اورژانس و آمبولانس تشکر و قدر دانی کنه دقیقا به کجا باید مراجعه کنه!

در حال حاضر خوبم. بسیار خوشحال و خرسندم و از ایام استراحتم در منزل نهایت لذت رو می برم.

اصولا همیشه از استراحت بعد از بیماری نهایت لذت رو برده ام. اولیش وقتی بود که کلاس دوم ابتدایی بودم و مخملک گرفتم و توی خونه خوابیدم. از صبح تا شب نوار قصه گوش دادم و کتاب داستان خوندم و کیف دنیا رو کردم.

تن همگی و همه ی عزیزان همیشه سالم و سرحال باشه. هزار بار شکر می کنم که از عزیزانم کسی مریض نشده. همیشه تحمل بیماری خود آدم بسیاربسیار ساده تره تا تحمل بیماری عزیزان آدم.  

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سبز

Posted by کت بالو on December 13th, 2007

دختر, دانشجو بود هنوز. امتحان داده بود. نمره اش عالی می شد, می دانست. به برنامه ی امتحانی نگاه کرد. وحشت سرتاپای وجودش را گرفت. کابوس همیشگی, دو امتحان دیروز را از دست داده بود. صفر می شد. امتحان بعدی را هم به صرافتش نبود,درست یک ساعت دیگر شروع می شد و از دست می رفت حتما, “پخت نان از خمیر خانگی”. استاد را به خاطر می آورد. همان معلم طرح کاد دبیرستان با مقنعه ی قهوه ای و روپوش کرم رنگ. به خاطر نمی آورد اما این که حتی یک بار سر کلاس رفته باشد. فکر کرد به هر حال از امتحان این درس نمره ی قبولی می شود گرفت.

نفهمیده بود چطور برنامه ی امتحانی را نگاه هم نکرده بود حتی. ایستاد توی راهرو تا در هیاهوی آمد و رفت دانشجوها استاد درس را پیدا کند و صحبت کند. امتحان دیروز “دینی” بود و می دانست میان ترم را با نمره ی عالی امتحان داده بود. درس را “واو به واو” از بر بود. استاد را به خاطر می آورد. همان معلم صورت گرد سال اول دبیرستان, که خوش بر و رو بود و سرخ و سفید و مقنعه و چادر مشکی می پوشید. استاد را پیدا کرد. همین که شروع کرد به حرف زدن, به خاطر آورد این استاد سال اول دانشگاه درس آشنایی با کامپیوتر بود. استاد تقریبا ناامیدش کرد. گفت هیچ استادی امتحان مجدد نخواهد گرفت, آن هم وقتی دلیل موجهی نباشد. دختر عجله داشت برود, استاد دینی را پیدا کند. در هیاهوی رفت و آمد دانشجوها در راهروی باریک باریک, پسری, کودکی در آغوش,  به استاد سلام کرد. دختر نگاه کرد. همان چشم های سبز سبز سال ها سال پیش. پسر به دختر نگاه کرد: سلام. دختر, پسر کوچولوی پسر را در آغوش گرفت. بویید, بوسید, به خود فشرد. پسر چهار ساله در آغوش دختر آرام گرفت. دختر در چشم های سبز پسر نگاه کرد. باور نمی کرد: سلام. رو به استاد کرد: پسر عموی من است, حتی نمی دانستم فرزندی دارد. پسر با دختر دست داد و دستهایشان از هم رها نشد,  چشم ها گره خورده در نگاه دیگری.  استاد سایه ی چشمهایش را به زمین انداخت. همسر پسر از میان جمعیت به انها رسید. سر تا پا ارغوانی پوشیده بود, با موهای طلایی.  پسر, فرزندش را از آغوش دختر گرفت, همسرش را به دختر عمو معرفی کرد و…: خداحافظ, دور شد. دختر فکر کرد استاد دینی را پیدا کند:خداحافظ.

در راهرو, منتظر ایستاده بود. چشم های سبز پسر را دید. پسر کوچک هم همان چشم های سبز را داشت. پسر جلو آمد. دستهایشان در هم گره خورد, نگاه ها تنگ تر.

-چند سال می شود؟

-ده سالی, شاید…پسرت چشم های تو را دارد.

– همان وقت چرا نگفتی؟

-تو نخواستی…تو چرا نگفتی؟

-ساعت ها تمرین کردم تا هنرپیشه ی یک فیلم باشم. یک هنرپیشه با چشم های سبز.

-همان فیلمی که با جمعیت از پله ها بالا می آمدی و بعد میان جمعیت محو می شدی؟

-میان آن همه جمعیت, تو…من را دیدی؟

-با آن چشم های سبز سبز..می شد ندید مگر؟

دختر, پسر کوچک را در آغوش گرفت. دست در دست پسر. از دانشگاه….تا میدان بیست و پنچ شهریور را پیاده آمده بودند و حرف زده بودند و..حرف زده بودند و …حرف زده بودند. دختر پاشنه های بلند کفشش و تنگی چسبان دامنش را فراموش کرده بود. به پاهایش که از زانو به پایین از دامن بیرون بود و به چاک پایین دامن نگاه کرد. موهای پایش بفهمی نفهمی پیدا بود, و دختر احساس رضایت می کرد که با همان واقعیت موهای کوتاه پایش, و موهای کوتاه سرش, اینطور بی پروا خواسته می شود.  در گره ی محکم دست ها, پسر کوچک آغوش به آغوش جابه جا می شد, و کلمات در هم گم می شدند. پسر تمام آنچه دختر نوشته بود را طی سالیان سال خوانده بود و دختر هرگز ندانسته بود. پسر انکار می کرد همه را می خوانده. از اشاره به جزییات تفکرات دختر, انکار دروغین پسر لو می رفت.   

 میدان بیست و پنج شهریور, هنوزپر بود از دود, اتوبوس, تاکسی و راننده ها, و غوغای مسافرها…و…همسرموبلند بلوند و ارغوانی پوش پسر. پسر فرزندش را از آغوش دختر گرفت. همسرش دست پسر را گرفت. با دختر عمو خداحافظی کردند و دور شدند. دختر در میدان ایستاده بود. باید سوار اتوبوس می شد. پاشنه های بلند و دامن تنگ و چاکدار, کارش را سخت می کرد. دختردوباره  بعد از ده سال, در میدان بیست و پنج شهریورسوار اتوبوس شد. اتوبوس, یک شکل دیگر بود. باید از پشت صندلی جلویی پاکتی بر می داشت و روی کارت “سی” مسیر اتوبوس را میدید. ایستگاهی که میخواست پیاده شود وجود نداشت. اما روی نقشه علامت خورده بود. اگر چراغ راهنمایی قرمز بود, اتوبوس می توانست در آن ایستگاه توقف کند. سبز اما…مقصد را دور می زد. دختر فقط به رنگ سبز فکر می کرد. صفرهای درس دینی و “پخت نان با خمیر خانگی” را, با تمام اهمیتش, فراموش کرده بود.

دختر, حسی ناگفتنی را در وجود خود مزمزه می کرد. حس خواستن و خواسته شدن و خاستن در برابر یک خواهش بی نهایت, سوختن و ساختن و نسپوختن. یک حس پایدار و عمیق در تمام سال های دوری و بی خبری, و…چشم در پی دیگری داشتن. خواستن…خواستن…خواستن. رویا تمام شده بود. رویا همیشه می مرد.  دختر در یک تلاش بی نهایت, حس را در فقدان  رویا زنده نگاه می داشت, چشم هایش را باز کرد. همسرش در مقصد منتظر ایستاده بود. دختر…به رنگ سبز,  به موهای بلند بلوند, به یک لباس ارغوانی , و به موهای کوتاه سیاه پایش فکر می کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خط فقر

Posted by کت بالو on December 9th, 2007

بلیط های کنسرت هانا مونتانا از ۹۵ دلار تا ۱۰۷۰ دلاره!!!!!
 
بلیط های لاس وگاس کنسرت سلین دیون هم از ۵۶۰ دلار هست تا ۱۰۷۰۰ دلار! در حالی که بلیط های ماه آگوست مونترال سلین دیون از ۲۱۴ دلار تا ۲۱۴۰ دلار هستن و توی ایرکانادا سنتر از ۱۰۶ تا ۱۳۳۸ دلار قیمت خورده اند.

بلیط های ماه ژانویه ی مایکل بوبله ی عزیز هم قیمتشون از ۳۲۱ شروع می شه تا ۱۳۳۷۵.

با این رقم ها به گمانم من و گل‌ آقا بالای خط فقر که نیستیم هیچی یه چیزی هم به ماتحت خط فقر بدهکاریم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چرخ تارعنکبوتی

Posted by کت بالو on December 6th, 2007

دانشجوها دستگیر شده اند و دستگیری ها همین طور ادامه داره.
این لیستیه که سایت گویا اعلام کرده.
دو تا نکته…اولیش این که سر جریان کوی دانشگاه من و گل آقا دوست بودیم و گل آقا هنوز دانشجو بود. روز شنبه ای که جمعه اش تمام کشت و کشتار ها و دستگیری ها اتفاق افتاده بود گل آقا امتحان داشت. امتحان کنسل شد. اما مدتی که گل آقا رفت توی دانشگاه سر جلسه و برگشت من توی ماشین جلوی در دانشگاه نشسته بودم و دل توی دلم نبود که گل آقا صحیح و سالم برگرده. خدا رو شکر فارغ التحصیل شد.
دومیش بعد از فارغ التحصیلی گل اقا بود و زمانی که داداش کوچولو رفته بود دانشگاه. هر بار اتفاقی توی دانشگاه ها می افتاد من بلافاصله تلفن می زدم تهران که از حال داداشیه خبردار بشم. خدا رو شکر اون هم یک ماه پیش فارغ التحصیل شد.
حالا…هر بار لیستی می بینم به خانواده ها فکر می کنم. به این که چندین و چند نفر چشم نگران هستن و خواب و خوراک ندارند تا عزیزانشون برگردند.

و…

فکر می کنم به شونزده آذر و صدها حماسه ی ریز و درشت دانشجویی دیگه و…انتهای تمامشون..تمامشون.

سر اومد زمستون

یه خبر بی ربط که جاش اینجا نیست ولی به هر حال تضادش با خبر بالا جالبه.

خانوم ویکتوریا بکهام همسر اقای دیوید بکهام گفته ان نمی دونین دیوید چیه…اگه شب با دیوید بخوابم حتما برهنه می خوابم!!!!!

چند تا نکته جالب بود…
اولا ویکتوریا خانوم یعنی دل جمعیت نسوان رو سوزونده ان با این پروپاگاندا واسه دیوید خان؟؟!!!! آن چی که عیان است چه حاجت به بیان است…اصولا دیوید خان با شهرت جهانی شون نیازی به پروپاگاندا ی احد الناسی ندارن.
ثانیا دهن باقی آقایون رو آب انداخته ان…با -ماشالله. خدا حفظشون کنه- ویتامین های برهنه ی چپ و راستشون!!!
ثالثا مگه ویکتوریا خانوم -علنا- با کسی غیر از دیوید خان (یا حالا فرض بفرمایید کلا بدون دیوید خان) هم توی تختخواب می رند؟!!!!
ولله بقیه ی بانوان هم با کت و شلوار و پالتو پوست توی تختخواب نمی رن. حالا گیریم شوهرشون دیوید خان باشه یا مش کلبعلی! منتها دیگه جار جار توضیح واضحات نمی دن!

ملت همه جا مشنگن! ملت آمریکا از باقی ملل مشنگ تر!

یکی می مرد ز درد بینوایی…

چقدر زیباست…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on December 4th, 2007

ایناهاش. روابط ایران و کانادا به سردی می گراید.
کانادا سفیر پیشنهادی ایران رو قبول نکرده چون مشکوکه که شونصد سال قبل جزو گروگانگیر های سفارت آمریکا بوده. ایران هم سفیر کانادا رو اخراج کرده. حالا بامزه اینه که به گزارش بی بی سی سخنگوی وزیر خارجه ی ایران گفته که ایران استوارنامه ی سفیر کانادا رو قبول نکرده بوده. به عبارتی آقاهه هنوز سفیر نبوده!

خر تو خره ولله.

امتحان آخر ترم رو دادم. برگه ام رو که دادم خانوم معلمم دنبالم دوید از کلاس بیرون و گفت تو از شاگرد های استثنایی من بودی. به برگه ی تو که می رسیدم همیشه ذوق و شوق داشتم که ببینم کتبالو این بار چی نوشته. گفت که امیدواره تلاشم در این زمینه رو ادامه بدم و گفت که خیلی دوست داره که من رو توی بقیه ی کلاس هاش هم ببینه.
توی مقاله ای هم که تحویل اش دادم روی پاراگراف اولش نوشته great choice of opening quotation.
اون یکی معلم اولی ام هم همیشه برام از همین جملات تشویقی می نوشت و می گفت که از حضور من در کلاس بسیار لذت می بره. فقط دومیه بود که نه از سبک نوشتن من خوشش می اومد. نه نکته ها رو می گرفت و نه اصولا طرز فکر من رو می پسندید یا حتی نمی گذاشت سر کلاس جواب سوال هاش رو بدم و حرف بزنم . آخرش هم جنس خراب بهم “ب” داد جای آ!

بهش نگفتم از ترم دیگه شاید برم دنبال ثروت جای لذت دانش اندوزی. بستگی به یه چیز داره خلاصه. تا آخر هفته معلوم می شه.

پول زیر پای فیله. خصوصا وقتی بخوای به خاطرش با ملت محاجه کنی. ببینیم زورمون می رسه خانوم فیله پاش رو بلند کنه؟!
همه اش تقصیر این برف نالوطیه که هنوزم این همه از دیدنش کیف می کنم.

خنده دارترینه اگه بگم تا این ساعت عزیز در کانادا غذا سفارش نداده ام بیاد دم در خونه!!! همیشه گل آقا این کار رو می کنه. حالا یهو فردا  و پس فردا و پس پری فردا باید واسه بیست و یک نفر سفارش غذا بدم! نباید کار پیچیده ای باشه. منتها غیر از پیتزا فروشی نمی دونم دقیقا به چه مغازه ی دیگه می شه سفارش غذا داد که بیاره و تحویل بده و به همه ذایقه ای هم بخوره!
قدرشناس همکاری و پیشنهاد صمیمانه ی همگان هستیم!!

وقتی یه غذایی رو دوست دارم یهو یه دیگ درست می کنم و شش روز پشت سر هم روزی سه وعده ی پنج شش قاشقی می خورمش. این بار نوبت پلو قاطی بود. پلو و گوشت چرخ کرده و پیاز داغ و دو تا پر سیر و سیب زمینی ریز سرخ کرده و رب گوجه و ادویه پلویی و چس مثقال لوبیا توش! می شه یه جور اسلامبولی پلو ی سیب زمینی دار که یه کمی هم لوبیا قاطی داره.
یکشنبه عصر درست شده. یکشنبه شب و دوشنبه ظهر و عصر و شب و سه شنبه ظهر و عصر و شب تناول شده. نهضت برای فردا عصر و شب هم ادامه خواهد داشت.

بله آقای تهرانتویی. متشکر می شم اگه لینک ها رو مرحمت کنین. شاید فرجی شد. ایراد باید از علایق بنده باشه گرچه. به هر حال در اون همه لینک شاید موردی پیدا شد و علایق بنده رو بر انگیخت. لطفتون پایدار و سایه تون مستدام.

شده از زور خستگی حالت تهوع بگیرین؟ صبح جلوی در رو پارو کردم و برف ها رو نمک پاشیدم. عصر هم یه سری دیگه از هول لایه ی یخ نمک پاشیده ام. شب هم یه سری دیگه.
باز خدا رو شکر این شرکت …ون گشاد برف پارو کنی ساعت ده و یازده اومد و برف روبی ناقص من رو کامل کرد.

شانس آوردم اومدن بالاخره. حال و حوصله و فرصت کل کل کردن با این شرکته رو دیگه واقعا نداشتم.

توضیح این که مثل خل و چل ها هنوز هم برف رو دوست دارم.

از شدت خستگی حالت تهوع دارم. امیدوارم آخر هفته برطرف بشه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کودکی

Posted by کت بالو on December 2nd, 2007

عجب…عجب…

علایق و حس هایی که در کودکی شکل می گیرند گاهی به شکل غریبی سال های سال با آدم زندگی می کنند.

برف رو از روزی که به خاطر میارم دوست داشتم. دو بار دستم رو شکسته و لااقل بیست سی مرتبه ای زمینم زده. چهار پنج مرتبه ماشینم رو توی خودش فرو برده و به سختی رها کرده و یک مرتبه هم برای ما باعث تصادف شده…و من هنوز برف رو دوست دارم..و زمین های برفی رو و…تمام سختی ها و ترس هایی که ازش دارم!!!

کلاس اول ابتدایی بودم. از کودکستان رفته بودم دبستان و دوستی نداشتم و عقلم به دلتنگی و اضطراب می رسید. هر روز صبح پدر بزرگم من رو می رسوند مدرسه و می برد توی حیاط مدرسه و بعد می رفت. یه حس عجیبی پیدا می کردم. انگار تمام پشتوانه های زندگیم از دست رفته باشه و خالی خالی باشم. دلهره می اومد و ترس و اضطراب در عین حال که حس امنیت هنوز بود. بعد از رفتن پدر بزرگم چشم هام پر می شد از اشک. مثل جنینی که از شکم مادر جدا شده باشه و دیگه هیچ بند نافی به مادر پیوندش نزنه و هیچ رحمی حفاظت اش نکنه.  تا می رفتم سر کلاس و یواش یواش یادم می رفت.  و..این حس هر روز صبح یکی دو هفته ی اول کلاس اول دبستان بود. حسی که نه  روز های بعد تکرار شد,  نه کلاس دوم تکرار شد, نه سوم, و نه تا سال ها سال بعد…بعد از شاید بیش از بیست و پنج سال.

هفته ها طول کشید تا به یاد بیارم همین حس رو…دقیقا همین رو, بی بیش و کم چه وقت تجربه کرده بودم…
یک دخترک شش ساله…در حیاط مدرسه…امن اما…بی حامی…تنها.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 29th, 2007

 مقاله تموم شد. امتحان تموم شد. کلاس رقص تموم شد. یکی از پروژه ها تموم شد.
مونده یه امتحان دیگه و باز یکی دیگه و ده پونزده تا پروژه ی دیگه و کلاس رقص هفتگی تا آخر دسامبر!
امتحان دیگه باز هم برای درس داستان کوتاهه. اون یکی امتحان مال کارگاه معرفی نوشتن مدارک فن آوریه (ترجمه ی فارسی بهتر از این سراغ نداشتم)! می شد امتحان نداشته باشه. چون من کلا کرم امتحان دادن دارم باعث شدم خودم و نوزده نفر دیگه در پایان دوره ی چهار روزه یه امتحان بدیم!!! نوزده نفر دیگه هنوز نمی دونن.

دخترک می خواست بره نرسینگ بخونه. برای امتحان تافل نمره نیاورده. من بهش پیشنهاد کردم با اون صورت عروسکی و اون قد و بالای مانکنی بره یه رشته ی هنری. می گه غیر ممکنه. پریروز اعلام کرد از رشته ی من خوشش اومده و می خواد چیزی شبیه اون رو بخونه. برنامه نویسی کامپیوتر. بهش توضیح دادم که اولندش من توی درک و فهم برنامه نویسی کامپیوتر یه چیزی به خانوم بزی بدهکارم. دومندش معلوم نیست اصلا دوست داشته باشه. می گه شوهرش هم کار برنامه نویسی می کنه ولی تمام مدت به دخترک می گه که امکان نداره دخترک برنامه نویس بشه!!! و بهتره بره سراغ یه کار دیگه!!!!
شک ندارم اگه جای دخترک بودم حتما می رفتم برنامه نویسی می خوندم. آدم های از خود راضی گند دماغ بی مصرف لج در آر!!!!
شوهر خرگول…زن به این جوونی و خوشگلی و خوش هیکلی داره. جای این که پشتک بزنه, اعتماد به نفس دخترک رو می گیره.
ندیده و نشناخته از شوهره بدم اومد اییییییییییی….ن هوا! بی منطقه؟ انکار نمی کنم. ولی…بعضی ها حرص من رو در میارن. گمونم تقصیر خودم باشه بیشتر از هر کسی!

شک دارم دختره خودش بدونه چقدر خوشگله! و…طفلک با چه صداقت و جدیتی داره درس می خونه و تلاش می کنه. دختر گلیه.

از بین پنج تا موضوع و حدود دوازده تا داستان باید دو تا موضوع رو انتخاب می کردیم و می نوشتیم. یکی از موضوعاتی که انتخاب کردم داستانی بود توی مایه های سورریالیستی و اگزیستانسیالسیتی مال اکتاویو پاز. منتها کرم داشتم. برای من این سخت ترین داستان اون مجموعه بود. بسیار سمبولیک و در عین حال برای من که در عمرم پیچیده تر از غرش طوفان و هری پاتر نخونده ام بسیار پیچ و خم دار.
خوشحال و خوشوقتم به عرض همگی برسونم وقتی داشتم در موردش می نوشتم دقیق و کامل برام روشن شد آقا پاز چی می خواسته بگه و از کدوم عناصر داستان نویسی برای رسوندن فحوای کلام استفاده کرده.
باز هم به اطلاع همگان می رساند تا این روز عزیز این داستان سه صفحه ای اکتاویو پاز پیچیده ترین داستانی ست که کتبالو خانوم مطالعه فرموده ان!
دنیایی ست…روز به روز بیشتر داره از زندگی کردن خوشم میاد.

یه خانومی بهم گفت میلان کوندرا گفته کسی که بچه نداره عاقله ولی کسی که بچه داره کامله!
خانومه یه دختر ناز دوازده ساله داره که فرانسه و انگلیسی و فارسی رو بلده. خیلی قشنگ می رقصه و شاگرد خیلی خوب مدرسه هم هست. با خانومه باید کاری رو انجام می دادیم. باید با هم قرار می گذاشتیم. جفتمون به این نتیجه رسیدیم بعد از ساعت نه شب بهترین وقته برامون! خانومه هر روز از صبح تا اون ساعت گرفتار کارهای خونه و کارهای دخترشه. من هم سر کار هستم و کلاس ها و درس های مختلف. برنامه هامون رو که کنار هم گذاشتیم خانومه کلی خندید. گفت: تو عاقلی ولی من کاملم!
راست می گه شاید. آدم بدون بچه یه آدم کامل نیست. منتها…مثل همون مثال دیونه شدن و مردن می مونه. تا وقتی کامل نیستی نمی دونی کامل نیستی!!! و…به گمانم تصمیم ام رو گرفته باشم. فکر نمی کنم هیچ وقت بخوام کامل بشم!
اصولا…تصمیم گرفته ام تا آخر عمرم یه کتبالوی ناقص خودخواه باقی بمونم!

حال خنده و شوخی دارین؟
بفرمایین چند تا نقل قول بامزه از یه خانوم ناز دستم رسیده. (راضی بود خودش بگه کیه). نقل قول ها ایناهاشن:

“Having sex is like playing bridge. If you don’t have a good partner, you’d better have a good hand.” Woody Allen

“See, the problem is that God gives men a brain and a penis, and only enough blood to run one at a time.” Robin Williams

شاهکارش اینه. نه به خاطر چیزی که گفته. به خاطر کسی که این رو گفته. اول نقل قول رو بخونین و بعد گوینده اش رو نگاه کنین.

“Clinton lied. A man might forget where he parks or where he lives, but he never forgets oral sex, no matter how bad it is.”

هوممم…گوینده رو حدس بزنین.
ایناهاش…باربارا بوش! همسر رییس جمهور پیشین ایالات متحده!!!! عاشقش شدم یعنی.

و این یکی:
“Women might be able to fake orgasms. But men can fake whole relationships.” Sharon Stone

و نهایتا…

“Sex at age 90 is like trying to shoot pool with a rope.” George Burns

گمانم آقای جورج برنز یه کمکی سن رو دست بالا گرفته. ما به چشم خودمان که ندیدیم ولی اونی که شنیدیم می گن از سن پنجاه شروع می شه. میله و نیزه می شه لاستیک و کش و یواش یواش حدود شصت و پنج شش سالگی همون طنابی می شه که جورجی خان گفتن. گیریم قرص و دارو و اسپری و دوپینگ استفاده بشه حدود نود سالگی طناب که چه عرض کنم یه نخ قرقره ای تار عنکبوتی چیزی باقی مونده باشه!!! سلامتی و دلخوشی باشه باقیش رو خدا بده برکت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نوستالژی

Posted by کت بالو on November 25th, 2007

تین ایجر بودم شاید حدود پونزده سال. نه می دونستم دیوید هاسلهاف کی هست و نه می دونستم فیلم ها و محصولات سینمایی مخاطبین خاص خودشون رو دارن.
فیلم نایت رایدر رو گرفته بودیم و من شیفته ی ماشین و بیشتر از اون صاحب ماشین بودم.
سال ها بعدش حدود بیست سالم بود.  سریال بی واچ اومده بود. باز هم اصلا و ابدا نمی دونستم محصولات سینمایی غربی مخاطبین خاص خودشون رو دارن. و نمی دونستم پاملا اندرسون کی هست و دخترهای بی واچ در اصل دخترهای مجله ی پلی بوی هستن. به هیچ عنوان هم یادم نبود هنرپیشه ی فیلم نایت رایدر اسمش چی بوده و کی بوده. فقط یادم بود شیفته ی فیلم نایت رایدر و هنرپیشه اش بودم. شدم عاشق و شیفته ی سریال بی واچ. دیوید هاسلهوف و اون یکی پسره که هنوز هم اسمش رو نمی دونم. (اسمش همچین مهم هم نیست!) و کیف می کردم از قد و قامت و هیکل دخترهای سریال!
باز هم همون موقع ها هنوز نمی دونستم پیرس بروزنان کی هست. شاید هیچ کس نمی دونست. حدود پونزده سال پیش بود. یه سریال بود به اسم رمینگتون استیل. سریال کارآگاهی بود. از همین ..خمی تخیلی ها که عاشقشون هستم. یادمه عاشق و شیفته ی پیرس بروزنان شدم و…اسمش رو یاد گرفتم.

از این خبر یاد فیلم نایت رایدر افتادم و این که اگه هالیوودی هست و ستاره سازی ای و پلی بوی ای از هوش هالیودی هاست و توانشون در تشخیص سلیقه ی گروه های مختلف سنی و توانشون در استخراج پول با عرضه کردن محصولات و آدم هایی که با اون سلیقه ها همگون باشند. وگرنه قسم می خورم در سن پونزده سالگی و ایضا بیست سالگی عقلم نه به جهت گیری می رسید و نه به تحمیق و نه به هیچ چیز دیگه. غریزه بود و شیفتگی یک دختر جوون به هنرپیشه هایی که الحق و والانصاف با سلیقه انتخاب شده بودند.
تنها تفاوتش با امروز این بود که هرگز فکر نکرده بودم ای کاش من هم مثل همون هنرپیشه ها بودم و همون ماشین خوشگل نایت رایدر زیر پام بود. اون روز ها و برای من فقط و فقط لذت بردن بود از اونچه که می دیدم بی هیچ تمایلی برای تصاحبش.

بسیار عالی…فهمیدم برای پولدار شدن می خوام چه کنم. یه سرمایه گذاری ای هست که ضرر و زیان توش نداره و برای یه آدمی مثل من که نه بلده محصول تولید کنه و نه فرصتش رو داره که جهت گیری اش رو کلا عوض کنه و نه بلده آنچنان ارتباط سازی ای با ملت بکنه بهترین هست.

می دونم می خوام یه سال و نیم دیگه برای چه شغلی درخواست بدم. می دونم می خوام این هفته و این ماه روی چه چیزی کار کنم و می دونم می خوام برای کار دوم کنار این کارم چه کنم.

از دو تا چیز هر قدر هم داشته باشم کم دارم. وقت و پول.
و مهم تر از هر دوی اینها سلامتی که بدون اون هرگز چیزی به دست نمیاد.

اصولا غرض از به دست اوردن پول برای بنده بقای عمر است و لذت بردن از بقای عمر و ایضا سلامتی در کل روزها و لحظات عمر.

بسیار از خودم راضی هستم. 🙂

یه جایی خوندم که یه کسی گفته بود هیچ وقت نگران خل شدن نباشین. چون به احتمال قریب به یقین خل که بشین نمی فهمین خل هستین.
من بهش یه جمله ی دیگه اضافه می کنم. نگران مردن خودتون هم نباشین. باز هم به احتمال قریب به یقین وقتی -صد هزار سال دیگه- به خوبی و خوشی بمیرین متوجه نمی شین که مردین!!!!

اغراق نمی کنم اگه بگم همیشه آرزو می کنم زودتر از عزیزانم بمیرم. اعتراف هم می کنم که از روی خودخواهی بسیار زیادمه. به گمانم از دست دادن یه عزیزی که از ارکان اصلی زندگی آدمه از خود مردن طاقت فرساتره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سامرست موآم و حقوق بشر در یک روز برفی

Posted by کت بالو on November 22nd, 2007

بسیار جالب و ناامید کننده است وقتی شرح زندگی سامرست موآم رو جسته و گریخته می خونم و می بینم نویسنده های بزرگی مثل سامرست موآم دی اچ لاورنس و آلدوس هاکسلی اینطور به هم حسادت می کرده ان و با هم بد بوده ان.

مامانم همیشه می گفت هنرمندها و نویسنده ها رو فقط با کارهاشون ارتباط برقرار کن. بهشون و به زندگی خصوصی شون نزدیک نشو. چون این امکان می ره که دیگه اون احساس رو به خودشون و به آثارشون نداشته باشی.

توی تورنتو هم بر حسب اتفاق در چند تا گردهمایی دو سه نفر رو دیدم که آثارشون رو دوست داشتم و..درست مثل موآم و هاکسلی و لاورنس اون دو سه نفر هم از وجود همدیگه چندان لذتی نمی بردن. جالب تر از اون یکی شون این رو به زبون آورد که شاملو چندان شاعر بزرگی هم نبود! که…به هرحال با اعتقاد من متفاوت بود.

تا نوک دماغم که هیچ تا فرق کله ام کار دارم. مقاله در مورد موآم باید تموم بشه. دنبال یه حدیث (!!!) از موآم می گردم که مقاله رو باهاش شروع کنم. سه هزار تا حدیث ازش خونده ام. هیچ کدوم اونی که می خوام نیستن.

آقای موآم اعتقادش بر این مبنا بوده که نرمالی که در جامعه تعریف شده در اصل آنرماله. دنبال یک جمله ازش می گردم که این مفهوم رو داشته باشه و بعد باقی مقاله رو بنویسم. اگه امشب چنین جمله ای ازش پیدا نکنم گمونم باید جعل حدیث کنم و به موآم نسبت بدم!!!!

اگه این درس رو بگذرونم درس بعدی باز هم در مورد نوشتن هست و ادبیات انگلیسی. خانوممون درس food for thought رو بهم توصیه کرد و گفت به هیچ درس گرامر و لغت و اصطلاحی نیاز ندارم. کلی ذوق کردم.

قشنگه. هر جوری فکر می کنم می بینم برف قشنگه! روزهای برفی از قشنگترین روزهای سال هستن…بله…می دونم. اگه اینطرف پنجره نشسته باشی.
فعلا که این طرف پنجره هستم شکر خدا. لذتش زیاده.
برف اومده…اییییییییییین هوا…

بله…ایناهاش. اینجاست. ایران کانادا رو متهم کرده که حقوق بشر رو زیر پا می گذاره. این کار رو در پاسخ به سیخونکی کرده که کانادا هر ساله به باسن ایران فرو می کنه که واسه چی زهرا کاظمی رو کشته اند.
ایران کانادا رو متهم کرده که حقوق بومی ها -به عبارتی سرخپوست ها- ی ساکن کانادا رو رعایت نمی کنه و دیگه این که در جریان فلسطین و اسراییل طرف اسراییل رو می گیره و در جریان جنگ لبنان و اسراییل هم بفهمی نفهمی طرف اسراییل رو داشت.
حالا نه که بگم کانادا صد در صد حامی حقوق بشره. ولی می تونم به کلیه ی مقدسات نداشته ام قسم بخورم از ایران خیلی خیلی بهتره.

طبق معمول بسیار کار دارم. و…بسیار خوش می گذرد.
و…امروز یه بار دیگه بسیار خدا رو سپاس گفتم که محل کارم تا خونه امون فقط و فقط بیست دقیقه راهه و خلاف جهت ترافیک. در روز برفی بسیار چسبید.
اصولا از همه چیز به علاوه ی از خودم بسیار بسیار راضی هستم.

اسم گذاشتن برای نوشته بسیار مشکله. مگه این که اسم بگذارم چل تکه ی یک..چل تکه ی دو…چل تکه ی بیست و هشت و قس علیهذا.
علی الحساب این اسم بی مزه رو برای نوشته داشته باشین تا بعد یه فکری به حالش بکنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار