تشکیلات

Posted by کت بالو on November 15th, 2007

توی این آخرین سفری که رفتیم, با مامانم داشتیم راجع به دوست مامانم که همسفرمون هم بود و اونطرف تر کنار پسرش ایستاده بود, حرف می زدیم. خانومه خودش کوتاهه و -خدا یه امشب گناهان من رو فاکتور بگیره- زشت, پوست کدر,  با موی وزوزی و تقریبا بدون گردن و گرد گرد اما گرد شل و ول و وارفته . پسرش حدود هفده هجده سالشه, قد بلند و بوره و بدکی هم نیست. شوهر خانومه رو توی این دو سه سالی که با مامان اینها آشنا شده ان من هیچ وقت ندیده ام. پسرک توی لندن به دنیا اومده. من که طبق معمول فکرم داشت واسه ی خودش پشت سر مردم داستان درست می کرد, به مامانم گفتم پسر این خانوم چطور بور و سفیده. مامان توضیح داد که شوهر خانومه بور و سفید و قد بلند و خوش صورته. خانومه رو صدا زد و گفت پسرت عین پدرش شده. خانومه هم گفت آره. کلا اخلاقش و تشکیلاتش به پدرش رفته!!!!!!!!

دقیقا نمی دونم تشکیلات آدم ها کجاشونه, ولی هر جاشون که هست, معلوم شد تشکیلات پسراین خانوم مثل مال پدرشه!!! راستی هم پسرک شانس آورده تشکیلاتش شبیه مادرش نشده!!!

باز هم خدا من رو ببخشه. از اون به بعد هر وقت پسره رو دیدم قبل از هر چیزی یاد تشکیلات افتادم!!!!

دام دام دارام دام…دارارا دارام دام…دیم دیم دیریم دیم…داراری دیریم ریم…

بعد از یه سال, کلاس رقصه دوباره شروع شده. این شکلی: دارارا دارام رام…دیم دیم دیریم ریم…راست چرخ چپ یک دوسه راست چپ پایین یک دو سه راست چپ چرخ چپ یک دو سه…اینجوری خلاصه. متوجه شدین یا با کل تشکیلات دوباره تکرار کنم؟!

ماهم این هفته نهان گشت و به چشمم سالی ست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی ست

این جوریا…

چیزی که راست راستی حالم رو بد می کنه, اینه. ویدیو ش رو امکان نداره ببینم. مطمئنم تا چند شب بعدش به شدت بد خواب می شم.

گاهی وقت ها خیلی خیلی دلم می خواد به این آهنگ و این یکی آهنگ گوش بدم. آروم ام می کنن.

خوبه آدم توی زندگیش بتونه کاری بکنه, برای آدم ها, برای عزیزان آدم ها, برای عزیزان خودش و ..برای خودش…

جدی جدی نگران گرم شدن جزجزی کره ی زمینم! کجا بریم اونوقت؟ این همه تشکیلاتمون رو چه کنیم؟

این آنتی بیوتیک داره کل  تشکیلات من رو به هم می ریزه! هر شب چهار پنج بار از شدت تشنگی و یکی دو بار هم از شدت دست به آب از خواب بیدار می شم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شماره دار

Posted by کت بالو on November 14th, 2007

شماره ی یک- هنوز مریضم! آقا دکتر گفته اگه پس فردا که تب بر رو قطع کردم, هنوز تب داشتم برگردم پیشش. تا پس فردا باید صبر کنم.

شماره ی دو-هیچی. خوشم اومده همین جوری بیخودی شماره بزنم. آدم مریض بهانه گیر می شه. بامزگیش, با این که داروها باید خواب آور باشن, فقط من رو می اندازن توی تختخواب ولی خواب بی خواب!

 شماره ی سه- خوشم اومده شماره بزنم. مریضی است و بهانه جویی. با تیممون و دو تا تیم دیگه همگی از شرکت خودمون, فرض بفرمایید شرکت حاج رضا سوهانی و پسران, جلسه داشتیم با یه شرکت دیگه, فرض بفرمایید شرکت حاج صادق سوهانی و پدران. من تنهایی رفتم, باقی آدم های تیم مون قبلا رسیده بودن. من که رسیدم از میز پذیرش شرکت حاج صادق, تلفن زدن به کارمند حاج صادق, مثلا اصغر شکری که بیا پایین , یه نفر دیگه از شرکت حاج رضا اومده  برای میتینگ. نشستم روی صندلی و  منتظر اصغر آقا شکری  شدم. دو تا آقای دیگه که با هم اومده بودن و در حال بحث بودن روبروی من نشسته بودن و یه آقایی هم کنار صندلی من منتظر بود, که طبیعتا یکی از کارمندهای حاج صادق بیاد و ببردشون تو. اصغر آقا شکری که اومد حتی نگاه هم طرف من نکرد. چون قرار بود یه نفر اومده باشه, بدون تردید رفت و شروع کرد دست دادن با آقایی که مبهوت کنار صندلی من ایستاده بود و بهش گفت از حاج رضا اومده ای؟ آقای مبهوت گفت خیر. (کتبالو بی هیچ عکس العملی نشسته بود سر جاش. طبق معمول اینجور وقت ها تفریح می کرد). اصغر آقا شکری برگشت طرف دو تا آقای روبروی من که با هم اومده بودن و با کمی تعجب (منتظر یه نفر بود, نه دو نفر) پرسید شما از شرکت حاج رضا هستین؟ دو تا آقاها گفتن خیر. مسئول پذیرش هم گمانم مثل من داشت تفریح می کرد, یه پسر درشت جوونی بود که سرش رو هم تیغ انداخته بود.  صداش در نیومد. من بلند شدم و به اصغر آقا شکری گفتم من از شرکت حاج رضا سوهانی و پسران هستم!! طفلک اصغر آقا شکری که یه آقای قد بلند موسفید مسن جا افتاده بود واضحا خجالت کشید. دست داد و معذرت خواهی کرد و بعد که فهمید تازه به شرکت حاج رضا و پسران ملحق شده ام گفت: هان پس برای همینه که نشناختم ما منتظر شما هستیم!!!!!!! عادت دارم دیگه. لبخند زدم….

شماره ی چهار- چه بامزه است اینجوری شماره زدن! اصولا هر چی اتفاق خوبه (به غیر از مریضی) این هفته برای من افتاد. همه ی کارها عالی پیش رفت. کارهای گل اقا خوب انجام شد. خبر خوب از خونواده ام داشتم. چشم نزنم, این هفته هفته ی “همه چی بر وفق مراد” بود.

شماره ی پنج- باحال…از این به بعد اینجوری شماره می زنم دیگه. یه خانوم معلم به خاطر این که سر کلاس دبیرستان ادای “چیر لیدر” ها رو در آورده یا به عبارتی نمونه ای از رقصشون رو اجرا کرده, و کلیپ رفته روی یو تیوب, استعفا داده. البته به غیر از اون, دلیل استعفاش شکایت یکی از والدین هم بوده که ادعا کرده کتابی که خانوم معلم به بچه ها توصیه کرده بوده, مناسب دختر چهارده ساله اش نبوده!!! ایناهاش, اصل خبر اینجاست.

اصولا موافق ایده ی “چیر لیدر” نیستم. طبق معمول سرمایه داری در خدمت اقایونه, خصوصا که تا به حال چیر لیدر اقا ندیده ام! چیر لیدر جهت حظ بصر آقایون هست وقتی مسابقات ورزشی می بینند. منتها به هر حال رایجه و بسیار هم رایجه. نوش جون ملت, حالا که آقایون راضی هستن و چیر لیدر هم راضیه و سرمایه دار هم راضیه, گور بابای بنده ی ناراضی که نه سر پیازم و نه تهش. همه به حکم انتخاب اونجان و نه اجبار. منتها چیزی که عجیبه استعفای خانوم معلم به دلیل اجرای یه تکه ی این رقص, سر کلاسه. درسته که رقص اش واقعا قشنگ و بسیار اروتیکه, ولی اگه خوب نیست, به معلم بیچاره چه ربطی داره. ملت آمریکا کلا چیر لیدری و رقص های اروتیک شون وسط مسابقه ی جدی بسکتبال با اون همه ملت از همه سن و از همه رنگ رو ببره زیر سوال, گمونم.

همینه که از امریکایی ها کلا خوشم نمیاد, محافظه کارهاشون بهم حالت تهوع می دن. گمانم اتفاق توی اریزونا افتاده.

شماره ی شش- به به..عجب اشتباهی که تا حالا اینجوری شماره نمی زدم. مت دیمون به عنوان سکسی ترین مرد دنیا در حال حاضر شناخته شد.ایناهاش.  براد پیت هم توی لیسته البته. من اگه بودم به براد پیت رای می دادم! شایدم به لئوناردو دی کاپریو. دوست هام به جرج کلونی, و بعدش براد پیت, حاضرم شرط ببندم.  تقریبا خانومی رو ندیده ام که ocean’s eleven, ocean’s twleve و ocean’s thirteen رو ندیده باشه. حالا گیرم اصلا انگلیسی هم بلد نبوده باشه. تقریبا خانومی رو هم ندیده ام که سه تا فیلم های Bourne identity, Bourne Supremecy و Bourne Ultimatum رو ندیده باشه. بامزگیش این که اینجا دو تا از خانوم های همکارم به عنوان کادوی تولد دوستشون رو برده بودن فیلم اوشنز ترتین! و با این که قویا و واضحا اعتقاد داشتن فیلم بسیار مزخرف بوده ولی می گفتن برای کادوی تولد به دوستشون بهترین بوده!!! این فیلمساز های حقه باز گیشه ای!

 شماره ی هفت- اگه همینجوری از این مدل شماره زدن کیف کنم, شاید برگردم و توی نوشته های قبلی هم مدل شماره زدن رو عوض کنم! داره مزه می ده. در زندان های کابل به زنان زندانی تجاوز می شه. ایناهاش. بعضی هاشون توی زندان باردار هم شده ان.

ولله به گمانم در زندان های کابل و ایضا بسیاری دیگه از زندان های دنیا نه تنها به زنان زندانی بلکه به مردان زندانی هم تجاوز جنسی می شه. اصولا این عضو شریف همیشه برای -حالا گیریم نه همه, بلکه گروهی از-  آقایون مایه ی دردسره. کاریش هم نمی شه کرد, مگه این که داوطلبانه خودشون رو از مردی بندازن. مردونگی یعنی مذکر بودن, یعنی دارای ذکر بودن! ذکر که نبود مذکر نیستی, بنابراین کلا و کاملا  واضح و مبرهن است ایده ی کندن عضو شریف باطل است, مردانگی را زیر سوال می برد, بر منکرش لعنت. ایضا ایده ی مهار کردن نیازهای طبیعی عضو شریف. بنده اگه جای خداوندگار عالم بودم به جاش خیار چنبر کار می گذاشتم, ضررش کمتره, دردسرش هم!

شماره ی هشت- ولله چیزی ندارم بنویسم. از شماره زدن خوشم اومده! حالا زورکی بخوام یه چیزی اضافه کنم باید گیر بدم به این بنده خدا دوباره. عاشقشم بی شرط و شروط!

شماره ی نه- حوصله ام سر رفت از این همه شماره زدن…زیاده عرضی نیست. زت زیاد. شر بنده و شماره ها کم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

 پیوست: خاک به سرم…حالا خوب شد ما یه چیزی منباب شوخی اون بالا گفتیم. اینترنت چرخی می کردم, بی هوا رسیدم به این مقاله هه. جهت اطلاع عرض کنم مقاله می گه آب خیار چنبر برای نرمی پوست بسیار سودمند است!!!!!!!!!! چه بی تربیت!

Well Done, Mr. President George W. Bush

Posted by کت بالو on November 10th, 2007

بدون شرح.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هنوز مریضم!

Posted by کت بالو on November 10th, 2007

این نوشته رو هم از توی تختخواب می فرستم روی اینترنت!

تمام هفته ی قبل بی حال بودم. یاد دکتر بورگیل می افتادم که هر بار بهم میگفت هیچی ات نیست و بعدش من راست راستی خوب می شدم. فکر می کردم لابد این دفعه هم هیچی ام نیست, تا این که دیشب دیدم راست راستی درجه بالای سی و هشت بود و مختصری تب داشتم.

کارهام عقب افتاده ان, سه هفته است ورزش نکرده ام و کلاس زبان و کلاس رقصم رو کنسل کردم. لااقل سه کیلو اضافه وزن بر اثر بی حرکتی مداوم پیدا کرده ام!!! می گفتن کسی که مریض بشه لاغر می شه. من به طرز عجیبی تپلی شده ام.

به هر حال…اگه امروز استراحت کنم و خوب بشم, که هیچ. اگه نه صاف و مستقیم می رم پیش دکتر که بهم بگه هیچی ام نیست و خوب بشم.

حیفی دکتر بورگیل بازنشسته شد. این جدیده نمی دونم همونقدر راحت بگه هیچی ام نیست یا بیشتر توی دلم رو خالی کنه.

—-

یه ایمیل برام اومده. میگه اگه گروه خونی ات چیه, خصوصیات ات چی هستن. ایناهاش. خصوصیات من اینه:

You like harmony, peace and organization. You work well with others, and are sensitive, patient and affectionate. Among your weaknesses are stubbornness and an inability to relax..

این قسمت نقطه ضعف رو نمی دونم دیگه چرا رودرواسی میکنه بگه. تلفیق لجبازی و خرکاری می کنه به عبارتی “قاطر” دیگه!

نه که دروغ بگه بیچاره, ولی خوب قاطر بودن هم همچین احساس خوبی به آدم نمی ده.

—-

اگه چیزی توی دنیا باشه که حال من رو بد کنه ارتباط جنسی با کودکه. ارتباط جنسی با یه فرد زیر هفده سال. واسه این که به شدت می تونه تمام زندگی اون دختر یا پسر کوچولو رو خراب کنه. زیر دوازده سال که دیگه فاجعه است.

تایلند سال هاست که مرکز فحشاست. حرفی نیست. مشکلی با فحشا ندارم. خانومه -یا آقاهه- ی تن فروش می دونن چکار می کنن.  آقایون خریدار هم حسابشون سواست. اصولا  بسیاری از آقایون از عضو شریف به عنوان قطب نمای کل زندگیشون استفاده می کنن و بقیه ی اعضا فقط و فقط در خدمت عضو شریف و بنا به فرمان اون خدمت می کنن, و صد البته این برای آقایون افتخاری است. دقیقا به همین دلیل فکر می کنم همه ی ما خانوم ها و آقایون به فواحش دین بزرگی داریم که هرگز ادا نکرده ایم. از ایثارگرانه ترین و خدماتی ترین و مفید ترین مشاغلی است که گاهی اوقات خانواده ها رو از خطر سقوط حتمی و فجایع بزرگ نجات می ده.  فرصتی اگه بشه شخصا و رسما مراتب قدردانی و سپاس خودم رو به جامعه ی فواحش دنیا تقدیم می کنم.

ارتباط جنسی با کودک اما بحثش جداست. نفرت انگیزه و برای کودک بیچاره که نمی دونه دقیقا داره چه می کنه ویرانگر. خلاصه…متاسفانه تایلند از مراکز ارتباط جنسی با کودکان هم به حساب میاد. پسر بچه های کوچولویی هستند که از این طریق امرار معاش می کنند. ایناهاش. می تونم به راحتی بگم دلم کباب شد. قیمت پسرک شش دلاره! تقریبا هم قیمت یه همبرگر! و پسرک به طرز باور نکردنی ای کوچولو و ظریفه!

کوچکترین سنی که بشه با یه پسر بچه رفت سانفرانسیسکو به نظرم باید همون نوزده سال باشه. مگه این که پسرک بخواد خودش بره سانفرانسیسکو, با کسی همسن و سال خودش و به صورت طبیعی,  نه این که تن فروشی کنه.

نهایت جریان این که این ایمیل که مال یه معلم هست جالب بود:

بیشتر پسرها بی خانمان هستن و بین ده تا چهارده سال. بعضی ها واکس می زنند و بعضی ها تکدی گری می کنند. یک روز هفت پسر درآپارتمان من بودند. من آپارتمان بزرگی دارم. دو تشک و فضای کافی برای بازی پسر بچه ها. آنها اغلب فوتبال, بدمنیتون یا ورق بازی می کنند. گاهی هم بازی های ویدیویی می کنند, فیلم یا کارتون می بینند یا به موزیک گوش می دهند. اوضاع من از نظر روابط جنسی معرکه است. بعضی از آنها خیلی جالب هستند. حتی یک لحظه هم به بطالت نمی گذرد.

این ایمیل رو که خوندم فقط یه سوال برام پیش اومد, تفاوت جهنم و بهشت چیه؟!

…..

برای تایلند منافع بسیار زیاد اقتصادی داره. کلا اقتصادش از این راه می چرخه. و…به نظر میاد همه درک کنند.

باز انشا بنویسیم”…” بهتر است یا ثروت؟

جای نقطه چین رو با هر چیزی که خواستین, خانواده, فرزند, آدم, علم, عشق, زندگی,….بی تعارف هر چیزی که خواستین پر کنین.

من می گم…ثروت.

—-

از زمانی که تصمیم گرفته ام هنوز حقوقم بالا نرفته. به شدت از خودم ناامید شده ام. خصوصا حالا که تحریر شد, ثروت از … برتر است.

گمانم اصولا خشت اول رو در این راه کج گذاشته ام.

—-

ای جان. مامان بزرگ نود و پنج ساله داره وبلاگ می نویسه! ایناهاش.

—-

خواب عجیبی دیدم. توی اتوبان پشت سر دو تا ماشین می رفتم. از اول به نظرم می رسید دو تا ماشین عجیب هستن. یهو وسط اتوبان زدن روی ترمز. خانومه از یه ماشین پیاده شد. یه لباس بلند به رنگ تیره, شاید قرمز خیلی تیره پوشیده بود. لباسه مدل کیسه ای بود بی هیچ دوخت و شکل خاصی. موهای خانومه کوتاه مجعد و بسیار پر بود. خانومه حدود پنجاه سال شاید بود. کمی کمتر. از آقاهه چیز خاصی یادم نیست. آقاهه هم از ماشین بعدی پیاده شد. خانومه بسیار ناآروم بود. ماشین هاشون رو رها کردن وسط اتوبان. من پشتشون محکم زده بودم روی ترمز. یکی دو تا ماشین دیگه هم. خانومه تمام قد ایستاد بالای دیواره ی کوتاه بتونی که دو طرف اتوبان کشیده بودن و از اون بالا فریاد زد حالا به آرامش می رسیم و خودش رو پرت کرد توی اتوبان پایینی, سی چهل متر پایین تر. آقاهه هم پشت سرش بی این که چیزی بگه همین کار رو کرد.

ماشین رو رها کردم و رفتم دور و اطراف. به این فکر که راه بند میاد و پلیس باید بیاد. بر که گشتم -و توی گشت و گذارم دو سه تا آشنا رو دیدم که توی دو تا سفر باهاشون همسفر بودم و دیگه تقریبا هرگز بهشون فکر نکرده بودم- پلیس اونجا بود. می گفت این زن و مرد توی راه ایستاده بودن جلوتر که با خواهر های روحانی هم حرف بزنن. اما زن فریاد زده بود شما فقط ماشین های ما رو می خواین و خواهر های روحانی رو مبهوت رها کرده بودن و به راهشون ادامه داده بودن.

….

دیشب به خاطر مریضی ام تقریبا شام نخورده بودم غیر از دو سه تا قاشق سوپ! خوابه به شکم ربطی نداشته. شاید هذیون بوده.

خلاصه…

همه چی بر وفق مراده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز

Posted by کت بالو on November 8th, 2007

گل آقا کتبالو رو منتفل کرد روی ورد پرس به جای مووبل تایپ و…راستش رو بخواین من به عنوان یه کاربر نهایی یک دل نه صد دل عاشق ورد پرس شدم. کل کارهایی که بلد نبودم و ..ون و پیزی اش رو نداشتم با مووبل تایپ یاد بگیرم, ودر پرس ساده و راحت د راختیارم قرار می ده. تمیز و پاکیزه.

طبق معمول دست گل آقا درد نکنه. زندگی رو برای کتبالو خانوم راحت می کنه.

یه شعر بود هزار سال پیش توی کودکستان می خوندیم, می گفت: دیشب هوا سرد شد. مهری سر درد شد. این دختر نفهمیده. حرف مامان و نشنیده. رفته به کودکستان. با پیرهن تابستان. چون پالتوش و نبرده. طفلکی سرما خورده. تب کرده و خوابیده. آفتاب به روش تابیده. هر کی حرف مامان و نشنیده . همین بلا رو دیده.

دقیقا حکایت منه. منتها به جای مهری بگذارین کتبالو, به جای مامان بگذارین گل اقا. به جای کودکستان هر جا دلتون خواست بگذارین, خیابون, سر کار, مهمونی, هر چی!

بسیار نیکو و پسندیده است اگه به حرف مامان و گل آقامون گوش کنیم!

….

دوستم می گه واسه خاطر اینه که شب هالوین رفتیم رستوران و من شدم رقاصه قاجار! اعتقاد من اینه که خیر, سال پیش و سال قبلترش رفتیم خیابون چرچ و من شدم رقاصه ی کاباره که هم لباسش خیلی خیلی کمتره و هم هواش خیلی خیلی سردتره! تازه, رقاصه ی قاجار شدم اما بعد از هر سه دقیقه که می رقصیدم باید ده دقیقه می نشستم نفس تازه می کردم. گل آقا فی المجلس گفت کتبالو سرما خورده!

تنها مزیت بسیار عالی و منحصر به فرد سرماخوردگی اینه که می شه آدم بخوابه و از انجام تمام وظایف معاف بشه, بدون این که کسی رو سرزنش کنه. کلاس سه شنبه و کلاس پنج شنبه ام رو کنسل کردم.

دلم واسه کلاس پنج شنبه خیلی سوخت. لااقل شش ماهه که منتظرش بودم. لعنت بر شیطون.

دارم هذیون میگم.

برمی گردم اگه عمری باقی بود. خدا رو شکر در وضعیتی هستم که اگه همین لحظه قالب تهی کنم هیچ تاسف و آرزویی ندارم, و اگه تا ده هزار سال دیگه عمر کنم برنامه و کارهای جالب برای انجام دادن دارم. این رو می گن یک زندگی ایده ال, آماده برای مردن, یا آماده برای ادامه ی ده هزار ساله ی زندگی!

 —

راستی…امروز کلاس مدیریت پروژه داشتیم, از طرف شرکتمون! فکر می کنین چی؟ بدون این که خودم بدونم تمام اصول مدیریت پروژه رو در زندگی روزمره ام پیاده می کرده ام. از جمله مدیریت زمانی پروژه رو.

قطعا هزار نکته باریک تر زمو اینجاست…منتها وقتی اصول رو توضیح داد و بعد من یه قسمت کلاس رو نبودم و برگشتم و تمرین مربوط به اون قسمت رو داد و من بی هیچ مشکلی, به طور شهودی تمام قوانین رو رعایت کردم و -خلاف بقیه ی تیم- جواب زمانبندی رو درست در آوردم, یعنی بالقوه بدون نیاز به درس گرفتن داشته ام کل مدیریت پروژه رو توی زندگی و کارم رعایت میکرده ام!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 3rd, 2007

یه شبانه روز استراحت اجباری توی تختخواب می شه توفیق اجباری! اگه یه کم دیگه طول بکشه شاید مثنوی هفتاد من کاغذ و قصه ی حسین کرد هم بنویسم!
—-

از اول اول از مدونا خوشم میومد. عین عروسک خوشگل بود و حسابی بی پروا. امروز این جمله رو ازش خوندم:

I’m tough, I’m ambitious, and I know exactly what I want. If that makes me a bitch, okay.
Madonna

اگه می خواستم خودم زندگی ای رو که دوست دارم توصیف کنم و بگم دلم می خواد زندگیم بر مبنای چه اصلی باشه, بهتر از این نمی تونستم بگم.

می گم من از اولش از این زن خوشم میومد.
—-

شیطونه می گه برم فوق لیسانس ریاضیات محض بخونم. اگه خوشم اومد برم دکتراش رو هم بگیرم. برم توی مایه های علم.
اون یکی شیطونه می گه برم فوق لیسانس مدیریت بگیرم. زبان انگلیسی و فرانسه رو کامل کنم. بشم -به قول یکی از دوستان- انشالله رییس چیز خر!! چند تا دوره ی مالی هم بگذرونم و برم توی کار خرید و فروش سهام و سرمایه گذاری.
شیطون بعدی میگه گل اقا رو بفرستم کار کنه و جای هر دوتامون پول در بیاره. خودم برم برقصم و ادبیات انگلیسی و فرانسه و فارسی و بعدش هم روسی و اسپانیولی کار کنم. عشق دنیا رو بکنم توی این دو روزه ی عمر.

بزرگترین مسئله ی من اینه که برام مهمه دلیل این که کاری رو نمی کنم اینه که نمی خوام, یا نمی تونم. بعد از این که کاری رو کردم و بهم اثبات شد می تونم اون کار رو بکنم, اونوقت با خیال راحت می تونم تصمیم بگیرم که می خوام انجامش بدم یا نه! مثال هاش برای خودم زیاد هستن. منتها شخصی هستن حسابی. این وسط بگم مایه ی ابروریزیه!

با پول در آوردن هم همینطوری هستم. تا وقتی اثبات نشه به خودم که می تونم پول حسابی در بیارم, سخته قید همه چی رو بزنم و برم فقط و فقط سراغ عشق کردن با هنر و ادبیات و گاسم ریاضیات.

به گمانم اون راه دوم رو برم. در آمد که به سالی خدا دلار رسید, بزنه به سرم. بشم مادر ترزا واسه ی بار دوم در زندگیم. شکر خدا بچه هم ندارم که نگران آینده اش باشم.گل اقا هم که به سرانجام رسیده. تمام پول رو بزنم به همون چیز خر. برم سراغ کار ادبیات و هنر و کیف دنیا رو بکنم.

چطوری بهتر ماچ کنیم!؟!!!
ایناهاش. مقاله اش اینجاست.

ولله به عقیده ی من قانون و قاعده نداره. ماچ کنین اونجوری که کیفش رو ببرین. گمون نکنم این که سر رو به راست خم کنی یا به چپ, یا دماغت رو بکنی توی چشم یارو خیلی مهم باشه. من رو بیشتر یاد درس هایی از قرآن و قواعد و قوانین اختراعی توالت رفتن انداخت!

یه قانون قطعی و مسلم البته داره. دندون های تمیز و دهان خوشبو…وگرنه ماچ و موچ کوفت آدم می شه! حتی اگه طرف خود خود براد پیت باشه.

آرزوی من؟! هممم..این که همیشه یه نفر باشه که تمام خونه رو مرتب و تمیز کنه. لااقل یه روز در هفته وقت من رو می گیره.
اونقدر این آرزو قویه که شاید اعتراض نکنم اگه گل آقا یه خانوم کوچیک بیاره توی خونه کمک حال خانوم بزرگ بشه!
پنج سال بیشتره که از دو حالت خارج نیست. یا هفته ای یه روز باید فقط و فقط به کار خونه رسید, یا خونه می شه عین بازار مکاره. شتر با بارش توش گم می شه!

حالا می ترسم یه خانوم کوچیکه اگه بیاد, کاری که نکنه هیچ, من و گل آقا مجبور شیم یه روز تمام هم ریخت و پاش های کل هفته ی ایشون رو جمع و جور کنیم! واه واه..خدا به دور..

اصولا به گمانم برای من اثبات خودم به خودم از همه چیز دنیا مهمتر باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 2nd, 2007

باحال…این کتاب هری پاتر یه مفهوم بامزه رو تصویر کرده بود.
توی کتاب سوم هری پاتر (از این جا به بعد رو نخونین, اگه هری پاتر شماره ی سه رو نخوندین و خیال خوندنش رو دارین), یه جادو هست که زمان رو به عقب بر می گردونه و آدم می تونه که در یه زمان دو جا باشه. منتها مرتبه ی دوم نباید توسط کسی دیده بشه.
درسته که پیچیده است اما جی کی رولینگ با هنرمندی مفهوم رو از اونچه که هست بسیار قابل باورتر به تصویر کشیده.
مرتبه ی اول هری پاتر کنار یه دریاچه گیر می افته. جادوی باطل السحر بسیار مشکل بوده. بنابراین مرتبه ی اول حضور در مهلکه باطل السحر رو بسیار ضعیف اجرا می کنه.
در همین موقع درست قبل از این که توسط طلسم (بوسه ی مرگ خوار) بمیره, می بینه که همون جادوی باطل السحر, بسیار قوی از طرف دیگه ی دریاچه به نجاتش میاد. در حالت نیمه بیهوش نگاه می کنه. در کمال بهت می بینه که پدر از دنیا رفته اش از طرف دیگه ی دریاچه, جادوی باطل السحر رو اجرا کرده.
بعد که ساعت بر می گرده و موقع مرتبه ی دوم حضورشون, هری (نسخه ی دوم) در همون زمان می ره به سمت دیگه ی دریاچه. می خواسته از پشت درخت ها, خودش رو (نسخه ی اولش رو) ببینه و مهم تر از اون پدرش رو (یا روح پدرش رو) دوباره ببینه. به زمان حساس بوسه ی مرگ خوار نزدیک می شده. اما هر چقدر منتظر شده پدرش نیومده. درست یه لحظه پیش از بوسه ی مرگ خوار متوجه جریان می شه. در اصل خودش بوده که اون باطل السحر بسیار قوی و بی نقص رو انجام داده بوده. در حالت نیمه بیهوش خودش رو دیده بوده یا به عبارتی نسخه ی اول هری نسخه ی دوم هری رو دیده بوده, اما فکر کرده بوده پدرش رو می بینه.
در جواب دوستش هرمیونه که ازش پرسید چرا باطل السحر نسخه ی اول هری کار نکرد اما باطل السحر مرتبه ی دوم اونقدر قوی بود, جواب هری جالب بود. هری جواب داد به دلیل این که مرتبه ی دوم می دونستم که باطل السحر رو بی نقص و قوی انجام داده بودم!

و…فکر می کنم هری راست می گفت و…فکر می کنم از جالب ترین نکته هایی هست که در زندگی ام تجربه کرده ام.
….
زمان شاید فقط و فقط در ذهن ما وجود داره.

حالم بده. سرما خورده ام. در حال غش و ضعفم. دیروز و امروز ساعت دو و سه ی بعد از ظهر کل انرژی ام تموم شده. تمام تنم درد می کنه
اما هنوز….گشنه امه و…دلم می خواد داستان های کوتاه و بلند بخونم!

تحقیق این ترم در مورد سامرست موآم و سبکش خواهد بود. سه هفته براش وقت دارم.
ترجیح دادم از بین تمام موضوعات و نویسنده ها سامرست موآم رو انتخاب کنم. از داستان هاش خوشم میاد و اعصابم کش نمیاد.
مهم تر از همه, از پولساز ترین نویسنده های دوران خودش بوده و من همیشه از آدم های پولساز خوشم میاد و…
خودم در تمام زندگیم نتونسته ام پولساز باشم!
….

پول که می گم منظورم میلیارد و میلیون قلفتیه ها! نه صد و هزار و صد هزار.
کسی اگه می دونه, خدا یک در دنیا هزار در آخرت عوضش بده, توی این کامنت دونی, ایمیل, تلفن, لینک, پیغام, پسغام, یه دونه, فقط یه دونه از روش های میلیاردر شدن رو بنویسه.اگه با روش اش پولدار شدم, قول می دم اون دنیا به جدم, سرور سالار ابنای بشر, شفاعتش رو بکنم.
—-

دلار کانادا رکورد شکست. گرچه واحد های تولیدی کانادا لطمه می بینن, اما نرخ بیکاری بسیار پایینه و کانادایی ها در معیار جهانی پولدارتر خواهند بود. بهترین زمان است برای مسافرت, و…وال مارت و سیرز قیمت ها رو تعدیل کرده اند.
هنوز اگه برین آمریکا برای خرید بسیار به صرفه است, تا زمانی که فروشنده های کانادایی کلهم اجمعین قیمت ها رو تعدیل کنند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

بدیهیات

Posted by کت بالو on October 27th, 2007

شارلیز ترون خانوم از قشنگ ترین خانوم های روزگاره. مثل عسل شیرینه و مثل ملکه ها باشکوه. این جمله اش رو امروز خوندم:
There’s never the perfect time for anything if you are interested in living all aspects of life,” she says. “There are opportunities, and you go after them, or you grab them as they come to you. Then you have to figure out the balance of love and family, work and adventure

و راست راستی راست می گه. معمولا هیچ زمانی برای انجام کاری بی نقص نیست. معمولا سه هزار تا کار باهم باید انجام بشن و معمولا چیزهایی هست که هر کدومش می شه یه بهانه ی عظیم در راه انجام کار قلمداد بشه.
و….حاضرم قسم بخورم در اکثریت قریب به اتفاق موارد -مگه این که درست وسط قتل عام دارفور یا جنگ عراق یا قحطی هائیتی یا بحبوحه ی آشویتس گرفتار باشین-, می شه کار رو انجام داد با وجود تمام گرفتاری های دور و برش.
—-

من همیشه خوشحال بوده ام؟! درست وسط بحبوحه ی تحت استرس بودنم؟!!!
بابا دسخوش!
دیشب آلیس و ژولیت و کارن گفتن من همیشه خوش حال بودم!
بی شوخی گاهی اوقات درست همون زمان هایی که خوشحال به نظر می اومدم بدم نمی اومد خرخره ی بعضی آدم ها رو بجوم, و صد البته زورم نمی رسید. اعتراف می کنم به دلیل نخواستن نبود به دلیل نتونستن بود, و همین جرم آدم رو دو برابر می کنه.
—-

آدم ها عاشق خودشونن. عاشق عشق هستن و عاشق اون کسی که حس خوب عشق رو بهشون بده.
معشوق فقط یه واسطه است, برای انتقال حس عشق و…عشق هدف و معشوق وسیله.
حالا این وسط اگه یه وسیله ی بهتر پیدا شد یا وسیله ی قبلی فرسوده شد خوب می شه به راحتی وسیله رو عوض کرد. یا می شه از چهار پنج تا وسیله ی مختلف برای رسیدن به هدف استفاده کرد. منطقی نیست؟
اصولا مثل همیشه هدف وسیله رو توجیه می کنه! یا..عشق معشوق رو توجیه می کنه.
خوبیش به یه چیزه. عشق توی وجود آدمه و از دست نمی ره. معشوق توی وجود آدم نیست و ممکنه هر لحظه از دست بره. منتها چخه…کی به معشوق اهمیت می ده تا وقتی عشق هست و این همه وسیله برای رسیدن بهش!
در عجبم چطور این بدیهی ترین چیز رو تا قبل از یه ماه پیش به این روشنی متوجه نشده بودم.

خوره به جونم افتاده مثل دانشمندها مطالعه کنم.
خوره به جونم افتاده هی به گل اقا بگم مثل پادشاه ها استراحت کنه.
اصولا…خوره موجود باحالیه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 20th, 2007

علی لاریجانی استعفا داد, احمدی نژاد هم پذیرفت.

بفرمایید. این زبون آدمیزادشه. این هم انگلیسیشه.
پاراگراف آخر انگلیسی اش رو طبعا در خبر ایرانی نمی بینید:

Before he was appointed, Mr. Larijani was the head of Iran’s state-run radio and television network and was seen as one of the hard-liners’ most effective weapon in curtailing former President Mohammad Khatami’s reform program. At the time, Mr. Larijani used the official media as a weapon to suppress democratic reforms and prohibited the broadcast of information that might have been harmful to hardline clerics

خدا این رو به خیر بگذرونه. واسه ی برنامه های هسته ای چه خوابی دیده اند, خدا عالمه.
—-
یه پرزنتیشن ده دقیقه ای راجع به یه داستان کوتاه باید تهیه کنم. داستانه رو تا حالا چهار بار خونده ام و هنوز توش گیج می زنم. فقط آخر هفته رو فرصت دارم.
یه کار هم سر کار دستمه که خیلی ازش کیف می کنم. ولی تا تمومش نکنم دست و دلم نمی ره به کار دیگه مشغول بشم. اون رو هم میخوام توی همین آخر هفته تموم کنم.
و…صد البته بولینگ و هری پاتر و تمیز کردن خونه زندگی و امور شوهر داری هم توی برنامه هستن.
اصولا…واسه همینه که عاشق آخر هفته هستم.

دیروز توی رستوران هندی چینی درب داغون پنج زاری فالم می گفت:
Don’t burden yourself with trivial matters.
آقا مدیر پروژه بغلدستم نشسته بود. و گفت که بهتر از این جمله واسه ی من پیدا نمی شه!
—-

از یه آقای افغانستانی و یه آقای پاکستانی سر کارم اصلا و ابدا خوشم نیومد.
پاکستانیه مخالف سر سخت بی نظیر بوتو هست و میگه متاسفه که در جریان بمب گذاری اخیر خانوم بوتو جون سالم به در برد. می گه که بی نظیر بوتو هیچی نیست غیر از یه bitch.
آقا افغانستانیه هم عیش تیم رو منقض کرد, هر کسی توی تیم یه اسم حیوون داشت. من و سه نفر دیگه چهار پنج ماهی هست به تیم ملحق شده ایم و باید برامون اسم حیوون انتخاب می شد.
توی میتینگ, آقاهه گفت خوش نداره خودش و ملت رو به اسم حیوون صدا کنه! و…از اونجا که احترام فرهنگ ها اینجا امری است ضروری, بنده به جای سگ و گربه و خر و طوطی , که کلی واسه اشون اشتیاق داشتم, موندم همون کتبالو!.

بدبختی…تا حالا کسی مارو آدم حساب نکرده بود, غیر از این یه بار که خواستیم یه کمکی مشنگ بازی در بیاریم و این محیط کارهای سیاه و خاکستری رو رنگی رنگی اشون کنیم.

هندیه بهتر بود. یه ایمیل فرستاده بود قبل از جلسه و به ملت گفته بود سگ واق واقی خوبیه.
قرار بود اسمش بشه سگ واق واقی, چون آدم خیلی آرومیه و چون هم که سگ واق واقی هرگز گاز نمی گیره!
من؟
قرار بود بشم سگ حفار. به خاطر این که تا ته و توی جریان رو در نیارم و توی تمام جزئیات نرم ول کن معامله نیستم.

بسیار ناراحتم چرا چیزی رو که به یقین یکی دو سالی هست که بهش رسیده ام رو ده سال و پونزده سال پیش بهش یقین نداشتم و بسیار خوشحال و خرسندم که ده سال بیشتر طول نکشید تا بهش یقین حاصل کنم.
این شکلیاس یه جورایی:
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی کماهی رسید

یا گاسم بشه اینجوری گفتش, تمرکز و وحدت وجود, رمز شادی و موفقیت.
—-

یکی از مشاهدات هفته ی قبلم جالب بود و زنگ خطر.
توی سالن ورزش روی ترد میل قدم رو می کردم و توی سالن روبرویی مربی ها رو که به ملت تعلیم می دن نگاه می کردم. مربیه با یه آقای شصت هفتاد ساله تمرین می کرد. آقاهه تمام موهاش سفید بود. وزنه ای که می زد و تازه براش خیلی هم سخت بود دقیقا نصف چیزی بود که من بلند می کنم.
مطمئن هستم هم سن من که بوده قطعا دو برابر وزنه ای که من باهاش پرس سینه می زنم رو می تونسته به راحتی بلند کنه.
یه آقای مسن دیگه هم بود که اون هم یکی دوبار که حرکتی رو انجام می داد به نفس نفس می افتاد و مربی بهش تمرین های بسیار ساده ای می داد.
یادم افتاد…ای روزگار غدار…
…..
و حالا مگه کسی حریف این گل آقا می شه که منظم ورزش کنه و قوای بدنی و روحی و فکری اش رو همین جور تر و تازه نگه داره.
بزنم به تخته واسه ی بابای خودم , خدا حفظش کنه, الان هفتاد و دو سالشه, به نظر حدود پنجاه و پنج ساله می رسه, هفته ای دو سه بار شنا و تنیس می ره و هفته ای سه چهار بار ورزش. یه تردمیل هم توی خونه داره که متوسط روزی نیم ساعت روش راه می ره. ویلون و ضرب و تار می زنه و شکر خدا سر حال سر حاله. فقط و فقط به این دلیل که سالم زندگی کرده, سحر خیز بوده و منظم ورزش کرده و صد البته بعض شما نباشه بزنم به تخته, چشم بد کف پای ما و همگی…خانواده ی کتبالو ژن اش از نوع مرغوب مرغوبه!!!

و دست آخر…این دل و دل و دل و دل و دل و دل کشت منو.
یاد مهستی هم به خیر. روحش شاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

Nobody’s gonna love me better…

Posted by کت بالو on October 15th, 2007

Nobody gonna love me better
I must stick with you forever
Nobody gonna take me higher
I must stick with you….

بعد از هشت سال یا… سیزده سال و سه ماه…

You know how I appreciate it
I must stick with you my babe

Nobody gonna love me better…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار