یه سایت پر از کتاب های آنلاین.
حتی برای کسانی که حتما کپی کاغذی کتاب رو بخوان و از روی وجدان دلشون بخواد که حتما برای کتاب پول بدن, خوب هست که یکی دو فصل اول رو بخونن و اگه خوششون اومد کتاب رو بخرن.
—
از فیلم “برات” مال ساشا کوهن هیچ وقت خوشم نیومد. دلیلش این بود که گذشته از مبحث و موضوع و محتوا, و گذشته از این که محتوا و نکات مطرح شده چقدر جالب و درست باشن, معمولا هیچ ملتی دوست نداره که هویت ملی اش مایه ی هجو باشه, خصوصا توسط کسی از ملیت دیگه, و بشه مایه ی یه جورایی مسخره.
فکر می کردم اگه مشابه این فیلم در مورد ایران ساخته شده بود, قطعا خوشم نمی اومد, حتی اگه نکاتش حقیقی بودن.
مدت ها پیش توی بحبوحه ای که فیلم روی صحنه بود و دو سه هفته ای بعد از این که ما فیلم رو دیده بودیم, شب نسبتا دیر وقت کسی به منزل ما تلفن زد. متاسفانه آی دی اش نامعلوم بود.
من طرف رو نشناختم و گل آقا هم از اونطرف هی می پرسید کیه. من به شدت گیج و سر در گم شده بودم. در عین حال که حرف زدن طرف به نظرم عجیب می اومد, فکر کردم یکی از دوستامونه که داره سر به سر می گذاره. چون اصولا در کانادا مزاحم تلفنی ندیده بودم.
بعد از یکی دو بار که پرسیدم شما کی هستین, دیدم طرف شروع کرد به مسخره کردن لهجه ی من, که قطعا لهجه ی کانادایی نیست و مشخصا لهجه ی خاور میانه ای هست, خصوصا وقتی دستپاچه بشم. هی از اونطرف می گفت “I am a Borat.” و غش غش می خندید. حتی یکی دو بار اول فکر کردم یکی از دوستامونه که داره شوخی می کنه. بی رودرواسی نگاه پرسشگر گل اقا هم به شدت کلافه ام کرده بود. بعد از دو سه بار که هی تکرار کرد I am a Borat, حوصله ام از وضع موجود سر رفت و به جای این که قطع کنم, گوشی رو دادم دست گل اقا, که به اندازه ی طرف پشت خط داشت من رو عصبی می کرد. (انصافا جزو معدود مواردی بود که به این شدت عصبی ام کرده بود), و بعد جر و بحث با گل اقا که چرا زودتر قطع نکردم.
یاد فیلم “برات افتادم و احساسی که بعد از دیدن فیلم داشتم.
فکر می کنم عموم قزاقستانی ها, و رومانیایی ها فیلم رو موهن دونستن.
من به عنوان کسی که فقط و فقط یک بار در تمام مدت اقامتم در کانادا, به دلیل خصوصیت مادری و ملی خودم آشکاراو مستقیم مضحکه شدم, و اون یک بار هم با ارجاع به فیلم “برات” بود, برای همیشه فیلم رو به صورت یه خاطره ی تلخ به یاد آوردم.
توی ویکیپدیا خوندم که من تنها کسی نبودم که فیلم رو موهن دونستم با وجود این که با برخی نکاتش موافق بودم.
فکر می کنم مهم تر از چی گفتن, چطور گفتن اش باشه.
—
گرچه با مسخره کردن آدم ها به دلیل شکل و خصوصیات فیزیکی و اونچه که خودشون درش مقصر نیستن بسیار مخالفم, ولی با این موافق هستم که به دلایل مختلف فرهنگی و خانوادگی, یه سری رفتار ها ی هنجار و ناهنجار در یه دسته و قوم و جنس بیش از بقیه دیده می شه. این سری رفتار های هنجار و ناهنجار در طول زندگی یه جامعه دستخوش تغییر می شن.
از جمله این که در تاریخ, درصد بسیار ناچیزی از ریاضیدان ها و دانشمندها چینی و از کشورهای خاور دور بوده اند, در صورتی که در حال حاضر به هر دلیلی, دانشمندان زیادی بین شون دیده می شه.
این قسمت از مقاله ای که روی اینترنت دیدم بسیار جالب بود:
In the U.S., both Korean and Japanese students score above average in IQ tests; many scholars agree that, genetically, they are about as close as two ethnic groups can get. But the Korean minority living in Japan scores much lower on IQ tests than the Japanese. Why? The Japanese are extremely racist towards Koreans; they view them as stupid and violent, and employ them only in the dirtiest and lowest-paying jobs. Tensions are so great between the two groups that violence often erupts in the form of riots.
باقی مقاله رو خودتون می تونین نگاه کنین.
به عبارت دیگه, آی کیو یا ضریب هوشی به شدت تحت تاثیر شرایط محیطی و اجتماعی و شرایط روحی شخص و نژاد متغیر هستند.
و…این که ما چه ستم های غیر قابل جبرانی رو با کوچکترین کلمات و اشاره هامون در مورد آدم ها و نژادها و مردها و زن ها مرتکب می شیم.
—-
دانشجو که بودم تدریس خصوصی می کردم.
تاثیر بسیار مستقیم خانواده روی درس خوندن و درک مطالب و اعتماد به نفس شاگردها کاملا ملموس بود.
دخترک, طرف های خیابان آذربایجان, تا ماه آذر معلم فیزیک نداشت. درس رو بلافاصله که می گفتم می فهمید. مسائل ساده رو حل می کرد. مسائل متوسط رو هم همین طور. به مسائل پیچیده تر که می رسید, شروع می کردم به کمک کردنش. نسبت به بقیه ی دانش آموزها سریع تر از حد متوسط متوجه می شد و حتی خودش هم با همون سه چهار جلسه تدریس دو ساعته تا حدودی حلشون می کرد.
جلسه ی بعد مادرش بهم گفت دخترم می گه شما مسائل مشکل می دین. یه کمی آسونتر باهاش کار کنین. این خیلی باهوش نیست!!!
و…تازه دلیل شک و تردید دختر و عدم اعتماد به نفس اش در جواب دادن رو متوجه شدم.
دومیش دختری بود طرف خیابون قلعه مرغی. تجدید شده بود. از نظر هوشی و گیرایی کاملا متوسط بود. به طور واضح از پسرعمه اش خوشش میومد! گرچه که بسیار اتفاقی متوجه شدم. و از اون به بعد وقتی حواسش پرت می شد می فهمیدم ممکنه کجا ها رفته باشه. اما سوال ها رو هر چی که به نظرش درست می رسید جواب می داد. در شرایط سخت که گیر می کرد راستش رو می گفت. دختر معمولی و ساده ی دوست داشتنی ای بود. و….دلیلش؟ مادرش رو که دیدم متوجه شدم. مادر به دخترش اعتقاد داشت, از اونچه که دخترک بود خوشحال بود, هرچند دخترک تجدید آورده بود, اما توسط خانواده زیر سوال نرفته بود.
مادر دختر فقط اعتقاد داشت که دخترش کمی حواسش رو به درس نمی ده!
از همه بدتر دختری بود توی خیابون میرداماد. آدرس رو که گرفتم فکر می کردم طبیعتا وارد یه خونه ی قشنگ و تمیز و نسبتا گرونقیمت بشم. بر خیابون میرداماد.
جلوی در که رسیدم ماتم برد. در , از توی خیابون میرداماد به یه حیاط نسبتا بزرگ کاشی شده باز می شد که توش پر از وسیله ی کهنه بود, و چند تا مرغ و خروس.
منزل بسیار متوسط بود و اتاق هاش نسبتا لخت. نمی تونستم تصمیم بگیرم که ایا متعلق به یه ادم بسیار ثروتمند بوده که به طرز عجیبی ورشکست شده, یا متعلق به یک خانواده بسیار فقیر هست که به شکلی که نمی دونستم درست بر خیابون میرداماد زندگی می کنند.
دخترک آشکارا حتی به یک کلمه هم که از دهن من بیرون می اومد فکر نمی کرد. تنها موردی بود که درس دادن به شدت عصبی ام کرده بود. تنها موردی که دخترک “خنگ” بود به شکلی که حتی جواب یه جدول ضرب ساده رو هم نمی دونست, اما نمی دونستم اگه لحظه ای ذهنش رو باز کنه و فقط و فقط به من گوش کنه, تا چه حد می تونه باهوش باشه. یا شاید حتی نابغه به شمار بیاد.
وضع خانواده به وضوح غیر عادی بود. به نظرم رسید به احتمال زیاد دخترک حس تضاد وحشتناکی با محیطش داره.
…..
باز یاد م.م افتادم و…هزار چیز دیگه.
—-
اگه خودمون یادمون بره که با خودمون مهربون باشیم, سخته دیگران رو وادار کنیم با ما مهربون باشن, سخته بتونیم با دیگران مهربون باشیم.
….
دنیایی که خداوندگار جبار ساخته انسان های باهوش می پرورونه, و انسان های کم هوش, در قیاس با همدیگه.
بشر های باهوش (یا کم هوش) می تونن “انسان” بشن, می تونن “کثافت” بشن. متاسفانه کثافت های باهوش (یا نابغه های کثافت) بیشترین لطمه رو به سایرین می زنند, و بیش از همه به اطرافیانشون.
لطف کنیم و فقط و فقط یه علامت سوال بگذاریم جلوی هر جمله ی خبری ای که از هر کسی می شنویم. خصوصا اگه به نظرمون (برای خودمون یا دیگران) موهن و تحقیر کننده باشه.
اگه خودمون, عاشق خودمون نباشیم, و اگه خودمون, خودمون رو بسیار پر اهمیت و توانا قلمداد نکنیم, بسیار سخته به دیگران کمک کنیم, و بسیار سخته دیگران به اهمیت و توانایی و دوست داشتنی بودن ما پی ببرن. هیچ لحظه ای دیر نیست. هیچ لحظه ای از عمر بی اهمیت نیست. و هیچ کلامی بی اثر نیست.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار