چل تکه

Posted by کت بالو on October 11th, 2007

به به…بسیار فیض بردیم و مسرور و مشعوف شدیم.

ولله به جزییات طرح شده در وبلاگ کاری ندارم. آزادی بیان است و آزادی اعتقاد. هر چند که نظر بنده خلاف فرموده های نویسندگان وبلاگ است. تنها سوالی که برای چندمین بار به ذهنم رسید این است که بنابر کل نوزده بند لازم جهت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بانوان محترم جی لو و پاملا و امثالهن از کل لشکر زینب (س) فعالانه تر زمینه های ظهور حضرت رو آماده می فرمایند!
ما که بخیل در گاه حق نیستیم. اجرشون قطعا با خود حضرتش خواهد بود الهی آمین!

گفتم جی لو یادم افتاد. حامله است. امروز صبحی رادیو گفت.

درست قبل از خبر باردار بودن جی لو خانوم رادیو خبر داد حزب لیبرال در انتاریو برنده شده. تفاوتی نداره کجای دنیا باشم و مواضع احزاب چی باشه. از بچگی تربیت شده ام که به هر حزبی که لیبرال هست وفادار باشم. هر چند ترجیحم برام دولت استانی حزب محافظه کار پیشرو بود اما رای دادن به غیر لیبرال واسه ام انگاری این می مونه که به مقدساتم خیانت کنم.

شاید مشکل رنگ قرمزه. حتی زمان دبیرستان که به تمام معنی کلمه عاشق نامجو مطلق بودم و عکس هاش رو جمع می کردم و توی دبیرستان واسه اش کلی شعار می دادم طرفدار تیم پرسپولیس بودم!
لیبرال ها قرمزن!

این جریان لیبرال و محافظه کار من رو یاد علم بهتر است یا ثروت می اندازه! جناح چپ به نظرم همیشه روشنفکر اومده و مدافع حقوق بشر و حقوق زن و کودک و جناح راست حامی سرمایه دار های کلان و مذهبی ها و ضد حقوق زن و منکر همه چی.
ان دی پی ها طبق معمول کسانی که رگه های کمونیستی دارن شعارهاشون جذابه. در عمل قابل پیاده سازی نیست یا..حسابی خرابی بار میاره.
خلاصه که…قرمزته. و نیز…البته واضح و مبرهن است که علم از ثروت برتر است.

برای اولین بار در کانادا رای دادم. کاملا از روی میل و رضا. بی دغدغه و نگرانی و مجادله. بسیار امیدوارم دور بعدی دولت فدرال هم لیبرال بشه.
اصولا لیبرال ها انسان های فرهیخته تری هستن.

به گمانم از بزرگترین مشکلاتم این باشه که تصمیمات بسیار مهم -مثل انتخاب مسوولین جهت اداره ی امور کشور- رو احساسی اتخاذ می کنم.

یه چیز باحال. خانوم معلممون گفت که در سال هزار و نهصد و پنجاه و نه یعنی کمتر از پنحاه سال پیش مادرش برای وضع حمل به بیمارستانی در مونترال مراجعه کرده. پدرش مسافرت بوده و بنابراین مادر به تنهایی به بیمارستان مراجعه کرده. مسوولین بیمارستان مادر رو قبول نمی کرده ان به دلیل این که باید حتما مردی از خویشاوندان زن (مثل شوهر یا برادر یا پدر یا…) زن رو برای ورود به بیمارستان ثبت می کرده و یک زن قانونا نمی تونسته خودش یا کسی رو برای ورود به بیمارستان ثبت نام کنه. حتی اگه مثل مادر این خانوم معلممون درست در آستانه ی وضع حمل می بوده. خوشبختانه راننده ی تاکسی مرد خوبی بوده. مشکل زن رو که می بینه از توی راهرو بر می گرده. به مسوول پذیرش می گه که عموی زن هست و زن رو برای ورود به بیمارستان ثبت نام می کنه. بعد هم بهش می گه که شونزده تا بچه داره و بهش اطمینان می ده که زایمان کار ساده ای هست و دردش بی خطر.
خدا حفظش کنه.
….
یادم میاد من و دوستم می خواستیم جمعه صبح بریم کوه. از اونجا که دخترهای گلی بودیم با هیچ مرد و پسری نبودیم. دو تا دختر بودیم فقط. جلوی راه یه سری پاسدار ایستاده بودن و به دختر های تنها اجازه ی جلو رفتن نمی دادن. یه آقای میونسالی رو پیدا کردیم. چسبیدیم بهش و به پاسداره گفتیم این عمومونه!!!!
گرچه عموی طفلک اونقدر ترسیده بود که شلنگ تخته اندازون تقریبا به فاصله ی ده متر جلوتر داشت فرار می کرد! ولی به هر حال کارگر افتاد. من و دوستم با عمومون (!!!) رفتیم کوه.
فقط نمی دونم عموی من بود یا عموی دوستم!
(در ضمن قابل توجه وبلاگ فوق الذکر و مبحث اختلاط رجال و نسوان)!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فسقلیه…

Posted by کت بالو on October 9th, 2007

فسقلیه پایان نامه ی فوق لیسانس اش رو دفاع کرد! یه گروه ارکستر ده نفره که اهنگی که ساخته بود رو اجرا کردن. اجرا نیم ساعت طول کشیده و اساتید گفته اند که یه بدعت بوده که پایان نامه ی فوق لیسانس فقط کاغذی ارایه نشه و واقعا با یه گروه کامل ارکستر اجرا بشه. احتمالش هست نمره ی بیست بگیره!
با مدتی تاخیر سه چهار هفته ی دیگه شاید اجرا به دستم برسه.

این برادر فسقلی…که با وجود شیطنت باور نکردنی اش از دو سالگی همین که می رفت خونه ی همسایه مون عینهو آمپول بزن و بشین, گوشش رو می چسبوند به بلندگوی ضبط صوتشون و دو ساعتی فقط و فقط موزیک گوش می داد و بعدا توی راه پله ی خونه موزیک رو با سوت اجرا می کرد!!! اونقدر که همسایه ها فکر کرده بودن بابای فسقلیه است که توی راه پله سوت می کشه نه بچه ی دو سه ساله!!!

هفت هشت سالش که بود پیانو رو شروع کرد و دیگه رها نکرد.
بعد از لیسانسش دو هفته ای رفت یه کارخونه و سه هفته ای هم کار مهندسی فروش کرد. و…تصمیم اش رو گرفت و اعلام کرد. می خواست آهنگساز بشه.
از اونجا که تیوری موسیقی و هارمونی و باقی دروس مرتبط رو هم در کنار درسش مداوم خونده بود, کنکور فوق لیسانس آهنگسازی رو داد و…نفر اول شد. و حالا….
فسقلیه تز فوق لیسانس اش رو دفاع کرد, خودش با یه لشکر ده نفره…عینهو تیم فوتبال…
….

تنها مشکلم باهاش اینه که چطوری این بچه رو قانعش کنم بیاد اینجا پیش خودم!!! به شکل باور نکردنی ای عاشق خانواده اشه و زندگی آروم و راحت و خوشحالی که داره!

این برادر فسقلی…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

I am a Borat….

Posted by کت بالو on October 6th, 2007

یه سایت پر از کتاب های آنلاین.

حتی برای کسانی که حتما کپی کاغذی کتاب رو بخوان و از روی وجدان دلشون بخواد که حتما برای کتاب پول بدن, خوب هست که یکی دو فصل اول رو بخونن و اگه خوششون اومد کتاب رو بخرن.

از فیلم “برات” مال ساشا کوهن هیچ وقت خوشم نیومد. دلیلش این بود که گذشته از مبحث و موضوع و محتوا, و گذشته از این که محتوا و نکات مطرح شده چقدر جالب و درست باشن, معمولا هیچ ملتی دوست نداره که هویت ملی اش مایه ی هجو باشه, خصوصا توسط کسی از ملیت دیگه, و بشه مایه ی یه جورایی مسخره.
فکر می کردم اگه مشابه این فیلم در مورد ایران ساخته شده بود, قطعا خوشم نمی اومد, حتی اگه نکاتش حقیقی بودن.
مدت ها پیش توی بحبوحه ای که فیلم روی صحنه بود و دو سه هفته ای بعد از این که ما فیلم رو دیده بودیم, شب نسبتا دیر وقت کسی به منزل ما تلفن زد. متاسفانه آی دی اش نامعلوم بود.
من طرف رو نشناختم و گل آقا هم از اونطرف هی می پرسید کیه. من به شدت گیج و سر در گم شده بودم. در عین حال که حرف زدن طرف به نظرم عجیب می اومد, فکر کردم یکی از دوستامونه که داره سر به سر می گذاره. چون اصولا در کانادا مزاحم تلفنی ندیده بودم.
بعد از یکی دو بار که پرسیدم شما کی هستین, دیدم طرف شروع کرد به مسخره کردن لهجه ی من, که قطعا لهجه ی کانادایی نیست و مشخصا لهجه ی خاور میانه ای هست, خصوصا وقتی دستپاچه بشم. هی از اونطرف می گفت “I am a Borat.” و غش غش می خندید. حتی یکی دو بار اول فکر کردم یکی از دوستامونه که داره شوخی می کنه. بی رودرواسی نگاه پرسشگر گل اقا هم به شدت کلافه ام کرده بود. بعد از دو سه بار که هی تکرار کرد I am a Borat, حوصله ام از وضع موجود سر رفت و به جای این که قطع کنم, گوشی رو دادم دست گل اقا, که به اندازه ی طرف پشت خط داشت من رو عصبی می کرد. (انصافا جزو معدود مواردی بود که به این شدت عصبی ام کرده بود), و بعد جر و بحث با گل اقا که چرا زودتر قطع نکردم.

یاد فیلم “برات افتادم و احساسی که بعد از دیدن فیلم داشتم.
فکر می کنم عموم قزاقستانی ها, و رومانیایی ها فیلم رو موهن دونستن.
من به عنوان کسی که فقط و فقط یک بار در تمام مدت اقامتم در کانادا, به دلیل خصوصیت مادری و ملی خودم آشکاراو مستقیم مضحکه شدم, و اون یک بار هم با ارجاع به فیلم “برات” بود, برای همیشه فیلم رو به صورت یه خاطره ی تلخ به یاد آوردم.
توی ویکیپدیا خوندم که من تنها کسی نبودم که فیلم رو موهن دونستم با وجود این که با برخی نکاتش موافق بودم.
فکر می کنم مهم تر از چی گفتن, چطور گفتن اش باشه.

گرچه با مسخره کردن آدم ها به دلیل شکل و خصوصیات فیزیکی و اونچه که خودشون درش مقصر نیستن بسیار مخالفم, ولی با این موافق هستم که به دلایل مختلف فرهنگی و خانوادگی, یه سری رفتار ها ی هنجار و ناهنجار در یه دسته و قوم و جنس بیش از بقیه دیده می شه. این سری رفتار های هنجار و ناهنجار در طول زندگی یه جامعه دستخوش تغییر می شن.
از جمله این که در تاریخ, درصد بسیار ناچیزی از ریاضیدان ها و دانشمندها چینی و از کشورهای خاور دور بوده اند, در صورتی که در حال حاضر به هر دلیلی, دانشمندان زیادی بین شون دیده می شه.
این قسمت از مقاله ای که روی اینترنت دیدم بسیار جالب بود:

In the U.S., both Korean and Japanese students score above average in IQ tests; many scholars agree that, genetically, they are about as close as two ethnic groups can get. But the Korean minority living in Japan scores much lower on IQ tests than the Japanese. Why? The Japanese are extremely racist towards Koreans; they view them as stupid and violent, and employ them only in the dirtiest and lowest-paying jobs. Tensions are so great between the two groups that violence often erupts in the form of riots.

باقی مقاله رو خودتون می تونین نگاه کنین.

به عبارت دیگه, آی کیو یا ضریب هوشی به شدت تحت تاثیر شرایط محیطی و اجتماعی و شرایط روحی شخص و نژاد متغیر هستند.

و…این که ما چه ستم های غیر قابل جبرانی رو با کوچکترین کلمات و اشاره هامون در مورد آدم ها و نژادها و مردها و زن ها مرتکب می شیم.
—-

دانشجو که بودم تدریس خصوصی می کردم.
تاثیر بسیار مستقیم خانواده روی درس خوندن و درک مطالب و اعتماد به نفس شاگردها کاملا ملموس بود.
دخترک, طرف های خیابان آذربایجان, تا ماه آذر معلم فیزیک نداشت. درس رو بلافاصله که می گفتم می فهمید. مسائل ساده رو حل می کرد. مسائل متوسط رو هم همین طور. به مسائل پیچیده تر که می رسید, شروع می کردم به کمک کردنش. نسبت به بقیه ی دانش آموزها سریع تر از حد متوسط متوجه می شد و حتی خودش هم با همون سه چهار جلسه تدریس دو ساعته تا حدودی حلشون می کرد.
جلسه ی بعد مادرش بهم گفت دخترم می گه شما مسائل مشکل می دین. یه کمی آسونتر باهاش کار کنین. این خیلی باهوش نیست!!!
و…تازه دلیل شک و تردید دختر و عدم اعتماد به نفس اش در جواب دادن رو متوجه شدم.
دومیش دختری بود طرف خیابون قلعه مرغی. تجدید شده بود. از نظر هوشی و گیرایی کاملا متوسط بود. به طور واضح از پسرعمه اش خوشش میومد! گرچه که بسیار اتفاقی متوجه شدم. و از اون به بعد وقتی حواسش پرت می شد می فهمیدم ممکنه کجا ها رفته باشه. اما سوال ها رو هر چی که به نظرش درست می رسید جواب می داد. در شرایط سخت که گیر می کرد راستش رو می گفت. دختر معمولی و ساده ی دوست داشتنی ای بود. و….دلیلش؟ مادرش رو که دیدم متوجه شدم. مادر به دخترش اعتقاد داشت, از اونچه که دخترک بود خوشحال بود, هرچند دخترک تجدید آورده بود, اما توسط خانواده زیر سوال نرفته بود.
مادر دختر فقط اعتقاد داشت که دخترش کمی حواسش رو به درس نمی ده!
از همه بدتر دختری بود توی خیابون میرداماد. آدرس رو که گرفتم فکر می کردم طبیعتا وارد یه خونه ی قشنگ و تمیز و نسبتا گرونقیمت بشم. بر خیابون میرداماد.
جلوی در که رسیدم ماتم برد. در , از توی خیابون میرداماد به یه حیاط نسبتا بزرگ کاشی شده باز می شد که توش پر از وسیله ی کهنه بود, و چند تا مرغ و خروس.
منزل بسیار متوسط بود و اتاق هاش نسبتا لخت. نمی تونستم تصمیم بگیرم که ایا متعلق به یه ادم بسیار ثروتمند بوده که به طرز عجیبی ورشکست شده, یا متعلق به یک خانواده بسیار فقیر هست که به شکلی که نمی دونستم درست بر خیابون میرداماد زندگی می کنند.
دخترک آشکارا حتی به یک کلمه هم که از دهن من بیرون می اومد فکر نمی کرد. تنها موردی بود که درس دادن به شدت عصبی ام کرده بود. تنها موردی که دخترک “خنگ” بود به شکلی که حتی جواب یه جدول ضرب ساده رو هم نمی دونست, اما نمی دونستم اگه لحظه ای ذهنش رو باز کنه و فقط و فقط به من گوش کنه, تا چه حد می تونه باهوش باشه. یا شاید حتی نابغه به شمار بیاد.
وضع خانواده به وضوح غیر عادی بود. به نظرم رسید به احتمال زیاد دخترک حس تضاد وحشتناکی با محیطش داره.
…..
باز یاد م.م افتادم و…هزار چیز دیگه.
—-

اگه خودمون یادمون بره که با خودمون مهربون باشیم, سخته دیگران رو وادار کنیم با ما مهربون باشن, سخته بتونیم با دیگران مهربون باشیم.
….
دنیایی که خداوندگار جبار ساخته انسان های باهوش می پرورونه, و انسان های کم هوش, در قیاس با همدیگه.
بشر های باهوش (یا کم هوش) می تونن “انسان” بشن, می تونن “کثافت” بشن. متاسفانه کثافت های باهوش (یا نابغه های کثافت) بیشترین لطمه رو به سایرین می زنند, و بیش از همه به اطرافیانشون.
لطف کنیم و فقط و فقط یه علامت سوال بگذاریم جلوی هر جمله ی خبری ای که از هر کسی می شنویم. خصوصا اگه به نظرمون (برای خودمون یا دیگران) موهن و تحقیر کننده باشه.
اگه خودمون, عاشق خودمون نباشیم, و اگه خودمون, خودمون رو بسیار پر اهمیت و توانا قلمداد نکنیم, بسیار سخته به دیگران کمک کنیم, و بسیار سخته دیگران به اهمیت و توانایی و دوست داشتنی بودن ما پی ببرن. هیچ لحظه ای دیر نیست. هیچ لحظه ای از عمر بی اهمیت نیست. و هیچ کلامی بی اثر نیست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 3rd, 2007

خیر حقوقدان خانوم. نه سوسک شدم و نه عنکبوت و نه هیچ حیوون دیگه ای غیر از کتبالو!
دلیل ننوشتنم مشغله است و مشغله…یه امتحان فسقلی و یه عالمه کار.
—-

از نوشته ی آقای ریچارد براوتیگان بسی لذت بردم. از نوشته ی آقای سامرست موآم هم به همچنین.
این آقا ریچارد به گفته ی معلممون شعرهاش اغلب به شدت ضد زن هستن. گرچه که داستان کوتاهش به نام The world war I Los Angeles Airplane بسیار به دلم نشست. از همون نوشته اش قبل از این که حرف های معلممون رو در موردش بشنوم در نظرم آدمی اومد که از بالا رفتن سن خوشش نمیاد و فکر می کنه که با بالا رفتن سن اش مقبولیت اجتماعی اش رو از دست می ده و این که به هر حال نظرش روی جنس مونث یه کمکی یه جوراییه.
بعد خانوم معلممون گفت که آقا ریچارده یه جورایی ضد زن شعر گفته و در سن چهل و نه سالگی هم شلیک کرده توی مغز خودش و جسدش دو سه هفته بعد پیدا شده. بعدا توی ویکیپدیا خوندم که گویا اسکیزوفرنیا داشته. و…همین دیگه.

قراره یه داستان از بین داستان های کتابمون انتخاب کنیم. داستانه نباید توی سیلابس درسی مون باشه. داستانه رو باید بخونیم و در موردش ششصد کلمه بنویسیم و برای کلاس ارایه کنیم.
ساعت تفریح کلاسمون خانوممون اومد بالای سرم و گفت که فکر می کنه که من به مباحث فمینیستی علاقمند باشم و دو تا داستان مرتبط با فمینیسم رو به من پیشنهاد کرد که بخونم و کنفرانس بدم!
این که بعد از سه جلسه کلاس چطوری به این نتیجه رسید که باید به مباحث فمینیسیتی علاقمند باشم رو نمی دونم.
این باعث شد بیام و برای اولین بار با دقت تعریف فمینیسم رو نگاه کنم! با مفادش موافقم.
گمانم…یعنی بعد از این که خانوممون گفت دقیقا فهمیدم…گمانم مبانی فمینیسم رو قبول دارم و با این حساب به فمینیسم علاقمندم! گرچه کلیه ی مباحثش به شدت هر چه تمام تر آزارم می دن. درست عین این که یه قسمتی از بدن آدم قبلا دچار شکستگی شده باشه و حالا هر بار که بهش اشاره می کنی (حتی اگه راست راستی لمس اش نکنی) جیغ آدم به آسمون هفتم بلند بشه!
—-

اولین لحظه ای که وارد کلاس انگلیسی شدم چشمم افتاد به یه دخترک ملوس عین عروسک! سفید با موی طلایی طلایی صاف با لب های نارنجی کوچولو و بینی ظریف و چشم های سبز خاکستری! و قدی که لااقل بیست سانت از من بلندتر بود. صندلی کنارش خالی بود و کتاب داشت. من کتاب نداشتم. ساعت تفریح بین دو تا کلاس اومد پیشم و پیشنهاد کرد برم کنارش بشینم و از کتابش استفاده کنم. معلوم شد دخترک مال بلاروسه. ازدواج کرده و اومده کانادا و حالا می خواد برای آینده اش تصمیم بگیره. هفته ی پیش گفت که می خواد بره زبان فرانسه بخونه. بهش گفتم بره توی زمینه های هنری. گفت که کشور خودش ورزش خونده ولی دلش می خواد کاری بگیره نه توی زمینه ی ورزش و هنر.
این هفته به نتیجه رسیده بود. از داستانی که دو هفته قبلش خونده بودیم ایده گرفته بود که بره و پرستاری بخونه! ولله بسیار امیدوارم که موفق بشه.خصوصا که حسابی هم داره برای امتحان تافل اش تلاش می کنه.
منتها…اگه این پرستار بشه فکر نکنم آقایون بیمار به این سرعت و به این زودی ها از بیمارستان دل بکنن! گمانم همون رشته ی زبان فرانسه خطرش کمتر باشه.
—-

بولینگم هنوز هم خرابه. پس فردا باید با شرکتمون بریم بولینگ و من سه جلسه ی تمرینی طی دو هفته ی گذشته با گل آقا رفتم بولینگ.
خوبیش به اینه که دیگه توپ رو توی لاین کناری نمی اندازم لااقل! منتها…از هر سه بار یه بار ضربه خطا می ره و به هیچ جا نمی خوره. خصوصا اگه حتی یه لحظه تمرکزم رو از دست بدم یا اگه توپ حتی یه کوچولو برام سنگین باشه. توپ که سنگین می شه دستم به جای این که از کنار بدنم حرکت کنهَ قوس بر می داره و توپ به طرف چپ تمایل پیدا می کنه.
طبق معمول همیشه تیوری ام از عملی ام به شدت سریع تر پیش رفته. تیوری بازی رو می دونم. در عمل…از هر کسی که فکر کنین بدتر بازی می کنم!!!
گرچه می خوام گوش به حرف نعومی خانوم بدم و مثبت فکر کنم. اگه طبق تیوری نعومی خانوم زمان حال و گذشته و آینده فقط و فقط زاییده ی خیال ما باشن اگه من فکر کنم که هر بار با یه ضربه هر ده تا بیلبیلک رو سرنگون می کنم قطعا و مسلما این اتفاق می افته.

جمعه که برگشتم حتما می نویسم که تفکر مثبت موثر بوده یا خیر.
گمونم تفکر مثبت گاهی وقتها یه آغاز خوبه و گاهی وقت ها آخرین حربه!
در مورد بولینگ من…تفکر مثبت آخرین حربه است.
—-

ولله در زندگی از خر سوار خیلی حرصم نگرفته. سعی کرده ام سواری بی مزد ندم یا اگه دادم آگاهانه بدم و گاسم از روی ناچاری که نمی شه لگد بزنم و سرنگونش کنم. خرخره ی خرهای خر رو ولی گاهی وسوسه می شم بجوم.
بسیار شیفته ی خر سواری هستم. این وجدان درد ولی نمی گذاره. حریف وجدان اگه شدم گمانم بزنم تو کار خر سواری!
بعضی ها به وجدان می گن ضعف و بلاهت! به هر حال…اگه کسی خر سواری نکنه کی می تونه بگه به خاطر وجدان بوده یا…ناتوانی و خریت؟!
—-
توی اخبار رادیو داشت مشخصات یه خانومی که توی تصادف با کامیون آشغالی کشته شده بود رو می گفت تا بلکه خانومه شناسایی بشه.
گوینده ی رادیو گفت خانومه یه آسیایی کوچک جثه ی مسن بوده. آنچنان گفت کوچک جثه که ناخود آگاه خانومه در ابعاد مارمولک در نظرم مجسم شد. اونقدر نحیف و ظریف که ماشین آشغالی وجودش رو حس نکرده و زیرش گرفته.
بعد گوینده ی رادیو ادامه داد خانومه قدش پنج فوت بوده و وزنش نود و پنج پاوند!! ولله دور از جون دقیقا هم قد و هم وزن من بوده! گیریم من یه کیلو سنگین ترم. نود و هفت یا نود و هشت پاوند! قسم می خورم دارنده ی این مشخصات اونجوری که گوینده ی رادیو گفت نحیف از آب در نمیاد! یا…لااقل من به چشم خودم نحیف که نیستم هیچ یه کوچولو هم گوشت بین پوست و استخونم هست! بی خیال بابا!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

افسردگی و مانیا

Posted by کت بالو on September 29th, 2007

یه خانومی از فامیل نزدیک ما قبل از انقلاب مینی ژوپ می پوشید و آرایش کامل داشت و توی عروسی همه ی ملت می ایستاد توی تمام عکس ها.
بعد از انقلاب محجبه ی سفت وسخت شد. نماز و مسجدش ترک نمی شد. طوری که به حد افراط رسیده بود.
طفلک زن خیلی ساده و نازنینی هم بود. اگه توی اتاق زن بی حجاب با مرد نامحرم نشسته بود چیزی نمی گفت و فقط می رفت توی یه اتاق دیگه به نماز خوندن.
مامان من اولین کسی بود که گفت برای اون خانم نگرانه و رفتارش به نظر طبیعی نیست و گفت که خانومه احتمالا در آستانه ی یه عدم تعادل شدید روحی هست.
چهار پنج سال بعد از تشخیص مامان من, خانومه به طور جدی مجبور به مراجعه به روانپزشک شد. از صبح تا شب از مسجد بیرون نمی اومد و شب ها رو هم به خوندن نماز شب می گذروند. تقریبا دچار افسردگی شدید شده بود. زیر نظر دکتر رفت و دکتر بهش دارو داد.
مدتی گذشت و این خانوم داروهاش رو می خورد و حالش متعادل بود. نماز و عبادت رو به جای خودش داشت, اما افسردگی و هیجان و اضطرابش خیلی بهتر بود. گرچه رفته رفته در همون برخورد اول مشخص می شد که تعادل روحی نداره. یه شب ساعت ده و نیم یازده, شوهر خانومه تلفن زد خونه ی ما, دستپاچه و وحشت زده, که خانومم ( همون که محجبه است و به شدت مومنه) اصرار داره که باید همین الان ماتیک قرمز بزنه, لباس دکولته بپوشه و بره توی خیابون برقصه! و هیچی هم جلودارش نیست. خانومه داشت اصرار می کرد که یا ما بریم خونه شون ماتیک بزنیم و برقصیم یا اون بیاد خونه ی ما مهمونی, لباس دکولته بپوشه و برقصه. شوهرش می گفت هر چقدر بهش قرص هاش رو می دیم حالش بهتر نمی شه.
مامان من گفت متخصصی که قرص رو داده باید نظر بده. بلافاصله زنگش بزنین و از اون قبل از همه بپرسین. نصفه شب, در حالی که شوهر و دختر خانومه سعی می کردن خانومه رو توی خونه نگه دارن و از رقصیدن لختکی وسط خیابون های کشور اسلامی منصرفش کنن, به مصیبت دکتر رو پیدا کردن. معلوم شد قرص ها شادی آور هستن, و چون اینها از هولشون بیش از حد لازم به خانومه قرص داده بودن, خانومه زیادی شاد شده بوده. هر قدر هم رفتارش غیر طبیعی تر می شده اینها بیشتر بهش قرص می دادن, و بنابراین مشکل تشدید می شده.
قرص رو قطع کردن. دکتر یه آرامبخش ملایم تجویز کرد و مشکل حل شد.
طفلک خانومه فعلا هم حال و روز بهتری نداره. سرنوشته دیگه.

قسمت وحشتناک موضوع, این جریان هورمون و دستگاه عصبیه. به عبارت بهتر, من, کتبالو, تحت تاثیر یه سری دارو تبدیل می شم به یه موجود دیگه. شاد شاد شاد, یا افسرده ی افسرده ی افسرده.
اصولا تئوری عدل الهی و روز قیامت به این شکلی که تعریف شده درست از آب در نمیاد و خیلی با منطق نمی خونه. پیچیده تر از این حرف هاست که مثلا اگه من امشب نمازم رو خوندم یه صواب برام بنویسن و اگه فردا جلوی نامحرم بیکینی پوشیدم یه هیزم اضافه تر برام بندازن توی آتیش جزجزی جهنم.
اینجورکی می شه دکتر برام آمپول هورمون تجویز کنه و از ساعت بعدش تبدیل بشم به سوپر زن و سر بخورم طرف زمهریر جهنم, یا شوهره بره یه دختر بیست ساله بیاره تو خونه, افسرده بشم و برم توی لاک خودم و مثلا برم عزاداری و نوحه زار زار خودم رو خالی کنم و بشم مغفوره ی منصوره و یه متر مربع مساحت زمینم رو توی بهشت گل و گشاد تر کنم. یا شایدم از حرص مثلا خانوم بازی های شوهره برم فاحشه بشم و صاف پرت بشم توی اسفل سافلین که تا آخر عمرم اژدهای هفت سر, ها کنه توی اونجای نه بدترم و به عذاب گناهانم من رو بسوزونه.

یعنی…به هر حال…یه جورایی, جور در نمیاد دیگه. عقلم نمی رسه!
گاسم واسه همینه خدا نشدم!
…..

اصولا نمی فهمم واسه چی توی این چند تا پست آخری یه سری پاکردم تو کفش عزرائیل معصوم و یه سری هم پا کردم تو کفش خداوند جبار!
بیکاریه و هزار جور فضولی و سر تو کار ملت کشیدن.

منتها…یه جورایی…هنوزم نمی فهمم.
بعد از مردنم, اگه بعد از اون شیپور نکره ی اصرافیل توی روز رستاخیز برام عقل و ملاج و حافظه ای موند, حتما از خدا می پرسم.
….

گمانم تا فردا صبح یا سوسک شده باشم یا عنکبوت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

هولوووووو!!!!!

Posted by کت بالو on September 24th, 2007

خوب..سخنان رییس جمهور تا به حال که مورد دار نبوده خدا رو شکر.
ایران قصد حمله به اسراییل و هیچ کشور دیگه ای رو نداره. ایران خیال ساخت بمب هسته ای نداره و آمریکا هم به ایران حمله نخواهد کرد.

این وسط کامنت های ملت برام جالب بود. این کامنت گفته:

I don;t know why everybody is saying this Iranian nutball wants to destroy Isreal with Nuclear weapons.

All the poor guy has said is he wants to destroy Isreal…and his country is developing nuclear weapons.

I am sure this Ahmadinejad is a real peach.

اولا گمانم صاحب کامنت عوضی متوجه شده یا من متوجه کامنت اش نمی شم. دوما دقیقا نمی دونستم معنی peach این وسط چی هست. فکر می کردم کسی غیر از خودم فکر نکنه رییس جمهورمون هلو باشه! دیکشنری رو نگاه کردم. بامزه بود:

Etymology: Middle English peche, from Anglo-French pesche, peche (the fruit), from Late Latin persica, from Latin (malum) persicum, literally, Persian fruit

خلاصه کامنت گذار محترم یا زیادی حالیشه! یا کمکی مشنگه!

همین دیگه!
…………………

بعدا اضافه شده:

بسیار عالی. خوب..حالا باقی جریان هم گزارش شد.
اولا اسم گزارشگر جالبه. خانم نهال طوسی. ثانیا آقای احمدی نژاد ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران به هر حال گیر افتاد و جواب های عجیب و غریب به سوال ها داد.

من نمی دونستم در ایران همجنس گرا نداریم و نمی دونستم حقوق زن در ایران رعایت می شه.
به گمانم باقی آدم های دنیا هم نمی دونستن و به هر حال همین چند دقیقه ی پیش متوجه جریان شدن.

نمی دونستم مردم ایران بسیار خوشحال و خندان هستن:
People in Iran are very joyous, happy people

و در ایران آزادی بیان و آزادی عقیده وجود داره:
when questioned about the arrests of students, journalists and women. “They’re very free in expressing what they think.”

گرچه این یکی رو پر بیراه نمی گه. آزادی بیان هست منتها درست تا لحظه ای هست که عقیده ابراز شده. از لحظه ی بعدش آدمه دیگه موجودیت نداره!

به همچنین:
Mr. Ahmadinejad said those complaints were baseless, and denied knowing about any detention or harsh punishments of reformists.

می گم عاشقشم!! این اعتماد به نفس من رو کشته!
………………
از صبح همینطوری چند ساعت یه بار دنبال کردم, تا الان که فرصت کردم و آخرین تکه ها رو نگاه کردم. قروقاطی شد ولی..بی خیال.

فعلا نمی تونم تصمیم بگیرم, بخندم یاگریه کنم. شاهکار بود. ایناهاش. سناتور جمهوری خواه ها به احمدی نژاد گفته megalomaniac, یا کسی که عقب افتاده ی ذهنیه. حالا درسته که من از جمهوری خواه ها هم درست به اندازه ی احمدی نژاد خوشم میاد, ولی پر بیراه نگفته بدبخت.

این جریان هولوکاست از لحظه ی ابرازش شد تمون عثمون. نمی فهمم یه نفر اگه ابر گنده ..وزی ای می کنه که صداش توی همه ی دنیا در بیاد, آخه نباید لااقل یه مدرک حسابی برای حرفش داشته باشه که اینطوری له و لورده نشه!
بامزگیش به اینه, گیر که افتاده گفته گیریم حالا هولوکاستی هم بوده. دلیل نمیشه که فلسطینی ها تقاصش رو بدن.
مرد حسابی. رئیس جمهوری ناسلامتی. فرق هست بین انکار (درست یا غلط) هولوکاست و ارتباطش با فلسطینی ها!

ولش دیگه. حس اش نیست. بی خیال رئیس جمهور و مملکت و هولوکاست .بریم بابا کار زندگی داریم, شب شد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه ی تخمی

Posted by کت بالو on September 23rd, 2007

این مقاله خیلی بامزه بود اول صبحی.

ممکنه بشه از سلول های (حالا واسه این که بی تربیتی نباشه) بیضه ی آقایون به عنوان سلول های سازنده (stem cell) استفاده کرد و باقی سلول های مورد نیاز از جمله سلول های مغز و قلب رو به وجود آورد.

البته و صد البته پیشرفت های پزشکی و تئوری های پزشکی قابل تامل و جالب هستن و وقتی آدم فکر می کنه می بینه که اصولا راست می گن. و می مونه انگشت به دهن که چطور تاقبل از اون این ایده ی ..خمی به فکر کسی نرسیده بود.
وخاک به سرم, اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که از این به بعد باقی اعضای بدن هم ..خمی می شن!
بیخود نیست در شریعت مبین اسلام ارزش هر یک عدد ..خم آقایون بفهمی نفهمی بیشتر از ارزش یه بانوی کامله. بفرمایید. بعد از هزار و چهار صد سال تازه به ارزش حکیمانه و قدر و قیمت واقعی ..خم و حکمتش پی برده شد.
بنازم قدرت خدا رو…با این دنیای ..خمی …خمی اش!
—-

اول سوال رو بخونین. بدون این که تا پایین مقاله برین جواب بدین و بعد باقی مقاله رو بخونین.
سوال اینه:
به نظرتون چه سنی سن میانسالیه؟

این سوال رو اولین بار توی کلاس زبان, معلم زبانمون مطرح کرد. توی اون کلاس از دختر هجده ساله تا خانوم چهل و پنج ساله داشتیم. من اون زمان بیست سالم بود و جوابی که دادم سی و پنج سال بود. خانوم های سی و سه چهار ساله اعتراض کردن که سی و پنج سال میانسال نیست. جواب اونها به کل با من فرق داشت و به نظر من به کلی جواب عجیبی بود.
معلممون معما رو حل کرد. بیش از نود و نه درصد آدم ها (بنا به حدس من در اون محدوده ی سنی کودک تا شاید پنجاه سال)سنین میانسالی رو حدود پونزده سال بالاتر از سن خودشون تعیین می کنن!
بنابراین تعجب نکنین اگه سی و پنج ساله هستین و سن میانسالی رو پنجاه سال می دونین یا اگه بیست ساله هستین و سن میانسالی رو سی و پنج می دونین.

یادم میاد بچه که بودم حدود ده دوازده سال, فکر می کردم سی سالم که بشه خودم رو می کشم, چون بنا به اعتقاد اون زمانم در سی سالگی یواش یواش می رفتم به سمت پیری, و بیماری و بنابراین زندگی خودم و دیگران رو مشکل و نخواستنی می کردم.
حالا…تا سه ماه دیگه می شه سی و چهارسالم, و…تازه دنیا داره شروع می شه!!! و…مثل همیشه برای شصت سال آینده حد اقل برنامه دارم, .و خیال خودکشی هم ندارم.
اون رو به عهده ی عزرائیل عزیز می گذارم و ساعت های کاری و اولویت هاش. به هر حال اگه ملت گر و گر خودکشی کنن, این فرشته ی نازنین خدا شغلش رو از دست می ده و با توجه به این که هیچ ارگان دیگه ای فرشته ی مرگ استخدام نمی کنه, و این طفلک هم کارش خاصه و توی هیچ کار دیگه ای تخصص نداره, می شه ویلون و سیلون دم و دستگاه الهی و گاسم مجبور شه خدای نخواسته از شدت حس پوچی و درماندگی خودش خودکشی کنه! اینجور هم که از قوانین …خمی پروردگار پیداست, خیلی اطمینان ندارم فکری به حال قوانین بازنشستگی فرشته ها و مزایای دوره ی بیکاری شون کرده باشه.

به هر حال تمام اینها به من یاد دادن که زندگی به خودی خود یک حقیقت نیست. زندگی هیچ تعریف واحد منحصر به فردی نداره. دنیا هیچ شکل خاصی نداره و زندگی و دنیا از دیدگاه های مختلف متفاوتند. به عبارتی آدم ها هستن که هر کدوم بنا به دید خودشون زندگی و دنیا و حقایق رو تعریف می کنن و…مفهومی که از کسی توی رادیو شنیدم, حقیقت در دیدگاه بیننده هست که تعریف می شه وگرنه به خودی خود حقیقتی وجود نداره!
و عجیب این مفهوم پیچیده و در عین حال ساده است.

حالا….
یه نفر به من بگه سن میانسالی چند ساله؟
من…بنا به تعریف خودم در پونزده سال قبل, یه سال دیگه پا به سنین میانسالی می گذارم.
بنا به دیدگاه امروزم…گمانم چند سالی هست وارد مراحل پیری شده ام و چون گرم هستم, حالیم نیست!!!
….

سه سال و نه ماه بعد از ورود به مرحله ی سالخوردگی, و یه سال و سه ماه مونده به میانسالی و در آستانه ی فصلی دیگر از یک زندگی نوین, با اجازه مرخص می شم, به جای ملاقات با عزرائیل که عجالتا چهار سالی عقب افتاده, باید تشریف ببرم ورزش! دو ساعتی کاره خودش, مزاحم نشین..
عمری اگر باقی بود دوباره خدمت می رسم..زت زیاد….
——-

بعدا اضافه شده:
آقای احمدی نژاد دارن تشریف می برن نیویورک گویا, که در جمع دانشجویان دانشگاه کلمبیا سخنرانی کنن.
خدا به خیر بگذرونه. یه پرسش و پاسخ دوشنبه هست, یه سخنرانی سه شنبه گویا!
اینقدر دوبوری دوبوری می کنه که آخر سر…
ما که بخیل نیستیم. انشالله قشنگترین و سیاستمدارانه ترین و مستدل ترین بحث تاریخ و قرن رو ارائه بده. هم واسه ما خوبه هم واسه ی خودش هم واسه این هم ولایتی های معصوم به تنگ اومده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شکلات. سکس یا الکل!

Posted by کت بالو on September 21st, 2007

شکلات….

ولله خصوصیت های بسیار بسیار زنانه ام رو در کانادا کشف کردم.
بسیار مفتخرم به اطلاع همگان برسونم بنا به این مقاله در زن بودن من کوچکترین شکی نیست. تنها اختلاف من و تنها پله ای که تا نهایت هویت زنانه فاصله دارم عدم علاقه به خرید هست که متاسفانه هنوز نتونسته ام باهاش کنار بیام. خرید و قدم زدن توی مراکز خرید و مغازه ها برام عذاب الیمه!!!! گمونم بد نباشه تمرین های روزانه برای خرید بگذارم که این عادت رو در خودم تقویت کنم.

عاشق شکلات هستم. البته به الکل هم علاقه ی وافر دارم که تناقضی با زن بودن نداره. برای یه سفر آخر هفته بیش از پنج دست لباس بر می دارم. فکر می کنم باید پنج جفت کفش مشکی داشت (ندارم البته) و قس علیهذا…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

حس ملس

Posted by کت بالو on September 18th, 2007

شده در لحظه هایی احساس کنین تمام بدنتون رو یه حس خوشایند عمیق پر می کنه. امتداد ستون فقراتتون رو طی می کنه و تمام مغز و قلبتون رو مالامال می کنه و از رگهاتون جاری می شه توی تمام سلول های بدن!
گمانم ترجمه ی پزشکی اش بشه ترشح یه سری هورمون توسط سلسله ی اعصاب!!! یا گاسم انقباض عصبی.

خلاصه اسمش و دلیلش هر چی هست, باشه. مهم نیست. مهم اون حس بی نقص خوشرنگیه که تمام وجود آدم رو می گیره و تن آدم رو از بیرون و درون مور مور می کنه.

این چند مدت اخیر, این حس رو متناوب تر از قبل احساس می کنم. یه حس لذت عمیق با فراغبال, بی این که آرامش خیالت با هیچ ترس و ناآرامی ای تهدید بشه.
این حس در حالت های مختلف و حین انجام کارهای مختلف سراغم میاد.
بامزگیش به اینه که این حس رو وقت غذا خوردن -مثل نون و پنیر و نون و کره مربای دیشب- یا شکلات خوردن, یا شراب خوردن هم پیدا می کنم. چشم هام رو می بندم و چیزی که توی دهنم هست رو مزمزه می کنم و تمام وجودم(یک سلول هم جا نمی مونه) پر از این لذت عمیق می شه.
امروز سر کلاس هم این لذت متناوبا و متناوبا, لااقل شش هفت باری تمام وجودم و جسم و روحم رو دور زد.
……

نمی خوام این حس قشنگ رو به هیچ دلیلی از دست بدم. این مدت بیشتر از هر دوره ی دیگه ای از زندگیم سبکی و آسایش رو تجربه کرده ام. نمی خوام شانس تجربه ی مکرر این حس بدیع رو از دست بدم.
—-

الیزابت تایلور….

هنرپیشه ی معروف و پری روی هالیود رو عرض نمی کنم.ایشون رو هم خیر.ایشون رو هم خیر.
خیر. ایشون رو عرض می کنم.

از وجود این رمان نویس شهیر و توانا خبر نداشتم.
امروز رفتم سر کلاس “داستان کوتاه نویسی” و برای اولین بار در زندگیم فهمیدم که الیزابت تایلور اسم یه خانوم نویسنده هم هست. یه داستان کوتاهش رو خوندیم به نام “The Fist Death of Her Life” و نقد کردیم.

عناصر داستان کوتاه, نشانه ها و معانی شون.
این درس همون درسی هست که سال ها دنبالش می گشتم. بعد از اولین ناکامی علائقم در سن بیست سالگی وقتی فهمیدم هرگز دوباره به کلاس بازیگری و طراحی لباس نمی رم, تصمیم گرفتم بعد از سن شصت و پنج سالگی که بازنشسته شدم برم سراغ ادبیات, به صرف لذت بردن از ادبیات. در حال حاضر سی و دو سال از برنامه جلو هستم!!!!!!!و…آی کیف داره, آی کیف داره.
هفته ی پیش بعد از یه جلسه ی گنده ی کاری, با همکارها رفته بودیم شام بیرون. یکی شون سیگار بهم تعارف کرد, بهش گفتم یه ساله که سیگار نمی کشم. ازم پرسید هیچ وقت چیزی غیر از سیگار امتحان کرده ام. بهش گفتم نه, و هرگز دلم نخواسته امتحان کنم. گفت کسانی که امتحان کرده ان می گن لذتش خیلی زیاده! امروز سر کلاس یاد آقاهه افتاده بودم. نمی دونم لذت گراس یا باقی مخدرات چقدره. ولی شک دارم با لذت آرامش بخش طولانی مدت عمیقی که بی دغدغه به مدت دو ساعت و نیم مداوم سر این کلاس تجربه کردم برابری کنه.
…..

از نون و پنیر دیشب و شکلات دیروز صبح هم لذت بسیار عمیقی رو در گوشت و پوستم حس کردم. دارم فکر می کنم شاید بدن من واکنش افراطی به کل محرک های بسیار معمولی نشون می ده.

گمونم…به همون کمبود آهن مربوط باشه.
——

یه سری لینک و سایت و این حرف ها هم بود که از حرافی های بالا مهم تر و قابل بحث تر بود. منتها فعلا نشئه ی نشئه ام. می ترسم باقی بحث ها رو پیش بکشم, بپره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نقطه های زندگی

Posted by کت بالو on September 11th, 2007

نقاطی در زندگی آدم هست که آدم متوجه می شه تصمیم های درستی گرفته. می فهمه که خودش رو می شناخته و توانایی ها و تمایلات خودش رو می دونسته و بنا به توانایی ها و تمایلاتش بهترین تصمیم رو برای خودش گرفته. اعتماد به نفس پیدا می کنه. و قدم های بعدی رو راسخ تر و مصمم تر بر می داره.

نمی دونم تا این نقطه ی زندگی ام تند راه رفته ام یا کند. مهم هم نیست.
مهم اینه که می خوام با سرعتی که باهاش احساس راحتی می کنم توی مسیری که ازش لذت می برم و به سمت هدفی که توی رویاهام هست قدم بردارم.
—-

این آقاهه نود و دو سه سالشه. سال های سال بلاگ داشته و حالا وبلاگ داره. دوست دارم کل وبلاگش رو با آرشیو بخونم. دوست دارم زندگی رو از دیدگاه یه آدم نود ساله ببینم. آدمی که در مصاحبه ی تلویزیونی گفت: هر کس وقتی زمان رفتن نزدیک می شه می بینه که کارهای ناتمام زیادی داره.
من شصت سال دیگه فرصت دارم تا نود و سه ساله بشم و تنها راه پل زدن تا احساس نود و سه سالگی ارتباط برقرار کردن با کسی هست که داره این حس رو تجربه می کنه.
—-

آدم هایی هستن باهوش که بزرگترین هنرشون ناک اوت کردن طرف در دو سه ضربه ی مستقیم به اعتماد به نفس اش هست.
توی میتینگ امروز چنین کسی رو دیدم. نظرش درست بود و اصلا میتینگ برای رد و بدل کردن نظرات بود منتها روشی که آقاهه برای مطرح کردن نظرش انتخاب کرد -و البته برنده شد- در اصل اثبات خودش و کوبیدن طرف مقابل بود و نه بحث کردن در مورد یک نظر.
یادم می مونه برای مرتبه ای که خودم طرف مقابل چنین آدمی باشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار