آقاهه!

Posted by کت بالو on August 20th, 2007

چند هفته پیش ها می خواستم توی پارکینگ شرکتمون پارک کنم. یه جای پارک پیدا کردم. خواستم عقب عقب برم توش. دیدم از روبروم توی ردیف داره ماشین میاد. حساب کردم که راننده ی ماشینه عقل سلیم داره.بین پونزده تا بیست و پنج ثانیه صبر می کنه من پارک کنم و راهرو پاک بشه. بعد می ره دنبال جای پارک. داشتم پارک می کردم که دیدم خیر. آقاهه داره میاد! نصفه توی پارک بودم, ترمز کردم چون قطعا آقاهه خیال ترمز نداشت. آقاهه ازم رد شد. خواستم بقیه ی پارک رو بکنم. دیدم درست ایستاده مماس من و ترمز کرده. بنابراین کاملا آچ مز بودم. هر طور میرفتم می زدم بهش. نگاه کردم ببینم چرا نمی ره.دیدم یه ماشین توی راهرو از طرف روبروی آقاهه – یا به عبارتی پشت سر من- داشته می اومده. منتها خانومه عقلش رسیده متین و معقول و مودب ایستاده تا من پارک کنم و بعد رد بشه.
فکر کردم آقاهه قطعا یه کم به اندازه ی بیست سانت می ره جلو که من پارک کنم و کل مشکل حل بشه. اگه همون اول ایستاده بود سر جاش و رد نشده بود مماس من بایسته, قطعا و مسلما تا اون موقع نصفه ی دوم ماشین من هم رفته بود توی سوراخ و کل راهرو تمیز و پاک بود برای رد شدن هر دو تا ماشین ها. تازه, آهسته و با حوصله هم اگه جلو می رفت, می تونست با فاصله ی سه سانت از کنار ماشین خانومه رد بشه و قطعا من هم پارک می کردم.
منتها…آقاهه نه راهش رو کشید که یواشی از کنار خانومه رد شه و نه حتی از من بیست سانتی فاصله گرفت که من برم توی پارک. طی یه تصمیم غیر مترقبه(!!!) آقاهه دنده عقب اومد!!!گمونم برای این که دیده بود خانوم روبرویی ایستاده, و آقاهه به هر دلیلی عقلش نرسیده بود با اون شکلی که اون توی راهرو ایستاده نه من میتونستم پارک کنم و نتیجتا خانومه هم نمی تونسته رد شه.
دستم رو گذاشتم روی بوق. منتها آقاهه بدون این که ماشین به اون گندگی بنده رو ببینه و بدون این که به صدای بوق گوشخراش من توجه کنه گورومب زد به ماشین من!!!
من و خانومه و همکارم که توی ماشین من بود از شدت تعجب فقط بر و بر همدیگه رو نگاه می کردیم!

آقاهه بعدش کاری رو کرد که باید از همون اول می کرد. بیست سانت رفت جلو. من پارک کردم. خانومه رد شد. خودش هم رفت جلوتر و پارک کرد و…پیاده شد ببینه چه با ماشین من کرده!

همکارمون بود. بهش گفتم خسارت که بر آورد شد خبرش می کنم.

آقاهه بی برو برگرد به شدت باور نکردنی عجله داشت, اونقدر عجله داشت که گمونم به مدت لااقل چهل ثانیه وجود مغزش در جمجمه اش رو به کل فراموش کرده بود. متاسفانه در اون چهل ثانیه من نزدیکترین آدم در شعاع اون آقا بودم! با این که من و اون خانوم تمام سعی مون رو کردیم که معضل پارکینگ به سرعت حل شه, ولی آقاهه با سه حرکت بسیار اشتباه خیلی جالب, و هر سه حرکت از روی عجله ی خیلی خیلی زیادش, گالامب, تمام مساعی ما رو -که در جهت منافع خودش بود-, نقش بر آب کرد. تنها راهی که در اون زمان یه تصادف حتما و قطعا به وقوع می پیوست, انجام اون سه حرکت, دقیقا به همون شکل و به همون فواصل زمانی بود. هر جور دیگه ای, امکان نداشت تصادف بشه!!!! به عبارتی آقاهه یه تنه من و خانوم روبرویی رو کیش و مات کرد!!!!

حاضرم قسم بخورم آقاهه از خوش شانس ترین ملت روزگاره. اونطرف سپر ماشین من یه خراش کوچولو داشت و به هر حال برای تعمیرش باید کل سپر عوض می شد. پس خسارتی که آقاهه زده بود, خرج اضافی ایجاد نکرده بود. با توجه به این که همکارم هم بود همین رو بهش گفتم, با قید این که اگه قبلا طرف دیگه ی سپر آسیب ندیده بود, باید کل خسارت رو می داد.

دوشنبه ی هفته ی بعدش, صبح کله ی سحر آقاهه رو جلوی قهوه فروشی پایین شرکت دیدم. قهوه فروش به آقاهه گفت که دفتر آقاهه رو براش نگه داشته. با آقاهه -که حالا دیگه خوب می شناختمش- سلام و احوالپرسی کردم. گفت: کتبالو خانوم نمی دونی. این دفترم رو هفته ی قبل, جمعه شب اینجا جا گذاشتم, اونقدر که عجله داشتم. بعد هر کاری کردم یادم نیومد کجا جا گذاشتمش. چون یه بار دیگه هم این اتفاق افتاده بود و توی میتینگ جا گذاشته بودمش و یکی عوضی برش داشته بود,این بار برای کل تیم (چهل نفریم توی تیم تقریبا), ایمیل زدم ببینم کی دفترم رو دیده. بری بالا و ایمیل های جمعه شبت رو باز کنی ایمیل من رو می بینی. خلاصه ایمیلی که از من داری رو نمی خواد بخونی. راجع به همین دفتره که الان توی این قهوه فروشیه پیداش کردم!!!!!

ولله…دلم سوخت.
گمونم طفلک یا پرتی حواس داره یا تکرر و بی اختیاری ادرار!!!

غیر از اینها دلیلی نمی بینم یه نفر اینقدر پریشون حواس و دستپاچه باشه!

خدا شفاش بده.
خدا همگی شما رو از خطر انسان های پریشون حواس مکرر الادرار مصون و محفوظ بداره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نوستالژیا!!!

Posted by کت بالو on August 19th, 2007

این از بامزه ترین کلیپ هایی بود که دیدم…

حس نوستالژی ام گاهی وقت ها بد جوری گل می کنه. 🙂عاشقشم.

عاشق این هم هستم ولله!!!
حرف های قشنگی می زنن مسئولین مملکتی!

“شکنجه نکرده ایم که بفهمید شکنجه یعنی چه”!
شاهکارند. شاهکار. بنده ی شرمنده از همه شاهکارتر!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اخبار

Posted by کت بالو on August 18th, 2007

دختر آقا جورجی نامزد شد. ایناهاش. جنا بوش.
—-

الهه در گذشت. روحش شاد.
همکاری اش با مجاهدین رو دوست نداشتم. اما صدای بسیار زیبایی داشت و…آهنگ رسوای زمانه منم رو اغلب اوقات توی مهمونی هامون می خوندیم.
روح هر کسی که دل مردم رو شاد می کنه, شاد.
—-

لذت بخشه دقیقا کاری رو بکنی (و توش راحت باشی) که سه ماه پیش یکی نشست و بهت گفت نمی تونی انجامش بدی!
هر بار یادش می افتم. هر بار میگم گرچه برای اون آدم احترام قایل بودم و هنوز هم هستم و بهش حتی مدیونم, اما چطور و چرا اینقدر در اشتباه بود.
فکر می کنم یه چیزی در اون زمان و مکان خاص ایراد داشت.

چیزی که هیجان انگیز بود و هنوز هم هست, اینه که هر روز, هر ساعت دارم یاد می گیرم و یاد می گیرم و مهم تر از اون از آموخته هام استفاده می کنم و این…
یعنی لذت عمیق در زندگی. لذت خیلی عمیق.
—-

بعضی اخبار, یا شاید واقعیت ها پدر من رو در میارن. تا ساعت ها یا روزها فکرم رو مشغول می کنن. گاهی وقت ها روی تمام زندگی ام و جهت گیری اش برای سال ها تاثیر می گذارن.

این پسرک بیست و دو ساله ی افغان و سرگذشتش عجیب بودند. نکات داستان اصلی آزار دهنده هستن. حق پسر بعد از سال ها کار به راحتی پایمال می شه, دختر ها قیمت دارن و سرمایه ی خانواده به شمار میان و زمان ازدواج در اصل به فروش می رن, نوجوان ها از سنین بسیار پایین به جای آموزش مجبور به کار کردن می شن. نکته ی جانبی داستان هم این واقعیت هست که در زندان یا هر محیط صرفا و کاملا مردانه -حتی مدارس پسرانه- خیلی اوقات کسی هست که به جبر یا اختیار یا بنا به شرایط مفعول جمع می شه و این اتفاق می تونه در رشد جنسی و شخصیتی اش تاثیر بسیار عمیقی داشته باشه

این که زندگی ها, و آدم ها اینطور تلف می شند, این که اینقدر حوادث نامطلوب و نابسامانی در دنیا هست بهم اضطراب شدید می ده. یه جور حال تهوع خفیف. آدم ها…گاهی “بیچاره” هستن. “بی چاره” یعنی…رحمان.

اینجوری می ترسم. خیلی می ترسم. از این حس که به راحتی می تونستم توی اون دسته قرار بگیرم می ترسم. از این که نکنه توی اون دسته هستم و خودم نمی فهمم می ترسم. از این که اونقدر قدرت نداشته باشم که نه بی عدالتی روا بدارم و نه قربانی بی عدالتی باشم می ترسم.

بعضی اخبار من رو به شدت مضطرب می کنن. بعضی هاشون من رو تحت تاثیر قرار می دن و بعضی هاشون من رو به شدت می ترسونن.
—-

خلاصه…این می شه که می رم سراغ اخبار ناز ناز گل گلی.
عاشق اخبار اقتصادی هستم. بورس سوار موشک شد و رفت آسمون هفتم, یا موشکش سقوط کرد…وووووووررررری سهام با کون مبارک خورد زمین. این شرکته گوروج گوروج مخ ملاجش ترک برداشت. اون یکی, مدیر عاملش خدا میلیون دلار پاداش گرفت.
اخبار آدم معروف ها بگیر نگیر داره. بعضی هاش بامزه است. بعضی هاش نامربوط. مثلا این که کامرون دیاز با کی قرار می گذاره و می ره سانفرانسیسکو, یا حتی براد خان و آنجلینا خانوم شکرآب هستن یا حکم لیلی و مجنون رو دارن, حوصله ام رو سر می برن. ولی مثلا عاشق اخباری از این دست هستم. نه باید ملاجت رو به کار بندازی, و نه حوصله ات رو سر می برن.
—-
خلاصه…
زندگی اینجورش خوبه که هی هی فکر کنی و با خودت بیشتر آشنا بشی و خودت رو درک کنی و یاد بگیری و استفاده کنی و کیف کنی و عاشق زندگی باشی و به هر حال…خوب یا سخت بدونی که زندگی تو هست و ارزش داره چون مال تو هست.
یک کلام…می خوام برای خودم زحمت بکشم و هر لحظه بگم…من نتیجه ی زحمتی هستم که برای خودم کشیدم و از حاصل دسترنجم کیف دنیا رو بکنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 14th, 2007

تحویل یه مقاله تا چهارشنبه, یه امتحان, و پشت بندش دو تا کار که برای پنج شنبه و جمعه غروب گذاشته بودم و شنبه هم آزمایش خون -جهت چک آپ سالیانه-, که تمام طول هفته خودم رو براش آماده کرده بودم و پشت بندش دو تا کار بانکی عقب افتاده که شنبه عصری انجام شدن, مهلت واسه آپدیت شدن این صفحه نگذاشتن.

این ترم اگه پاس بشه, ترم بعدی درس “داستان کوتاه نویسی” بر می دارم.
—-

این سه چهار شبه همه اش کابوس بی سر و ته می بینم! واسه چی؟ خدا عالمه.
قبلی ها رو یادم رفته. دیشبی دو تا سگ گنده بودن. من روی بالکن خونه ی ایرانمون ایستاده بودم. دو تا سگ ها روی پشت بوم خونه روبرویی. با این که سگ های خیلی خیلی بزرگی بودن و دندون هاشون رو نشون می دادن, من به دلیل فاصله احساس امنیت می کردم, تا وقتی که یکی از سگ ها قلاده ی اون یکی رو گرفت و از سر پشت بوم آویزونش کرد و شروع کرد تاب دادنش به سمت من. به نظرم اومد سگه که آویزونه قطعا مرده و نباید از این که به بالکن ما می رسه نگران باشم. ولی از اونجا که سگه فوق العاده بزرگ و و حشتناک بود و دندون هاش رو نشون میداد و داشت به بالکن خونه ی ما می رسید و در عین حال در حال جون کندن بود وحشت کردم و بد فرم از خواب پریدم.
دو سه شب قبلی هم باز از شدت ترس از خواب پریده بودم. خواب های قبلی رو دقیق یادم نمیاد ولی.
—-

ژولیت و جی مین رو دیدم جمعه شبی. حال همه رو ازشون پرسیدم. آلن بچه ی سومش دنیا اومده.
فکر میکردم اسم بچه ی سوم باید بشه سونگتایی. دو تای اولی بودن “اونگتایی” و “دونگتایی”! ولی اسم این یکی شده نایدان (یا یه چیزی شبیه این. اسم باید چینی باشه).
مارک بچه ی اولش دنیا اومده.
مارتین یا ایوانا و آدام هنوز خونه ی مامانش اینهاست و اسباب کشی نکرده.
باقی خلق خدا هم کمابیش خوبن و دعاگو.
فقط…جیمز یه اخلاق بد و عجیبی پیدا کرده که نگو!

ولله مرتبه ی قبل که از کارن حالش رو پرسیدم گفت عجیب غریب شده! گفت کارن رو دم آسانسور ها دیده. نگاه نگاه کرده و گفته “کارن…سلام” و بعد شروع کرده به فکر کردن بی این که دنباله ی حرف رو ادامه بده. کارن که فکر کرده جیمز می خواد بهش چیزی بگه, وقتی انسور اومده سوار نشده و آسانسور رفته. کارن هم منتظر بوده ببینه جیمز چی می گه. جیمز هم گفته:” می دونی کارن. خیلی عجیبه. من همیشه تو رو توی راهرو می بینم!!!” بعد کارن گفته: “خوب…!!!” و بعد جیمز گفته:” هیچی…به نظرم عجیبه که تو رو توی راهرو می بینم. به نظرت عجیب نیست!!!”.
و کارن به من گفت که یقین کرده جیمز یه کمی خل و چل شده. حق هم داره. کارن و جیمز یه ردیف با هم فاصله دارن. هر دو ردیف هم به یه راهرو می رسن. هر کسی هم مجبوره برای رفتن از سر میزش به هر جای دیگه از همون راهرو استفاده کنه -مگه این که گلاب به روتون سر میزش توی لگن جیش کنه و شبانه روزی روی صندلی اش بیتوته کنه!

ولله…خود من هم بعد از مدتی که خواستم ایمیل بفرستم و یه پیغام کوتاه خداحافظی بفرستم که بی ادبی نکرده باشم, آدرس ایمیل رو از کارن خواستم که برام از جیمز بگیره. برای جیمز ایمیل خداحافظی زدم و عذرخواهی کردم
که به دلیل این که کارها هول هولکی شد و آدرس ایمیل اش رو هم نداشتم نشد زودتر ایمیل بفرستم و خداحافظی کنم. اون هم جواب داده که می تونستم لیست آدرسم رو با لیست آدرس یاهو سینکرونایز کنم! جواب دادم برای مرتبه ی بعد حتما این کار رو می کنم! و…آدم که کف دستش رو بو نکرده!!!!
تازه دیگه بهش نگفتم اگه توصیه ی خودش نبود که پیشنهاد کار قبلی رو توی یه تیم دیگه قبول نکنم, حالا لا اقلش این بود که داشتم توی همون دپارتمان کار می کردم! خلاصه…عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

از ژولیت و جی مین هم حال همه رو پرسیدم. اینطور که پیداست همه خوب هستن, غیر از جیمز. ژولیت می گفت جیمز به شدت آدم ناخوشایندی شده و ژولیت دلش نمی خواد باهاش حرف بزنه. چون کاملا عوض شده! بنابراین ژولیت گفت که به نظر میاد جیمز به غیر از رفتار ناخوشایندعجیبش, حالش بد نباشه.

هفته ی پیش یه ایمیل از جیمز گرفتم که دعوت کرده بود برای مهمونی کباب پزون حیاط پشتی خونه شون. ژولیت و جی مین گفتن قطعا نمی رن. گمونم…پس من هم نمی رم! هیچ خوش ندارم تنها آدم تیم باشم بین یه جمع غریبه که اغلب, سالانه به اون مهمونی دعوت می شن.
جیمز…هممممم…اون موقعی که من می شناختمش جزو خوشایندترین آدم های دنیا بود. حیفی که اینطوری عوض شد. خیلی حیف…
—-

خوب…ورزش -نه فقط دستگرمی- رو دوباره شروع کردم. این مدت که به خودم قول داده بودم, در حد شنای هفتگی و پیاده روی به قولم وفادار موندم. ورزش به فرم قبلی رو از اول این هفته شروع کردم.
بار اول که رفتم دیگه نتونستم روی ترد میل بدوم و فقط راه رفتم. وقتی هم برای باقی ورزش ها رفتم به تناوب سرگیجه گرفتم. ولی…بیش از حد خوشایند بود.
—-

دلم بیشتر از هر چی برای کلاس های رقص تنگ شده! حیفی که یهو همه شون باهم قطع شدن.
—-

دهه!!! فیلم جراحی breast augmentation آنا نیکول خانوم موجود شده بوده!!

اینجور که پیداست دکتره با اجازه ی صاحب عمل (!!) از عمل جراحی فیلمبرداری می کنه و تا وقتی طرف زنده است فیلم رو به کسی نشون نمی ده. یارو هم که زنده نبود, جراحه هر کاری خواست با فیلم می کنه!!!

هممم…ویدیوی عمل جراحی رو ولش کن. دست مریزاد آقای دکتر با عمل جراحی و شاهکاری که آفرید. هم واسه خودش نون شد, هم واسه آنا نیکول خانوم, و هم…
نوش جون همگی. این رو می گن کار خیر!!!

خانوم های محترم, حواستون باشه.همه هم به خوش اقبالی آنا نیکول خانوم نیستن. تمام جراح ها هم به خوبی این جراحه نیستن.
یکی از فک و فامیل ما توی ایران همین عمل جراحی آنا نیکول خانوم رو انجام داد.
اولش یه خط کوچولو زیر سینه اش افتاد. بعدش اون کیسه هه توی سینه اش باز شد! بعدش هم رفت برای ترمیم. یه مدت که از ترمیم گذشت, حالا سینه اش داره دو طبقه می شه!!!!
—-

این برنج های قهوه ای چرا نمی پزند!؟؟؟
—-

یه سری باتری های تلفن های نوکیا داغ می کنن. اگه احیانا یکی اش رو دارین برین مغازه ی نوکیا فروشی, عوضش کنین. اولش نیگا کنین ببینین اصلا کدوم مدلش رو دارین. بعد.
—-

و دست آخر…یه آهنگ از این جغجغه ها که عاشقشونم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

باغچه بیمار است…

Posted by کت بالو on August 6th, 2007

و دقیقا موضوع سر همینه.
چرا باید در کشوری -اسما جمهوری- با قوانین -اسما اسلامی- با ملتی “غیور”, با ارزشهای “والای اسلامی”, که برای ارزش های انسانی احترام قایل هست, و ایضا نه در بحران است و نه در حال جنگ داخلی هست و نه جنگ خارجی, از شصت و سه میلیون نفر جمعیت یکصد و چهل و هشت نفر مستوجب مجازات اعدام شناخته می شند, و این مجازات در ملا عام به اجرا در میاد, و کسی عمق فاجعه رو نمی بینه!

یعنی یا در ایران بیش از هر کشور دیگه ای فساد اخلاق و تجاوز به عنف وجود داره -که در درجه ی نخست شکست قوانین اسلامی یا دولت جمهوری اسلامی ست- یا در ایران قوانین با تمام کشورهای دنیا متفاوت است -یعنی تمام مممالک دنیا قوانینشان می لنگد و ایران خیر- یا در ایران از روی معده -و نه به دنبال محاکمه و رای هیات قضات- حکم صادر می شود.

نظرات یک روانشناس در مورد ترویج خشونت در جامعه جالب بود.

شاید این اطلاعات جالب باشد:
آخرین اعدام در کشور کاستاریکا در سال 1859 اتفاق افتاد. در استرالیا در سال 1967, در برزیل در سال 1855, در ترکیه در سال 1984, فرانسه 1977, بلژیک سال های 1863 و 1950, در عربستان سعودی و پاکستان در سال 2005, در لیختن اشتاین در سال 1785, و در کانادا در سال 1962.
یک نگاه کلی نشون می ده که در کشورهای اروپایی در قرن بیست و یکم تقریبا مجازات اعدام وجود نداشته, در حالی که در کشورهای آسیایی و خاور میانه آخرین تاریخ های اعدام اغلب به قرن بیست و یکم بر می گرده.

جالب تر از همه آمریکای جنایتکار است. تنها کشور از بین سی و هفت کشور در کل قاره ی آمریکاست که در سال 2007 مجازات اعدام داشته, و به غیر از کوبا و جاماییکا (سال 2003) تنها کشور در قاره ی وسیع آمریکاست که در قرن بیست و یکم مجازات اعدام رو در کشور انجام داده!!

یک جای کار ایراد داره. خشونت های جمعی و این همه جرم و جنایت و بدتر از اون, خشونت, در یک کشور, نشان دهنده ی بیماری های بسیار جدی و قابل تعمق در فرهنگ و جامعه است. من فکر نمی کنم اعدام های فردی و جمعی درمان بیماری های حاد و مزمن یک فرهنگ و یک ملت باشد.
یک چیزی مسموم است. یک چیزی کثیف است, لجن. یک چیزی مردم را آزار می دهد. یک خشونت ناشناخته…خصومت های بی دلیل…ترس, ارعاب, خفقان, تجاوز به عنف, آدمکشی, خودکشی, دارزدن ها و سنگسار های جمعی…

جهنم است آنجا…لجن زار…یا اسفل سافلین؟ ضحاکند اینها, یهودا یا ابلیس؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 1st, 2007

به مدت سه هفته به خاطر یه اشتباه لپی منتظر یه کتاب بودم که برام بفرستن به یکی از شعبات کتابخونه ای که می رم. ماحصل مطلب این که شعبه ی کتابخونه رو اشتباه می رفتم!
به هر حال امروز داشتم برای تکمیل مقاله ام روی اینترنت دنبال تاریخ انتشار و ویرایش کتاب می گشتم. دیدم بانک کانادا نسخه ی کامل آخرین ویرایش کتاب رو مجانی روی اینترنت ارایه می کنه!!!

اگه می خواین مقاله ی تحقیقی بنویسین و آخر سر باید لیست مراجعتون رو فهرست کنین و این کار مثل من براتون جگر سوراخ کنه این لینک رو نگاه کنین. اطلاعات رو وارد می کنین. خودش به طور خودکار واسه تون مراجع رو با فرمت درست فهرست می کنه. شما فقط کپی می کنین و می چسبونین.

هان…بفرمایید. اگه می خواین بدونین در سال های اخیر چی باعث می شه بانوان و آقایون در سنین مختلف برن به طرف همدیگه این مقاله رو یه نگاه بندازین.
من هیچ وقت به اون رده بندی ونوسی و مریخی اعتقادی نداشتم. هیچ وقت نتونستم تشخیص بدم به دلیل این بود که دوستش نداشتم یا به دلیل این بود که راست راستی با منطقم و تجربیاتم جور در نمی اومد. این مقاله در تایید ترجیح و عقیده ی منه که جریان ونوسی و مریخی اونقدری که عامه پسند هست واقعی نیست.
دلایل رو نگاه کنین. بامزه است.
اون ده تا دلیل اولی ها خیلی اعجاب انگیز نیستن. کمابیش دلایل همه ی خلق خدا برای ایجاد ارتباط با یه پارتنر -نه لزوما جنس مخالف- همین ده تا هستن.
پنج تا دلیل آخری ها رو که خوندم کلی تعجب کردم!
انتقال بیماری مسری جنسی به طرف مقابل!!! و…بامزه تر از همه: گرفتن شغل!!!!

حالا…فکر که می کنم می بینم خداییش در اغلب موارد دلیل نمی خواد. خودش دلیله!

آخرین نتیجه ای که دیشب بهش رسیدم. یه فرشته در شب می تونه به کله ی یه فیل شبیه باشه! یا بهتر از اون سایه ی فرشته و سایه ی کله ی فیل عین هم می مونن.

یه مجسمه ی چوبی یه فرشته روی میز کنار اتاق هست با دو تا بال و دست هایی که در امتداد بدنش به طرف پایین اومده ان و جلوی ران هاش به هم گره خورده ان و یه دامن نسبتا پفی بلند (راستی چرا فرشته های خدا هیچ وقت مینی ژوپ نمی پوشن. غیر از تینکر بل توی داستان پیتر پان که اون هم همچین فرشته ی فرشته نیست. گمون نمی کنم دلم بخواد فرشته بشم!) و یه کله ی -نسبت به تنش- بزرگ. دیشب توی خواب و بیداری داشتم فکر می کردم این مجسمه ی کله ی فیل از کجا پیداش شده!
دو تا بال فرشته خانوم عین دو تا گوش آقا فیله بودن. دستهای فرشته خانوم که از کنار تنه اش -که عینهو کله ی آقا فیله بود- شروع می شدن تا جلوی رونهاش به هم گره بخورن عین خرطوم آقا فیله بودن و دامن فرشته خانوم عینهو گردن آقافیله بود که از پشت کله شروع شده باشه!

و بدین سان فرشته خانوم های چوبی که بال داشته باشن و دامنشون بلند باشه و دستهاشون رو گره کرده باشن می شن عینهو کله ی آقا فیلها.

چقدر فیگور این خانوم زیباست….
زاویه ی دستها و زانوها و پاهاش و حالتی که دستش رو نگه داشته و کشیدگی پاها و بدنش ذره ای از اونچه که تیوری زیبایی شناسی می گه عدول نمی کنن…

واقعا زیباست….یک زیبایی عمیق و کلاسیک و اصیل, نه پیش پا افتاده…. می شه ساعت ها نگاه کرد و لذت برد.

نگاه نکنین اگه بعد از مطالب بالا دنبال مزه ی تلخ تلخ تلخ نیستین.

کجاست اینجا؟ جهنم؟…لجنزار؟…اسفل سافلین؟…یهوداست این؟…ضحاک؟…ابلیس؟

“در هشت ماه گذشته، ۱۴۸ نفر در ايران اعدام شده اند که اغلب این اعدام ها با طناب دار و در ملاء عام صورت گرفته است.”

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اقبال

Posted by کت بالو on July 29th, 2007

وقتی یه آدم …س مشنگ چکش بر می داره و می زنه به …خمش می شه حکایت کتبالو.
موضوع مقاله ی تحقیقی رو انتخاب کرده ام اثرات بالا رفتن قیمت دلار کانادا که البته حالا شک دارم باید عنوانش باشه اثرات بالا رفتن قیمت دلار کانادا یا اثرات پایین اومدن قیمت دلار آمریکا!!!
می خواستم روی مباحث جدید کار کنم و مجبور شم یه عالمه مقاله بخونم. مجبور اگه نمی شدم امکان نداشت با این … گشاد بشینم و چیز میز بخونم.

به هر حال…مقاله ای که می شد در مورد مثلا اثرات کمبود شنبلیله توی آش بادمجون یا حتی قشنگتر از اون اثرات کمبود گوشت روی بدن انسان باشه و نیازی به یادگیری لغت جدید و نیازی به تحقیقات وسیع و دامنه دار نداشته باشه و سر تا تهش توی یکی دو روز جمع و جور بشه فعلا کلی از وقت من رو گرفته.

منتها اصلا از همون اصل و اساس, گرفتن این سری درس ها یه جورایی چکش زدن به ..خمک مبارکه ی خودمون بود.

ترم دیگه اگه این درس پاس بشه یه درس بر می دارم برای نوشتن داستان کوتاه و یه درس دیگه برای نوشتن مدارک تکنیکال. گمونم دومیه رو خود شرکتمون ارایه کنه.
عشق زبانشناسی من رو کشته.

کاش وقت و پول داشتم برای انجام و یاد گرفتن تمام کارهایی که دوست دارم.

برای جمیعا جمیعای دوستان باور نکردنی بود. دیروز به جای این که برم ساحل دریا و آبتنی کنم و حموم آفتاب بگیرم رفتم فقط خوندم و نوشتم.

گل آقا رو که با برو بکس فرستادم تازه خیالم از اون طرف راحت شد و با فراغبال نشستم سر کار و زندگی خودم.

ماری لنوکس فعلا دنبال در باغ اسرار آمیز می گرده.

فال تاروت دست نخورده مونده.

انشالله سری کلاس های رقص از پاییز شروع می شن.

قول داده ام به خودم از همین امروز شده روزی یه ربع حتما ورزش کنم. از یه هفته قبل از مسافرتم ول شده وسط زمین و هوا. بد جور حس بدی دارم.

دنبال کار دوم یا کار داوطلبانه می گردم.
گل آقامون اگه راضی بشه بهتر و تفریحی تر و بی دردسر تر ازهمه همون رمالیه با ورق های تاروت!!!!!!
هم فال است و هم تماشا!!!!

گمونم بخوام برم استریپ تیز هم کنم گل آقامون اونقدر عکس العمل نشون نده که اگه بخوام برم کار طالع بینی کنم. کلا این شوهره با رمالی میونه ای نداره بدبختی!

خلاصه اش….می خوام زندگی کنم. کلا…آدم ها به دنیا میان که زندگی کنن. برای مردگی تا بی نهایت دنیا تا ابد فرصت هست.

خاک به سرم. هنوز عینهو پیرمردها عاشق اخبار و روزنامه و رقص لختکی عربی جمیله و آفتم !!!

می خواین بیشتر در مورد آواتار ها و زندگی دوم یاد بگیرین؟
بفرمایید. ثبت نام کنین!!!!!!
عجب بابا!

یه گوشه ی فکرم اینجاست. یه گوشه اش اینجا. یه گوشه اش…
چی می شد همه ی آدم ها حداقل به اندازه ی من خوشبخت بودن؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه داستان قدیمی

Posted by کت بالو on July 27th, 2007

عین خر کیفورم.

کتاب داستانی که بار اول کلاس سوم ابتدایی خونده بودم رو دستم گرفته ام و دوباره دارم می خونم.

دخترک توی داستان چقدر باهوش بوده! بعد از بیست و اندی سال که دوباره کتاب رو خوندم به نظرم رسید.
و…اسم مترجم کتاب رو یادم نمیاد. هرکی بوده کتاب رو قشنگ ترجمه کرده بوده, همون صد سال پیش.

کتاب رو توی کتابخونه ی بابابزرگم که اولش مال شوهر عمه ی مامانم بوده پیدا کرده بودم. چاپ ترجمه اش به دهه ی سی و چهل شمسی بر می گشت.

گمونم یه بار هم این اواخر فیلمش رو نشون دادن.
معمولا کتاب رو که می خونی دیگه فیلم اونقدری به دلت نمی شینه. گمونم دلیلش این باشه که هر کس با خوندن کتاب یه تصویری توی ذهنش می سازه که برای ذهن خودش بهترین تصویره و نکاتی اش رو برجسته می کنه که براش مهم ترین بودن. فیلم توسط یه نفر دیگه به تصویر در میاد. بنابراین با ایده آل آدم متفاوته. وقایعی از داستان هم برجسته می شن که لزوما همون وقایع برگزیده ی خود آدم نیستن.

خلاصه فیلم های هری پاتر و این کتابه و شوهر آهو خانم و کد داوینچی بد جوری توی ذوقم خوردن. تصویر توی ذهن خودم کامل تر و قشنگ تر بود.

همین دیگه.

هان…اسم کتابه؟ 🙂 بفرمایید, باغ اسرار آمیز!

خلاصه…به خدمتتون عرض شود که در حال حاضر دارم دوست داشتنی ترین لحظه های عمرم رو سپری می کنم.
—-

گاهی تعجب می کنم چطور و چقدر در طول زمان عوض می شم و چطور اینقدر در ته ته وجودم اینقدر در طول زمان ثابت می مونم.
کاش خودم رو می شناختم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on July 26th, 2007

ولله به گمانم از بزرگترین مشکلات من توی دنیا اینه که ملت کارهایی که من خوشم نمیاد رو انجام می دن, و بدبختی, اصلا هم از این موضوع احساس ناراحتی نمی کنن!!!
نمی فهمم ملت چه وقت می خوان بفهمن باید به میل من زندگی و رفتار کنن!؟

یه نمونه اش: اخبار رادیو می گفت که از آخرین قربانیان قطع بودجه ی شهر, کتابخونه ها هستن. یه سری از کتابخونه ها تا آخر تابستون بسته می شن و یه سری دیگه شون سفارشات قبلی رو کنسل کرده ان.

من اگه بخوام تصمیم بگیرم پول مالیاتی که می دم کجا بره, صدهزار بار ترجیح می دم توی کتابخونه خرج بشه تا محض دل آقا جورجی, بره بشه توپ و تانک و بخوره توی ملاج ملت عراق و افغانستان!

بیانسه خانوم کله پا شده! ایناهاش.

با توجه به این که هر موجودی که روی پاهاش راه می ره ممکنه در هر لحظه ای کله پا بشه, و با توجه به این که ملت لزوما به خوشایند کسی رفتار نمی کنن, دو تا موضوع رو ملتفت نمی شم:
1) واسه چی بیانسه خانوم قسم و آیه داده که کسی ویدیو رو روی اینترنت نفرسته؟
2) واسه چی کله پا شدن بیانسه خانوم این همه سر و صدا کرده؟

به گمانم مشکل از چپرو شدن بیانسه خانوم نبوده. مشکل از قسم و آیه دادن بیانسه خانوم بوده که کسی ویدیو رو روی اینترنت نفرسته!

ملت مشنگن.
من هم یکی شون.

باحال…به این خانوم روسه که همکلاسی کلاس زبانمه می گم رفتم مسکو. می گه خودش مال مسکو هست ولی امکان نداره دوباره پاش رو بگذاره مسکو! می گه شهر قدیمی و کهنه است و مردمش رو هم دوست نداره!!!
به رابرت همکارم که دوست دختر اوکراینی داره می گم برو روسیه رو ببین. من از سن پطرزبورگ خوشم اومد ولی مسکو هم بدکی نیست. امروز اومده سر میزم و می گه به دوست دخترش گفته سال دیگه برن مسکو و سن پطرزبورگ و اوکراین. دوست دخترش هم بهش گفته اگه دوست داری تنها برو. من نمیام!!!!

جریان دقیقا چیه؟!!!
ولله…خدمتتون عرض شود اونجا “البته ما رو کشتن!”

آخرین بار و برای همیشه…اثبات شد و همینطور پشت سر هم می شود: شهر مسکو شهری ست تک منظوره. منتها برای اون تک منظور شاهکاره.

از زور خستگی دارم نفله می شم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ادبیات!!!!

Posted by کت بالو on July 25th, 2007

هیچ شکی ندارم که ادبیات مردانه با ادبیات زنانه متفاوت است.

دیروز گل اقا توی لیست ایمیلی که من برای دو تا دوست دخترم زده بودم , بود و ایمیل های رد و بدل شده رو می دید. امروز می گه شما دخترها چرا اینقدر لوسین!!!! می گم واسه چی؟ می گه چرا اینقدر قربون صدقه ی هم می رین توی ایمیل ها؟ می گه دوست من که برام ایمیل می فرسته ایمیل رو با “سلام, کچل شکم گنده ی دماغ دراز” شروع می کنه. تازه این زمانی هست که بخواد مودب باشه. شماها چرا ایمیل رو با قربونت برم و جیگرم و نازم و اینها شروع می کنین؟!!

ولله در این که من تمام مدت قربون همه می رم شکی نیست. اصولا مدل حرف زدنم اینطوریه و معمولا هم راستی راستی با ملتی حرف می زنم که ازشون خوشم میاد و بنابراین برام خیلی خیلی راحته که قربونشون برم!!!دوستام هم معمولا قشنگ حرف می زنن. منتها داشتم فکر می کردم اگه نحوه ی بیان کردنم متفاوت بشه, مثلا ایمیل رو بفرستم به دوستم و به جای “hi honey” براش بنویسم “سلام دختره ی دماغ دراز لب بادمجونی چشم نخودچی!!!” یا مثلا “سلام زنکه ی کون گنده ی دماغ کوفته ای”!!! حتی تصورش رو نمی تونم بکنم که چه فکری می کنه یا ناراحت می شه یا چه می دونم, خودم چه احساسی پیدا می کنم!
اینها همه هیچی نیست. از اون تصور نکردنی تر و بدتر و ناموسی تر وقتیه که آقا رضا(مثلا) واسه گل آقامون ایمیل بزنه و اولش نوشته باشه:
missed you sooooooo much sweetie!!!!!!! mwaaaaaahhhh!!!!!!

خلاصه…کلا و اساسا حداقل در این سده ی عزیز, ادبیات آقایون با ادبیات بانوان بسیار متفاوت است.

به خدمتتون عرض شود که در روسیه لحظه به لحظه بیشتر به تاریخ و زبان و مطالعه ی فرهنگ روسی علاقمند می شدم. فکر می کردم تورنتو که بیام حتما مطالعه ی تاریخ روسیه رو شروع کنم.
خوب…فکر می کنین وقتی رسیدم تورنتو اولین کتابی که دستم گرفتم چی بود؟ تاریخ پوشکینی؟ ادبیات گورکینی؟ اساس ماتریالیسم دیالکتیک؟ مقابله ی لنین و استالین؟ قتل تزار به دست کاترین کبیر؟مبانی و فروپاشی کمونیسم؟
خیر….اولین کتاب, کتاب فال تاروت بود!!!

اصولا “اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیانش بد است!”

خلاصه از همین امروز بساط فال تاروت به راه است. ستاره ای, رنگین کمان, سی و شش تایی, پنجاه و چهار تایی. کارت های اصلی و فرعی. پیشگویی جهت هفته ی آینده. ماه آینده, سال آینده, عشقی, کاری, احساسی….
دنبال کار دوم می گشتم, گمانم شغل دوم برای آخر هفته هام رو پیدا کردم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار