شهر فرنگ

Posted by کت بالو on July 23rd, 2007

نوشته ی پایین یه کمی خارج از محدوده است. viewer discretion is advised!
…..

خوب..به خدمت همگی عرض شود که به بلاد روسیه, مسکو و سنت پطرزبورق سفر کردیم. چکیده ی سفر بدین شرح است:

مسکو شهری است تک منظوره. ایده آل است برای خانوم بازی!!! اصولا بانوان پری پیکر ماه منظر این شهر نه چندان زیبا, چندان که تشنه ی جنس مرد هستند تشنه ی آب و غذا و هوا نیستند! خلاصه هنگامه ای است. تضمین صد در صد که به هر مذکری نه یکی, نه دو تا, که بنا به قوت کمر آقای محترم تا ده بیست تایی در شب می رسد. آن هم نه این که نیازی باشد دنبالش جای خاصی بروند. خیر. آنچه ما به دو چشم خودمان دیدیم بانوان و دوشیزگان بلوند بلند ماه سیما هر جنس مذکری را می قاپند و به زور با خود می برند!
همین بس که به اتاق هتل ما تلفن زدند که برای گل اقا -که بنده صحیح و سالم کنارشان ایستاده بودم- دختر بفرستند!!!!
به هر حال…بهشت است برای اقایان محترم هیز خانوم باز!
توصیه ی اکید است به آقایان که انواع قرص و اسپری و داروهای قوت دهنده ی ذکر محترم شریف را همراه داشته باشند. تکرار می کنم, تا قوت در کمر آقای محترم باشد از حیث تعدد و تنوع دوشیزگان ریز و درشت در مضیقه نخواهند بود.
بیشترین تعداد آقایان را تجار محترم (!!) ایرانی تشکیل می دادند.
اگر بخواهند همسر عقدی یا صیغه یا متعه ی روس هم اختیار فرمایند از همه شکل و همه رنگ و همه نوعش به وفور یافت می شود. خانوم راهنمای تور ما -آناستازیا خانوم- که یک خانوم بلوند (انصافا نه چندان زیبا)ی تپل مپل درشت سی و چهار پنج ساله ی روس بود, گفت که دو ماهی دوبی بوده, با یک آقای مصری در دوبی ازدواج کرده, و اقای مصری با ایشون به مسکو نقل مکان فرموده اند. آناستازیا خانوم رقص عربی هم بلد بود.
خلاصه…بانوان شهر مسکو همه جوره آماده به خدمت کلیه ی آقایان محترم از هر سن و شکل و شمایلی هستند. اینطور که ما دیدیم تنها شرط, داشتن یک دودول ناقابل است!!!!
خدمت بانوان محترم هم عرض شود در همان هتل یک ساشا خانی هستند که در حمام روسی و حمام ترکی بانوان را ماساژ ترکی و روسی می دهند! قیمت ماساژ هم هزار و پنجاه روبل است!! منتها بهای استفاده از حمام روسی و ترکی که در سالن ورزش هتل هست, برای دو ساعت چهار هزار و نهصد روبل است. بحث سر این است که بهای استفاده از حمام را به سالن ورزش می دهید, بهای دست و بازوی ساشا خان را به خود ایشان مسترد می دارید! ما قسم می خوریم این یکی را به چشم خودمان ندیدیم, ولی حدس قریب به یقین است که ساشا خان با بعضی مشتری ها, به هر حال کمکی ارزان تر حساب می کنند. اصولا بنا به تجربه ی بنده, خوب هست که بانوان محترم در هتل های محترم اگر نیاز به سرویس ویژه پیدا کردند سری به اتاق ماساژ سالن ورزش هتل بزنند. به احتمال قوی هر هتلی و هر شهری که باشد دست خالی بر نمی گردند. این ساشا خان هم انصافا بر و بازوی خوب و سرحالی برای ماساژ داشتند. گمانم کل خستگی سفر را از تن و بدن آدم بیرون می کشید.
گرچه…چیزی که ما در بلاد مسکو دیدیم, که وفور بانوان و دوشیزگان است و همه به دنبال یک عدد معامله ی ناقابل -که از همه رنگ و همه شکل در همین تورنتوی خودمان ریخته است- له له می زنند(!!) احتمالا به جای آقای محترم, بانوی محترمه است که مبلغی را در کلیه ی معاملات می پردازد!
باز هم جهت اطلاع بانوان محترم, بازار انقدر داغ است که قسم می خورم به تمام کائنات و مقدسات عالم, اگر ارایش کامل بفرمایید, لباس باز (ترجیحا قسمتی از نوک صورتی ممه هم پیدا باشد) و دامن بسیار کوتاه (ترجیحا بخش پایینی باسن محترمه پیدا باشد) بپوشید, قسم می خورم با هر ملیت و اصلیت و دین و آیینی که باشید, خانومی, آقایی, ساشایی, پاشایی, آقای محترمی, به هر حال بی نصیبتان نمی گذارد.
گل اقای ما در مورد یک آقای آمریکایی الاصل شصت و خرده ای ساله, تقریبا حسابی غیرتی شد! خصوصا وقتی آقای محترم به زور از صنایع دستی خودشان دو سه تایی را به ضرب و زور به اینجانب, کتبالوی مو مشکی مو کوتاه قمی الاصل (تفاوتش را با دوشیزگان مو بلوند مو بلند روسی الاصل خودتان تصور بفرمایید) اهدا فرمودند!
خلاصه…بازار داغ داغ داغی ست که بیا و ببین. از نه ساله تا نود ساله بی نصیب نمی ماند.
به کلیه ی اقایان هیز خانوم باز اکیدا و قویا و شدیدا توصیه می شود.
فقط جان مادرهاتون ایدز و سوزاک و سفلیس و سایرینش رو واسه مون وارد نکنین. باقی اش نوش جون خودتون و کلیه ی بانوان و دوشیزگان محترمه ی روس و غیر روس.
—-
گذشته از تک منظوره بودن, مسکو متاسفانه مردم بسیار مزخرفی داشت. مردم مسکو رو در یک کلام “گند دماغ” توصیف می کنم. تا دلتون بخواد شیاد, بی ادب و از خود راضی هستند. اینجا با همکار روس ام که صحبت می کردم بهم گفت که مردم مسکو به “از خودراضی” بودن معروف هستند و گفت که خودش امکان نداره هرگز به مسکو بره!!
مردم مسکو رو اصلا دوست نداشتم. موجودات مهملی هستند.
به غیر از خانوم بازی, مسکو در میدان سرخ و کرملین خلاصه می شود. با باقی دیدنی ها, سه الی چهار روز گشت و گذار در مسکو کافی است. مگر این که قصد, خانوم بازی باشد که یک سال و دو سال و یک عمر هم کم است.

سنت پطرزبورگ اما حکایت دیگری است.
دختر قشنگ پیدا می شود, فاحشه ی قشنگ و کلاس بالا هم زیاد هست, اما به اون شکل تهوع آور دنبال مردها نمی کنند. هستند, مردی اگر خواست سراغشان می رود.
(دخترهای مسکو من رو یاد بچه خرده های سیخ فروش میدون بیست و پنج شهریور می انداختند!! که با سیخ راه می افتادن دنبالت و تا نمی خریدی ولت نمی کردن!)
مردم سنت پطرزبورگ رو دوست داشتم. آدم های نرمالی هستند که باهات می جوشند.انگلیسی بلد هستند و اونطور که من دیدم با تازه به دوران رسیده های مسکو تومانی سی صنار تفاوت دارند.
سنت پطرزبورگ دیدنی های زیادی هم داشت.
خلاصه کنم, مسلما یه بار دیگه به سنت پطرزبورگ بر می گردم و لااقل ده روزی اطراق می کنم. مسکو اما اصلا و ابدا! فقط یه روز راه رفتن توی شهر و دیدن مردم اخمو و بی ادبش, حالم رو بد می کرد.

خلاصه…از ما گفتن, در یک کلام: اگر خانوم باز هستید و هیز, بشتابید به سوی مسکو که تعلل مایه ی خسران است. در غیر این صورت, کلاهتان هم افتاد طرف مسکو نروید. بروید طرف سنت پطرزبورگ. شهر فرنگ است و زیبا و خواستنی.
—-

از زیباترین چیزهایی که شنیدم این بود که ” حقیقت چیزی نیست که گوینده می گه. چیزی هست که شنونده می شنوه”.
این رو یه نفر مسئول روابط عمومی یه ارگان خیلی مهم کانادا گفته بود.
سوال این بوده که “آیا مسئولین روابط عمومی حقیقت رو می گن؟” و جواب این بوده: ” حقیقت از دیدگاه گوینده تعریف نمی شه. از دیدگاه شنونده تعریف می شه.”
بسیار گفتار نیکو و پسندیده ای بود. بسیار از شنیدنش محظوظ شدیم.
—-

به اندازه ی یک دنیا کار دارم.
مجبورم از معلم کلاس زبانم یک هفته اضافه فرجه بگیرم!
—-

بار الها…مددی بفرما.
مددی بفرما…به شدت به امداد الهی جهت به مقصد رساندن اهداف ریز و درشت نیازمندم.
—-

سلطان غزنوی برای جمیعا جمیعای ملتین تیم ایمیل فرستاده. که چی؟ بفرمایید:
فرهنگستان ادب ایران واژه ی “پیامک” رو جایگزین واژه ی فرنگی “اس ام اس” کرد.
پیامک انصافا واژه ی قشنگیه. خوشمان آمد.
—-

بزرگترین مشکلی که در مسکو با دیدن رفتار تهوع آور آقایان ایرانی داشتم این بود:
“واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند”
با عرض معذرت فراوان از جناب حافظ…که این شعر به این زیباییش رو در این مورد کثیف به کار بردم.
حالت تهوع و دل به هم خوردگی خیلی جدی وقتی بهم دست می داد که یاد حکم های سنگسار همین آقایان می افتادم برای زن ها و مردهایی که یک هزارم این کارها را هم نکرده بودند.
وگرنه…(به قول قمی ها) الله وکیلی باقی اش باشه نوش جون اقایون ایرانی و غیر ایرانی, و بانوان روس و غیر روس.
—-
فرصت دوباره خوانی و تصحیح نداشتم. ببخشید اگه نوشته قرو قاطی بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دل ما

Posted by کت بالو on July 13th, 2007

هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند

به گمونم ایراد از دل شاعر بوده. وگرنه واسه چی کسی دل ما نمی شکند؟!

این فیلم ها پر بیراه نیستن که پلیسه توش می گه : حواستون باشه چی می گین. هر چی بگین ممکنه در آینده به ضررتون استفاده بشه…و صد البته همیشه این حق رو دارین که هیچی نگین!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تلخ و شیرین

Posted by کت بالو on July 9th, 2007

این یکی دو هفته ای اونقدر دور خودم چرخیدم که حد نداره. این نیم ساعت رو هم با پررویی دزدیدم و نشستم سر نوشتن. مدیر پروژه هه بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! لااقل هفت هشت ساعتی کار خونه و رتق و فتق امور دارم و لااقل پنج شش ساعت کار اداره جاتی. رسیدگی به کاغذ ماغذ ها هم حدود یه ساعتی وقت می بره. چقدر وقت دارم؟ از همین لحظه ی مبارک تا فردا ساعت دو بعد از ظهر!!!

باورم نمی شه کار به این اهمیت رو انجام می دم! قطعا و مسلما تا یکی دو سال اینده خودم و جد و آباد و نوامیس ام از ملت سلام و صلوات های ناموسی دریافت می کنیم.

عاشق این دخترهای آبجیز هستم. این کلیپشون رو قبلا دیده بودم. این یکی رو یکی از دوستان برام فرستاد. دستش درد نکنه.کلیپشون قشنگ بود.

همین پریروز به یکی از اهداف امسالم رسیدم!

این آقا جیدن خیلی بامزه اس. آدم کره ای به این خوش لباسی ندیده بودم هیچ وقت. جی مین هم کره ایه ها..چپروی همدیگه ان این دو تا. جی مین بدلباس و کاملا به دور از آداب…توپولو و بد لهجه. پول همه چی رو هم تا قرون آخر با من حساب می کرد همیشه. خانومش هم همیشه تشویقش می کرد از خونه بره بیرون!! می گفت خونه که هستی هی می شینی پشت کامپیوتر خلم می کنی!منتها جیدن درست برعکس آقا جی مین نهایت جنتلمنه به شدت مبادی آدابه و خیلی قشنگ حرف می زنه….منتها…همچین یه هوا احتیاط داره!
با جیدن و مارتین و نومی و سه چهارتا دیگه رفته بودیم نهار. قبل از نهار جیدن گفت می خوام یه داستان تعریف کنم. گفتیم بگو. گفت یه پسر کوچک رسید به یه درخت. درخت میوه هاش رو داد به پسر. چون پسره اون زمان به میوه ی درخت احتیاج داشت. بعد پسره عاشق شد. درخت تنه اش رو داد به پسر که پسره یادگاری بکنه. بعد پسره با معشوقه اش ازدواج کرد. درخت چوبش رو داد که پسر باهاش خونه بسازه. (اون وسط اگه من قصه رو ساخته بودم اضافه می کردم پسره خواست با معشوقه اش بره سانفرانسیسکو درخت بهش سایه داد و منظره ی رومانتیک!این جیدن بی سلیقه!) بعدش پسر پیر شد و اومد سراغ درخت. درخت کنده ی به جا مونده اش رو داد به پیرمرد که پیرمرد اون رو استراحت کنه!!!!!
و ما…چشم به دهن جیدن منتظر باقی داستان بودیم!!!! جیدن گفت همین بود. من رو یاد داستان شازده کوچولو می اندازه!!!!!!!
من هم به جیدن -که مونده بود در برابر نگاه ملت که عین علامت سوال بود چی بگه- گفتم داستانت ناتمومه. آخر سر پیرمرد می میره. زیر اون درخت می شه کود و درخته ازش تغذیه می کنه و بعد همون چرخه رو با بچه ی پیرمرده انجام می ده.در اصل می خواستم کمکش کنم از اون وضع خیط و پیطی نجات پیدا کنه. چون کلا بچه ی نازنینیه.
منتها به شکل غیر منتظره ای جیدن گفت: تو خیلی باهوشی. حتی سر نهار!!!!!!!!!!!!!!!
در باهوش بودن من شکی نیست البته! در این که سر نهار قطعا از هوشم تغذیه نمی کنم هم شکی نیست. شک یه اندکی در عقل و ملاج آقا جیدنه! چه ربطی داره اخه اون داستان بی هیچ مقدمه و موخره ای به این جمع…و ایضا این جملات آقا جیدن واسه ی تموم کردن داستان! مردم مشنگ ان!!!
ولله از اون به بعد با این که عاشق شکلات هستم و جیدن هم روزی یه شکلات می آورد سر میزم دیگه باهاش حرف نزدم!!!! به نظرم یه نمه خل و چل می زنه!!! طفلک!
درخت…پیرمرد…شازده کوچولو…شکلات…!سر نهار با چهار پنج تا همکار خل مشنگ! همراه گلف و ماهیگیری به مدت سه روز پشت سر هم!
من اگه باشم صاف می رم پیش تراپیست!!!
و خلاصه نهایت ماجرا این که با یه آقای شکم گنده ی زن و بچه دار که بد لباس می پوشه و یه نمه آداب نشناسه و انگلیسی رو خیلی بد حرف می زنه و نخودی می خنده -که حرصت رو در میاره- ولی عقلش پارسنگ بر نمی داره راحت تر می شه بر خورد تا با آقایی که خوش لباسه و شکمش صافه و آداب معاشرت می دونه و انگلیسی رو به قشنگی خود چرچیل صحبت می کنه و حرف های قشنگ می زنه …اما عقلش…ای…کمکی…

تموم شد. وقت مقرر نوشتن ام تموم شد.
راستیتش دیشب حتی یه ثانیه هم نخوابیدم. کار می کردم دور از جون خانوم خره.
حالا هنوز کار دارم…حال ندارم!

حالتون اگه خوب نیستَ این رو نخونین.
فکر کرده بودم یه حکم سنگسار برگشت. کلی خوشحال بودم. خوندم همین هفته یه نفر سنگسار شد…از دیشب تا حالا هر بار یه لحظه بیکار می شم تصورش اذیتم می کنه. خود کسی که سنگسار می شه و درد و زجر جسمی و روحی اش به کنار..نفس شکنجه کردن کسی تا سر حد مرگ به کنار..اونهایی که سنگسار می کنن و بعد هم بین ما راه می رن و سال های سال به زندگی ادامه می دن…تصور اونها بد جوری عذابم می ده. آدم…عجب موجودیه..عجب موجودیه. نفس وجود چنین مجازاتی به طور علنی و قانونی بدون این که اکثریت غالب مردم از ته دل اعتقاد به سبعی بودنش داشته باشن به شدت من رو می خراشه.
من کمپین ضد سنگسار رو امضا کردم…تمام اعتراض نامه ها به حکم های اعدام و سنگسار رو امضا کردم…نه که اعتقاد به کار آیی شون داشته باشم…نه. تنها راه بی خطر و بی مایه ای بود که من بی همت می تونستم از طریقش بگم اگه کسی به فلانش هم نیست که هیچ…امضا کردن و نکردنش فرقی نداره. ولی اگه یکی فقط یکی از اهدافش اینه که بگه آدم هایی هستن که حتی تصور سنگسار زجرشون می ده و رنگ صورتی و زرد و طلایی روزشون رو با تصور های ناخوشایند گاه گاه کدر و غبار آلود می کنهَ من یکی از اون آدم ها هستم.
حتی تصور سنگسار یا اعدام حالم رو بد می کنه.
….
به دخترک همکارم می گم داشتم توی اتوبان می رفتم. منظره ی یه تصادف رو که خیلی بد بود دیدم. چون دخترک کمی مشکل استرس داره بهش گفتم اگه جایی تصادف شده بود سعی نکنه حتما نگاه کنه. چیزی که من دیدم خیلی بد بود.
دخترک بهم می گه: ببینم بعدش رفتی تراپی؟
خندیدم. گفتم نه. گفت این موضوع جدیه. اگه منظره ی بد مثل تصادف دیده باشی باید مدتی بری برای تراپی. خندیدم و بهش اطمینان دادم منظره ی تصادف اونقدر ها هم بد نیست.

به دخترک نگفتم جاهایی هست در دنیا که هنوز توی میدون شهر آدم دار می زنن… و توی گذرگاه و معابرش کسی رو تا کمر یا سینه می کنن توی خاک و اونقدر سنگ می زنن توی سرش تا سرش بشکافه. فواره ی خون بیرون بزنه. مغزش متلاشی بشه. صورتش له بشه و…زجر کشش کنن.
و…هیچ کس به تراپی فکر نمی کنه…
من…اونجا بزرگ شدم.
فقط به دخترک لبخند زدم.
……………..
می شه آدم ها رو دوست داشت…می شه…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

به یاد…">به یاد…

Posted by کت بالو on June 26th, 2007

روحش شاد.
بعضی اهنگ هاش واقعا زیبا بودن.
اونهایی که باهاشون روزها زندگی کردم…

این آلبومش رو از همه بیشتر دوست داشتم, و میونش این آهنگ ها رو:

اون که دنبال منه…

مست از می عشق تو ام…طعنه به مستی ام نزن…

و یه آهنگش که میون آهنگ هاش سوگلی من بود. از سال های تین ایجری خوندمش…تا…همین …همین امروز…

روحش شاد.
قلب و روح هر کسی که آدم ها رو شاد می کنه, شاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on June 24th, 2007

خطرناکه…جدی می گم. خطرناکه.

صبح بیدار شده ام می بینم اون پشتی شکل صندلی که برای اینه که اگه یکی خواست روی تختخواب بیشنه و کار کنه, پشتش بگذاره که پشت درد نگیره, جای این که تکیه داشته باشه به دیوار گوشه ی اتاق خواب, وسط اتاق خوابه.
به گل آقامون می گم این چرا اینجاست. خواب آلود جواب می ده واسه این که دیشب از شدت گردن درد و سر درد سه ساعت نشسته خوابیدم!!!
و…من -کتبالو خانوم- اصلا نفهمیدم!
این که چیزی نیست. خونه اولمون توی کانادا که بودیم, یه دستگاهه ی مال آلارم دی اکسید کربن, نصف شبی باطری اش تموم شده بوده و طبق معمول این دستگاه ها هر ده ثانیه یه بار یه سوت بلند کرکننده می کشیده. به مدت لااقل ده دقیقه سوت کشیده, گل آقا لحظه ی اول, سوت اول, سه سوت بیدار شده. هی منتظر مونده ببینه من بیدار می شم یا نه! بعد از هفت هشت ده دقیقه که اثبات شده خواب من از سنگ هم سنگین تره, بالاخره پا شده و آلارم رو از کار انداخته!
حالا این که چطور بود که اون زمانی که گل اقا خونه نبود از صدای تیر و تخته و بارون روی سقف خونه بیدار می شدم…ولله نمی دونم!
گمونم این همه بی خیالی نتیجه ی مستقیم آرامش خیال حاصل از حضور گل آقاست!

اصولا و اصلا شوهر موجودی است که بسیار لازم و ضروری است. حالا گیریم که بعضی ها به من می گن شوهر ذلیل, راست و دروغش گردن خودشون. ولی حقیقت امر اثبات شده, بدون شوهر یک روز -یا بهتر بگم یک شب- هم نمی تونم زندگی کنم.
کلا به یک زندگی انگل وار عادت بسیار زشتی پیدا کرده ام! باید همیشه چهار چنگولی به یه میزبان بچسبم!!!

اگه شما یه کسی رو ببینین که اسمش سلطان و فامیلی اش غزنوی باشه اولین سوالی که ازش می پرسین چیه؟
خوب…من هم دقیقا همون سوال رو ازش پرسیدم. و…بله…به گفته ی خودش از نواده ی مستقیم سلاله ی غزنویانه.
اون علامت مخصوص پادشاهان غزنوی که یه جایی گم و گور شده, به پسر عموهای این آقای سلطان, یه جورایی ماموریت داده شده که برن و پیداش کنن.
چی چی بود کارتونه؟
علامت مخصوص امپراطور…احترام بگذارین, احترام بگذارین….

تمام مدت تصور می کردم چی می شه اگه هر بار که آقاهه از جلوی میزم رد شه از صندلی بیام پایین, وسط کیوبکل زانو بزنم. سجده کنم و احترام بگذارم!

سلطان غزنوی به شدت از ویگن و هنگامه و منصور خوشش میاد. و خونه اشون تمام مدت ماهواره ی ایرانی روشنه.
خاک به سرم…خدا من رو ببخشه. فقط به خاطر اسمش و تصورات توی ذهنم به خوبی یک ربع تمام هی پقی می زدم زیر خنده!!!
جالب این که سلطان غزنوی بسیار دوست داشتنی و تقریبا هم سن و سال خودمه و کسیه که به همه گفته که اهمیت نمی ده اونها می خوان من رو کتی صدا کنن, چون براشون سخته اسم کتبالو یادشون بمونه. اسم من کتبالو هست و هر کسی به جای کتبالو, کتی صدام کنه با شخص سلطان غزنوی طرفه!!!!
(نه به این شوری ها!! من یه کم روغن داغ این تهش رو زیاد کردم.)

طی طریق در راه شکسپیر شدن بسیار دشوار است.
نمی دونم ممکن بود شکسپیر هم معلمی داشته باشه که از نوشته هاش خوشش نیاد؟
معلم ترم قبل کلی با روش نوشتن من کیف می کرد. به نظرش تمام مقدمه هام بسیار گیرا بود و نکته هایی که توی نوشته می گنجوندم رو دوست داشت و کنارش می نوشت که چطور تا حالا به فکر خودش نرسیده بوده. گاهی می شد مدتی می نشستیم و راجع به موضوعی حرف می زدیم. (یادش به خیر, عینهو من و مارتین ت!)
معلم این ترم درست چپروشه! نوشته های من رو خیلی نمی پسنده به نظرم. می گه فاصله ی خطوطم کمه و نمی تونه نوشته رو تصحیح کنه. وقتی هم سر کلاس می خوام حرف بزنم, نمی گذاره مگه این که هیچ کس دیگه نخواد حرف بزنه و تنها داوطلب من باشم. تازه مرتبه ی پیش که پرسید کی می خواد بحث رو شروع کنه و من دستم رو بلند کردم و هیچ کس دیگه داوطلب نبود, به من نگاه کرد, لبخند زد, و بعد به میز جلو گفت به نظرم شما شروع کنین!!!!!!!!

به هر حال…فعلا دارم روی نوشته های زبانم کار می کنم. موفق باشم!!!!!

بگذریم که اصولا مجازات اعدام به نظرم بی ربط ترین و ضد انسانی ترین مجازات هست و اصلا و اصولا با مجازات اعدام مخالفم.
ولی برای صدام, یا این سری آدم ها…یه جوری می شه باهاش کنار بیام. به سختی البته. به یه عالمه دلایل. ولی به هر حال برای این آدم ها می شه یه کمی تحمل اش کنم.
ولی مجازات سنگسار رو خصوصا برای آدم های عادی که مثلا سانفرانسیسکو بروی حرفه ای بوده ان یا فرضا علیرغم تاهل با باقی آدم ها هم سانفرانسیسکو رفته ان تحمل که نمی تونم بکنم هیچ, شب و نصفه شب هم یادشون می افتم و حالم به شدت بد می شه.
ولله به پیر و پیغمبر, عباس آقا و خدیجه خانوم که هیچ, گل آقای خودمون هم اگه زبونم لال با دوازده تا خانوم متاهل تو مایه های پاملا آندرسون و جسی سیمپسون و آنانیکول فقید, سالانه صدو ده بار یواشکی بره سانفرانسیسکو ممکنه یه غر غر و نق نق خفیفی بکنم, ولی سنگسار….آخه لامصبا, کجای دنیا رواست!؟ اصلا چه ربطی داره!!!
حسودی؟ خوب خودت هم عطر و ادوکلن بزن. دندونهات رو مسواک کن. شینیون و آلاگارسون کن. یه کمی هم سر کیسه رو شل کن. با ملت برو سانفرانسیسکو!!! اثبات شده, ساده ترین و پیش پا افتاده ترین کار دنیاست, حتی واسه این علی آقا کارگر بیمارستانه, که یه چشم داشت و کج و کوله بود و بو می داد و حقوقش ماهی بیست هزار تا بود و اهل شرعی و غیر شرعی, متاهل و مجرد از هر نوعش بود. هان؟ بی خود می گم؟ آخه تو رو خدا سنگسار داره دیگه!؟ اصلا گفتن هم نداره, چه رسد به سنگسار!

نخیر…تازه داره دوزاری ام می افته. این دو قطب سرمایه عین چی دستاشون تو دست همه! اصلا و اصولا بنده و جنابعالی رو مچل کرده ان و از لولو ترسونده ان. وگرنه قشنگ و ناز دستشون توی دست همه, و…خدا بزرگه. ببینیم به سر بنده وامثال بنده چی میاد!
شیطونه می گه برم تو کار بورس و سرمایه دار عمده بشم و شرکت بزنم و شرکته رو گنده کنم و پنجاه هزار تا کارمند جمع کنم و…سالی شش میلیون تا شصت میلیون وجه رایج مملکتی کانادا بزنم به جیب و لیموزین و هلی کوپتر سوار شم و…
آخر سر بیام بشینم راجع به هر پنجاه هزار تا کارمندم وبلاگ بنویسم!
عجب شیطون باحالی ولی. از حرف این یکی شیطونه یه جورایی مورمورم شد!!!

حیفی…تونی بلر خان خیلی از این گوردون براون خان خوش تیپ تر بود. هر کاری هم می کرد می شد یه جورایی به خاطر تیپش تحمل کرد. این گوردون براون خان ولی کاریزماتیک به نظر نمیاد. اصلا و اصولا کاریزما در قضاوت آدم روی یه شخصیت سیاسی اهمیت زیادی داره. مثلا بیل کلینتون همیشه قابل بخشایش تر بود تا جرجی خان!
اباما و هیلاری جفتی به یه حد به نظرم کاریزماتیک میان. به هر حال هیلاری خانوم همسر بیلیه و بیلی رو نمی شه هیچ جوری ناراحت کرد. اباما هم که حکایت جداگانه ای ست. به من اگه باشه می گم آمریکا هیات ریاست جمهوری تشکیل بده از اباما و هیلاری , و بیل رو هم بکنه عضو علی البدل!!!

خوبه قرار نیست من عزل و نصب کنم!!! کابینه می شد براد پیت و لئوناردو دی کاپریو و هیو گرانت که جهت تنوع یه کمی هم شارلیز ترون یا بهتر از اون الن دژنروس قاطی اش داشت!
قطعا فرخزاد مرحوم هم پست نخست وزیری رو می گرفت و گل اقا هم می شد مقام معظم رهبری!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on June 19th, 2007

بدبختی یکی دو تا که نیست که. انشا نوشتن بر دو نوعه. نوع خوشبختی. نوع بدبختی. نوع خوشبختی اش اون نوعی بود که توی مدرسه می نوشتیم و ایضا رد پاش در این وبلاگ محترم هم مشهوده. نوع چیزشعر! هر چی خواستی بنویس. نظر شخصی. آه و ناله و فغان. یا بشکن و بالا بنداز و دامبولی چیزم!
نوع بدبختی اش اینیه که این دو ترمه مجبور شده ام بنویسم.
باید قوانین رعایت کنی. بسته به این که چه نوع نوشته ای بخوای بنویسی باید روش های مختلف پیاده کنی. بسته به این که مخاطبین چه طرز فکری داشته باشن باید مدل مثلث رو به بالا یا رو به پایین باشه. باید براش دو سه تایی مقاله و منبع مرتبط مطالعه کرده باشی. باید سه بار پشتک بزنی. هفت بار دور کتاب هملت شکسپیر رقص چاچا کنی, چهل صفحه ی دیکشنری آکسفورد رو به نذر جام چهل کلید با دوازده صفحه دیکشنری وبستر حل کنی و سر بکشی, سه بار ورد بخونی و به روح چرچیل فقید صلوات بفرستی,بعد محلول رو فوت کنی به پیش نوشت انشا و بگذاری نسخه ی پیش نوشت دو روز تا هفت روز بمونه که خشک شه. بعد روخونی اش کنی, با لپتاپ دعا خونده ی آب ندیده تمیز تایپش کنی, به روح نویسنده های قبلی ادای احترام کنی و روح آمرزیده ی جد و آبادشون رو پایین نوشته با رسوماتی احضار کنی, بعد نوشته رو بدی اش به استاد فن, اگه مقبول نظر صاحب نظرش افتاد, ای, بین پنج درصد تا پونزده در صد نمره رو از صد در صد ماجرا بگیری!

پوووووففففف…خل شدم!

کیفی داره. بعد از سه سال دوباره محل کارم نزدیک خونه است.
اینجور که تجربه کرده ام همه ی آدم های اینجا یه وقتی چسبیده ان به محل کارشون, یه وقتی خودشون قطبن, محل کارشون استوا.
گل آقامون یه وقتی بود که از خونه تا محل کارش پیاده حدود یه دقیقه و بیست ثانیه بود. حالا سر راست صد کیلومتره!
من یه زمانی محل کارم تا خونه هفت کیلومتر بود. بعد یه مدت شد بیست و سه چهار تا, بعدش چهل تا و حالا پونزده تا, که عجب کیف و صفایی داره. تا دوباره بره تو مایه ی سی تا و چهل تا و صد تا!
احتمال زیاد یه درس و مرسی رو این پاییز یا زمستون شروع می کنم حالا که همه به هم نزدیکن.

عجب آدم باحالی بوده ام پنج سال پیش. دمم گرم! تازه داره کلی از کتبالوی پنج سال پیش خوشم میاد. عجب آدم قوی گلی بوده. دمش گرم.منتها..حکایت شاگرد آهنگر بازار تهرانه که جلوی توریست آمریکایی, یه پتک سنگین رو با تمام قوا برد بالا و محکم و قرص کوبید رو زمین و پشتبندش سه تا پشتک وارو و چرخ و فلک و هلی کوپتر پشت سر هم زد و از دیوار پشت سرش تا نصفه دوید بالا و دو تا واروی دیگه زد و روی یه زانو چرخید و پخش زمین شد. توریسته خیلی خوشش اومد, گفت: “دتز گریت, مانی, دلار, هر چه شما پسر خواستن کرد, به شما داد. برای من هر طور هست یه ژیمناستیکی زیبا دوباره کرد من فیلم گرفت برد برای تمام چنل ها. شما معروف شد در تمام دنیا”. شاگرد آهنگره بی حال نگاش کرد و گفت: “برو بابا مستر, خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. کل امرکاتون رو هم که به ما بدی, پتک رو یه بار دیگه نمی زنم رو تخمم!”

شده حکایت ما. اون پنج سال پیش خیلی دمم گرم بود. منتها پیشنهاد دبیری سازمان ملل رو هم بهم بدین, امکان نداره یه بار دیگه چکش رو بزنم رو تخمم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

رنگ مهره های زندگی

Posted by کت بالو on June 16th, 2007

روزهایی رو بیشتر از همه ی روزها می پسندم که مثل جعبه ی مداد رنگی شش رنگ تا دوازده رنگ باشه.

شش جور تا دوازده جور کار مختلف توی یه روز رو داشته باشه. یه چیزی شبیه امروز:
کار خونه. کتابخونه. باغچه. دوچرخه سواری. سلمونی. یکی دو ساعتی گپ زدن با یکی دو تا دوستام. وبلاگ. و دست آخر کار کردن روی یه تحقیق.
یا چیزی شبیه دیروز:
خرید خونه. کتابخونه. یه کمکی فیلم سینمایی. کار خونه. دوستام. یه کمکی رسیدگی به کاغذها. یکی دو سه تا مقاله ی روزنامه.

روزهایی که کمتر از شش جور و بیشتر از دوازده جور کار مختلف توشون انجام بدم خیلی به دلم نمی شینن.
هر کاری بین نیم ساعت تا هفت هشت ساعت در روز!
جالبه که تازه بعد از سی سال فهمیدم روز دلخواهم چه شکلی باید باشه.

عینهو دوچرخه سواری می مونه.
گل آقامون کلاس موتور سواری رفته. معمولا هم با هم می ریم دوچرخه سواری و گاهی وقت ها یه چیزهایی رو بهم تذکر می ده. از اصول موتورسواری و ایضا دوچرخه سواری اینه که اگه می خوای بری به یه سمتی, دور صد و هشتاد درجه بزنی, از بین دو تا مانع رد شی یا پشتک وارو بزنی, باید صاف و مستقیم نگاه کنی به نقطه ای که مقصدته. اگه به مانع ها نگاه کنی, گورومب…به احتمال زیاد با ملاج می ری توی مانع.
به نظرم زندگی هم همینجوری باشه. بخوای به چیزی برسی باید سیخونکی و بی چشم به هم زدن به اون هدف و مقصد نگاه کنی وگرنه…گوروووومب, با ملاج می ری توی مانع!

زندگی عینهو گردنبند می مونه. روزهاش عین مهره های گردنبند. مهره ها رو یکی یکی می اندازی توی یه بند تا گردنبند بسازی.
نگاهش که می کنی, یکی یکی مهره ها رو نمی بینی. یه مجموعه رو می بینی.
غیر از بعضی مهره ها که برای همیشه به دلیل زیبایی یا زشتی بیش از حد قابل تمایز هستن.

زندگی با سایه روشن هاش عین گردنبند می مونه.
من مهره های قوس و قزحی رو برای گردنبند بیشتر از هر مهره ای می پسندم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خیلی تلخ, خیلی نمکی

Posted by کت بالو on June 14th, 2007

اگه دلتون نمی خواد فکری بشین و گاسم ناراحت,یا اگه به قوانین جزای اسلامی اعتقاد دارین و ایرادی رو بهش وارد نمی بینین و از زیر سوال بردنش ناراحت می شین, این متن پایین رو نخونین. لینک پایین پایین رو باز کنین. یه کمکی شاد شین.

“در چنين مواردي که مسئله زناشويي مطرح است، اعمال ماده 640 قانون مجازات اسلامي است.

اين ماده مي گويد: هرگاه مردي همسر خود را در حال زنا با مرد اجنبي مشاهد ه کند و علم به تمکين زن داشته باشد، مي تواند در همان حال آنها را به قتل برساند. بنابراين سقوط حکم قصاص و مجازات معاونت در جرم منوط به اثبات زنا در دادگاه است

این در حالیه که اگه آقای محترم دست سه تا زن عقدی و بی نهایت زن صیغه رو بگیره و بیاره توی خونه, جلوی چشم بانوی محترم ترتیبشون رو بده, بانوی محترم غلط می کنه حرف بزنه منوط بر این که آقاهه عدالت رو رعایت کنه و بانوی محترم رو هم بی نصیب نگذاره!!!!!

گاهی وقتها بحث سر این نیست که آقاهه چرا می تونه این کار رو بکنه. بحث سر اینه که خانومه چرا نمی تونه!!

از این سایته خوشم اومد. بار اوله قسمت جوکش رو می بینم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on June 13th, 2007

خوب…دستاوردهای سفر به مونترال متعدد بود و متنوع.

اول از همه این که از ساعت ده شب تا ساعت پنج صبح, شهر بیدار بود! توی خیابون جای سوزن انداختن نبود.
مرتبه های قبل با گل اقا رفته بودیم مونترآل, و هتلمون توی “اولد مونترآل” بود.
این بار رفتم خونه ی دوستم که دانشجوئه و از خودم ده سال کوچکتره, ناف مرکز شهر! ساعت یازده شب تا سه صبح اینقدر شلوغ بود که حتی نمی شد توی خیابون قدم زد.
یه کارت ویزیت هم گرفتم برای خدمات جنسی و اسکورت یا مهمانی بچلورت برای بانوان. بفرمایید, سایتش اینجاست:
www.montrealboytoys.com
چیزی که برام خوشاینده روند رو به رشد ارائه خدمات صرفا جنسی برای خانوم هاست. به عبارت دیگه اگه خانومی بخواد فقط و فقط یه شب یا نیم ساعت یا یه هفته رو با یه آقایی بگذرونه و خیالش راحت باشه که خدمات مطابق دلخواه و سلیقه اش می گیره, و بعد هم اقاهه پولش رو می گیره و می ره, به هر حال در نمی مونه.حالا گیریم خانومه اگه مومن و معتقد بود متن صیغه رو خودش جاری می کنه! خانوم راضی, اقا راضی, گور پدر هر چی ناراضی.

بعد رفتیم کازینوی مونترآل. برای اولین بار در زندگیم شدم مامان دوستم و دوستش! کیف داشت حسابی. از من راهنمایی می خواستن. من تجاربم رو در اختیارشون می گذاشتم و…می گفتم تصمیم با خودشونه. آقای گارسون هم برای همه چی از من سوال می کرد. کلی عزت و احترام داشتم. کلی خوش خوشانم شد.

صبح روز بعدش کتاب اول هری پاتر رو برای بار اول به زبان انگلیسی خوندم. تا صفحه ی هفتاد و پنج رسید. دوستم بیدار شد! 🙁
رفتم استخر آپارتمانشون. از بیرون استخر توی راهرویی که یه سری مراکز تجاری هم توش بود صدای موزیک می اومد. فکر کردم حتما مال یکی از اون مراکزه. داره موزیک ملایم پخش می کنه. رفتم توی استخر, دیدم حتی یه نفر هم توی آب نیست. اما یه اقایی تنهایی داره برای خودش تمرین ساکسیفون می کنه!!!! صدای اون بود که توی راهرو پخش می شد. خلاصه, کتبالو خانوم با موزیک زنده توی استخر اختصاصی شنا کرد!
آقاهه که رفت استخروفوبیا ی همیشگی اومد سراغم. مشکل اساسی استخروفوبیای من ریشه در فیلمهای ترسناک داره. وقتی توی استخر تنها هستم چشم از در و پنجره بر نمی دارم, نکنه یه کسی بیاد و از پشت سر خفه ام کنه, یا من رو زورکی ببره به عمق آب و دستم رو با زنجیر ببنده به نرده های کنار استخر تا غرق بشم, یا بدتر از اون یه سیم برق رو بکنه توی آب استخر!
حالا چرا باید کسی این کارها رو بکنه, الله اعلم.
به هر حال اینها همه نتایج تماشای فیلم هاییه مثل قتل در استخر, جنایت در سونا, مکافات در حمام!! و قس علیهذا.
به هر حال…از قشنگترین و دلپذیرترین تجربه هام صبحانه خوردن توی یه کافی شاپ فرانسوی بود! عاشق و واله ی کافی شاپ ها و “بیکری”هستم. چیزی که خوبش توی تورنتو درسته که نایاب نیست, ولی کم پیدا می شه.
و نهایتا دیدن خونه های مولتی میلیون دلاری روی بام مونترآل, بعد از یه گردش و آفتاب گیری توی پارک بالای مون رئال. خونه ها واقعا خوشگل بودن.
و…از من به شما سفارش, مرتبه ی بعدی که تشریف بردین مونترآل, سر راه برگشت به جایی به اسم trois lac سر بزنین. (اگه اسمش درست یادم مونده باشه). از اون جاهاییه که از شدت زیبایی و آرامش و سکوتش آدم دلش می خواد زمان برای همیشه توقف کنه.
و…همون طرفها, قبل از این که برگردین توی جاده ی اصلی , به این مغازه یه سری بزنین. به نظر میاد توی مونترآل هم شعبه زیاد داشته باشه. اونیش که من رفتم توی مونترآل نبود و…شاهکار بود. صبحونه اش رو خیلی دوست داشتم. و…همین دیگه.

فعلا دارم روی اثرات ناشی از بالا رفتن قیمت دلار کانادا کار می کنم. برای مقاله ی تحقیقی کلاسمون. هنوزم…خانوم معلممون رو دوست ندارم. 🙁

عناوین اخبار ایران جالبه:
خرداد » احکام قطعی پنج دانشجوی دانشگاه علامه طباطبايی صادر شد، ايلنا
23 خرداد » محاکمه يک متهم به جاسوسی و اميرحسين موحدی، متهم به عضويت در “گروه غيرقانونی هفتم تير” برگزار می‌‏شود ، ايلنا
23 خرداد » رييس سازمان زندان‌‏ها: زندان از دستاوردهای نظام‌‏های غربی است، ايلنا
23 خرداد » ۵ هزار کارگر نيشکر هفت تپه، جاده فرعی بازار هفت تپه را بستند، ايلنا
23 خرداد » ۴ سال حبس برای شهرام انصاری، شهروند سقزی به دليل همکاری با اپوزيسيون، موکريان
23 خرداد » شکنجه هشت دانشجوی زندانی پلی تکنيک به منظور اعلام عاملين انتشار نشريات در مهلت مقرر قاضی حداد، اميرکبير
22 خرداد » سخنگوی قوه قضائيه: اتمام تحقيقات پرونده‌های دانشگاه اميرکبير و هاله اسفندياری در روزهای آتی، ايسنا
22 خرداد » شيرين عبادی: گفته شد اسفندياری نياز به وکيل ندارد، سخنگوی قوه‌ قضاييه: ممانعت ازوظيفه وکالتی خانم عبادی کذب است، ايسنا

هر بار عناوین اخبار ایران رو نگاه می کنم به نتیجه می رسم ایران در یه بحران شدید به سر می بره! نمی فهمم بحران تا چه وقتی می خواد ادامه پیدا کنه. و نمی فهمم چرا اینقدر بحران در ایران وجود داره. قطعا مشکل خاور میانه است. بحران زا ترین منطقه ی روی کره ی ارضه. عمری اگه باقی باشه روی مفهوم پول و توسعه در کشورهای جهان سوم یه مطالعه ای می کنم.

اگه فقط و فقط برای یه کار آفریده شده باشم, قطعا نوشیدنی خوردن و کتاب خوندنه و نوشتن, ترجیحا در مکانی مثل کافی شاپ, کتابخونه یا پشت میز نهار خوری و میز آشپزخونه امون.
طی طریق در مسیر نابرابری و برابری ارز در مقاطعی بسیار دشوار و در مقاطعی به سادگی قورت دادن یک شکلات می باشد! اقتصاد دانان کار بسیار سخت و بسیار ساده ای دارند.
کلا و سر تا ته یک هفته برای درک و نقل مطلب فرصت دارم. فعلا می خوام بخوابم!

به به…قشنگ شد. گمانم وقتشه اینجا هم یه جنبش کارگری راه بیفته.

میون میونجی به شدت نگران آلودگی هوا و گرم شدن تدریجی کره ی زمین شده ام. یه قسمتهایی از فیلم آقای ال گور رو دیدم, و همه اش نگران بالا رفتن میزان دی اکسید کربن هستم!
وقتشه یه کاری کنم! مثلا…درخت بکارم!؟!@#؟

در سن سی و سه سالگی, هفته ی قبل تازه یاد گرفتم چطور سایه چشم بزنم!!!
از تمام المان های آرایشی توی این یکی بیلمز بیلمز بودم. اینقدر خوشحالم که فکر کنم بخوام صبح کله ی سحر هم برم بدوم اول سرمه و سایه چشم بمالم. بعد برم.

کاغذ ماغذ های پست رو نگاه می کردم. یه پاکت بود که بازش کردم. دیدم فرم نظرخواهیه. راجع به چی؟ راجع به این که می خواین مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری تون چطور باشه و کی مسئولشه!
ولله, اگه حالشو داشتم یه کوچولو جوابشون رو می دادم: وقتی مردم به کل اهمیت نمی دم کی مسئول باشه, یا اصلا کاری صورت بگیره یا با جسم خاکی این مرحومه ی مغفوره چه کسی و به چه ترتیب و آیینی رفتار کنه.
قرار نیست مشکلات بعد از مرگم رو هم خودم حل کنم که! اون هم در این مدت بسیار محدود برای زندگی.
ملت مشنگ!
گرچه بسیار و به شدت ترجیح می دم این جسم خاکی, که بعد از خالی شدن از روح به هیچی نمی ارزه, به هر حال یه فایده ای داشته باشه. بره سالن تشریح دانشگاه, یا از اعضا و جوارح اش تا حد ممکن استفاده بشه. از شیر مادر حلال تر برای هر کسی که چیزی ازش بهش برسه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ترم جدید زبان

Posted by کت بالو on June 7th, 2007

انگلیسی این ترم به اندازه ی ترم قبل خوش خوشانم نیست. به خودم نجنبم نمره ام می شه سی جای آ.
دلیلش هم واضحه. چهل در صد شاگرهای کلاس, زبان اولشون انگلیسیه و دوم این که از اول هم از خانوم معلممون خوشم نیومد.
به هر حال, نتیجه این که باید سه چهار برابر درس بخونم.
دیروز یه مقاله ای رو می خوندیم که خیلی برام بامزه بود.
مکالمه در فرهنگ ژاپنی و در فرهنگ غربی.
یه خانوم آمریکایی که شوهر ژاپنی کرده و رفته ژاپن نوشته که با این که زبان ژاپنی رو یاد گرفته بوده اما وقتی می خواسته توی مکالمه ژاپنی ها شرکت کنه متوجه می شده که بلافاصله بعد از این که اون حرف می زده همه ساکت می شده ان و مکالمه تمام می شده. بعد از مدتی به این نتیجه رسیده که یه جای کار ایراد داره و بعد از مدت ها فقط شنونده بودن, به نتیجه رسیده.
روش مکالمه ی ژاپنی با روش مکالمه ی غربی فرق داره. خود خانومه تشبیه می کنه به بازی والیبال و بازی بولینگ.
در فرهنگ غربی عین بازی والیبال به حرف گوینده جواب می دی, همون توپ رو که گوینده فرستاده به سمت ات, بلند می کنی و نمی گذاری زمین بیفته. وقتی هم دسته جمعی بازی می کنین, مهم نیست کی به توپ ضربه بزنه. هر کسی نزدیک بود توپ رو می گیره که توپ نیفته زمین.
روش ژاپنی برعکسه. عین بازی بولینگ می مونه. هر کسی یه توپ برای خودش داره. توپ رو می زنه. همه ساکت می شن و نگاه می کنن و در پس زمینه تشویق هم می کنن. توپ که به هدف خورد, نفر بعدی (که بنا به نوبت باید توپ رو بزنه) میاد جلو. توپ خودش رو بر می داره و می اندازه.
حالا اگه کسی بخواد به روش غربی در مکالمه ی ژاپنی ها شرکت کنه, مثل اینه که در بازی بولینگ بی توجه به نوبت ات بپری و توپ بولینگ طرفت رو از اون وسط برداری و پرت کنی طرف ملت!!! و تازه انتظار داشته باشی که ملت هم توپ رو برات دوباره پرت کنن! درست مثل این که بخوای بولینگ رو مثل والیبال بازی کنی.
چپروی همین مسئله وقتی هست که یه نفر بخواد والیبال رو به روش بولینگ بازی کنه!
….
خودم مدل حرف زدنم تا چهار پنج سال پیش مثل کسی بود که نخواد بازی رو ادامه بده. بلکه بخواد بازی رو برنده بشه!
اگه طرفم سرو می زد برای شروع بازی, من اسمش می کوبیدم که توپ بخوابه توی زمینش و دیگه نتونه جواب بده و ببازه.
نمی دونم فرهنگ ایرانی اینطور هست, یا…من این مدلی بودم.
به هر حال…الان از اون لحاظ خیلی خیلی بهتر شده ام.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار