چل تکه

Posted by کت بالو on June 6th, 2007

استعداد انکار ناپذیری در پیرمرد بازنشسته شدن دارم. دلایل غیر قابل انکار محکمی داره:
1. به روزنامه خوندن علاقه ی وافری دارم.
2. دقت که می کنم, می بینم اوقات فراغتم رو جاهایی می گذرونم که آقایون بازنشسته ی بسیار سالخورده تعدادشون از باقی آدم ها بسیار بیشتره. از جمله ی این محل ها سالن غذای مراکز خرید هست. خصوصا در ساعت های کم رفت و آمد.
3. علاقه ی وافری به رقص عربی خانوم جمیله و سایرین دارم. علاقه به این شدت و هیجان فقط و فقط در آقایون سالخورده ی بازنشسته, و در من اینقدر پر شوره.
4. از هیجان اونقدری خوشم نمیاد.
5. بسیار محافظه کار هستم.
6. به ملت اندرز های از سر دلسوزی می دم!

این که چرا اینقدر با “تنهایی” حال می کنم برای خودم معماییه.
گل آقامون می گه مردم گریز هستم.
قطعا از یه نظرهایی برای راهبه شدن نظیر ندارم.
تنهایی می رم سینما. تنهایی می رم استخر. تنهایی می رم کافی شاپ. تنهایی می رم کتابخونه. تنهایی غذا می خورم. تنهایی می رم خرید. تنهایی می رم کتابخونه و…دست آخر تنهایی می رم مسافرت.
با خودم خوشم!
ساخته شدم برای بازنشستگی!

تنها بدی عینک شنا اینه که همه چی توی آب و استخر دیده می شه.
دیروز تنها دلیل این که به جای بیست بار رفت و برگشت فقط هفده بار طول استخر رو دور زدم پشت پای آقای جلوییم بود!
یه دونه قلمبه ی بزرگ سیاه بدون اغراق قد یه گردوی بزرگ -شایدم بزرگتر- پشت زانوش بود .
پشت سرش شنا می کردم و بنابراین قلمبه ی سیاه سیاه رو دیدم!
از آب اومدم بیرون!!!!!

بده که آدم اینقدر مثل من اه و پیفی باشه. مسلما قلمبه هه چیز بدی نبوده. فقط…کتبالو خانوم مثل خل مشنگ ها حساس بیخودی بوده.
عین این که -شرمنده ولی- از پوست میوه و هسته اش و باقیمونده ی خورده نشده ی میوه (بیخودی) خوشم نمیاد.
لوسیه…ولی به هر حال…هست.

بامزه ترش اینه که اگه آقاهه توی آب -گلاب به روتون- جیش کرده بود, برام مهم نبود. سی و سه دور دیگه می تونستم طول استخر رو برم و بیام.
واسه همینه که می گم عکس العمل هام فقط و فقط ریشه ی لوسی و روانی داره و نه منطقی.

دهه. بانمک. کانادا به بیوه ی هفتاد ساله ی مرحوم مغفور نلسون ماندلا ویزا نداد.
دلیل خاصی ذکر نشده. فقط ویزا نداده. خانوم محترم هم کلی غصه خورده.
جالب ترین قسمت جریان اینجاست:
در سال هزار و نهصد و نود و یک, ماندلا خانوم محکوم شده که در آدم ربایی و قتل یه پسرک چهارده ساله دست داشته! محکومیت زندان شش ساله, در دادگاه تجدید نظر تبدیل به جریمه شده.
بعدش هم در سال دو هزار و چهار محکوم به کلاهبرداری شده که چون به دلایل شخصی نبوده, در دادگاه تجدید نظر محکوم به حبس تعلیقی شده.
آقا ماندلا سال هزار و نهصد و نود از زندان اومده بیرون, دو سال بعدش از ماندلا خانوم جدا شده و چهار سال بعدترش هم طلاق گرفته ان.
ماندلا خانوم در دوره ی ریاست جمهوری اقا ماندلا توی پارلمان بود و یکی دو تا پست خرده ریز دیگه هم توی یکی دو تا کنگره منگره داشت به نظرم.

به هر حال…علاقمند شدم اپرای the passion of Winnie رو ببینم.
و به نظرم به قول انجیل خودمون “هیچ انسانی عادل نیست.”

چهل در صد! بعله. به چهل در صد اهداف امسالم رسیده ام و نه بیشتر.
تا آخر دسامبر وقت دارم به باقیش هم برسم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اکتشافات بنده

Posted by کت بالو on June 4th, 2007

خوب..خانومه خسته شد و استعفا داد.
این خانوم آمریکایی که فرزند سرباز بیست و چهار ساله اش در بغداد کشته شد جنبش ضد جنگ رو رهبری می کرد و…این همه تلاش هاش به جایی نرسید.نهایتا استعفا کرد.

بعضی جملاتش جالب هستند:
Good-bye America … you are not the country that I love and I finally realized no matter how much I sacrifice, I can’t make you be that country unless you want it.

“It’s up to you now.”

عینک شنا!
کشف من در این آخر هفته ای که گذشت.
باور کنید یا خیر پونزده سال بیشتره که شنا می کنم. عینهو غورباقه و امروز برای اولین بار از عینک شنا استفاده کردم.
عالی بود. بهترین تجربه ی شنایی من بود. اولا سرعتم پنجاه شصت درصد رفت بالا. ثانیا همیشه یه طول رو که می رفتم نصفه ی طول بعدی رو کرال چپرو می رفتم چون نفس گیری ام مشکل پیدا می کرد و فکر می کردم به خاطر سیستم تنفسی ام باشه. این بار دوازده دور طول استخر رو رفتم و برگشتم حتی بدون یه بار نیاز به کرال چپرو!
تازه صبح کله سحر بود و صبحونه هم نخورده بودم!
خلاصه…خانوم ها آقایون..اگه به اندازه ی من -دور از جون همگی- لجباز و کله شق بودین و به حرف ملت گوش ندادین و عینک شنا استفاده نکردین, بشتابید که کاهلی مایه ی خسران است! عینک شنا -نوع خوب حتما- بخرین و شاپالاق…شیرجه برین توی استخر!
خود گوریل انگوری هم باشین عینهو غورباقه ی خوشگل, سبک و ناز و با استیل کامل سر تا ته استخر المپیک رو یه نفس صد بار می رین و بر می گردین.

دو تا دوربین مخفی خیلی بامزه.
این رو قبلا هم دیده بودم. یادم نیست لینک داده بودم یا نه.
این یکی هم بانمک بود. راستش ایده شیطانی مردم آزاری اش گاهی وقت ها به ذهن خودم رسیده بود!
منتها این دوربین مخفیه یه جاش ایراد داره. به نظرم توی سالن ورزشی که مخصوص مدل هاست کار گذاشته ان. آقایون و خانوم ها هیکل هاشون جزو قشنگ ترین هیکل هاییه که در زندگیم دیده ام.

یه وقتی اعتقاد داری چیزی به خودی خود غلطه. مثل این که من اعتقاددارم مصرف مواد مخدر اعتیاد آور زندگی انسان رو به زوال می کشه. اگه هم کسی, دوستی, همسری, فرزندی رو از انجامش نهی می کنی می دونی به خاطر صرف اون عمله و نه هیچ چیز دیگه.
یه وقتی اعتقاد داری عملی ایرادی نداره. انجام دادن یا ندادنش هم آزارت هم نمی ده. با اون هم تکلیفت صد البته روشنه.
یه وقتی هست اعتقاد داری یه عملی درسته. یه پدیده درسته و به خودی خود هیچ چیز غلطی درش نیست. ولی اون پدیده آزارت می ده. این که کسی دیگه اون عمل رو انجام بده آزارت می ده. گاهی حتی صرفنظر از این که خودت دقیقا اون کار رو انجام می دی یا نه.
مثال بی خطر بی نهایت ساده اش, سیب گاز زدن برای من! خودم که سیب رو گاز بزنم کلی هم لذت می برم. به نظرم گاز زدن سیب کار بسیار درستیه. اما اگه کسی جلوی خودم سیب گاز بزنه می خوام کله اش رو بکنم!
بگیر برو تا مثال های خیلی خاصش.
این سری پدیده ها بیشترین انرژی رو از من می گیرن. پدیده هایی که خودشون به نظرم درست و شاید حتی لازم و ضروری هستن اما به شدت آزارم می دن!
نه انصاف می دونی نزدیکانت یا کل آدم های دنیا رو از انجامش نهی کنی, و نه حریف خودت می شی که اذیت نشی.
فقط وقتی می بینیشون روت رو بر می گردونی و سعی می کنی نبینی یا در موقعیتی قرار نگیری که بخوای راجع بهشون فکر کنی.

خوب…به نظرم انتخاب کردم کجا می خوام برم. حالا بحث سر اینه که واسه ی اون وقتی که من می خوام جا داشته باشن یا نه.

به پروردگار پناه می برم از شر ملت فضول الوسواس الخناس!

*خوانندگان این وبلاگ را شامل نمی شود اکیدا. به خودتان وعده و وعید ندهید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on June 1st, 2007

بله…خوب…به خدمت چرتینکوف خانوم نازنین عرض شود که ارتباط دو وری احساسی زن و مرد بر چهار پایه ی اساسی استواره (قال آقای دکتر روانپزشک):
۱. عاطفی. ۲. جنسی. ۳. مالی. ۴. فکری.
داد و ستد در این چهار مورد باید متعادل باشه. همونقدر که می دی باید بگیری و چپروش.
غیر از اون اگه باشه ارتباطه ناغافل تتلق…می شکنه!
نکات دیگری هم گفت که چون چهار سال پیش ساعتی چهل هزار تومان پول بالاش دادم همینجوری نمی گذارم توی وبلاگم. شماره حساب اعلام می کنم. به حد نصاب که رسید باقیش رو می نویسم.
(شرط و شروط یه آدم با یه رگ اصفهانی و یه دونه گلپایگانی و یه دونه قمی بهتر از این نمی شه).

عرض شود به خدمتتون که عروسی چاق گنده ی یونانی من! برای اولین بار امروز عصری فیلمش رو دیدم. بعضی هاش عینهو فرهنگ ایرانی خودمون بود. بعضی جاها پررنگ تر بود و بعضی جاها کمرنگ تر.
باید حدس می زدم خود خانومه کارگردانش بوده باشه. از قیافه ی آقاهه و خصوصا جایی که کارگردان آقاهه رو لخت کرد و فرستاد توی وان کلیسا که تعمید بشه.
گل آقا تا اطلاع ثانوی اجازه نداره دور و بر محله ی یونانی ها آفتابی بشه. یهو دیدی بشمار سه گرفتنش و انداختنش توی وان کلیسا واسه تعمید که بعدش زبونم لال داماد بشه. تازه…خدا مرگم بده…لخت! با یه مادر خونده ای که به بعضی مال و منال هاش حسابی می نازه ..وای خاک به سرم!

چاقالو شده ام. مدت یک ماهه که ورزش نرفته ام. جسته گریخته پیاده روی و دوچرخه سواری و شنا کرده ام. اون یه پرده گوشتی که قدیمی ها می گفتن رو قشنگ اضافه کرده ام. وقتشه برم توی یه فیلم فردین مینی ژوپ بپوشم و لباس چسبون. ماتیک قرمز بمالم و به آهنگ عهدیه و ایرج قر بدم.
یادش به خیر. چقدر صدای عهدیه و ایرج به دل می نشست. فیلم های فردین و فروزان رو چقدر هوس می کنم ببینم.

هممم…عجب زندگی ای بشه زندگی من! گاهی وقت ها که حوصله ام از بی فراز و نشیبی اش سر می ره یهو یه دست انداز می اندازم وسطش. هر چقدر هم که کوچولو و فسقلی یا بزرگ و عظیم باشه فرقی نمی کنه. اونقدری که خودم بخوام با سر و صدا پشت سر می گذارمش. گاهی وقت ها خودم یادم می ره دست اندازه راست راستی چقدر گنده یا کوچولو بوده!

باز هم…فرخزاد.
🙂 خاطر خواهیه دیگه! عود که می کنه کارش نمی شه کرد. ولله هنوز نمی فهمم چون از حرف هاش خوشم میاد از فرخزاد خوشم میاد یا چون از فرخزاد خوشم میاد از حرف هاش خوشم میاد…یا هیچ ربطی نداره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زندگی

Posted by کت بالو on May 31st, 2007

قشنگ می خونه. 🙂

گل آقا اگه یه رقیب داشته باشه توی دنیا همین فرخزاد خانه.
عجیب صداش و حرف هاش رو دوست دارم. یکی از اشتیاق هام برای مرحوم شدن همینه که ممکنه این آدم رو ببینم!!!

چقدر این مصاحبه با سوسن بامزه بود!.

یه وقتایی همه ی اتفاق ها دست به دست هم می ده که در عین حال که شرایط ات خوبه, تمام انرژی ات رو بگیره!

اگه من باشم می گم:
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشد از چرخ فلک.

امروز رفته بودم خرید توی همین مرکز خرید سر خیابون.
خانوم فروشنده گفت داره با خانواده اش اسباب کشی می کنه “بری”. گفت که خانواده اش سی و پنج سال اینجا زندگی کرده ان. حالا برای دوره ی بازنشستگی دارن می رن یه شهر کوچولو. یه خانوم دیگه داشت رد می شد, ایستاد. سلام و احوالپرسی کرد. خانوم فروشنده ازش پرسید برای چند سال اینجا زندگی می کرده. جواب؟ چهل و سه سال.
اون مرکز خرید از من دو سال بزرگتره. این خانواده ها بیشتر از سال های عمر من اینجا زندگی کرده ان!
از من پرسیدن. گفتم کمتر از یه ساله و گفتم که پنج سال پیش به اینجا اومدم.
برای اولین بار, اولین بار در زندگیم این شعر رو حس کردم:
این خانه قشنگ است ولی خانه ی من نیست

اینجا رو دوست دارم. خیلی زیاد. می خوام بقیه ی عمرم رو توی همین قاره بگذرونم. ولی بهایی رو پرداختم که امروز به اهمیتش پی بردم, و راهی پیش رو دارم که امروز زیبایی و عظمتش برام روشن شد.

اونقدر درگیر روزمرگی شده ام که زندگی رو فراموش کرده ام.

زندگی رو گوشه ی کتابخونه, گوشه ی بار, گوشه ی کافی شاپ, گوشه ی اتاق نشیمن, یا گوشه ی یه قایق گوشه ی یه دریاچه پیدا می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آدم های تاثیر گذار زندگی من

Posted by کت بالو on May 29th, 2007

اینها رو یاد گرفتم:
از مادرم: خسته نشدن و تلاش شبانه روزی. تلاش…تلاش…آموختن…و باز هم تلاش و آموختن.
از مشاور روانشناسم: با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
از یه دکتر روانپزشک: یک ارتباط احساسی یک معامله است با چهار پایه ی اصلی.
از پدر بزرگم: بی جا حرف نزدن. درشت حرف نزدن. ضبط نفس. آزار نکردن. انصاف. قمار نکردن. مست نکردن.
از خیلی ها: حد و حدود اعتماد به غیر از خود. حریم شخصی. منافع شخصی. تضاد منافع.
از پدرم: خونسرد بودن. تفاوت مسایل بی اهمیت و پر اهمیت. دقت.
از کسانی که باهاشون درگیر ارتباط احساسی بودم: عاشق نشدن! جدی نگرفتن. بی اعتمادی. عزیز داشتن و مقدم داشتن خودم.
از گل آقا: یاد گرفتن و آموختن. خواستن. لذت بردن. تحمل سختی. صداقت. محبت. بخشیدن.

اینها رو درک یا احساس کردم:
گل آقا: زیبایی تقسیم لحظه ها با یک نفر. رشد در سایه ی یک دلبستگی. اعتلا به شوق وجود یک همراه. راه رفتن با یک همراه. دوست داشته شدن.
برادرم: عشق ورزیدن به موجودی بی این که نیازی به جز عشق ورزیدن بهش داشته باشم.
کسانی که در برهه ای از زندگیم باهاشون درگیر ارتباط احساسی بودم: یک لذت بی انتها عجین با یک درد تحمل ناپذیر. دلهره ی از دست دادن. دلهره ی باختن. درد خیانت. حس زن بودن. حس بی نهایت حسادت. حس بی نهایت بی اعتمادی. حس خواستن و نداشتن. حس هیچ بودن. حس همه چیز بودن.
یه پیرمرد غریبه: کراهت حقیر بودن. کراهت هیچ بودن در انتهای راه.
دوست هام: حس قشنگ به اشتراک گذاشتن. بخشیدن. شرمنده شدن. خودم بودن.

کلی خوشحال شدم که امشب به اینها فکر کردم. چیزهایی رو کشف کردم که قبلا بهشون دقت نکرده بودم!
چرتینکوف خانم. متشکر.
و…نوبت منه که بازی رو پاس کنم؟! هممم….اولیش خواهر شوهر نقلی. دومیش مسافر خانوم -اگه آپدیت کنه-. سومیش سامان. چهارمیش غربتستان. پنجمی بیگانه خانوم ژرمنی. ششمیش حقوقدان پاریسی…هفتمی هم…طبق لیست همین بغل دیگه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 24th, 2007

خیلی از اوقات آدم ها برامون خوشایند هستن چون حقایقی رو که بهش واقف هستیم رو هرگز به زبون نمیارن یا بهتر از اون, کتمان می کنن. حقایقی که از وجودشون با خبریم, اما انکارشون می کنیم. یا تمام اونچه که می دونیم اما ترجیح می دیم هرگز باهاشون روبرو نشیم یا تحمل و توان روبرو شدن باهاش رو نداریم.
یا به هر حال می دونیم از پس اش بر نمیایم. پس بهترین راه نادیده گرفتنشه.

حدود صد تا عکس از آقای آدام دیدم. پسر کوچولوی مارتین! هفت ماهشه و چشم های آبی باباش رو به ارِث برده. ایوانا هم مثل همیشه بانمکه و صورتش عین بچه ها شیرین شیرینه.
عکس های آدام دقیقا از لحظه ای که از دل مامانش اومده بیرون, خواب, بیدار, خندون, گریون, اخمو, در حال شیر خوردن, در حال خمیازه, رخ, نیمرخ, سه ربع رخ, از جلو, از پشت, با لباس, بی لباس, با پوشک, بی پوشک, توی تخت, دراز کش طاقباز, دمرو, روی صندلی, در حال استحمام, در حال عوض شدن, با دختر عموها, با دوست ها, توی کلیسا, در حال تعمید, با مامان برزگ و بابابزرگ پدری, با مامان بزرگ و بابا بزرگ مادری, با عمو و زن عمو, با دوستای مامان و بابا, اولین مهمونی سال نو, و نهایتا توی شکم مامانش! همه رو دیدم. به نظرم در زندگیم از هیچ بچه ای این تعداد عکس ندیده بودم.
برام جالب بود دنبال کردن ماجراهای مارتین از زمانی که با ایوانا دوست بود. مشکلاتشون, اشتیاق مارتین برای پدر شدن, دلیل اصلی اش که صادقانه سرمایه گذاری کردن برای دوره ی پیری اش بود (و به تصدیق خودش نه هیچ دلیل دیگه). ازدواجش و نهایتا پدر شدنش و ذوق و شوقش!
معمولا روزها وقتی خداحافظی می کنه که بره بهش می گم ارادت من رو به آدام ابراز کن, و مارتین قول می ده تمام تلاشش رو بکنه که ارادت من رو به آقای آدام ابراز کنه!
در این مدت طولانی از روز اولی که مارتین رو دیده ام تا امروز دو چیز در مارتین کاملا دست نخورده و بدون تغییر هر روز تکرار شده: ساندویچ بی مزه ی کالباس برای نهار, و جمع آوری عکس های سکسی تقویم آقا دیوی.

آمریکن آیدل تموم شد و این دختر خانوم برنده شد. دوستش داشتم.
از همه با مزه تر این پسر بود. در عین حال که خارج می خوند و عجیب غریب بود, تا مرحله های آخر هم رای می آورد!
بامزه اش این که…حالا که اجراهاش رو نگاه می کنم, باید اعتراف کنم من هم بدم نیومد ازش!!
صداش آنچنان تعریفی نیست, گرچه که بدکی هم نیست. اما اجرای روی صحنه جالبه و… جسارت و یه کمکی متفاوت بودن و اعتماد به نفس اش رو دوست دارم.

گرم تر که می شه آدم دلش نمی خواد بره خونه. به نظرم هزار پاها هم دقیقا همین احساس رو دارن. یکی شون که امشب به بالای دیوار اتاق خواب ما چسبیده بود به جای این که بره خونه ی خودشون, خدا بیامرز اینقده گنده بود, این هوا…………!!! روحش شاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

استرس

Posted by کت بالو on May 21st, 2007

از نشانه های استرس:
۱. مشکل در برقراری ارتباط با دیگران
۲. از دست دادن علاقه به فعالیت هایی که لذت آفرین بودند
۳. کاهش انرژی
۴. سردرد
۵. پشت درد
۶. بیماری

راه های کاهش استرسس عبارتند از:
۱. زندگی سالم (شامل تغذیه ی سالم)
۲. ورزش منظم
۳. تکنیک های ریلکس کردن (کشش ماهیچه ها. تنفس عمیق. تجسم مناظر آرامش بخش).
۴. استراحت کافی
—-

اون بالایی ها رو اگه پنج سال پییش می دونستم و بهشون اعتقاد داشتم زندگیم یه دو سالی جلو می افتاد!

پرت و پلا

Posted by کت بالو on May 19th, 2007

عاشق این سایتم. عاشق این بازی هاش و این بامزه بازی هاش!

وقتی به کسی فیدبک می دین باید شرایط زیر رو داشته باشه:
1. مفید باشه. وگرنه بیجا می کنین که فیدبک میدین.
2. تمسخر آمیز نباشه. وگرنه طرف ناراحت می شه و احترام خودتون هم از بین میره.
3. سازنده و مثبت باشه.
4. درست بعد از این باشه که طرف اون عمل رو انجام داده.

اینها رو توی یه درسی دیشب خوندم.

مارتین ت (با اون یکی مارتین فرق داره) می گه منتظره دخترش بزرگ شه که خودش این کاری که الان داره رو ول کنه و بره حقوق بخونه.
بهم می گه تو که بچه نداری بهترین موقعیت رو داری برای این که با زندگی خودت هر ریسکی که می خوای بکنی.
عجب زندگی سختیه ها! چه وقتی امکان ریسک داری, چه وقتی امکان ریسک نداری.
نهایت کار این که مارتین ت دیروز سه ساعت وقت عزیز من رو گرفت…بی نتیجه.

این یکی دیگه افتضاحه!
اینجور که از عکس و خبر پیداست اون نقاب دار ها از اراذل هم اراذل ترن. پلیس واسه چی با نقاب ملت رو گرفته آخه! بدبختی ای داریم ما. اینجوری که خوی وحشی گری بیشتر رواج پیدا می کنه. تازه پلیسی که در ملا عام این کار رو بکنه توی بازداشتگاه ها چه می کنه. اراذل باید مهار شن, درست. این راهش نیست ولی.
بی خیال دیگه. شورش رو در آورده دولت. بهههه اه. کی می خوان بس اش کنن. هر چیز حدی داره. بی شعوری و حماقت و وحشی گری و بربریت هم حدی داره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 17th, 2007

شراب معجزه می کنه.

این چند وقته به کل یادم رفته بود من چقدر مهم ام!

مهم ترین چیزی که در دنیا وجود داره من هستم و هر کسی به خاطر هر لحظه ای که بهش می دم باید به هر حال یه چیزی در عوض بهم بده! مگه این که خودش پاداش لحظه هایی باشه که براش صرف می کنم!
یه کمکی پیچیده است و صد البته بسیار ساده.
اصل اساسی اینجاست: من از همه مهم تر و صد البته بهترم!!!

خلاصه که: وجود نازکم آزرده ی گزند مباد!!!

نمی فهمم چرا هیچ شاعری در مدح و ثنای خودش اونقدری غزل سرایی نکرده.
یه چیزی تو مایه های:
من نه منم!
یا
من آنم که رستم بود پهلوان.
خلاصه اغلب آدم ها حق مطلب رو نسبت به خودشون ادا نکرده ان.
به عبارتی اونقدری که باید قربون خودشون نرفته ان!

ولله نه که بخوام بگم مربوطه یا نه. ولی اسم نشریه هه من رو یاد یه آهنگ معروف می اندازه:
سر اومد زمستون…شکفته بهارون…

باقی آهنگ رو اگه بدونین شاید مثل من بشه ربطش بدین به اسم نشریه.

دکترم داره بازنشسته می شه! دلم تنگ می شه واسه اش. قیافه اش رو یادم نمی ره وقتی بهش گفتم صورتم گاهی اوقات دونه ی سیاه داره! من رو یاد قیافه ی مامانم در وضعیت های مشابه می انداخت!

ببینم اگه جلوی وحشی گری یه گاو وحشی رو بگیرن چه اتفاقی واسه گاوه می افته؟
به نظرم یه کمی می ره توی مایه های افسردگی و دلمردگی! داد و فریاد می کنه…یا…شایدم بمیره.
چه می دونم. خلاصه برام سواله.

حالا هی ما بپرسیم و هی صدا از کسی در نیاد. بابا توی تورنتو کسی رمال خوب سراغ داره که یهو نخواد صد و پنجاه تا دویست تا بگیره؟
این دختر خانومی که دستیار دندونپزشک منه دو تا شو سراغ داشت که همچین تعریفی هم نبودن ولی یکیشون صد و پنجاه تا می گرفت یکی شون دویست تا.
یکی دیگه هم با روح اموات (خدابیامرزتون) تماس می گیره و کمک می کنه با اونها حرف بزنین. هر جلسه دویست و خرده ای. به درد کسی می خوره که از عزیزانش (هفت قرآن در میون) خیلی ها دیگه در این دنیا موجود نباشن! این دختر خانم هم می گفت واسه این تعداد عزیزان از دست رفته اش فعلا صرف نمی کنه. منتظر بقیه بود فعلا!!!!
خلاصه…اگه کسی یه خوبشو سراغ داره معرفی کنه لطفا بی زحمت. دلم لک زده واسه این تفریحات سالم بی کلاسی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لوسیفر

Posted by کت بالو on May 11th, 2007

این رو توی ویکی پدیا دیدم:

Joseph Campbell (1972: p.148-149) illustrates a rich and alternate Persian and Moslem reading of Lucifer’s fall from Heaven which champions Lucifer’s eclipsing love for God:

One of the most amazing images of love that I know is Persian – a mystical Persian representation as Satan as the most loyal lover of God. You will have heard the old legend of how, when God created the angels, he commanded them to pay worship to no one but himself; but then, creating man, he commanded them to bow in reverence to this most noble of his works, and Lucifer refused – because, we are told, of his pride. However, according to this Moslem reading of his case, it was rather because he loved and adored God so deeply and intensely that he could not bring himself to bow before anything else. And it was for that that he was flung into Hell, condemned to exist there forever, apart from his love.

The Sufi teacher Pir Vilayat Inayat Khan taught that ‘Luciferian Light’ is Light which has become dislocated from the Divine Source and is thus associated with the seductive false light of the lower ego which lures humankind into self-centred delusion. Here Lucifer represents what the Sufis term the ‘Nafs’, the ego.

و یه جمله ی خیلی باحال توی یک کتاب کمیک استریپ به نام لوسیفر:
For God has seven thousand names, and one of them is BASTARD!!!!

مدت ها بود از جمله ای اینقدر خوشم نیومده بود.

بدبختی…درست لحظه ای که می شنوم لوسیفر, به جای شیطان عظیم رجیم پر ابهت یاد گربه خپل سیندرلا می افتم!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار