Posted by کت بالو on May 11th, 2007
یه دوستی برام آفلاین گذاشته بود. کلی خندیدم:
وزارت ارشاد اعلام کرد شعر اتل متل توتوله به دلايل زير غير مجاز است :استفاده از زن کردي . ترويج بي حجابي و استفاده از کلاه به جاي روسري. استفاده از کلمات رکيک .شعر اصلاح شده: اتل متل زباله… گاو قلي باحاله …هم شير داره هم آستين… شيرشو بردن فلسطين… بگير يک زن راستين…. اسمشو بگذار حکيمه که چادرش ضخيمه !!!!!!!
راضی بود خودش بگه کی بوده. راضی نبود بگه از اینجا برش دارم.
—
بعضی از حماقت های آدم قابل بخشش نیست. یا…کل دنیا هم که آدم رو ببخشن -بهشون مربوط بشه یا نشه- آدم خودش خودش رو نمی بخشه.
بدبختی…کل زندگی من بالا تا پایین و سر تا ته پره از این حماقت ها.
اصولا چیزی که نهایت نداره حماقت آدمیه.
—
این آقا تونی از شخصیت های مورد علاقه ی من بود. مارگارت تاچر هم همینجور. ببینم نخست وزیر بعدی کی می شه.
ببینم…یه کسی بعد از این که نخست وزیر شد شغل بعدی اش احتمالا چی می تونه باشه؟! عینهو کسی که رییس جمهور می شه! تازه..اگه خراب خوروب کنه چی می شه؟ دور بعد نخست وزیر و رییس جمهور نمی شه؟ بدبختی اینه که هر گندی که بزنه صاف توی چشم جهان و جهانیانه. هر کار باحالی هم که بکنه همه خبردار می شن. جفت حالت ها خلاصه.
به هر حال اینجور که از عکس های آقا تونی بر میاد توی این ده ساله روزگار خیلی راحتی نداشته.
—
به نظرم هر کسی عمرش رو روی یه چیزی می گذاره. به عبارتی آدم ها معمولا توی یکی از دستجات زیر هستن:
-به جبر گذر زمانه رو بی این که متوجه چیزی خاص باشن می گذرونن.
-زمان رو می دن و لذت لحظه ی حاضر رو به هر صورت به شکل آگاهانه می برن. باقی چیزها حاشیه است.
-زمان رو می دن یه چیزی هم روش و پول به دست میارن.
-زمان رو می دن و یه چیزی هم روش و مقام به دست میارن.
-زمان رو می دن و…غر غر می کنن.
-یا…باری به هر جهت و علاف زمان رو می کشن.
-یا…از اشتباهات گذشته درس می گیرن و آینده رو بهتر می سازن. (کلیشه ی محض)
-یا…افسوس گذشته رو میخورن و از آینده نا امید هستن.
-یا…افسوس گذشته رو می خورن و برای آینده برنامه می ریزن و در زمان حال کاری نمی کنن.
ولله اغلب آدم ها یه مجموعه ای از همه ی دستجات بالا هستن به نظرم. توی هر کسی یه چیزی پررنگ تره یه چیزی کمرنگ تر یا در زمان های مختلف پررنگ و کمرنگ می شه.
بنده به طور کلی یه چیزی شبیه دو تا آخری ها هستم که دوست دارم شبیه سه تا وسطی ها باشم!! حالا چطوری…بله…باید روش کار کنم.
—
تنها خوبی ای که ممکنه داشته باشم اینه که به شدت محافظه کار هستم و به شدت سعی می کنم اشتباه نکنم. اما…به نظر میاد اونقدر جرات انجام کارهای مختلف رو دارم که اگه هم اشتباه کنم برام مهم نباشه. اثبات شد: از هیچ اشتباهی نمی ترسم و…اغلب اشتباه ها از یه دید اشتباه هستن. از سایر دیدگاه ها درست.
—
بله…بستگی داره از چه طرفی به جریان نگاه کنی. درسته؟
دیشب از اونطرفی نگاه می کردم. امروز از این طرفی! و…برو بریم…آخر کار منم که برنده ام! حتی اگه….
—
آدم چیزی رو دوست داره که براش زحمت بکشه. بسازدش. مهم نیست آخر کار چی در میاد. همین که آدم براش وقت گذاشته و ساخته اتش اون چیز رو برای آدم دوست داشتنی می کنه. من…می خوام برای خودم زحمت بکشم. خودم رو بسازم. آخر کار از این که خودم رو ساخته ام و برای خودم زحمت کشیده ام صرفنظر از خوش ساخت یا بد ساخت بودنش ازش لذت ببرم و دوستش داشته باشم. و…همینه که مهمه.
این بالایی اقتباس از حرف مامانم بود:
“من خودم رو دوست دارم. برای این که برای خودم زحمت کشیده ام.”
فکر می کنم از بزرگترین چیزهایی بود که می تونستم توی زندگی ام یاد بگیرم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
این هفته با گل آقا صد هزار تا فیلم تماشا کردیم. به نظرم قسمت اهم فعالیت های این هفته ی ما رو تشکیل داد. فیلم تماشا کردن یه جور چسبید. فیلم ها یه جور دیگه!
دیشب فیلم شوهر آهو خانم رو دیدم.
با فضاهایی که موقع خوندن کتاب برای خودم ساخته بودم خیلی متفاوت بود. فیلم رو که دیدم به این نتیجه رسیدم که فضاهای فیلم بسیار واقعی تر از فانتزی های خودم بود. هما و آهو و سید میرانی که من ساخته بودم به علاوه ی تمام سیاهی لشکر ها و نقش های بعدی فیلم حسابی مدرن تر و امروزی تر از اونچه که لازمه ی فیلم هست بودن.
به نظرم فیلم حدود هزار سال پیش ساخته شده بود. با وجود تمام نقایص فیلم برداری و صدا برداری و تلخیص دست و دلبازانه ی داستان حسابی به دلم نشست. دلیل اصلی اش هم این بود که به نظرم سال ها قبل از رواج فیلم فارسی ساخته شده بود (لااقل اینطور به نظر می اومد) و به دلیل نزدیکی به زمان وقوع داستان و دوری از دنگ و فنگ های فیلم سازی به فضاها وفادار مونده بود. فیلم واقعی بود نه زرق و برقی و…خوشحالم که بالاخره فیلمش رو دیدم.
هما ی من از همای فیلم خیلی خیلی خوشگل تر بود!!! 🙁
—
فیلم اسپایدرمن ۳ رو دیدیم.
مایه ی مذهبی این فیلم حسابی توی ذوقم زد. مخاطب فیلم مسلما محافظه کارها و طبقه ی عوام آمریکا هستن. ..خمی! به معنی واقعی کلمه. عالی برای یه سری آکشن الکی آخر هفته. بسی لذت بردیم. بسی خندیدیم. روی پرده ی سینما بسیار عالی ست. فقط…نمی شد یه هنرپیشه ی دیگه انتخاب کنن!؟! این توبی مک گوایر خیلی مورد علاقه ی من نیست. عینهو راجر مور که هیچ وقت نتونستم جای جیمز باند به خودم قالبش کنم. همین مشکل رو در مورد این جیمز باند جدیده دارم که پارسال شد سکسی ترین مرد سال!!! (اسمش یادم نیست. ببخشید.)
—
و…باحالترین فیلمی که دیدم -یا بهتر بگم چهار پنجمش رو دیدم- هات فاز بود.
بله…حتما ببینین اش. منتها اگه مثل بنده دل و جرات چندانی در تحمل صحنه های بسیار گرافیک قتل ندارین با گل آقای مربوطه تشریف ببرین. به خوبی طی یک پنجم فیلم کله ی من توی بغل گل آقا بود و پس کله ام رو به پرده ی سینما! تازه فهمیدم خداوندگار عالم چرا پس کله ی بشر چشم کار نگذاشت!
قتل ها بسیار گرافیک بودن. تا جایی که می موندی باید بخندی یا بترسی! من ترسیدم. به نظرم بقیه می خندیدن. مثلا سنگ عظیم بالای یه بنای عظیم مشابه یه کلیسای عظیم با نوک عظیم از ارتفاع بیست متری -گاسم عظیم تر- بووووومممم توسط قاتل افتاد روی کله ی مقتول و…دووووفففف کله ی مقتول خان رو متلاشی کرد. اگه شک دارین که یه کله و به دنبالش یه بدن چطور تحت این شرایط متلاشی می شن حتما فیلم رو ببینین.
بی شوخی از چهار پنجم فیلم و ایضا از یک پنجم اش بسی لذت بردم. مخاطبش!!! هوممم…قطعا با مخاطبین اسپایدرمن متفاوت بود. مفهوم پشت فیلم قشنگه.
—
عاشق این شخص شخیص قرشمال سوزمانی نماینده ی قاطبه ی اهالی محترم هم هستم. عاشق اون جلف الله سلمونی هم به همچنین. نادرست قرشمال.
—
تابستون تورنتو عین بهشت قشنگه. آدم دلش نمیاد حتی یه لحظه توی فضای بسته بمونه.
بهشت برین با حوری و -گاها- غلمان هاش که می گن دقیقا همین نقطه ی کره ی زمین و دقیقا در همین زمان ساله.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
آقای پیمان.
هزار بار تشکر به خاطر کامنتتون برای پست چهار تا پایین تر.
دقیقا و به اندازه ی نود و پنج درصد توصیف حالت های منه.
OCD با OCPD متفاوته.
برای خلاص شدن از دست OCPD که دقیقا حالت های من هست, خیلی دلم نمی خواد دارو مصرف کنم.
حالا که آگاه شدم, سعی می کنم مشکل رو حل کنم.
یه سری توصیه هم داره که به یه قسمتهاییش عمل می کنم. منتها از این به بعد آگاهانه عمل خواهم کرد.
OCD حتی به اندازه ی ده در صد هم در مورد من صدق نمی کنه.
باز هم صد هزار بار مرسی. دقیقا چیزی بود که دنبالش می گشتم. و…اگه دنبال نمونه برای مطالعه بگردن بهتر از من پیدا نمی کنن.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 30th, 2007
یه جایی خونده بودم که بچه ها بی پروا برای جلب عاطفه و توجه به هر کسی نزدیک می شن.
در تعامل با هر کسی, هر باری که پس زده می شن یه دیوار دور اون خواسته اشون می کشن و اعتمادشون سلب می شه.
به نظرم این روند نه تنها در کودکی , که در بزرگسالی هم ادامه پیدا می کنه.
آدم ها به نوازش نیاز دارن. نوازش روحی, و آدم هایی که با خودشون روراست تر هستن این رو از طرفشون مستقیم تر می خوان.
گاهی وقت ها واپس می خورن و…بومممممم…
یه دیوار دیگه.
—-
خوب…تغییری که منتظرش بودم اتفاق افتاد و…اونطوری که فکر می کردم و خودم رو آماده کرده بودم نبود. شبیه این که تا شب قبل از مهمونی در پی تدارک وسایل پخت خورش بادمجون باشی, درست شب مهمونی منو تبدیل بشه به چلو خورش بامیه!
نه مشکلی با اونچه که تدارک دیدی هست, نه مشکلی با منوی غذا. تنها مشکل تغییر کل منوی غذاست!
—-
و این…تنها بودن آدم هاست که هرگز , هرگز و باز هم هرگز چاره پذیر نیست و..تغییرپذیر هم نیست.
—-
بعد از مدت ها احساس آسودگی بسیار زیاد و عمیقی دارم. یه حس آسودگی باور نکردنی.
بالاخره…تصمیم گرفتم. و..مهم ترین قسمت جریان همین بود.
امیدوارم تصمیمی که گرفتم اجرا بشه. راست راستی امیدوارم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 27th, 2007
خوب…اقاهه سیزده ساله شروع به کار کرده. یازده سالش توی رویال بانک کانادا. و حالا بعد از یازده سال شده “وایس پرزیدنت”.
دو تا “میجر” داره. یکی توی بیزنس و یکی توی اقتصاد. با احتساب سر انگشتی من باید حدود سی و شش هفت سالش می بود. قیافه اش اما لااقل پنج سالی کمتر نشون می داد. خودش هم این رو گفت.
به دلیل این که پدرش فکر می کرده بهترین جا برای بزرگ کردن بچه ها توی مزرعه است, در مزرعه ای حول و حوش ونکوور بزرگ شده. دانشگاه سیمون فریزر رفته. بخش اعظم تحصیلات قبل از دانشگاهش رو مدیون مادرشه. دو تا برادر داره. در مدت دانشگاه دو سه جا کار آموزی رفته. نمره هاش همه انواع و اقسام “آ” بوده. توی تورنتو از رویال بانک پیشنهاد کار گرفته. عاشق کار در نیویورک بوده. از کارش در تورنتو دو هفته مرخصی گرفته. رفته نیویورک. چهارتا کار بهش پیشنهاد شده. بهترین اش رو گرفته. دو ماه کار کرده. و دیده که رویال بانک خیلی بهتر بوده. دوباره تلفن زده به رویال بانک. گفته پشیمونم و می خوام برگردم. خانومه بهش گفته دو ماهه که منتظر همین تلفن ات هستم. برگشته همون جای قبلی. هر کاری رو که همه از زیر بار انجامش شونه خالی می کردن رو گرفته و به نحو احسن انجام داده. بهش پیشنهاد مدیریت تیم رو داده ان. نمی خواسته قبول کنه. بهش گفته ان تو همین حالا هم داری این کار رو می کنی. فقط عنوانش رو نداری. یه تیم هشت نفره, بعد ارتقاش داده ان به مدیریت یه تیم سی و پنج نفره و حالا…حدود سیصد نفر . تصمیم گیری در مورد رقم های گنده ای می کنه که من دقیقا نمی دونم هر کدوم چند تا صفر جلوش می خوره!
می گه در مورد اخراج آدم ها احساس نکنین که دارین کار بدی می کنین. اونها آدم های خوبی هستن با مهارت های قابل تحسین. فقط در جای درستشون نیستن! اخراجشون که کنین بر می گردن و ازتون تشکر هم می کنن!!! (ولله چه عرض کنم. وقتی آدم به نفع سرمایه داری واسه جای درست ملت تصمیم می گیره اینطوری هم باید به نحو قابل تحسینی قدرت توجیه داشته باشه دیگه.)
می گه در دو حالت به شغلی که بهتون پیشنهاد می شه حتما “نه” بگین. یکی این که شما براش ساخته نشده باشین. دوم این که هنوز براتون زود باشه. می گه خودش در خیلی موارد به مشاغل پیشنهادی “نه” گفته. (در این مورد بنده ید طولایی دارم. این آقاهه رو نمی دونم, ولی در مورد خودم, واسه شغله درخواست داده ام. بعد که بهم پیشنهاد شده گفتم نه! بعد از خودم پرسیده ام خوب دختر جون. تو که میخواستی بگی نه, از اول واسه چی درخواست دادی؟! ملت که مسخره ی تونیستن.)
می گه هر کسی توی یه کاری خوبه. توی یه کاری خیر. روی نقاط قوت تون تمرکز کنین. می گه خودش که برادر بزرگه هست, هرگز نتونسته موسیقی کار کنه یا ورزش کنه. هرگز رولر بلید رو درست یاد نگرفته. برادر وسطی استعداد موسیقی اش عالیه و در درام بسیار موفقه. در حالی که اون هم هرگز نتونسته بسکتبال بازی کنه یا بدتر از اون یه لحظه هم رولر بلید به پاهاش ببنده! برادر کوچکه در ورزش عالیه. بسکتبالش در حد حرفه ایه و همون لحظه ای که رولر بلید رو به پاهاش بسته مثل این بوده که با رولر بلید از شکم مادر سر خورده بوده بیرون. منتها برادر کوچکه هرگز هرگز هرگز نتونسته در دانشگاه و در علم اندوزی موفق باشه. فعلا در جایی در آمریکا در یه موسسه ی عالی بسکتبال از موفق ترین هاست. (گمونم آقاهه یا برادر کوچکه رو خیلی دوست داشت. یا کمکی بهش حسادت می کرد.)
خلاصه…آخر سر ربطش داد به موضوع بحث که بود نقش ایمان در مدیریت!!!!!!!! گفت که از اول در یه خانواده ی پنطیکاست به دنیا اومده. ولی الان مسیحیت رو به غیر از کلیسای یکشنبه, خودش مطالعه و تحقیق می کنه. در فعالیت های داوطلبانه ی کلیسا شرکت فعال داره و عاشق بچه ها و آشپزیه. بنابراین داوطلبانه برای بچه ها آشپزی می کنه!!
و…گمونم پولش از پارو بالا می رفت. ساعتش و کت و شلوار و کراوات و کفشش نظیر نداشت!
و…نهایتا گفت در کل زندگی اش باهوش تر از مادرش ندیده.
—
بسیار محظوظ و انگیزه مند شدیم از این سمینار در مورد مدیریت, در دومین روز مرخصی مون. بسیار انرژی گرفتیم و…بسیار یاد گرفتیم در مورد فوت و فن ها و بهتر از اون…
بسیار مهمه که چطور خودت رو ارائه بدی که سبب حیرت و عجب و تحسین حضار بشی, و بسیار مهمه که باهوش و خردمند باشی و…دلایلی قشنگ برای توجیه کارهات داشته باشی.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 26th, 2007
هممم…برید به جهنم…به گروه خونی خاتمی نمیخوره همچین حرفی بزنه. آراسته تر از این حرفهاست.
—-
عاشق کارتون های دیلبرت ام: ایناهاش.
و این یکی…
—
دهه…اون از ریچارد گیر, این هم از هیو گرانت. جفتشون هنرپیشه ی مورد علاقه ی من. جفتشون تو دردسر!
—
عاشق این آهنگم. به تمام معنا حالم رو عوض می کنه.
—
نخیر…قصه ی عاشقی های کتبالو خانوم سر دراز داره. عاشق این یکی هم هستم بدبختی!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 26th, 2007
ریچارد گیر خان توی یه گردهمایی به نفع بیماران ایدزی شیلبا شتی خانوم هندی رو ماچ کرده. اون هم چه ماچ های جانانه ای با چه ژست آرتیستی نابی.بفرمایید. این هم عکس و تفصیلات.
حالا شیلبا شتی خانوم راضی, ریچارد گیر خان هم راضی, شیلبا شتی خانوم هیچ شکایتی نداره. از من اگه بپرسن کلی هم خوش خوشانش شده. ملت هند و محلی ها گیر دادن که وسط اون همه ملت عجب کار زشتی کرده ریچارد خان و باید دستگیر بشه. جمعی از آقایون هند هم, که باز اگه از من می پرسین ناراحتی شون خانوم شیلبا شتی نیست, بلکه اینه که اونها چرا جای ریچارد خان دستشون به شیلبا شتی خانوم نمی رسه, گیر دادن که عجب آبروریزی ای شده.
خلاصه….ماچ ریچارد خان, که شیلبا خانوم می گه بازسازی یه صحنه از فیلم “shall we dance” بوده, جنجالی به پا کرده که بیا و ببین.
ولله به عقیده ی بنده حالا که آقای ریچارد گیر این همه کمک های چپ و راست به موسسات خیریه ی هندی می کنه, خوب بابا این ماچ جانانه رو که تازه جهت جلب کمک های نیکوکارانه ی ملت و نه جهت هیچ چیز دیگه ای انجام داده, زیر سبیلی رد کنن بره دیگه. قصد بدی نداشته. حالا گیریم دل ملا عام رو زیادی سوزونده! بی خیال.
—
این پایینی یه شرح شخصیه. طولانیه. جاش بیشتر توی دفتر خاطرات شخصی بود تا اینجا. منتها, خوب من همه ی روزانه ها رو یه جا رو اینترنت جمع می کنم.
…
ولله این مدته که هیچ, از چهارده پونزده سالگی به یه حقیقت تلخ در مورد خودم پی بردم. دور از جون یه حیوون بسیار محترم اعتیاد کشنده و غم انگیزی به کار کردن دارم. بسیاری از اوقات به خرفتی تعبیر می شه. خصوصا وقتی بی جیره و مواجبه.
در سن دبستان بیشتر وقتم رو به بازیگوشی می گذروندم. معدل کلاس پنجم ابتدایی ام به هفده و شصت و چهار صدم سقوط کرد.
از دوره ی راهنمایی آغاز به درس خوندن کردم. دلیلش؟ رقابت! تا آخر دوره ی دبیرستان همیشه بین سه نفر اول کلاس بودم. بساط اشک و آه بسیار شدید و جدی و جگر سوراخ کن به راه بود اگه نمره به جای بیست می شد نوزده و نیم. گاهی اوقات صبح ها یه جعبه دستمال کاغذی حروم اشک و آه من می شد اگه امتحان داشتم و درس رو از سه دو ر کمتر خونده بودم.
درس تعلیمات دینی سال چهارم رو حفظ نمی شدم. برای حفظ کردنش پاراگراف رو یه بار از اول به آخر و یه بار کلمه به کلمه از آخر به اول برای خودم تکرار می کردم.
دوره ی دانشگاه سرم به -مودبانه بگیم حالا- شوهر پیدا کردن گرم بود. دو ترم مشروط شدم. درس اصلا نخوندم. به جای چهار سال پنج ساله تموم کردم. شکر خدا شوهر پیدا کردم. گل آقا رو از همون سال های درس نخوندن و سر به هوایی و بازیگوشی دارمش.
از سال سوم دانشگاه شروع کردم به تدریس خصوصی. برای هر ساعت تدریس خصوصی دو ساعتی خودم درس میخوندم. برای شاگرده سوالات رو طبقه بندی می کردم. از آسون به مشکل. کتابهای کمک درسی مختلف. جزوه طراحی می کردم. خر کاری جهت کار از همون روزها شروع شد. بعدش با دوستم یه شرکت خصوصی می رفتیم. جفتی تا هفت شب می موندیم کارهای شرکت رو می کردیم -در حالی که روسا ساعت پنج می رفتن خونه و به ما هم اضافه کاری نمی دادن- و از هفت شب هم تا یازده و نیم شب توی آزمایشگاه دانشگاه روی پروژه مون کار می کردیم. از دوازده شب تا دو صبح هم خونه ی یکیمون گزارش پروژه رو می نوشتیم. هشت صبح روز بعد هم سر کار بودیم دوباره. این برنامه سه چهار ماهی ادامه داشت.
بعد از شش ماه از اون شرکت اومدم بیرون. رفتم تدریس خصوصی و یه شرکت خصوصی دیگه. توی اون شرکته بیشتر از دو ماه نموندم. توی یه زیرزمین بود و پول آنچنانی نمی داد. بعد رفتم یه جا توی توپخونه. تعمیرات موبایل می کرد و آنچنان به هم ریخته بود که خدا می دونه. شروع کردم نظم و ترتیب دادن کارهاشون. لاشه ی موبایل ها رو جمع و جور می کردم و تکه های هر موبایلی رو می ریختم توی یه زیپ کیپ و آویزون می کردم و اولویت بندی که کارها قاطی نشن. اونجا هم بیشتر از سه ماه نموندم. زیادی بی در و پیکر و قرو قاطی بود. منتها اون نظم نوینی که به وجود آوردم تا مدت ها روال کارشد. اونجا هم تا ساعت هفت و هشت هر شب کار می کردم!!!
بعد رفتم شرکت مخابرات. اونجا شروع کردم گزارش ترافیک رو از مراکز سوییچ مختلف جمع کردن. روند هفتگی به وجود آوردم. جدول هفتگی درست کردم. سایت های ایراد دار رو اولویت بندی می کردم که کارشناس مسوول بره روشون کار کنه!
کارشناس مسوول ماتحت بسیار گشادی داشت. سایت ها خود به خود خوب می شدن!!!!!!
برای تحلیل ترافیک از روی پارامترهای مختلف و برای اطمینان از این که شکایت مشترکین روی نقشه ی سایت ها شناسایی شده و برای پلان کردن فرکانس, زورکی مجوز می گرفتم که روزهای پنج شنبه هم برم توی مخابرات و بتونم کار کنم!!
در تمام این اثنا دنبال کارهای مهاجرتی و زبان انگلیسی و فرانسه خوندن هم بودم. باز هم بدون اضافه کاری. ایضا “پلان بی” رو هم دنبال می کردم که درس خوندن جهت فوق لیسانس بود, در صورتی که نتونم برم ممالک خارجه. گل آقا رو هم به زور مجبور به انجام تمام این کارها می کردم. طفلی به زور من وقت سر خاروندن هم نداشت. هر کلاسی اسم خودم رو نوشته بودم اسم گل آقا رو هم به ضرب و زور می نوشتم. بامزگیش, جفتی تصادفا فوق لیسانس قبول نشدیم! خیلی کشکی. زیادی کشکی. بیشتر از صد در صد مطمئنم سافت ور ای که پاسخنامه ها رو تصحیح می کرد ایراد داشت.
بعدش اومدیم کانادا. سه هفته توی یه مغازه کالباس و پنیر می فروختم. توی اون سه هفته, آخر هفته ها “فلایر” ها رو نگاه می کردم و اسم کالباس ها رو از توش حفظ می کردم که یادشون بگیرم. تازه به فکر افتاده بودم بعد از یاد گرفتن اسم کالباس ها یاد بگیرم که از چی درست شده ان. بعد از سه هفته توی این شرکته شروع کردم به کار. پنج سالش تموم شده حالا. اولش که اصلا نمی فهمیدم چی به چیه. به کل از مرحله پرت پرت بودم. یکی دو سالی طول کشید تا بفهمم دنیا دست کیه. در تمام اون مدت برای این که بتونم خودم رو برسونم و به دلیل جنگ اعصاب با خودم تا شش و هفت سر کار می موندم. سال سوم زد به سرم که اصلا به کل حرفه ام رو عوض کنم. بنابراین نسبتا سبکتر کار می کردم. یک سال و نیمی حدودا مدتی از وقتم رو به جای کار به فعالیت های هنری و کارهای جنبی گذروندم. البته اینها هم از هشت صبح تا نه و ده شب وقتم رو می گرفتن. در تمام این مدت نه از کار و نه از فعالیت های جنبی هیچ پولی بیشتر از همون حقوق سالانه ام دستم نمی اومد. بعد از اون یه سال و نیم که ویرم نشست و دیدم اینها واسه فاطی تنبون نمی شه چسبیدم به کار دوباره. این مرتبه سر کار می رفتم. یه روز آخر هفته رو درس گرفتم که امتحان یه گواهینامه رو بدم. سرم رو کردم توی کارم که عقب موندگی های یه سال و نیمه رو جبران کنم و بنابراین نه تا شش سر کار بودم. دو ساعتی هم شب ها درس می خوندم. آخر هفته هم که کلاس بودم.
امتحانه رو شکر خدا آخر سال پیش دادم و تموم شد. منتها طبق معمول درسی رو که ملت دو هفته ای و با دو روز کارگاه رفتن سر و تهش رو هم میارن, من پنج ماه مطالعه ی عمیق کردم. تمام سوالاتش رو از بر کردم. کلی منابع اضافه براش پیدا کردم. و به مدت چهار ماه شنبه ها رو رفتم سر کلاسش.
حالا هم هفته ای پنج روز , روزی حدود ده ساعت وقتم سر کار میگذره. تازه این جدا از درس هایی هست که برای کارم می گیرم و می خونم. و این روند فعلا چهار پنج ماهی هست که به همین شکل ادامه داره.
برای تیممون جلسه ی هفتگی ترتیب داده ام. روند پیشرفت پروژه های تیم رو بررسی و به صورت هفتگی تعقیب و به روز میکنم. برای بررسی کارآیی تیم و وسایل تست در حال طرح یه فهرست ساعتی هستم. به کارهای اداری کارآموز ها و ارتباط با موسسات مختلف جهت پیگیری رسیدگی می کنم. به کار همه ی ملت سرکشی و فضولی خودشیرین کنانه می کنم. که کلهم اجمعین کارها کاملا اضافه بر پروژه های تخصصی خودم هستن! و …نهایتا هیچ پول اضافه بر سازمانی نمی گیرم.
….
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یک چیزی یک جای کار ایراد داره. به نظر میاد اصولا برای هر چیزی بیشتر از دیگران تلاش می کنم, یا بیشتر از دیگران وقت میگذارم, یا بیماری و سندرم خاصی هست که شاید کسی شناخته باشدش و من ازش بی خبر مونده باشم!
یکی از دوستام می گه خرف هستم. یکی دیگه می گه وسواس دارم. گل آقا می گه این یعنی تعریف کتبالو. رئیسم می گه همه ی کارهای دنیا رو که نمی تونی تو تنهایی بکنی. همکارام …نمی دونم. شاید می گن خله. شاید می گن خنگه. شاید حرص می خورن.
اینها همه مهم نیست. مهم خودم هستم.چیزی که خودم فکر می کنم. چیزی که به خودم رضایت میده. مشکل اینه که وقتی کار باید انجام بشه خل می شم اگه شب بشه و انجام نشده باشه و بخوام برم خونه. خل می شم اگه کاری که برام اهمیت داره منتظر جواب یه نفر دیگه باشه و جواب رو برام نفرستاده باشه. خل می شم اگه یه هدفی یه جا برای خودم گذاشته باشم و عین مرغ پرکنده برای رسیدن بهش بال بال نزنم و از شدت حسادت می ترکم اگه یه کسی یه کاری بکنه یا بلد باشه که من بلدش نباشم. اگه یه کسی یه چیزی می گه من حتما باید اونقدر بلد باشم که یه اظهار نظری بکنم, اگه اون چیز و اون محیط برام مهم باشن. از زور حسادت هم می ترکم اگه دو تا همکارم همدیگه رو بشناسن و من یکی شون رو نشناسم. اگه موضوع یا آدم ها یا محیط برام مهم نباشن که به هیچ کجام نیست. محل هم نمیگذارم.
خلاصه بسیار حسودم و بسیار بی خیال. بسیار افراط و تفریطی هستم. بسیار پر تلاش. بسیار حرص در آر. بسیار ترسو. بسیار لوس. بسیار بی اعتماد به نفس. منتها…دارم بسیار از خودم و این لجبازی بی نهایت, لذت می برم.
و…بسیار خسته. خسته ی خسته ی خسته هستم. و..دارم فکر می کنم, چرا؟ چرا اینطور با بقیه متفاوت کار می کنم؟ اگه…اگه اصلا متفاوت با بقیه کار می کنم.
خصوصا که…کمکی می ترسم. بسیار منتظر هستم و…فعلا در دو روز مرخصی به سر می برم.
….
باشه یادگار این روزها.
هیچ دوره ای از زندگی آدم دوباره تکرار نمی شه. علاقه ی وسواس گونه ای به ثبت تمام احساس ها و لحظه ها دارم. هیچ دوره ای از زندگی, دوباره تکرار نمی شه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار
Posted by کت بالو on April 24th, 2007
ای وای…خدا مرگم بده.
خانومی که ابروهام رو بر می داره از دانشگاه پنجاب پاکستان فوق لیسانس روانشناسی داره و تا وقتی پاکستان بوده توی بیمارستان و مرکز مشاوره ی اونجا کار می کرده! چهار ساله اومده کانادا. سه سال اول خودش تنها بوده. سال چهارم شوهرش هم اومده. خانومه اومده بوده که مامانش رو -که مدتها کانادا بوده- ببینه. تصمیم گرفته که بمونه.
حالا چیزی که خونده به کاری که می کنه چه ربطی داره, خدا عالمه.
گمون من اینه که غیر قانونی مونده بوده و بنابراین باید یه کار که پول نقد بهش بده پیدا می کرده.
به هر حال خدا عمر با عزت و برکتش بده. کار ابروش از بهترین کار ابروهاییه که در زندگی ام دیدم.
می دیدم اینقدر متفاوت با دیگران خوش اخلاق و خانوم و مهربونه. نگو اصلا درسش رو خونده!
—
گاهی وقت ها خود کاره نیست که به آدم رضایت و شادمانی می ده. موفقیت در انجام کاره است که آدم رو شاد و خرسند می کنه.
حالا اگه آدم تفاوت این دو تا رو بفهمه و این رو هم بفهمه که چه کاری خوشحالش می کنه و بتونه که در زندگی اش به اون کار بپردازه کل زندگی اش می شه به شیرینی و دلپذیری کیک شکلاتی.
آدم هایی که باهوش هستن دست به هر کاری که بزنن از عهده اش بر میان. بنابراین موفقیت رو به هر حال دارن. می مونه این که بدونن کدوم کار هست که خودکار هم بهشون لذت وافر می ده و…راهی پیدا کنن که بهش بپردازن. این که راهی پیدا کنن که به اون کاره بپردازن هوش زیاد می خواد و…یه کمکی جرات و جسارت ریسک پذیری, که کله شقی هم قاطی اش داشته باشه.
و…نهایت ماجرا و…سخت ترین قسمت ماجرا: ممکنه باهوش باشی و در هر کاری موفق بشی. ممکنه باهوش تر هم باشی و بفهمی از چه کاری لذت وافر می بری, راه پرداختن بهش رو هم پیدا کنی, ممکنه جرات ریسک هم داشته باشی. منتها…آخر سر ببینی که توی اون راهه, به نهایت نهایتش هم که برسی, پول و پله دستت رو نمی گیره و…متاسفانه عاشق پول باشی! و…اکتفا کنی به این که فقط و فقط از موفق شدن در کار لذت ببری و نه خود اون کاره!
و…بدونی که سالهای سال به این روش روزگار خواهی گذراند و…اسم این مسیر می شه “زندگی ات” وقتی به آخر جاده برسی.
موفق بودی و خوشبختی ات در موفقیت هات بوده و اونچه که به دست آورده ای, نه در راهی که انتخاب کرده ای.
و این می شه تعریف این که از درونت لذت ببری یا از بیرونت.
به نظرم بنده از بیرونم لذت می برم. جرات رها کردن تن تا نخواهم پیرهن رو ندارم.
هی…هی…هی…شیطونه می گه بزنم زیر قید همه چی و از فردا کل عمرم رو بگذارم روی زبان های خارجه و ادبیات و تئاتر و تحقیقات ادبی و بی ادبی و هنری! اون جنس خرابی که اسم خودش رو گذاشته کتبالو می گه شیطونه تو روح صد جد و آبادش خندیده که همچین حرفی می زنه!
گمانم رویارویی منطق است و احساس یا…قدرت ریسک پذیری!
خلاصه…
همه که غرق شدن, ما هم روش.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on April 20th, 2007
مرد آنجا بود. مرد می دانست. زن به او گفته بود و مرد دانسته بود.
زن را در آغوش گرفته بود و…با همان پوست تیره ی تیره, و با همان دست و پای استخوانی به نوای چنگ با زن آرام می رقصید.
زن لبهای مرد را روی پوست گردنش احساس کرد. آنچنان که برای بار اول حس کرده بود. این بار دلپذیرتر…بوسه بعد از دانستن مرد آمده بود.
زن, عطر مرد را به مشام فرو می برد. در آغوش مرد فرو می رفت. دستهایش عطر تن مرد را می گرفت.
صدا که در اطاق طنین انداخت, زن چشمهایش را گشود. دستهایش را بویید. بو, فقط بوی شب بود. اشک های زن جاری بود, تخت خیس. و مرد…هنوز نمی دانست.
—
این مقاله ی پایین ممکنه برای خیلی ها ناخوشایند باشه. رادیو هم قبل از شروع برنامه و حین پخش برنامه دو سه باری اعلام کرد.”discretion is advised” خلاصه.
باحال…شهر دوستم اینها یه شهر نفتی کاناداست. شمال ایالت البرتا. درست مرز شمال شصت. پات بره روی خط و لیز بخوری بالای خط, صاف می افتی توی قطب شمال.
اونجا ماسه رو می چلونن و ازش نفت می کشن بیرون.
استخراج نفتش هم فقط وقتی صرف می کنه که قیمت نفت وارداتی از یه حدی بالاتر بره. وگرنه نفتی که خریداری کنن به صرفه تر در میاد.
حالا با این تفاصیل, این شهره یه شهر تک محصولیه. هر وقت قیمت جهانی نفت بره بالا استخراج نفتش شکوفا می شه و….بوممممممم…شهر از شدت هجوم کارگر می ترکه. اغلبشون هم خونه و زندگی رو ول می کنن و بی زن و بچه (یا حالا گیریم بی خانواده, اگه بخوایم تبعیض جنسی نکنیم)پامی شن میان اون شهره.
اولین بار که این رو به من گفتن اولین سوالی که به نظرم رسید این بود که با این حساب فحشا باید حسابی توی شهر رواج داشته باشه. خصوصا با توجه به این که توی کل شهر یه دونه استریپ کلاب بیشتر نبود و به هر حال یه دونه استریپ کلاب با بلو جاب و هند جاب جواب اون جمعیت کاذب کارگری رو نمی ده.
این هفته داشتم برنامه ی رادیو گوش می کردم. بحثش در مورد فحشا در فورت مک موری بود! بینگو…
با یه خانم رییس صحبت می کرد. خانومه می گفت دختر ها میان اینجا و بعضا تا هفته ای پونزده هزار دلار (یعنی حدودای ده برابر در آمد یه مهندس ساده فرضا!) در آمد دارن.
کار مثل ادمونتون و کلگری و شهرهای بزرگ نیست که احتیاج به گواهینامه برای “اسکورت” بودن باشه و بنابراین قیمت رو هر طور که بخوان میگذارن.
کسانی هم که اونجا هستن با فاحشه گری حرفه ای آشنانیستن و بنابراین توقع خیلی زیادی ندارن و می شه راحت تر راضی نگهشون داشت.
از دخترهای جوونی که برای در آمدن خرج تحصیلشون به طور فصلی می رن اونجا گذشته, فاحشه های حرفه ای ادمونتون و کالگاری هم سرازیر شدن اونجا.
با یه خانم بیست و نه ساله که برای یه هفته رفته بود اونجا صحبت می کرد.
خانومه سه تا بچه رو گذاشته بود پیش مادرش توی ادمونتون و رفته بود فورت مک موری که پول در بیاره و برگرده. از نوزده سالگی توسط خانواده اش سر داده شده بود به حرفه ی فاحشه گری. پدرش برای اولین بار رفته بود زندان و خودش می خواست از سال بعدش بره دنبال “social worker” شدن.
اونطور که متوجه شدم برای یه بار سانفرانسیسکو با راننده کامیون دویست و نود دلار گرفته بود. برای یه ساعت حرف زدن با یه آقای محترم توی بار صد دلار و خلاصه با احتساب این که خیلی سخت نگرفته بود و با چهار پنج نفری رفته بود هفتصد و پنجاه دلار در آورده بود که البته از حد انتظارش کمتر بود و بعد می خواست بره که پول قبض های مختلف و خریدهای جاری خونه رو بده.
می گفت راننده های کامیون خوب پول می دن به دلیل این که دو سه هفته ای توی جاده بوده ان و بنابراین برای خوابیدن با ادم پول خوبی می دن.
می گفت بعضی زن ها این کار رو دوست دارن و برای لذت بردن انجامش می دن. می گفت برای من ولی مثل شغل می مونه. کاره برای پول در آوردن. گاهی بعد از نیم ساعت که بی وقفه سرویس می دم و هنوز کار مشتری به آخر نرسیده خیلی سخته. مجبورم هی بپرسم داری لذت می بری؟ و مجبورم خودم رو خوشحال نشون بدم در حالی که اشکم داره در میاد.
…..
توی اداره با یکی از خانوم های همکارم صحبت می کردم.
می گفت سخت ترین قسمت کار اینه که تعداد خانوم ها توی حرفه ی ما سی درصده و اقایون هفتاد در صد. خانوم ها جای اشتباه کمتری دارن. و در برقراری ارتباط مشکل دارن.
می گفت توی کلاسی که خاص خانوم ها در محیط کارهای حرفه ای بوده, بهشون گفته ان که روش ارتباط برقرار کردن آقایون کاملا متفاوته. نه که خانوم ها بخوان با این حقیقت بجنگند ولی باید یاد بگیرن چطوری از این تفاوت استفاده کنن. از جمله این که آقایون شنونده های بسیار بدی هستن! و این که چطور می شه به نفع خود خانوم ها باهاشون ارتباط برقرار کرد.
یکی دیگه از دوستهام هم کلاس رفته بود برای این که بدونه چطور می تونه با مردها ارتباط برقرار کنه و چطور می تونه ارتباط زناشویی (نه جنسی فقط ها. کلا) موفق تری با شوهرش داشته باشه.
اولین چیزی که بهشون گفته بودن این بود که قصد زن از ازدواج با قصد مرد از ازدواج متفاوته. زن می خواد ارتباط برقرار کنه. مرد می خواد ارزون ترین دسترسی رو به خدمات جنسی داشته باشه!!!!
یاد اون جوکه افتادم که دختر یه فاحشه رفت پیش مامانش و پرسید “مامان, عشق چیه؟”. مامانش هم گفت: “دخترم, حرف عشق رو هم نزن. عشق دروغیه که مردها ساختن واسه این که پول ما زن ها رو ندن!”.
یاد دوستی که جوکه رو گفت به خیر.
….
از تمام این چیزها فقط و فقط یه نتیجه می گیرم.
یه جای کار می لنگه. به شدت هم می لنگه. خداوند گار عالم شوخی اش گرفته بوده یا…بنده هاش یه جایی رو کج فهمیده ان.
و….
این که زن ها هر جای دنیا, هر سنی, هر نسلی, هر حرفه ای در یه سری احساس ها بیش از حد تصور مشترک هستن. و…خیلی از تئوری ها به شدت لنگ می زنن!
….
نهایت کار…
چخه..مردها اینقدر ها هم مهم نیستن که واسه شناختنشون کلاس بگذارن. مهم تر از همه اینه, چکار کنیم که زن ها, صرفنظر از مردهای زندگیشون و دور و برشون, هر لحظه از لحظه ی پیش خوشحال و خندان تر باشن؟
جواب بنده: بهترین راه های پول در آوردن رو یادشون بدیم. قدرت اقتصادی و بنابراین قدرت قانون گزاری رو به دست میارن. پست های کلیدی دنیا رو می گیرن دستشون و…اون وقت مسائل و معضلات کل سه تا مثال بالا (همکارم و دوستم و خانوم فاحشه) یه کمکی چپرو می شه!
اگه نه که…کل کلاس ها و مصاحبه ها و گفتگوهای بالا کشکه.
دنیا سراپا پول است و قدرت و مقام و غیر از این هیچ.
—
یه کارهایی دارم می کنم که نمی دونم درسته یا نه. هی هی باید تصمیم بگیرم. هی هی عینهو اون سگه شبت می دوم دنبال دم خودم.
اونقدر هی هی به همه چی فکر می کنم و هی هی سبک سنگین می کنم و هی هی کار و بار می کنم, صبح ها از شدت خستگی عین خرچنگ می چسبم به تختخواب و به عذاب از تخت میام بیرون.
کلا باید همیشه توی زندگی ام یه درگیری و تحولی باشه! وگرنه حوصله ام سر میره.
این بار بدبختی اینه که از خود کاره همچین لذتی نمی برم. از موفقیت هایی که به دست میارم لذت می برم و…از اینکه به خودم اثبات می کنم که می تونم.
د منتها بدبختی اینه. آخر مسیر که بیست سال سی سال دیگه واستم و پشت سرم رو نگاه کنم می بینم از خود کل زندگی لذت چندانی نبرده بودم. فقط از این که هر کاری رو که خواستم تا همون جایی که خواستم, رسوندم کیف کرده ام.
به هر حال تقریبا مطمئنم, چهل سال دیگه فکر می کنم کاشکی یه شکل دیگه زندگی کرده بودم.
بدبختی هر آدمی یه زندگی داره و قطعا فقط می تونه اون یه دونه زندگی رو یه مدل زندگی اش کنه! هیچ وقت هم نمی فهمه مدل های دیگه ی زندگی دقیقا چطوری ان! بنابراین احتمالش خیلی زیاده که آخر زندگی فکر کنه کاشکی زندگیه رو یه مدل دیگه زندگی کرده بود!
به هر حال..نزدیک های آخر زندگی که شد خبرتون می کنم.
—
مامان بنده و خانم پسرخاله اش هر دو تا دختر داشتن. دختر مامان بنده از دختر پسرخاله ی مامانم دو سال بزرگتر بود (الان دیگه دو سال کوچکتره!)
مامانم داشت طبق معمول همیشه دخترش رو ناز و نوازش و لوس می کرد, خانم پسر خاله ی مامانم گفت “من دخترم رو ناز و نوازش و لوس نمی کنم که وقتی شوهرش این کارها رو کرد بهش بچسبه”.
مامانم هم گفت: اگه یادش ندی چطوری خودش رو لوس کنه و نوازش بشه هیچ وقت نمی تونه از شوهرش این ها رو بگیره.
پریشب که سه ساعتی بعد از گل آقا رسیدم خونه و دیدم تل بزرگ ظرف های ظرفشویی ناپدید شده ان و گل آقامون هم شام رو گرم کردن و با نوشابه و شراب و سالاد آوردن جلوی تلویزیون که با هم نوش جان کنیم, یاد حرف مامانم افتادم.
بچه ندارم. به احتمال زیاد هم هیچ وقت نخواهم داشت. اما فکر می کنم اگه دختر داشتم اونقدر لوسش می کردم که از خودم هم لوس تر بشه.
بگذریم که گل آقا می گه به احتمال زیاد از همون اولی که بچه به دنیا می اومد براش برنامه های مختلف آموزشی و پرورشی می گذاشتی, تحت کنترل شدید…تا زمانی که طفلک بتونه یه جوری اعلام استقلال کنه و من از تحت سلطه ی قدر قدرت تو نجاتش بدم.
به هر حال… پروردگار را هزار مرتبه شکر, بنده از لوسی هیچ ضرری نکرده ام. از نوازش های شوهرم هم بغایت لذت می برم.
مدت هاست دختر پسرخاله ی مامانم رو ندیده ام. دخترک فوق العاده خانوم و گل بود و دو تا برادر های کوچکترش رو تقریبا اون بزرگ کرد تا مامانش.
یه کیف پول کوچولوی صورتی رو سال ها پیش به من کادو داد. نمی دونم کیفه رو هنوز دارم یا نه, ولی خاطره اش به خوبی یادم مونده. کیفه خوشگل ترین کیف پولی بود که در زندگیم داشتم.
Posted by کت بالو on April 18th, 2007
نسبت به قبل بسیار آروم تر شده ام. به نظرم یکی از دلایلش این باشه که دیگه با کارن کار نمی کنم.
امروز با آلیس و اندرو نهار می خوردیم. آلیس می گفت کارن همیشه معده درد داشت. می گفت به نظرش رژیم غذایی کارن خوب نبود.
بهش گفتم به نظرم کارن همیشه به شدت عصبی و نگران بود. بنابراین تعجب نمی کنم اگه معده درد شدید داشته باشه.
آندرو و آلیس از خنده زیر میز بودن و…گفتن همیشه به این موضوع فکر می کردن که در مورد کارن چیه که همیشه آدم رو عصبی می کنه. دقیقا…با این که دخترک خوب و بسیار باهوشه اما همیشه به شدت عصبیه و اگه به مدت نصف روز با کسی باشه بهش تنش خیلی خیلی زیادی می ده و عصبی اش می کنه.
به خود کارن گفتم. بامزه اینه که می گه تو خیلی ریلکس هستی (خودم هرگز فکر نمی کردم خیلی ریلکس باشم) و…وقتی با تو کار می کردم همیشه ریلکس تر می شدم! (عصبی تر از کارن توی کار کردن ندیده ام! تازه وقتی بوده که ریلکس تر از همیشه بوده!!!)
بهش می گم همیشه وقتی جواب سلام نمی دی می دونم که یه پروژه حسابی فکرت رو درگیر کرده یا واسه ی یه میتینگ دیر کرده ای!
می گه وقتی نمی تونم چیزی رو تحت کنترل داشته باشم عصبی می شم! می گه در این حالت باید شخص یه سرگرمی داشته باشه که تحت کنترل در بیاد و در نتیجه اعصابش رو آروم کنه!
داره با دوست پسرش می ره آموزش قایقرانی….اگه بره.
این دخترک رو دوست دارم. در عین حال که نمی خوام حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم. فقط به این دلیل که دختر خوبیه اما به شدت عصبی ات می کنه.
—
حداقل راجع به دو تا موضوع (غیر شخصی) می خواستم بنویسم. به شدت سرم شلوغه. این باشه اینجا یاد آوری. توی پست های بعدی اون دو تا موضوع رو بنویسم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار