روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on April 13th, 2007

از خودم راضی هستم چه جور! قلق خودم دستم اومده.

با معلم به راحتی همه چی رو یاد می گیرم بدون این که نیاز زیادی به تمرین داشته باشم. بدون معلم امکان نداره. هر معلمی هم نه. روش تدریس اش باید کلاسیک باشه. با جزییات کامل. کله پتره ای درس بده مثل همون معلم نداشتن می مونه.
گلف عالی پیش می ره. جی مین خنگوله هی می ره تمرین می کنه. جلسه ی بعد بر میگرده. هنوز ایراد داره. من اصلا تمرین نمی کنم. فقط فیلممون رو نگاه می کنم. هر بار عالی ام!

مسلما از اون دسته ای نیستم که شیرجه بزنم توی استخر و خود به خود عین قورباغه شنا یاد بگیرم. مهم نیست که غرق بشم یا نه. مهم اینه که به این روش اصلا یاد نمی گیرم. امتحان کردنش عبث است و بیهوده! به نظرم گذشته از این که همه اش باید خرج معلم بدم نه خوبه نه بد. خصوصیته. صفته.
این خصوصیت در تمام ارکان زندگی من جاری ست. شبیه رنگ چشم و رنگ مو و اندازه ی قد و قامت. تا بوده همین بوده و تا هست همین هست!!!
موندم فکری چطوری بچگی راه رفتن یاد گرفته ام! به نظرم عدم خود آگاهی کمک بزرگی بوده! حالا اگه مامان بابای من پیش بینی امروز رو می کردن و یه چوب گلف رو همون موقع می دادن دستم قطعا تا حالا بدون معلم و کلاس یه مایک ویری تایگر وودزی چیزی شده بودم!

حالا با این خود آگاهی و علم به خصوصیات خودم اگه یه کمی جرات و جسارت رو آگاهانه یا نا آگاه قاطی خصوصیات فوق الذکر کنم همه چی عالی می شه.

امشب آبجو و مخلفات و گاسم بیلیارد دو به دو با گل آقامون به نظرم عالی باشه واسه تموم کردن هفته ی کاری پر مشغله.
بر عکس همه ی جمعه ها که معمولا تا شش و هفت شب می مونم به نظرم کارم راس پنج تموم شه و ویییییژژژژ برگردم منزل.

چرا قیافه ی ملت یه کمکی بهت زده می شه وقتی می گم عاشق بار رفتن هستم!
می دونم یه کمکی کلاسش پایینه. خصوصا اون مدل بار نابی که منظور منه! منتها ولله بالله کلاس من هم پایینه. فقط از کلاس پایین بودن خجالت نمی کشم. مرتبه ی دیگه این قیافه ی مبهوت و ملامت بار و ناصح رو به خودتون نگیرین. بله خودم می دونم. چشم. محض دل خانومای محترم و آقایون متشخص و در جهت پایدار موندن و تحکیم بنیاد خانواده قول می دیم سعی کنیم همیشه با گل اقامون بریم.
تا قبل از این که این عکس العمل ها رو ببینم به راحتی دفتر و دستکم ام رو هم می بردم توی بار. پهن می کردم و درس می خوندم!
شانس آوردم هنوز از دارالمجانین سر در نیاوردم. غریزی بود به خدا! حالا که آگاهانه شده واسه درس خوندن می رم کافی شاپ یا کتابخونه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on April 11th, 2007

پنجمین سالگرد شروع به کارم بود. پنجاه شصت نفری برای جلسه ی ماهانه ی دپارتمان جمع شده بودن. آقا جیمی رو برای تقدیم یادبود به من صدا کردن.

آقا جیمی هم یه چیزی به این مضمون , و با احساس کامل, بیان کرد:
این کتبالو خانم پنج ساله که اینجاست. این پنج سال اول توی تیم غذا درست کردن بود. بعد اومد توی تیم نوشتن دستور پخت غذا!!! اگه تا حالا باهاش حرف نزدین حتما باهاش حرف بزنین. آدم فوق العاده ایه(!!) حالا که قراره ده درصد زمان پخت غذاها کوتاه تر بشن کتی از کسانی هست که خودکشی می کنه واسه اش. هر شب مجبورم بهش بگم دیگه کار کردن بسه. برو خونه. و گاهی هم مجبورم بهش یاد آوری کنم که تمام کارهای این شرکت رو اون نباید انجام بده. ما کارمندهای دیگه ای هم داریم.

من؟؟؟ سرخ تر و سرخ تر شدم. سرم رو انداخته بودم پایین و خجالت می کشیدم به کسی نگاه کنم. جایزه ی یادبود رو گرفتم و تشکر کردم و دویدم رفتم نشستم. بامزه این که وسط اون سخنرانی پر احساس یک آن ترس برم داشت نکنه زیپ شلوارم باز باشه!!!!!! فکر نمی کنم گرچه!

ملت؟؟؟ بعد از سخنرانی آقا جیمی وقتی داشتیم بر می گشتیم سر کارهامون بهم گفتن به نظرشون آقا جیمی می خواست من رو بفروشه!!!! بعد چند نفری بهم گفتن می خوان به توصیه ی آقا جیمی باهام حرف بزنن. و وقتی کارم تا ساعت شش و نیم عصر طول کشید هر کس بعد از پنج و نیم من رو دید بهم یاد آوری کرد که برم خونه!

دلیل این همه خجالت و دستپاچگی بنده حین سخنرانی آقا جیمی؟ ولله…خوب دیگه!

از بزرگترین مشخصه های زندگی بنده؟
هرگز رییسی نداشتم که بگه ازم ناراضیه! از هر جا هم خواستم بزنم بیرون رییسه کلی ناراحت شده.
مشکل اش؟ به نظرم ..ایه مال باشم! و…بدون اعتماد به نفس. یه بره ی ناز گل که تمام دستورات آقای رئیس (یا خانوم رئیس) رو انجام می ده و…جریان رو حسابی جدی می گیره.
خوبی اش؟ واسه کارهای بعدی بهم رفرنس خوب می دن. حتی اگه واسه رقباشون باشه! و جنگ و دعوای هر روزه و اعصاب خردی ندارم.

آقا جیمی بهم می گه وقتی حرف می زنم گیجش می کنم. پیام رو درست نمی رسونم.
راست می گه.
دو دلیل اساسی داره: اولا مطمئن نیستم چیزی که دارم می گم رو باید بگم یا نه. بنابراین واضح و رک و صریح بیان اش نمی کنم. ثانیا مطمئن نیستم چه کلماتی برای بیان اون مفهوم بهتره.
راه حل ها: وقتی فکرم رو -تمام فکرم رو نه فقط قسمتی اش رو- به کار می اندازم خیلی بهتر می شه.
و…تمرین…و…تجربه.

افتاده ام به درس خوندن شدید. اصلا و اصولا به نظرم اعتیاد داشته باشم. درس که نمی خونم یه احساس بد بد بد پیدا می کنم!
به نظرم نوعی جنون باشه.
بدتر از اون این که مدل خر خونی درس رو می خونم. از اول عمرم هم همین بوده. دو باره و سه باره باید هر چیزی رو بخونم که ازش مطمئن باشم. خلاصه برداری و سوال یادداشت کردن که رو شاخشه. گاهی هم باید همون مطلب رو از دو سه منبع مختلف بخونم که دیدگاه های مختلف رو دیده باشم.
مشکلش؟ وقت…وقت…و باز هم..وقت. مطلبی رو که می شه نیمساعته یاد گرفت من دو ساعتی -شاید هم بیشتر- براش وقت صرف می کنم. دلیلش؟ خنگی؟ وسواس؟ ضعف حافظه؟ مدل یادگیری؟ ولله نمی دونم.
مشکل دومش؟ افراط و تفریطی هستم. حد وسط نداره کارهام.
خوبی اش؟ اگه گیر بدم به یه کاری وزن بیشتر وقت و انرژی ام در اون بازه ی زمانی رو اختصاص می دم به اون کار.
و….
بزرگترین مشکلم تا به این لحظه ی زندگی: عدم اعتماد به نفس. عدم اعتماد به نفس و باز هم عدم اعتماد به نفس.
از من به تمام بچه دارها نصیحت. غیر از اعتماد به نفس اگه هیچ چیز دیگه هم به بچه ندید مهم نیست. اما دنیا رو بهش بدین و اعتماد به نفس رو ازش بگیرین انگار هیچ چیزی در زندگی اش نداره.

بفرمایید:
آقای شرقی در عراق شکنجه شده. حسابی هم شده. دکتر های صلیب سرخ هم تایید کردن که زخم برداشته. ولی گفتن از منشا زخم ها مطمین نیستن!
حالا اگه من می خواستم با عقل و سواد ناقص خودم یه چیزی تجویز کنم می گفتم آقای احمدی نژاد کاپشن اش رو تنش کنه. کفش کهنه هاش رو بندازه گل پاش. اول بره یه عکس با پزشک صلیب سرخ و آقای شرقی بگیره. بعد اولین مجمع بین المللی حقوق بشر که راهش دادن -بی توجه به مقامش و سلسله مراتب- شرکت کنه و با ادله و براهین معتبر یه کمکی کولی بازی متمدنانه در بیاره.
یا…لااقل یه نامه ی فدایت شوم بالابلند به ملت آمریکا یا دولت آمریکا یا ملت جهان یا سازمان حقوق بشر یا…چه می دونم یه جای دیگه بفرسته و جریان رو روشن کنه.
به هر حال یه کاری باید بکنه دیگه؟! نه؟

هممممم…ببینم نکنه ملوان ها رو گرفت که این آقاهه رو با اونها معاوضه کنه. به نظرم یکی از تئوری های گل آقامون همین بود.

بزرگترین مشکل من با کسانی که برام اهمیت دارن اینه که من رو از دریچه ی چشم دیگران ببینن!
متاسفانه بیشتر آدم ها این اخلاق رو دارن. خوشبختانه بعضی ها کمتر این اخلاق رو دارن.

ولله فردا قراره اتفاقی بیفته که نتیجه اش هر چی باشه, به شدت خوشحالم می کنه و…به همون شدت هم ناراحتم می کنه.
به نظرم عینهو لیوان یخ زیر آب داغ, احساساتم ترک بردارن!
هی….چینی بند زن؟ نبود؟!

هی توجه بفرمایید. طی یه برنامه ی رادیویی یه نکته ی جالب رو بیان کردن:
عصبانیت در بسیاری از موارد شکل تغییر یافته ی ترسه!!!
عالی بود. نمی دونم چرا به فکر خودم نرسیده بود! حالا اولا کمتر عصبانی می شم -چون به این فکر می کنم که از چی ترسیده ام- ثانیا در بعضی موارد که طرفم عصبانی (یا حتی عصبی) می شه بهتر می تونم باهاش طرف بشم.
توی موقعیت های کاری عالیه. عالی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آی…ی ی ی نفس کش

Posted by کت بالو on April 9th, 2007

بعله…درست شد….

خانومه رفته گفته اولش می ترسیده بهش تجاوز کنن! (خوب حالا شکر خدا که نکردن). بعدش هم گفته توی انفرادی بوده و سومش هم یه خانومه اومده اندازه هاش رو گرفته و چون صدای میخ و چکش می اومده این فکر کرده می خوان تابوت براش درست کنن! و دست آخر هم نامه ها رو تحت فشار نوشته.
باقی ملوان ها هم گفته ان که توی انفرادی بوده ان و چشم بند داشته ان!
….

ولله اولا خدای را صد هزار مرتبه شکر که به هر حال به هر دلیل عاقلانه و هر بهانه ی احمقانه ای آزادشون کردن. ثانیا باز هم صد هزار مرتبه شکر که بدتر از این باهاشون رفتار نکردن. ثالثا هر چی هم باشه بدتر از گوانتانامو بی و الغریب (اسمش همین بود؟ زندانه توی عراق که عکس هاش هم منتشر شد و یه گله عراقی بخت برگشته رو لخت مادرزاد ریخته بودن رو سر و کله ی همدیگه!) نیست مسلما.

منتها من می گم اگه محله یه قلچماق داره که نسق از اهل محل می کشه و نفس کش نگذاشته, یه جوجه نوچه که مفش آویزونه نمی گیره بچه ی خلف قلچماقه رو (حالا گیریم که داشته تو حیاط پشتی خونه اش با تیر کمون سنگی گنجشک می زده) بکنه تو صندوقخونه که آخر و عاقبتش خیلی هم معلوم نیست.
من اگه همون نوچه هه بودم لااقل همون وقتی که بچه ی قلچماقه رو گرفتم آژان محله رو صدا می زدم بچه رو تحویل آژان می دادم با شکواییه که (اگه جرات می کردن) استشهاد یکی دو تا همسایه این ور و اون ور رو هم بهش ضمیمه می کردم. حالا گرچه که آژان محل هم از خود گردن کلفت سیبیل کلفتش مواجب می گیره منتها شکر خدا تو دنیای امروزه حفظ ظاهر باید بکنه بدبخت آژان مادر مرده.

خلاصه که جریان اون همشهری شد که خواست ادای لات محل رو در بیاره که از در کافه رفته بود تو و گفته بود خواهر دست چپی ها رو …اییدم. مادر دست راستی ها رو. اون همشهری ما با همون ژست لگد زد تو در کافه. ملت رو که دید که گوش تا گوش یکی از یکی قبراق تر نشسته ان, از زور ترس زبونش بند اومد و گفت دست چپی ها خواهرم و …اییدن. دست راستی ها مادرم و.

به هر حال در این که لات محل و قلچماق سر گذر زور می گن و ظالم هستن و خلافکار, و این که این رسمش نیست و باید درست بشه شکی نیست. منتها اگه می خوای در بیفتی حواست به خواهر و مادرت باشه. بدون می تونی از پس گردن کلفت قلچماقشون بر بیای و ناموست و حفظ و حراست کنی. بعد همشیره شون رو گوگوری مگوری کن و بهشون بگو نفس کش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on April 6th, 2007

بههه اه..منهای هفت!!! هوا رو میگم. منهای هفت درجه ی سانتیگراده!
شانس آوردیم فارنهایت نیست حالا!
یا…بدتر از اون کلوین.

ولله به نظرم می رسه دچار بحران دوره ی میانسالی شده باشم.
بامزه ترش این که به نظرم می رسه از سن پونزده شونزده سالگی دچارش بوده ام و حالا اسمش رو پیدا کرده ام.
بنابراین بنده از پونزده شونزده سالگی همیشه فکر می کرده ام که برای هر کاری که می خوام بکنم دیره. خیلی هم دیره.
هولم…هول…مثل چی.
بامزگیش این که کاره رو وقتی انجامش می دم فکر می کنم چیز مهمی نبود که. موفقیت خاصی هم نیست. هر کسی می تونست انجامش بده. تازه سریع تر از من!
درمون همچین نارضایتی شخصی ای چیه؟

می خوام خونه رو جمع کنم. در عین حال می خوام درس هم بخونم. کارهای شرکت رو هم انجام بدم. ورزش هم بکنم. گلف هم بازی بکنم. با دوستام هم بیرون برم. خونه ی دوستام هم برم. یکی دوتا کار دیگه هم که نمی تونم اینجا بگم رو بکنم. برای همه شون هم سه روز وقت دارم. برای هر کدومشون هم سه چهار روز لازم دارم. راه حلی داره کسی؟
اهان…تازه این وسط کنسرت هومن و کامران رو بی خیال شدم.

آی دلم تنگ شده واسه رقصیدن. پارسال این موقع هاو قبل ترش هفته ای بین چهار تا ده ساعت می رقصیدم. حیف…خیلی حیف.
زندگی همیشه اونقدری که می خوایم بهمون فرصت نمی ده.
زمان…این کلیدی ترین واژه ی زندگی.

می تونم درک کنم وقتی یه آدمی یا یه بچه ای برای آدم با بقیه ی آدم ها و بچه ها متفاوت باشه. داداش فسقلی خودم نمونه اش. بچه ی به اون زشتی به چشم ما شاهزاده ی خوشگل بود! هنوزم می گم سلطان زیبایی آقایونه! شکم هر کی رو هم که خلافش رو بگه سفره می کنم.
منتها این دو هفته ی اخیر برای اولین بار یه سگ برام متفاوت با باقی سگ های دنیا شده. اگه هر سگی چپ بهش نگاه کنه عین سگ می پرم بهش!!
مسافر خانوم…سگ خریده!!!!

تعطیلات داره جور می شه. سفر به شهر شرقی افسانه ای. مسگو و سن پطرزبورگ!!!!
هنوز معلوم نیست گل آقامون بیان یا نه.

همیشه وقتی می نویسم همه چی بهتر می شه.
خانوم معلم انگلیسی مون بهم گفت می تونستم ذاتا نویسنده بشم!
مربی بازیگری ام پونزده سال پیش بهم می گفت می تونستم ذاتا بازیگر تئاتر بشم!!
حرفه ی فعلی ام هیچ ربطی به هیچ کدوم نداره!!
کاش…کاش می شد آدم یه بار دیگه به دنیا بیاد هر جایی که خودش انتخاب کنه.
و…
نویسنده, هنرپیشه, بقال یا دانشمند هسته ای, خوشحالی شرطه که ….شکر خدا زیادی ش رو دارم.

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار…خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار.

گرچه شعره عین چی به هوس می اندازدم که کفش و کلاه کنم و در بامدادانی که لیل و نهار تفاوت نکنه برم دامن صحرا و تماشای بهار, ولی قطعا شاعر هنگام سرودن شعر در دمای منهای ده و پایین تر پای قلیون و می و معشوقه لم نداده بوده.
هوا قطعا پنج و شش به بالا بوده!
ملس…بهاری.

هوس…هوس…هوس…این رو کردم که برم یه کافی شاپ که توی فضای آزاد صندلی داشته باشه. هوا باد نداشته باشه. پریز برق اون کنار باشه. لپ تاپم رو بزنم به برق و در هوای آزاد قهوه بنوشم و کار کنم.
استخری اون بغل باشه. هر لحظه خسته شدم شیرجه بزنم توش! بعد دوباره برگردم بیرون و…باقی کارم روانجام بدم!

با آقای بویه گا و اقای جیمز داشتیم می رفتیم واسه ی یه کاری همیلتون. وسط راه دیدیم راه بندونه. جلوتر تصادف شده بود. ماشین آتش نشانی که داشت تند می رفت که به صحنه ی تصادف برسه زد به ماشین جلویی ما!!! بومممممم…
همیشه فکر می کردم اگه همچین اتفاقی بیفته پرسنل آتش نشانی و آمبولانس چه می کنن. جواب: تصادف و مصدومین احتمالی رو فراموش می کنن, که بدبختها مقصود اصلی هستن. می ایستن پای صحنه ی تصادفی که به وجودش آورده ان. خسارت احتمالی رو بررسی می کنن!!!!
ملنگ ها!
…..
و اصولا صبح زود با بویه گا قرار گذاشتن کار درستی نیست. ملت تصادف می کنن! مرتبه ی قبل هم که اون خانومه توی اتوبان ساعت شش صبح خودکشی کرده بود, صبحش من با بویه گا قرار داشتم! داشتم می دویدم که هفت صبح داون تاون به اون برسم.

ملوان ها آزاد شدن. برگشتن به آغوش خانواده هاشون!
مارتین تسویی این خبر خوش رو پریروز بهم داد. باور نکردم تا خودم خوندمش.
از خانواده ی ملوان ها خوشحال تر و فارغبال تر منم.
چه خاکی به سرم می کردم اگه جنگ می شد؟!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز

Posted by کت بالو on March 30th, 2007

صبح مجبور بودم ساعت هفت و ربع مرکز شهر تورنتو باشم. ساعت شش و ربع از خونه اومدم بیرون. پشت اولین چراغ قرمز چیزی حدود سه چهار دقیقه معطل شدم. نگران بودم که نکنه دیرم شده باشه. به خودم دلداری دادم که شاید مصلحتی باشه.
از اتوبان ۴۰۴ انداختم توی ۴۰۱ و دیدم به شدت راه بندون هست. ماشین پلیس و سه تا ماشین آتش نشانی درست جلوی من بودن. همون لحظه نگه داشتن و پرسنلش پیاده شدن. لحظه ی بعد از این که من از ماشین ها رد شدم جاده پشت سرم بسته شد. شاید فقط یکی دو تا ماشین بعد از من رد شد. صحنه ای که دیدم جزو فجیع ترین صحنه هایی بود که دیده بودم. هنوز فرصت پاک کردن جاده پیدا نشده بود.

خبر رو بعد از این که کارم توی مرکز شهر تموم شد و داشتم می رفتم سر کار شنیدم.
یه خانوم بالای پل اتوبان ۴۰۴ از ماشینش پیاده می شه. ماشین رو خاموش نمی کنه. همین طور که ماشین کار می کرده از پل ۴۰۴ می پره توی اتوبان ۴۰۱. هنوز سالم بوده. می ره وسط اتوبان لابه لای ماشین ها. یه ماشین بهش می زنه و…در جا کشته می شه. تقریبا همون لحظه ها یا یکی دو دقیقه بعد ترش من به صحنه رسیده بودم.
ترجیح می دم توصیفش نکنم.

از تمام احتمال های ممکن فقط امیدوارم که خانومه مست یا نشيه بوده باشه.
حالم بد می شه وقتی فکر می کنم آدم ممکنه به چه نقطه ای رسیده باشه که چنین کاری رو انجام بده.
گاهی نمی فهمیم با آدم ها چکار می کنیم. گاهی نمی فهمیم آدم ها چه حالی دارن.

برنامه ی تلویزیونی نشون می ده خانوم مانکن حسابی سکسی با لباس شیکان پیکان قرطان فرطان با آرایش کامل می ره مرکز حمایت از زنان که توی خونه هایی که برای زنان بی سرپناه هست زندگی کنه.
دوست من وقتی توی یه کشوری غیر از کشور خودش مجبور شد بره مرکز حمایت از زنان فقط با یه کیف کوچک تقریبا از خونه فرار کرد و داغون رسید به اداره ی پلیس و بعد پلیس باهاش اومد خونه که مسواکش رو برداره و منتقلش کردن به اون مرکز. تازه این بهترین حالتش بود. باقی زن ها با سرو و صورت ورم کرده و دو سه تا بچه به دست و بغل و گاهی به شکم پناه میارن به این مراکز.
اونقدر خسته ام که فقط می خوام یکی دو ساعتی یه جا باشم برای خودم.
خودم رو یادم رفته.

خوب…دیشب امتحان دادم و…راستش خوب ندادم. وقت کم آوردم. خیلی هم کم آوردم.
منتها اینجور که پیداست معلممون می خواد تحقیق رمالی من رو برای شاگردها بفرسته به عنوان نمونه ی یه تحقیق!

امروز باید برای ترم بعدی ثبت نام کنم.

آقاهه شده رییس. رییس خیلی بالاتره تغییرات ایجاد کرده. طبق تغییرات هم یه عده باید اخراج می شدن. آقاهه که رییس بوده گفته هیچ دلیلی نمی بینه که ملت رواخراج کنه. بعد از یه سری کشمکش استعفا کرده و گفته ارزش های خودش رو با ارزش های تحمیلی شرکت و تجارت جایگزین نمی کنه و بعد هم کارش رو به عنوان یه کارمند ساده برای سال ها ادامه داده. دو سالی رییس بوده و حالا دو سالی هست که برگشته به یه کارمند ساده.
فوق العاده مهربون و ملایم. با سواد و باهوش. مجرد. و صد البته مسوول و پشتکار دار.

صبح یه سمینار بودم در مورد این که چطور وقتی تغییرات رو اعمال میکنیم با ملتی که تغییرات رو نمی پذیرن چه کنیم. نهایت جریان به اینجا رسید که عیسی با دوازده تا حواریون دنیا رو عوض کرد. مشابهش رو خودمون هم داریم. محمد هم دنیا رو عوض کرد. جنبه ی مذهبی اش رو اگه بی خیال بشیم و اگه مقدسات رو در نظر نگیریم می بینیم موفق ترین آدم ها در تغییر دادن اونهایی هستن که باهوش هستن و می دونن ملت رو چطور در جهتی که خودشون می خوان بچرخونن. با زور یا با فوت و فن. و دنیا رو بکنن اونی که می خوان. بهترین حالتش نلسون ماندلاست و گاندی که هوش رو با نیت خیرخواهانه همراه می کنن و چیز قشنگی رو ازش در میارن.

باهوش بودن و جنگیدن ضامن موفقیته و ستودنی. نیت قشنگ اما شرط زیبا کردن دنیاست که…اصل و اساس کار و نشانه ی دلاوری و شهامته.

امروز با جمع اضداد طرف هستم و..قطعا امروز تا الانش روز من نبوده. هیچی کار نمی کنه. هیچی روی روال نیست.
روز عجیبیه.

بی نهایت خدا رو شکر می کنم و خوشحالم برای صبح که می تونست خیلی بد بشه اما برای من به خیر گذشت.
روح زنی که امروز صبح رفت شاد. قطعا حالا حالش بهتره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 28th, 2007

شرکت های بزرگ کانادایی, خصوصا اونهایی که یه گوشه ی کارشون به آمریکا و تجارت با آمریکا ربط پیدا می کنه, کارمند های جدید رو قبل از استخدام از نظر سکوریتی بررسی می کنن که تروریست و خرابکار از آب در نیان.
هفت هشت ماهی هست که این کار رو می کنن و گویا بعد از جریانات و تصمیم های جدید “home land security” که در آمریکا باب شده, این قانون رو گذاشته ان.
ایران ملوان های بریتانیایی رو آزاد نکرده.
خانواده ام هنوز ایران هستن.
نگرانم.

خستگی تقریبا از پا درم آورده بود امشب.
خدا عمر بده به گل آقا. درک متقابل هنر بزرگیه که هر کسی نداره. تمام کارها تقریبا با اون بود امشب.
فکر می کنم بزرگترین هنری که در زندگی به خرج دادم انتخاب شوهر بود!

ژولیت یاد ایام گذشته اش کرده بود. میگفت حالا دیگه با دو تا بچه فرصت نداره که به زندگی شخصی و علایق خودش برسه. می گفت خوش به حالت که آزاد هستی و وقت برای خودت و لذت هات می گذاری.
بهش می گم عوضش تو دو تا بچه داری که من ندارم.
می گه نگرانم. به نظرم براشون به اندازه ی کافی وقت نمی گذارم.
می گم مطمئنم که به اندازه ی کافی وقت بهشون اختصاص می ده.
می گه می ترسم دوره ی تین ایجری شون مثل دوره ی تین ایجری تو بشن که می گی اونقدر اذیت کردی!!!!!!!!!!!!!

این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

اون دفعه هم که از مرخصی زایمان برگشته بود سر کار اومد سراغ من و از من پرسید در دوره ی مرخصی اش چه اتفاقاتی افتاده. بهش یه مختصری توضیح دادم. بعد گفتم شاید خوب باشه از کارن هم بپرسه. به هر حال اطلاعات رو از هر دو نفر من و کارن می گیره.
جوابش شاهکار بود. گفت: راحت نیستم. به نظرم کارن زیادی تیزه!!!!!!

مفهوم مخالفش این بود که به نظرش من به “تیز” ی کارن نیستم!

ولله به خود اصل جریان ایرادی وارد نیست! منتها دوباره…این صداقت ژولیت هست که من رو کشته!

بعضی ها مهم می شن. اونقدر مهم که برات اهمیت داره چی راجع بهت فکر می کنن. چرا باهات حرف می زنن.
می خوای باهات حرف بزنن برای این که می خوان با “تو” حرف بزنن. نه این که فقط می خوان حرف بزنن.

یکی از دوستام عاشق یه کسی بود. نهایتا هم با همون ازدواج کرد بااین که خواستگار زیاد داشت. کلیشه ی خانواده های مدرنیزه شده ی ایرانی. خانواده ترجیحش مرد دیگه ای بود. دختر خانوم عاشق کسی دیگه.
دختر خانوم گفت می خوام با کسی ازدواج کنم که می خواد با “من” ازدواج کنه. نه کسی که فقط صرفا می خواد ازدواج کنه.

یه جورایی برات مهمه که انگیزه ی آدم هایی که برات مهم هستن از کاری که می کنن و چیزی که می گن چی هست خلاصه.

فردا فاینال زبان دارم.
تحقیقات در مورد رمالی تموم شد! رمالی بی رمالی. همه اش کلکه!

گرچه…هنوز…باور ندارم.
اگه کلکه چطوری رویا خانوم اسم گل آقا رو توی فنجون قهوه ی من دید؟!
یا تله پاتی کرد. یا توی فنجون دیده بودش دیگه! سجل که واسه گل اقا صادر نکرده بود.

امروز رسما عاشق این آهنگه شدم:

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I heard he sang a good song, I heard he had a style
And so I came to see him, to listen for a while
And there he was, this young boy, a stranger to my eyes

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

I felt all flushed with fever, embarassed by the crowd
I felt he’d found my letters and read each one out loud
I prayed that he would finish, but he just kept right on

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly

He sang as if he knew me in all my dark despair
And then he looked right through me as if I wasn’t there
But he was there, this stranger, singing clear and loud

Strumming my pain with his fingers
Singing my life with his words
Killing me softly with his song
Killing me softly with his song
Telling my whole life with his words
Killing me softly with his song

زندگی همین جاست. همین…همین لحظه ای که توی وجود من و تو جاری می شه. از نوک پنجه هامون سر می خوره و….می ره…
زندگی همینقدر ملموسه. همین قدر…زیبا. همین قدر ساده. همینقدر دست نیافتنی.

Killing me softly with his song…

ای کاش…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ملوان بریتانیایی

Posted by کت بالو on March 23rd, 2007

بفرمایید. یه سری ملوان بریتانیایی توسط نیروهای ایرانی دستگیر شدن.
ولله به نظرم دولت فخیمه ی بریتانیا یه کمکی سخت نگیره و زیر سبیلی در کنه بهتره. بعد از دیدن عکس ملوان های آزاد شده به نتیجه رسیدم جریان چیه. گمونم دولت بریتانیا به اصل و نسب سرباز های گروگانگیر نگاه کنه به همین نتیجه برسه. احتمالا ایرانی ها مال ولایت قزوین و اون سمت ها بودن بالام جان!!!شاید هم بانوانی جهت خدمت مقدس سربازی و کمک های پشت جبهه در اون نواحی حضور داشته ان. به هر حال.. رصد کرده ان. پسند افتاده عکس ملوان ها هم که جهت اثبات مدعا و درج در پرونده در دسترسه! خدا بده برکت!!! کاری است شده و ماستی است ریخته. حالا هم که خدا رو شکر ملوان های جوان به میمنت تحویل سفارت خانه شده ان. سالم و خسته و خوشحال!! (به تایید خود خبرگزاری بریتانیای کبیر)
وگرنه به نظرم ایرانی ها نظر بدی به دولت بریتانیای کبیر نداشته ان!! انشالله قرابت های سببی آتی!
دولت بریتانیا هم یه ذره باید در شرایط ملوان های ارسالی به آب های این سمت ها تجدید نظر کنه به نظرم! اینجوری…یعنی…نه که بگم ها…ولی…به هر حال هر ملوانی که به درد جنگیدن نمی خوره!!!
…..
از شوخی گذشته..خدا کنه به خیر بگذره همه ی اینها.

حاجی فیروزه سالی یه روزه اون روز رو می گن عید نوروزه

Posted by کت بالو on March 20th, 2007

سبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
….

قشنگترین فصل سال. تولد دوباره ی طبیعت. نهایت حسن انتخاب در برگزیدن بهترین لحظه برای یک شروع جدید. برای یک سال جدید. لحظه ی جشن طبیعت.
….

امیدوارم بهترین ها در انتظارمون باشه. بهترین خبر ها. بهترین از همه چیز.
یاد تمام رفتگان پایدار. روحشون شاد. قدم تمام نورسیده ها مبارک. راه تمام رهروان امن و هموار.
….

و…

در آستانه ی سال جدید به این نتیجه رسیدم که رمالی بی رمالی!
یه عالمه کتاب و اینترنت و اونترنت رو زیر و رو کردم که مبحثی در اثباتش پیدا کنم. در عوض همه چی در ردش بود. هر کسی سرش به تنش می ارزید ردش کرده بود و آزمایش هایی که در تاییدش بود و تحلیل های نتایج آزمایش ها اونقدر آبکی بودن که خود منابع موثق هم دلیل متقنی براش پیدا نکرده بودن!
بزرگترین مشکل این شد که کل مقاله ی تحقیقاتی از بالا تا پایین عوض شد! و…خدا رو شکر تموم شد.
یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد که طرح یه نوشته کامل تغییر کرد. اون مورد با این یکی متفاوت بود. یه داستان نوشته بودم در مورد یه دختر نوزده بیست ساله که می ره فالگیر (!) و قرار بود آخر داستان فال فالگیره درست در بیاد. منتها فالگیره اینقدر وسط داستان واسه دختر خانوم فال های بد گرفت و دوست پسر دختر خانوم رو خیانتکار معرفی کرد و زن پدر دختر خانوم رو بدجنس و موذی که آخر داستان دیدم کل سرنوشت دختر خانوم به من و حرکت قلم من بستگی داره. آخر داستان رو اینجور تموم کردم که کل پیشگویی های خانوم فالگیر چپرو از آب در اومد!!! و…به این ترتیب دختر خانومی که از خیال من زاییده شده بود آخر کار شادکام شد و از حضیض افسردگی به قله ی شادی سرفراز شد!

خدا رو شکر خدا نیستم. وگرنه هیچ آدمی نه بد می شد نه جنس اش شیشه خرده پیدا می کرد. دنیا می شد کسالت مجسم!
….

یکی از دوستامون رفته یکی از شهرهای زمهریر کانادا و اونجا یه کار جالب می کنه. عقب افتاده های ذهنی رو چهار تا چهار تا توی یه خونه نگه می دارن. اونجا یه نفر به اونها نظارت می کنه. به این عقب افتاده های ذهنی کارهای سبک محول می کنن که از نه صبح تا دو و سه بعد از ظهر انجام بدن و حقوق بگیرن. بعد هم که بر می گردن خونه -ای که مختص اونهاست و تحت نظارت یه ناظر زندگی می کنن- وظایف سبکی مثل جمع کردن اتاقشون یا پختن غذا رو انجام می دن و برنامه های تفریحی هم به فراخور فصل دارن. معمولا هم هفته ای یا دو هفته ای یه بار می رن و فک و فامیلشون رو می بینن.
خلاصه این دوستمون تعریف می کرد که مثل جوامع ابتدایی یه نفر می شه رییس گروه و همه گوش به حرف اون می دن. این رییس معمولا ضریب هوشی بالاتری نسبت به سه تای بقیه داره. وقتی هم که به هر دلیلی این رییسه نیست یه نفر دیگه که بعد از این رییسه ضریب هوشی بهتری از بقیه داره ریاست رو به عهده می گیره!
از اون وقت تا حالا هر وقت دارم کار “ریاستی!!” انجام می دم یاد همون گروه ابتدایی می افتم و همین که…احتمالا ما هم از دید یه سطح هوش یکی دو درجه بالاتر همینقدر جالب و قابل مطالعه هستیم!
نسبیه دیگه. نه؟
به شدت حس حماقت بهم دست می ده اونوقت!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز کتبالو

Posted by کت بالو on March 18th, 2007

نه تو همه چیز رو دوست داری. نه همه چیز برای تو به وجود اومده.
نه چیزی اونطور که دوست داشتی می مونه و نه چیزی نابودت می کنه.

یه داستان…داستان واقعی…می بردت به عمق درد…عمق وحشت…عمق…شادی از این که هرگز تجربه اش نکردی. عمق تنفر که هنوز زنده هستی و نفس می کشی.

یه لحظه…می بردت به عمق…عمق…پرسش…پوچی…یا…
تصمیم می گیری..تجربه کردی. نمی خواستی. برمی گردی به لحظه های تنهایی…خودت..خودت و..خودت.
و…یک شادی درونی.
کی می دونه واقعیت چیه. تخیل کجاست؟ مهم شادیه. اگه هست فرقی نمی کنه در تحقق واقعیت و پذیرش واقعیته یا فرار از واقعیت. مهم شادیه.

یاد می گیری نمی شه دنیا رو کرد اون چیزی که دوست داری. می شه قسمت هایی از دنیا رو شریک شد که خوشایندته. باقی اش مال اونهایی که خوشایندشونه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اخبار جدی نامطلوب- تفرج خاطر توسط محقق پیشگو

Posted by کت بالو on March 15th, 2007

خوب…عالی…خانوم ها و آقایون معلم ها که بازداشت شدن. دو نفر از فعالان حقوق زن در زندان هستن. اعدام در ملا عام دوباره اجرا شده.
این وسط تنها خبر یه کمی خوب آزاد شدن ناصر زر افشانه.
من رو یاد دوران قبل از انقلاب می اندازه.
منتها…نمی دونم واسه چی داره طولانی می شه, و با این که تقریبا مطمئنم اوضاع اینطور نمی مونه, نمی دونم چقدر دیگه خون ریخته میشه و بی گناه ها دستگیر و محکوم و گاهی هم اعدام می شن یا عمرهاشون از دست می ره تا ایران از این مرحله ی تاریخی عبور کنه و برسه به یه مرحله ی متعادل تر.
شد مدل تفکرات مارکسیستی به نظرم! مراحل رشد توده ها! گرچه حتی یه کتاب و مقاله هم در موردش نخوندم.
منتها زاییده شدن یه مرحله ی جدید از فرآیند تضاد بین دو پدیده ی قبلی و بعد ایجاد و رشد متضاد مرحله ی جدید و همین دور و تسلسل , به نظرم پایه ی مارکسیسمه.
آخر از همه ی این پدیده ها و اخبار, بیشتر از هر چیزی به کسانی فکر می کنم که نگران عزیزانشون هستن و به کسانی که عمری رو می گذارن در راه دفاع از عقیده اشون.
به شخصه هیچ کدومش رو در توان خودم نمی بینم.
—-

بع…له…نوستر آداموس هم پیشگویی کرده!!!!!!!!!!!!
روسیه سرنگون شد, یه پیشوا انقلاب کرد, آخر سر هم (اینجور که در دوره ی بمبارون از یه خانوم محجبه ی خونه دار شنیدم) قراره حکومت دینی به گفته ی آقای آداموس سرنگون بشه.
فعلا قسمت مهمی از زندگی من به مطالعه در مورد پیشگویی می گذره و رمالی.
خانوممون گفت فقط نگرانه که منابع کافی برای اثبات عقیده ام پیدا نکنم. منتها گفت که مطمئنه مهم نیست چقدر منبع برای اثبات خودم پیدا کنم. دست اخر با کلمات جوری بازی می کنم که تمام کاستی های مقاله رو بپوشونه!
از هر اظهار نظری خوشحالترم کرد.
این که بشی بچه لوسه, همیشه کیف می ده!
باحالیش به اینه که استناد به نظریات و آزمایش های علمی خیلی کمک نمی کنه , اما شواهد زیادی هست که پدیده رو از یه کلاهبرداری عادی اونطرف تر می بره.
بحث “پاراسایکولوژیه” که یه دامنه ی وسیع پدیده های فوق طبیعی رو در بر می گیره.
دو بحث اساسی برای ردش هست. یکی تحقیقات سی آی ای روی “ریموت ویویینگ” (به نظرم شبیه آینه بینی) هست. بیست میلیون دلار بودجه کرده که طی یه پروژه ببینه چنین پدیده ای وجود داره یا نه. بعد از سال ها تحقیق و آزمایش, تحقیقات رو متوقف کرده و نتیجه گرفته که چنین چیزی وجود خارجی نداره و بنابراین اون دپارتمان رو که سه نفر کارمند “ریموت ویوور” داشته تعطیل کرده. یکی از ماموریتها که کشف محل معمر قذافی بوده موفقیت چندانی حاصل نکرده. (شک دارم محل صدام رو اینطوری پیدا نکرده باشن, یا…شایدم دوباره اون بخش رو به شکل محرمانه راه اندازی کرده ن واسه ردیابی از راه دور آزمایشگاه اتمی ایران و سلاح هسته ای در عراق!).
دومین فعالیت در جهت رد کل این پدیده های خارق العاده جایزه ای هست که یه شعبده باز حرفه ای به اسم جیمز رندی اختصاص داده به مبلغ یه میلیون دلار, به هر کسی که بتونه تحت شرایط کنترل شده ی مورد توافق رندی و خود داوطلب, مراحل آزمایش آقای رندی رو طی کنه. تا حالا هیچ کس موفق نشده. باحالیش خود آقای رندیه. اول متهم شده بوده که نیروهای خارق العاده داره. بعد خودش گفته که هیچ نیروی خارق العاده ای نداره و تردستی و تریک پشت تمام کارهاش هست. منتها یه استاد دانشگاه (که از فرقه ی اسپیریچوالیست هاست, و این فرقه بینانگذار موسسات طرفدار پاراسایکولوژی هستن) متهمش کرده که شیاده, به این دلیل که نیروهای خارق العاده داره. ولی به دروغ می گه که نیروی خارق العاده ای در کار نیست و تمام کارهاش فوت و فن داره!!!
از طرف دیگه به استناد تجربیات شخصی بنده, که از اهم تفریحاتم پیش فالگیر رفتنه, رویا خانوم, فالگیری که ایران پیش اش می رفتم, فنجون قهوه ی من رو نگاه کرد. اسم گل آقا رو (که اونوقتها دوست پسرم بود)اون تو دید, و بهم گفت تا شش ماه دیگه ازدواج نمی کنم. به شهادت دوستم که اون روز باهام بود (و رویا خانوم اسم دوست پسر اون رو هم, که خیلی نادر و در مایه های مثلا کیکاوس بود رو بهش گفت) من درست یه سال و یه ماه بعد از اون تاریخ ازدواج کردم. منتها رویا خانوم به تصدیق خودش فقط شش ماه اونطرف تر رو می دید. نه بیشتر!
این دوست جنس خراب من….اسم دوست پسرش رو من هم تا اون موقع نمی دونستم. رویا خانوم لوش داد.
—-
تحقیقات پیرامون بحث …س خلی و مفرح ماورا الطبیعه ادامه دارد و باید تا آخر دوشنبه سر و تهش هم بیاد!
وسط این هیر و ویری, پرداختن به چنین موضوعی باعث تفرج خاطر و آرامش فکر است, تحریر شد.

گل آقامون گفتن اگه درآمد فالگیری حداقل به اندازه ی در آمد فعلی ام باشه, می تونم شغلم رو عوض کنم. بیزنس خودم رو به عنوان رمال شروع کنم.
—-

دست آخر به نفع آقای رندی رای می دم. راست می گه و شیاده. نیروی خارق العاده هم نداره ( با نگاه به قاشق اون رو خم می کنه مثلا)
دلیلش اینه که وقتی اون آقای استاد دانشگاه وسط جمعیت فریاد زد که رندی یه شیاده, جواب آقای رندی یه چیزی توی این مایه ها بود که بله. من اعلام می . کنم که شیادم. تمام کارهایی که می کنم فوت و فن داره و به هیچ نیروی خارق العاده ای مربوط نمی شه.” و آقای استاد دانشگاه جواب می ده که من منظورم دقیقا خلاف این بود. تو شیادی به این دلیل که نیروی خارق العاده داری ولی انکارش می کنی.
به نظرم اگه آقا رندیه راستی راستی نیروی خارق العاده داشت جواب دیگه ای به آقای پروفسور می داد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار