چل تکه

Posted by کت بالو on March 12th, 2007

باحال…چه تغییر بنیادی باحالی پیدا کردم فقط و فقط به دلیل شش هفت هفته ای که گل آقا خونه نبود!!
وابستگی ام کمتر که نشده هیچ بیشتر هم شده!
مسلما بدون شوهر -یا اسمش رو بگذارین شریک زندگی از هر نوعی- زندگی کردن برای من بسیار سخت و طاقت فرساست.
خوشحالم که دو نفری زندگی می کنم و..به نظرم زندگی شراکتی به مذاقم بیشتر می سازه تا زندگی یه نفره.
منتها هنوز که هنوزه پیشنهاد مصرانه ام به گل آقا به جای خودشه. زندگی دو نفره خارج از ازدواج به جای زندگی دو نفره در قالب ازدواج. گاسم اگه امتحانش کردم نخواستمش و خواستم دوباره ازدواج کنم!
….
بسیار زیاد و از ته دل خوشحالم.
—-

دیشب زورکی تمرین پای کرال کردم. طی طریق در این مسیر بسیار طاقت فرساست! در مراحل اول ساق پای شناگر به شدت درد می گیرد. قورباغه بسیار ساده تر است. طاقباز از همه راحت تر! منتها…خیال دارم کرال و بعدش هم پروانه رو یاد بگیرم. از شناکردن به شدت لذت می برم.
هنوز…از توی آب شیرجه زدن و سیخکی پریدن و دایو حسابی می ترسم. 🙁 واسه چی؟ نمی دونم. در عین حال حاضرم در عمق هزار متری عین خرچنگ چهار دست و پا شنا کنم و فرو برم.
به نظرم از پریدنه که می ترسم!
—-

عجب حقیقت تلخی…هر جا نگاه می کنم هیچ جور مبنای علمی برای رمالی پیدا نمی کنم. تمام تحقیقات و علوم ردش کرده ان. بزرگترین پیشگو های دنیا هم توی تست ها شرکت نکرده ان! 🙁 دیگه به چه امیدی برم فال بگیرم؟ تازه…دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟ به نظر میاد آینده هیچ در هیچه!
زمان حال رو بچسب…همونه که عشقه.
به هر حال…طی طریق در مسیر ناهموار پیشگویی و رمالی همچنان ادامه دارد.
—-

خل شدم رفت پی کارش. همه اش می گردم دنبال یک شی استوانه ای با قطر مناسب!
آقای داریو گفته که همینطور که نشسته ام و بیکارم (!!!) گریپ تمرین کنم.
خط بین شست و سبابه ی دست راست باید شونه ی چپ رو نشون بگیره. گریپ روی انگشت ها سوار می شه. کف دست چپ روی شست دست راست قرار می گیره…انگشت ….ناخن…مچ دست…ستون فقرات…بازو ها… توپ… کله.. چشم.. قسمت قدامی درونی ران پای چپ…نوک پنجه ی پای راست..پاشنه ی پای چپ..!!!
فکری ام این کسایی که گلف بازی می کنن در یه لحظه باید به چند تا عضو بدن فکر کنن.
آقا داریو گفته (و دیونه شیر فهمم کرده) که من عملی یاد می گیرم. نه حرف به گوشم می ره نه از دیدن ملت چیزی یاد می گیرم.
بر منکرش لعنت… دقیقا از اسکی یاد گرفتنم پیدا بود.
و…دقیقا برای همینه که هرگز کاری رو بدون معلم یاد نمی گیرم. یاد که گرفتم ولی اصولی و قشنگ انجامش می دم جوری که خودم کیف می کنم.
و…گل آقا سال ها سال قبل بهم گفته بود: روش یادگیری تو فرق می کنه.
گل آقامون تقریبا هیچ وقت به معلم نیاز نداره. بهش که بگی یا نگاه که بکنه یاد می گیره. 🙁
بازم عین اسکی یاد گرفتنش.
—-

از بزرگترین فواید عید باستانی نوروز اینه که به هر کسی زنگ نزدی و ازش خبر نداری و کلی هم شرمنده هستی وقت عید زنگ می زنی. تبریک می گی. احوالپرسی می کنی و..از هولش در میای.
—-

باز هم در مورد فیلم ۳۰۰!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 10th, 2007

از این نوشته ی نبوی خیلی لذت بردم. جدی هاش گاهی از شوخی هاش هم بیشتر به دل می شینه.

یکی از دوستامون امشب رفته که فیلم ۳۰۰ رو ببینه. چون تا حدودی هم از تاریخ سر رشته داره می تونم به نظرش اعتماد کنم. خودمون؟ فرصت نبود امشب بریم. شاید وقتی دیگر…

گل آقای ما یه عالمه حسنه با یه عیب فسقلی…از هر جای خونه که رد بشه عین گردباد عمل می کنه!!!! مدت هاست حسابی دقت می کنم ولی نمی فهمم چطور اینقدر به سرعت از عهده ی این کار بر میاد. 🙁

روز به روز از زندگی بیشتر لذت می برم. فکری ام این همه لذت بردن رو واسه چی قبلا یاد نگرفته بودم!
غیر از…چهار پنج هفته ی پیش که واسه ی دو هفته ای قاراشمیش شدم و…به هر حال واسه هر موجودی به نام آدم پیش میاد.

تحقیقات در مورد رمالی هنوز شروع نشده. تحقیقات که انجام شد خبرتون می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز کتبالو

Posted by کت بالو on March 9th, 2007

در یادگیری کینستتیک هستم!
به شدت غیر منعطف…اما وقتی یاد بگیرم دیگه یادم نمی ره.
معلم جدیدم گفت, وقتی هر چقدر مدل دستم رو درست می کرد دوباره برش می گردوندم به حالت اولش و وقتی هم می خواست دستم رو درست کنه به هیچ عنوان حاضر نبودم مدل قبلی رو که بهش عادت کرده بودم عوض کنم.
معلمه هم گفت کینستتیک هستم (یا تو این مایه ها), و اولش یاد نمی گیرم و در مقابل وضعیت جدید مقاومت می کنم. ولی اگه یاد بگیرم تقریبا محاله که یادم بره.
گمانم یه جورایی اسمش باشه مرتجع!

دیروز انگار خود پنج سال پیشم رو مصاحبه کردم.
کسی که آقا جیمی داره استخدامش می کنه یه ماهه که اومده کانادا. به جای تکنولوژی خورش قیمه روی تکنولوژی قرمه سبزی کار کرده و…رزومه اش خوبه اما مشکل زبان داره و تا حالا در کانادا کار نکرده.
دقیقا شرایط پنج سال پیش خودم.
ژولیت سوالاتی کرد که مطمئن بودم آقاهه بلدشون نیست. و…از روی مدرکش دیدم. اقاهه یه سال از من کوچکتره.
آخر سر بهش گفتم سوالی نداری؟ گفت چرا…نظرتون راجع به استخدام من چیه!!!
صادقانه ترین سوالی بود که یه نفر در انتهای مصاحبه ازم پرسیده تا حالا!
حالش رو می دونم. و…فکر کنم…هر سه توافق کردیم. من و ژولیت و اقا جیمی.

مقاله ی آخر ترم کلاس زبانم رو در مورد تنها مطلب بحث بر انگیز که برام مفرح بود انتخاب کردم.
پیشگویی!
اولش می خواستم بپردازم به حقوق زنان یا..حقوق کودک یا..صدور جنگ به کشورهای ثالث توسط قدرت های بزرگ یا..سیاستمدارها همه دروغ می گن یا..اقدامات امنیتی مرز آمریکا و کانادا یا..مهاجرت…
بعد…دیدم در تمام این مطالب ذهنم به شدت درگیر می شه. خصوصا در مورد حقوق زنان. چیزی که اونقدر آزارم می ده که بعد از پذیرفتن تمام چیزهای تلخ در موردش, فقط و فقط سعی می کنم بهش فکر نکنم. فرار کنم فقط برای این که راحت زندگی کنم.
هر بار به شدت خسته و افسرده ام می کنه و…نهایتا در ذهنم رو تا جای ممکن به روش می بندم! و…ختم شد به مفرح ترین موضوعی که بی این که به اندازه ی خردلی زجرم بده, کلی هم باهاش الکی کیف می کنم.
رمالی!!!
و…جمله ی کلیدی ام که باید در موردش بحث بشه اینه:
پیشگویی درسته گرچه بر مبنای علمی نباشه.
نه که راست راستی نظرم این باشه اما..می خوام مقاله جالب بشه و بعد هم از سر تا ته می گردم دنبال این اثبات که …پیشگویی درسته گرچه توجیه علمی براش نباشه.
مشق این آخر هفته:پیدا کردن سه مقاله ی مرجع اصلی برای این نوشته.

خوب…روز زن بود!
ایران شلوغ شد. اولش چند روز پیش..بعدش دوباره سر روز زن..یه عده رو بازداشت کردن. مثل همیشه. یه عده هنوز توی زندان هستن. مثل همیشه و…یه عده هم مثل من این سر دنیا در ذهنشون رو به روی تمام اینها می بندن و فقط و فقط زندگی خودشون رو می کنن…باز هم…مثل همیشه.
حتی…نمی تونم بگم در مورد کسانی که رفتن و درگیر شدن و کتک خوردن و بازداشت شدن چه نظری دارم. به شدت فاصله ام باهاشون زیاده. فاصله ام با جامعه ی ایران روز به روز بیشتر می شه. روز به روز پیوندهام بیشتر گسسته می شن. گرچه…هنوز بعضی چیزها به شدت شبیه هستن.

دخترک با چهار تا پسر همکلاسی اش می ره خونه ی یکی از پسرها. پسرها مسمومش می کنن و بعد متناوب مورد تجاوز جنسی قرارش می دن و فیلم برداری می کنن.
نه دخترک مقصره. نه پسرها. هر پنج تا اونقدر کوچولو هستن -زیر هجده سال؛ غیر از یکی که هجده سالشه- که بشه گفت یه اشتباه بوده. یه اتفاق.
چیزی که نه می شه گفت اشتباه بوده و نه اتفاق…اظهار نظر آقای عراقی همکلاسی زبان منه: قبل از هر چیزی دخترک با چهارتا پسر توی یه خونه چکار می کرده!!!!
فکر می کنم قبل از دخترک و چهار تا پسرها, خوب بود این آقا رو مورد مطالعه قرار می دادن.
دخترک پونزده شونزده ساله در مراحل بلوغ, با چهارتا همکلاسی, اینطور که دستگیرم شده عضو یه گنگ (دار و دسته ی خلاف کار). دخترک خواسته قاطیشون بشه. خواسته کشف کنه. خواسته…حتی خواسته باهاشون ارتباط جنسی داشته باشه. یا…نفهمیده. بچه بوده. یه کار بچگانه. بی تجربگی!
دخترک بی شک “مقصر” نبوده. چهار تا پسر بچه…عضو یه گنگ, با تمام غلیان هورمونی شون, با یه دخترک همکلاسی شون که حالا می شه تمام خلاف کاری شون رو سرش پیاده کنن یا…فقط و فقط غلیان هورمون هاشون یا…
اتفاق ناگواره. به شدت ناگواره. اظهار نظر اون مرد چهل و خرده ای ساله اما…نه اتفاقه…نه از روی بی تجربگی و بچگی. دردناک ترین قسمت کل ماجرا برای من اظهار نظر آقای احسان بود. همون یک جمله.
…..
دخترک حالا یاد می گیره برای وارد شدن به دنیای مردانه , یک زن گاهی چه بهای سنگینی می پردازه.
بهایی که یک مرد به ندرت می پردازه.
دخترک هنوز خیلی چیزها داره که یاد بگیره. خیلی آسیب می بینه و…انتهای این راه…فقط می پذیره اون چیزی رو که از شروع این راه و در تمام این راه سعی در انکارش داشته.
مدل کوچک و خلاصه ی سفر اغلب ما زن هاست.
……

بعد از سال ها انکار یاد می گیریم وفاداری برای یک مرد نگاه نکردن و نخواستن و نخوابیدن با بک زن دیگه نیست. بلکه رها کردن اون زن بعد از همخوابگی و برگشتن به زن زندگیشه.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم مرد اونطور ارتباطش رو با زن می سازه که زن خودش رو عرضه می کنه, و معمولا با زنی زندگی می کنه که تنها برای ارتباط جنسی خودش رو عرضه نکرده, اما هرگز به زنی که برای ارتباط جنسی خودش رو عرضه می کنه نه نمی گه.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم مرد همسرش رو دوست داره, برای زندگی, اما هر زنی رو دوست داره برای ارتباط جنسی.
بعد از سال ها انکار یاد می گیریم روشنفکرترین مرد ها اعتقاد دارن زن و مرد مساوی هستن, اما در عمل اعتقادش اینه که مرد ها از زن ها مساوی ترن.
…..
و…بعد از قرنها انکار یاد می دهیم که زن ها زیبا هستند, توانا هستند, زندگی می آفرینند, عشق می آفرینند, ملکه یا فاحشه,موجودات بی نظیری هستند و…بی بدیل ترین آفریده ی تحسین بر انگیز کائنات…
تحسین برانگیز…شگفت…و ستودنی.

از زن بودن خودم, از تجربه های زنانگی ام, از دست و پنجه نرم کردن ام با دنیای مردسالار, بی نهایت غرق غرورم. بی نهایت شاد…بی نهایت غرق لذت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خدمتتون عرض شود که این نوشته ی بالا بیشتر از این که در ستایش زن باشه در نکوهش مرده!!!
منتها…بی خیال دیگه. همین به فکرم رسید و جاری شد بی این که فکر پشتش باشه. غلیان احساس..کاملا “زنانه”.

کلید آزمون آموزش و پرورش

Posted by کت بالو on March 4th, 2007

خدا عمر با عزت و برکت دهاد به طراح این سوالات و ایضا بنده خدایی که کپی (برابر اصل) جریان رو گذاشت توی وبلاگش. بنده با اجازه ی همگی, کلید سوالات رو دارم, می خوام اینجا کلید سوالات رو خدمتتون عرض کنم.

1) حضرت محمد (ص) کدام قسمت از گوشت گوسفند رو دوست داشت؟
پاسخ: به نظر می رسد گزینه ی درست ماهیچه, ران و جگر بوده باشد. حضرت قطعا به دنبلان و جغور بغور و سر دست علاقه ی چندانی نداشتند. هرچند که جگر, ران و ماهیچه را به سایر اعضا مرجح می داشتند.

2)کدامیک از گزینه های زیر خصلت خروس است که با خصلت پیامبر سازگار نیست؟!!!!
پاسخ: قطعا یک خصلت در کل موجودات زنده به غیر از پرندگان هست که با خروس سازگار نیست. آن هم میل آمیزش با مرغ است. گرچه که میل آمیزش با مرغابی در برخی جوانان محروم از آمیزش جنسی دیده شده, اما مشابه این میل با مرغ هرگز شنیده نشده (یا بنده نمی دونم).
به هر حال حضرت رسول قطعا نه از زمین غذا بر می چید, نه تند راه می رفت. پاسخ صحیح گزینه ی دال است.
منتها…این سوال و جوابش باعث شد به نویسنده ی کتاب یا طراح سوال کمکی اعتقاد پیدا کنم. گزینه ی ب جالب بود.”شجاعت و کثرت آمیزش با همسر”!
خوبه نگفته شجاعت و کثرت آمیزش با مرغ! یا کثرت آمیزش با همسرانش. چون در این حالت آخری زبونم لال مثل این می شد که خروس هم با نامبردگان گزینه خلاصه کثرت آمیزش داشته!
ضمنا…من تا حالا نمی دونستم خروس سخاوتمنده!!!!!! گزینه ی ج رو نگاه کنید.

3) رسول خدا در خوردن کدام یک از موارد زیر کسی را با خود شریک نمی کرد؟
پاسخ: ماهیچه! البته …فقط ماهیچه ی گوسفند! در خوردن باقی, بنا به روایات شراکت مباح است.

4) رسول خدا در چه حالی اصلا دیده نشد؟
پاسخ: طراح سوال از مغزی به اندازه ی نخود هم بر خوردار نبوده, یا سوال نکته ی انحرافی داشته.هر مردی در حال مجامعت با زنان, لااقل توسط خانوم یا نسوان مربوطه که رویت می شه و می شده. مگر این که یا چشم های خانوم یا نسوان مربوطه رو ببنده, یا…روش های خاصی رو استفاده کنه که در مورد این سوال مصداق پیدا نمی کنه البته. در حال بول و غائط هم قطعا هر بنی بشری توسط والده و دایه رویت شده. این موضوع در مورد مقدس ترین بشر دنیا هم صدق می کنه. در حالت خرید از بازار!!! یا انسان از بازار خرید نمی کنه (که بعید می دونم,) و یا این که دیده می شه به هر حال! و در حالت نشسته آب خوردن! ولله…با توجه به حذف سه جواب اول, گزینه ی چهارم باقی می مونه. حضرت رسول یا در حالت ایستاده یا در حالت خوابیده آب می خوردند. چون قطعا از یه سنی به قبل فقط قادر به خوابیدن بودن.

5) آیا مخرج بول و غایط با سه سنگ پاک می شود؟
پاسخ:بنا به تایید وزارت آموزش و پرورش, این سوال اشتباه تایپی داشته. کلمه ی “پاره” به اشتباه “پاک” تایپ شده. پاسخ الف صحیح است. هر دو “پاره” می شود.

6) بنا به فرموده ی امام صادق مقدار آب مصرفی آن حضرت برای وضو و غسل به ترتیب کدام است؟
پاسخ: گزینه ی دال صحیح است. البته سوال نکته ی انحرافی دارد. نحوه های مختلف غسل (ترتیبی, ارتماسی) میزان متفاوتی آب نیاز دارند. ایضا چون آب لوله کشی نبوده و هکذا به فاضلاب نمی رفته و یحتمل آب حوض بوده, کلا مفهوم آب مصرفی در موردش مصداق ندارد.

7) رسول خدا در حال گرمای شدید به موذن می فرمود:ابرد, ابرد. مقصود کدام است؟
پاسخ: ب صحیح است. موذن محترم بنا به عقل سلیم نه سیستم تهویه ی هوا داشته و نه خدای ناکرده منبع تولید هوای گرم! گزینه های الف و ج و به همین ترتیب دال, حذف می شوند.

8)جبرئیل به پیامبر دستور داد که قران را در حالت ….بخواند.
پاسخ: اینطور که پیداست جبرئیل نه با کسی سر شوخی داشته, نه قصد مردم آزاری! گزینه ی ب صحیح است. منتها اصولا چرا باید جبرئیل چنینن دستوری بدهد و این که اگر این دستور را نمی داد چه اتفاقی ممکن بود بیفتد, بنده عقلم نمی رسد.
شکر خدا جبرئیل محترم این دستور را به من نداد! من هر کتابی رو در حالت نشسته, ایستاده, دراز کش, طاقباز, دمرو, سواره, پیاده, و…سایر حالت ها می خونم.

9) موی سر رسول خدا
پاسخ: پاسخ ج صحیح است. مشخص نشده اون چند مو که سیاه نبوده چه رنگی بوده!

10) به فرموده ی امام صادق خدا در رسول خدا چند روح قرار داده؟
پاسخ: گزینه ی دال صحیح است. بعید است چنین ارواحی در کتاب مرجع موجود نباشد و طراح سوال از خودش خلقشان کرده باشد.بعید هم هست که این ارواح در کتاب مرجع موجود باشد و ذکر شده باشد که در رسول خدا قرار داده نشده باشد.
بنابراین گزینه ی دال که مجموع تمام ارواح ذکر شده است, یحتمل پاسخ سوال است.

11) کفن میت کدام یک از گزینه های زیر نیست؟
پاسخ:ولله تا جایی که ما می دانیم لنگ و عمامه و سرتاسری تا وقتی مورد استفاده شان مشخص نشده همه یک شکل است. یحتمل همه می تواند به عنوان کفن میت هم استفاده شود. با حذف این سه گزینه ی مشابه, گزینه ی دال می ماند. گزینه ی دال صحیح است.

نهایتا توصیه می شود نویسندگان کتاب های مرجع از توضیح واضحات و ایضا باز کردن زندگی بسیار خصوصی مشاهیر عموما و مشاهیر دنیای تقدس و مذهب خصوصا اجتناب بفرمایند.
ضمنا توصیه می شود معرفی کنندگان کتاب های مرجع نیم نگاهی به کتاب ببندازند پیش از آن که کتاب را جهت مطالعه ی فرهیختگان آن دیار تببین بفرمایند.
جهت حسن ختام توصیه می شود طراح های محترم سوال مرجع سوالات رو معرفی بفرمایند تا اولا مایه ی مسرت خاطر خوانندگانی امثال اینجانب باشد و ثانیا به هنگامه ی مهلکه مفری مناسب و به جا.

والسلام

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: خدا بسوزونه پدر این خود سانسوری بی پیر رو.

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 27th, 2007

بدبختی عظماییه!
اولش عین چی پدر خودت رو در میاری که بشی شماره ی یک. بعدش عین چی دلشوره می گیری و پدر خودت رو در میاری که شماره یک بمونی!

سخت ترین قسمت جریان این بود که باید یه مقاله می نوشتم در مورد این که “مجازات اعدام بهترین راه مصون نگه داشتن جامعه در برابر قاتلینه یا نه.”
حالا نمی تونم تصمیم بگیرم دقیقا راجع به همین نوشته ام, یا یه جاهایی گریز زده ام به نفس مجازات اعدام که خوبه یا بد!
نمره ام هفته ی دیگه معلوم می کنه.
بدبختی بدترین مقاله ای بود که تا حالا نوشته ام, و…مقاله ی میان ترمم بود!
تازه بدترش این که خانوممون واسه کوییز “خلاصه سازی مقاله” هفته ی پیش برام نوشته بود “واو…عالی…بهتر از این نمی شد!”.
و…میدترم این هفته به نظرم گند بزنه به کل جریان. 🙁

طبق آمار کانادا (statscan) درصد ترک شغل و غیبت از کار در خانوم ها و آقایون به شدت مشابه هست.
این آمار در دهه ی هشتاد تا نود به سرعت به هم نزدیک شده ان و بنابراین تفاوت حقوق خانوم ها و آقایون و همچنین تبعیض بین کارمندهای خانوم و آقا دیگه نمی تونه به استناد این دلایل توجیه بشه.
بامزه اینه که خانوم ها به طور متوسط یه روز در سال بیشتر از اقایون به دلیل مریضی نمیان سر کار, و یه دهم درصد بیشتر از آقایون کارشون رو رها می کنن.
تنها تفاوت اساسی برای مرخصی زایمان هست. چهار و دو دهم در صد خانوم های بین بیست و پنج تا سی و چهار سال رفته ان مرخصی زایمان.
به نظرم باقیشون لابد یا مثل من دلشون بچه نمی خواد, یا بیرون از این فاصله ی سنی بچه دار می شن, یا لابد از اولش نمی رن سر کار.
….
مقاله ی بالا رو از سر امتحان یادم مونده. باید می خوندیمش و خلاصه اش رو می نوشتیم.
آمار جالبی بود. تاریخ انتشارش مال بیست و چهارم فوریه ی همین امساله.

گاهی وقت ها خود دنیا رو می بینی. گاهی وقت ها تلالوش توی یه برکه رو.
خود دنیا چیز دیگه است, تلالوش توی برکه چیز دیگه.
همون دنیای صاف و قشنگ به هم میخوره اگه برکه حتی یه موج کوچولو برداره.
سخته وقتی دنیات رو توی وجود یه نفر دیگه ببینی. به لبخندی قشنگ ترینه, به رو ترش کردنی, غیر قابل تحمل.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری

Posted by کت بالو on February 26th, 2007

این پایینی ها فقط خلاصه ی امروز منه. حرف های سر کار. گفته باشم خلاصه. قابل خوندن نیست. عینهو دفتر خاطرات شخصی. بیشتر از باقی پست های همیشه ام.

واسه چی هر کی من رو می بینه یاد استرس هاش می افته؟
هانگ مهربان دانا هم استرس داره!!!!!!!!!
مارتین ت هم همینطور. ژولیت به همچنین و اینطور که بویه گا به مارتین ت گفته, اون هم مخزن استرسه و همین امروز فرداست که فوران کنه!

زیبا گفته شاعر: تن رها کن تا نخواهی پیرهن….
….
مارک ز امروز اعصابی از آندرو ی بدبخت سرویس کرد که اون سرش نا پیدا. کاری که آندروی بیچاره یه هفته ای انجام داده بود رو می گفت دو روزه باید تموم می شده!!!! آندرو هم گفت دفعه ی بعد خودت برو انجام بده. چهارشنبه ی قبل هم داشت پشت سر هم پشت سر آقا ویو و پشت سر کنفرانس آقا ویو بد می گفت! می گفت تاریخ تکنولوژی ای که این آقا ویو کنفرانس اش رو داده بر می گرده به پونزده سال قبل. حال و حوصله نداشتم. وگرنه بهش می گفتم اگه راست می گه پشت سر اقا ویلسون حرف بزنه که جای هر چیز درست و حسابی ای هفت دقیقه از بازی تایگر وودز رو دانلود کرد و به عنوان کنفرانس ارائه داد!

با وجدان راحت به تمام مقدسات عالم قسم می خورم که پشت سر من هم به هر حال یه صفحه ای کوک می کنه.
منتها…چخه…به نظرم اون هم تحت استرسه!
تازگی هر وقت سر راهم سبز بشه لبخند می زنم و در می رم.
زندگی شیرین تر از این حرفاست که دقایقش با مارک ز حسود پر بشه.

به سرم زده….
نمی دونم چرا اینقدر به سرم می زنه!!!!

آی کیف داره وقتی می شی شاگرد لوسه ی کلاس و کارمند لوسه ی رئیس ات و بچه لوسه ی مامان و بابات!
بقیه رو نمی دونم ولی خودت گاهی وقت ها دلت می خواد کله ی لوس ننر خودت رو محکم بکوبی توی بتون دیوار!
گاسم همین بود که تمام دوره ی دبستان و راهنمایی و دبیرستان با درس نخون ترین شاگردای کلاس دوست صمیمی بودم.
دوباره….شده ام همون شاگرد لوسه!!!!
حالم از خودم به هم می خوره. گرچه که….پز که به بقیه می دی و چسی قند پهلو می آی, آی می چسبه!
خیلی که حالیت باشه, خیلی که به سواد و معلومات و کار درست بودن خودت اتکا کنی, ولی پلتیک بلد نباشی و خودت رو چس نکنی, می شی مثل آقا جیمیه.
همه می گن توی کارش بهترینه. ولی….سال های ساله که با تمام سعی و تلاش صادقانه و عمیق اش بغلدست خود من…مشغول خرکاریه.
تلویحا بهم هشدار داد راهش رو ادامه ندم.

تلویحا گفت باید چسی بیام, خودم رو لوس کنم, و در عین حال که سواد دارم, به محض این که فرصتش دست داد بزنم توی سر و مغز بقیه. وگرنه…رد خور نداره, نفر کناری ام چسی میاد. خودش رو لوس می کنه, و…در عین حال که سواد داره -راست راستی سواد داره- فرصت گیر میاره و می زنه توی سر و مغز خود بنده.

عاشق آقا جیمی ام…روز به روز هم بیشتر بهش احترام می گذارم.
از انسان های واقعی روزگاره. از اونهایی که مثل اش به این راحتی پیدا نمی شه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on February 25th, 2007

اولین روزهایی که رفتم کلاس اول رو یادمه. بابابزرگم من رو می رسوند. بعد من رو می گذاشت توی حیاط مدرسه و خودش می رفت.
جلوش گریه نمی کردم, نمی خواستم بفهمه دارم اذیت می شم. بعد که می رفت اشکام سرازیر می شد.
این که چرا همین حس رو از کودکستان یادم نمیاد, نمی دونم.
قبل از کلاس اول,دو سال کودکستان رفته بودم و یادم نمیاد که حس تنهایی کرده باشم. کلاس اول رو اما, خیلی خوب یادمه.
این حس دیگه سراغم نیومد تا سال ها سال بعد. وقتی که با گل اقا دوست بودیم و باید برای کاری می رفت اهواز. توی ایستگاه قطار , دوباره همون حس عجیب چشم هام رو کرد غرق اشک!!!
از ایران که داشتم می اومدم, سرتاپا هیجان و خوشحالی بودم. به جای حس تنهایی, یه جور حس رهایی داشتم. شادی بی اندازه. این حس هر باری که از ایران برگشتم هم همراهم بود.
حالا باز دوباره مدتیه اون حس تنهایی عجیب , درست لحظه های جدا شدن از گل آقا سراغم میاد. دقیقا و دست نخورده مثل همون چیزی که کلاس اول ابتدایی, برای اولین بار تجربه اش کردم.
شش سالگی و سی و سه سالگی, و…همون حس عجیب. زندگی بی شک قشنگترین پدیده ی دنیاست.

خوب…یه بار دیگه به مدت دو ماه نم نمک, و به مدت یه روز به شدت به یه تغییر عمده فکر کردم. نتیجه؟ خیر….مثل مرتبه ی قبل.
باحالیش اینه که هر بار تغییر عمده رو موکول می کنم به دستیابی به پله ی بعدی, که اثبات کنم شکست خورده عقب ننشسته ام!
پله ی بعدی که دو سال پیش شرط تغییر عمده ام بود, دو هفته قبل به نتیجه رسید!!!
پله ی بعدی امسال هست و سال بعدی! مثل پله ی قبلی احتیاج داره به وقت و کار و وقت و کار.
یه قسمت مهم این پله این بود که میزان وقت های غیر کاری ام به حد اقل برسه, که خدا رو شکر به بهترین شکلی عملی شد و حالا…اون تغییر عمده بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم, موکول شد به دو یا سه سال دیگه!!!!!!

باحالی اش…می دونم جمله ای که من رو برگردوند سر جای اولم دقیقا و از طرف کدوم شیر پاک خورده ای صادر شد. خودش می دونست یا نه…نمی دونم.

ب….له.
دی ان ای حضرت عیسی مسیح پیدا شد!!!!یا…چاخانه؟ مقاله رو وقت نکردم بخونم. اگه کسی خوند خلاصه اش رو بگه لطفا. اگه نه که برم کتابش رو بخونم.

و…
یک سوم پسر بچه ها پورن آنلاین نگاه می کنن, و..اینطور که خانوم نویسنده ی مقاله می گه یک سوم پسر بچه های سیزده ساله بیشتر از این که به شماره در بیاد پورن آنلاین نگاه می کنن!
خوب…کاملا و قشنگ قابل درکه و نیاز به توضیح نداره که اگه پسر بچه باشی, سیزده سالت باشه, پورن روی اینترنت دم دستت باشه, سرت رو بزنن, ته ات رو بزنن می ری سراغش.
هم ارضای جسمی بهت می ده. هم حس بلوغ, هم پذیرفته شدگی اجتماعی.
توی خیلی از خانواده ها هم اونقدر رشد جنسی پسر براشون قشنگ و دلپذیره که به شکل پوشیده و گاهی آشکار تشویق هم می شن و سال ها سال بعد این رو به صورت یک افتخار خانوادگی تعریف می کنن, و پسرک -مرد سال ها بعد- هم در جمع تمام دوستان و رفیق ها این افتخار بزرگ رو نقل می کنه!

به شخصه نه روانشناسی کودک و نوجوان بلدم. نه بچه دارم. ولی نظر شخصی دارم.
بسیار طبیعیه که بچه و خصوصا پسر بچه نسبت به بدن جنس مخالف کنجکاوی غیر قابل کنترل داشته باشه. فکر می کنم پورن و عکس های سکسی هم به رشد جنسی بچه ها کمک می کنه. منتها اینطور بی مهار و بی نظارت…یه جورایی خیر. این همه تصاویر غیر واقعی و غلو شده و سکس های وحشی و پیشرفته, اون هم وقتی “بیشتر از این که به شماره در بیاد” نگاه می کنه , شک دارم برای پسر بچه ی سیزده ساله و رشد جنسی اش خیلی خوب باشه.
شکی نیست. نمی تونیم دختر یا پسر رو بی هیچ آموزش جنسی ای بفرستیم توی زندگی ای که یکی از چهارچرخ اساسی اش ارتباط جنسیه. آخرین کسی هستم که آموزش جنسی و لزوم ارتباط جنسی و رشد جنسی برای تین ایجر ها رو منکر بشه. ولی صحیح بودن و جهت دار بودن این رشد جنسی از خود رشد جنسی مهم تره به نظرم.
…..
هممم…کتاب جلد صورتی پورنویی که دوازده سالگی توی کتابخونه ی بابابزرگم پیدا کرده بودم و با دوستم چندین و چند بار خوندیمش رو یادم نمی ره وقتی از “رشد جنسی” برای بچه ها داد سخن می دم.
و…
حس بدی که از دیدن یه فیلم پیدا کردم و تا مدت های خیلی زیاد همراهم بود رو هم هرگز یادم نمی ره!
فیلم استریپ تیز یه عده دختر بود, و این که چطور یکی دو تاشون به دلیل این که سینه های کوچک داشتن مورد تمسخر حضار قرار گرفتن , در مقایسه با رقبایی با بدن قشنگ تر و سینه ی بزرگتر و خوش فرم تر غائله رو باختن, و با گریه و قهر و کینه صحنه رو ترک کردن.
احمقانه یا غیر احمقانه, مدت ها گذشت تا با موضوع کنار بیام گرچه که همیشه توی ذهنم به شکل یه علامت سوال موند و حس بدی از بدن خودم بهم داد. جالبی اش اینه که همین چند هفته پیش یه صحنه ی مشابهش رو روی اینترنت دیدم.
و….
فقط باز فکر می کنم به رشد جنسی و خوشبختی و احساس رضایت نسل آینده, و…این که چطور دختر ها و پسرها خوشحال باشن از چیزی که هستن, به جای این که تجربه هایی کمابیش تلخ رو که خودم داشتم کمتر داشته باشن.
این همه پورن عجیب غریب و بی هیچ نظارتی روی اینترنت برای یه پسر سیزده ساله…؟ مطمئن نیستم خوشحالی و خوشبختی جنسی اش و رشد باقی ابعادش رو تضمین کنه.

بغداد…یه عالمه انفجار!
و…
ایران…موج انفجار؟ کی می دونه؟

عاشق این کمیک هام!
خنگول ها!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

عجیب الخلقه

Posted by کت بالو on February 23rd, 2007

باز همان بود و همان. لبخند که می زد, یا دهانش را که به کلام باز می کرد, زن یک سره می رفت به دنیای عاشقی!
همآغوشی برای زن اما, نفرت می آورد. آنقدر که بعد از تمام آن لحظه های شهوانی و ناله ها و بی آرامی ها, انگار نه تنها لمس مرد را نمی خواست, که می خواست از مرد بگریزد.
و این عاشقی درست همین جا بود که با باقی عاشقی های زن متفاوت بود.
درست در لحظه ی انتهای همخوابگی و ارضا, که نفرت می آمد و بی تفاوتی, تا روزها بعد که باز لبخند مرد را ببیند و سر تا پا طلب باشد و مرد…نه پاسخی بدهد و نه…حتی نگاهش کند, و زن نفس بر نفس همدلی مرد را آرزو کند و مرد…بگریزد, و زن…ساکت به کوه یخ بماند که آتشفشان در دل دارد. بی هیچ روزنه ای به درون مرد. بی هیچ حدسی..گمانی…در انتظار به یک امید موهوم..
که باز از مرد نشانه ای آید و باز زن…به سر…و باز هماغوشی و باز…نفرت درست در لحظه ی وصال و باز…پس زدن مرد و باز بی تفاوتی زن و باز…لبخند مرد و باز فوران احساس زن و باز…سرکوب و باز…انتظار.
…………..
قلب زن, نوزاد شیرخواره ی نارسی را زایمان کرده بود با اندام تناسلی یک نر قوی جثه ی بیست و پنج ساله, به اضمحلال از هم پاشیده ی یک پیرمرد فرتوت صد و بیست ساله. و بی چاره قلب, بسان زنی میانسال آرزومند مادری, پس از سال ها درمان نازایی, ناامید از داشتن طفلی دیگر, با تمام عشق مادری, از خود می گذشت و از طفل…علیرغم چشم های ناامید معدود محرم های عیادت کننده, خیر.

طفل نه پستان به دهان می گرفت, نه تلف می شد, نه بالغ می شد, نه از هم می پاشید, نه زار می زد, نه می خندید…فقط بود…که باشد.

نه طفل اول بود…نه…دل زن باز جرات آبستن شدن داشت, نه تاب بی طفلی دوباره را, آنقدر که دل تولید مثل کرده بود و…تلف شده بود, نارس! و نه…امیدی به این نوزاد مشمیز کننده ی عجیب.

زن باید قلبش را یکبار برای همیشه عقیم می کرد.
تصمیم گرفت…
نوزاد را از آغوش قلب گرفت. صورت نوزاد, با هزار چین چروک ضجه می زد, آلت تناسلی نوزاد کبود و ورم کرده و عظیم بود, که فرصت رشد را از سلول های انگشت شمار مغز ربوده بود.
نهایت زجر را از دیدن نوزاد تحمل می کرد. یخبندان بود. زمستان. نوزاد را کنار جاده رها کرد. جلوتر دو راهی بود. هو هوی باد صدای نوزاد را خفه می کرد. نوزاد را هم شاید. زن…پیچید.
حالا نوزاد فقط یک خاطره بود.

قلب اشک می ریخت. زن یخ می بست. قلب را در دست های یخ زده اش فشرد, فشرد, فشرد…حالا…دیگر خونی نبود.
قلب زن برای همیشه یايسه می شد.

زن, از سر یک حس آسودگی بی سابقه لبخند زد. جاده تا بی نهایت ادامه داشت….زن به جاده ی بی پایان نگاه کرد…به پاهایش فکر می کرد. زن…آغاز به دویدن کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه فنجون قهوه ی داغ

Posted by کت بالو on February 22nd, 2007

یه خبر خوش توی تمام دنیا پیدا نمی شه یعنی؟ بی خیال بابا!!!!

خانم بینات همسر احمد باطبی ناپدید شد. احمد باطبی دست به اعتصاب غذای کامل زد. سرپیچی ایران از قطعنامه ی سازمان ملل تایید شد. تظاهرات برای زبان مادری در زنجان به خشونت کشیده شد!!!

مارتین ت (نه مارتین خره) از صبح تا حالا بغل گوشم غر زده. هزار تا کار دارم که بکنم. یه سایت خاموش بوده و من نمی دونستم!!!
دیوونه شدم رفت پی کارش.
دلم لک زده به مدت نیم ساعت ه ی چ دغدغه ای نداشته باشم. هیچ خبر بدی هم توی تمام دنیا نباشه (که گوشه ای ش به من بگیره) و…بشینم با یه آدمی که از همنشینی من لذت عمیق می بره و من هم از همنشینی اش لذت عمیق می برم و اون هم به مدت نیم ساعت ه ی چ دغدغه ای نداره یه فنجون قهوه ی داغ بخورم و بخندم.
……
برم سر کارم…بلکه اون نیم ساعت سر و کله اش پیدا بشه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آخر خط

Posted by کت بالو on February 18th, 2007

آخر خط برای هر کس یه معنایی داره.
می خوام همیشه یادم بمونه تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم (گمانم مفهوم حیات باشه) اون آخر خط نرسیده.
برای من زندگی یعنی تکاپوی بی وقفه و نفس گیر. بدون اون احساس زنده بودن نمی کنم.
برای خیلی ها زندگی یعنی آرامش و حرکت آرام…
فرقی نداره برای هر کس زندگی چه تعریفی داشته باشه. مهم اینه که آخر خط برای هیچ کس نمی رسه تا لحظه ای که یا بر وجود خودش آگاه نباشه…یا خودش برای خودش خط بگذاره.
من می خوام همیشه یادم بمونه…تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم هنوز آخر خط نرسیده.

مزخرفترین آدمی که آرامش زندگی ام رو می گیره خودم هستم. افتخار این کار رو خودم شخصا و به تنهایی یدک میکشم.
فکرش رو که می کنم می بینم مشکلم اینه که آروم نمی گیرم. حتی حالا که یاد گرفته ام از لحظه ی حال تا حد ممکن لذت ببرم هنوز لذت بردنم در پشتک واروهای بی معنی میسر می شه و در سخت گرفتن به خودم.

مزخرفتر از این که ایران توی شرکت مخابرات کار می کردم. احدالناسی اونجا کار نمی کرد. من الاغ زورکی مجوز ورود می گرفتم بتونم پنج شنبه و گاهی جمعه رو برم کار کنم!!!!!!!
اینجا هم به قول آقا جیمی comfort zone داره گروهمون! من الاغ دوباره کار نصف بیشتر ملت رو انجام می دم!!! فکر می کنم هر چی همه بلدن من باید تنهایی بلد باشم! اینه که کار خودم رو هم درست حسابی یاد نمی گیرم!!!!!!! اصولا خر برای سواری دادن خلق می شه. حالا بعضی آدم ها در بعضی جنبه های وجودشون خر هستن. من در جنبه ی کاری و درسی وجودم.
مدرسه هم که می رفتم -توجه بفرمایید. عرض کردم مدرسه. دانشگاه خیر اصلا و ابدا- بهم می گفتن خرخون اعظم! اونقدر که هیچ وقت نفهمیدم باهوش بودم یا خرخون!!
منتها اونقدر از درس نخوندن دانشگاه تجربه ی بد و تلخی دارم که از وقتی رفتم سر کار باز شروع کردم رویه ی مدرسه! کار و خوندن و کار و خوندن!
استراحت بهم وجدان درد شدید می ده! حتی رانندگی که می کنم باید رادیوی زبان انگلیسی گوش کنم که نکنه وقتم تلف شه!!!
مرخصی که می رم بیشتر از ده روز اگه باشه بعدش اضطراب شدید خارج از حد تحملم می گیرم!!!!
اگه این اضطراب مزخرف ارٍثی یا مربوط به دی ان ای کتبالو باشه که هیچ… منتها اگه کتبالو بی اضطراب دنیا اومده باشه و در میونه ی راه اروم آروم بهش تزریق شده باشه هرگز کسی یا واقعه ای رو که این اضطراب مزخرف مزاحم رو بهم تزریق کرد نمی بخشمش!!! کل زندگی ام رو تحت الشعاع قرار داده.
در حال حاضر با توجه به سه تجربه ی احمقانه ی سال پیش, که درست درست قد یه میلیمتر فاصله داشتم و نرسیدم, دارم شبانه روزی کار می کنم و می خونم!!!
گاهی…می ترسم زندگی یادم بره.
گاهی…می ترسم زندگی ای نمونه که یادم بمونه یا یادم بره.
—-

آخر سر…از رقابت بی نهایت لذت می برم. وقتی هیچ کسی نباشه…رقابت با خودم! لجبازی و قاطر شدن و فقط دویدن چهارنعل…بی این که فکر کنی…آخر سر با چهار دست و پا می ری توی علفزار یا…توی مرداب…

آخر خط به هر حال…آخر خطه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار