تلاس- بورگیل عزیز

Posted by کت بالو on February 16th, 2007

عرض نکردم خدمتتون؟ بفرمایید:
تلاس سود هنگفت کرد.
دلیلش اولا بالارفتن درآمد حاصل از خدمات دیتا -به نظرم قسمت عمده اش هم پرن, گرچه که مقاله همچین چیزی نمی گه- و دلیل دومش هم مشارکت در آمد هست _ترجمه ی فارسی اش رو مطمئن نیستم چی می شه!- با یه شرکت آمریکایی هست که براش محتویات دیتا رو تولید کنه.
البته شرکت های رقیب این دومی رو یکی دو سالی هست که دارن. اولی رو اما خیر. این اولین باره که یه شرکت مخابراتی کانادایی روی تلفن های موبایلش چیزهای بی تربیتی ارائه می کنه.
فعلا کاتولیک ها این شرکت رو نصفه نیمه تحریم کرده ان.
—-

عاشق این دکتر بورگیل نازنین خودم هستم. سالی که من به دنیا اومدم مدرک پزشکی اش رو گرفته و تا حالا دو بار به شکل معجزه آسا خوبم کرده.
مرتبه ی اول سه چهار سال پیش بود. به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. اونقدر که به گل آقا تلفن زدم و گفتم تقریبا در حال مرگ هستم. گل اقا هم گفت بلافاصله برو دکتر. فاصله ی مطب دکتر تا خونه امون پیاده سه چهار دقیقه بود. اونقدر احساس ضعف و بدحالی مفرط (تقریبا در حد مرگ)می کردم که تاکسی گرفتم. سینه خیز و با آه و ناله رفتم پیش آقای دکتر , یه نگاه بهم کرد. یه معاینه ی کوچولو و بهم گفت سالم سالم هستی. هیچی ات نیست. هیچ دارویی نمی خوای. فقط مایعات بخور, و بخور بده!!!!
خوب شدم. با ورجه وورجه رفتم کافی شاپ. سوپ و فهوه خوردم و بعد هم به حالت شلنگ تخته رفتم خونه!
مرتبه ی بعدی این هفته بود. به شکل شپش زده ی کپک گذاشته در حال خاروندن سر تا پام رفتم مطبش. نگاه کرد. معاینه کرد. گفت هیچی ات نیست. گفتم دارو؟ گفت هیچی نمی خواد استفاده کنی. سالم سالم هستی. نه کرم. نه قرص. هیچی. و بعد هم اضافه کرداین حالت رو فقط در کسانی دیده ام که مواد یا دارو های شیمیایی استفاده کرده ان!!!
به حالت موقر و متین, بی هیچ حرکت اضافه ی خارشی برگشتم خونه! هیچ کرم و دارویی استفاده نکردم! بعد از دو روز دیگه نمی خارم!!!!!!!!
بیشتر از پنج هفته که سرتاپام مثل چی می خارید, دو شبه که عین بچه ی آدم متین و سنگین بی حس خارش زندگی آرومی رو میگذرونم.
کیف داره..آی کیف داره…
به نظرم این اقا دکتره ورد می خونه پیف می کنه, پوف می کنه, ادم خوب خوب می شه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 16th, 2007

یه کتاب داستان داشتم بچه که بودم. قصه ی یه بچه موش که نمی خواست موش باشه. بابا بزرگش دم نداشت و پاش هم لنگ می زد چون دمش رو گربه کنده بود و پاش توی تله گیر کرده بود. آقا موشی کوچولو نمی خواست به سرنوشت بابابزرگش دچار شه. خلاصه…موشی کوچولو یه روز صبح تصمیم گرفت پرنده بشه روز بعدی شیر روز بعدی یه چیز دیگه روز بعدش…و صد البته هر شب به شکل یه موش کوچولوی خسته و گل آلود و دست و پا شکسته بر می گشت توی بغل مامانش!

این مدت کارم خیلی بهم فشار آورده. بیشتر از همیشه. به شدت توی رقابت -با خودم احتمالا- گیر کرده ام. به خودم سخت می گیرم. دیشب نصفه شب از خواب بیدار شدم و زده ام زیر گریه که می خوام کارم رو عوض کنم!!!!!! گل آقا همون نصفه شب عین مامان موشه با خنده و شوخی به گریه های من گوش داد و اخر سر وقتی گفتم برام مهمه کاری باشه که هر شش ماه یه بار نخوام به اندازه ی یه فوق دیپلم درس بخونم بهم پیشنهاد داد برم مامای حیوانات بشم! چون احتمالا نه حیوون جدید به وجود میاد و نه راه های جدید برای زایمان حیوانات اختراع می شه!!!! ولله صد هزار سال هم عمر می کردم این شغل به نظرم نمی رسید. می گن در دین مبین اسلام به مشاوره تاکید زیاد شده.

امشب فکر بهتری به نظرمون رسید.
آمیش ها یه گروه مذهبی هستن که به سنتی ترین روش های ممکن زندگی می کنن. نه از برق استفاده می کنن. نه سوار ماشین می شن. هنوز غذای روزانه شون رو به شکل دو هزار سال قبل تهیه و استفاده می کنن و اصلا و اصولا مدل زندگیشون به شکل لااقل بیست قرن پیشه.
ایده آل من…قراره از فردا برم آمیش بشم!!!!
پارسال در چنین روزی…به خوبی یادمه فرداش می خواستم برم چی بشم!!!!
—-

دهه…باحال…نمره ی مشق اون بارم شد نود و یک و نیم!!! با کلی تعریف و تمجید. طبق معمول از مقدمه و از قانع کننده بودن کل نوشته!

شاید هفته ی دیگه تصمیم بگیرم برم یه آمیش نویسنده بشم!
—-

اگه کسی کاری سراغ داره که جدید ترین تکنولوژی اش مربوط به بیست سال پیش باشه و تا سی سال آینده هم فن آوری اش به روز نشه و تعداد خانوم ها و آقایون در اون شغل تقریبا مساوی باشه و دوره ی یادگیری اش هم دو سال باشه و با پرستیژ هم باشه و حقوقش هم در حد مکفی باشه و استرس هم نداشته باشه لطفا بگه برای روزهای آینده نیاز دارم.
—-

میز کار خانوم ها توی اداره سه تا چهار برابر آقایون باکتری داره! و میز کار آقایون بسیار بیشتر از دستشویی اداره باکتری داره!!!!!!
دلیل میزان بسیار زیاد باکتری میز خانوم ها به آقایون در وهله ی اول خوراکی های بسیار زیادی هست که توی میز کار و کشوهاشون نگه می دارن. در وهله ی دوم لوازم آرایش و کرم دست و در وهله ی سوم تماس بیشترشون با بچه ها!!!!
این تحقیقات در دانشگاه آریزونا (اگه درست یادم باشه) انجام شده و در وب سایت سی بی سی (باز هم اگه درست یادم باشه) نقل شده.
مقاله رو سر کلاس انگلیسی بهمون دادن که بخونیم و خلاصه نویسی کنیم. اینه که مرجع رو درست یادم نیست. محتوی اما دقیقا همین بود که گفتم. بیشتر از ده بار خوندمش که بتونم درست خلاصه اش کنم!

آقای استاد محقق آخر مقاله گفته بود اگه قحطی بیاد مسلما قبل از هر جا به کشوی میز کار خانوم ها دستبرد می زنم!
—-

پسر همکلاسی ام ازم پرسید ایرانی هستم. گفتم آره. و ادامه دادم تو هم که از عربستان سعودی هستی. حالت بهش برخوردن رو توی صورتش دیدم. سرش رو بالا گرفت و گفت چرا این فکر رو کردی؟ من نه مال عربستان هستم و نه مذهبی ام. من افغانی هستم!
افغانی ها و ایرانی ها شباهت های زیادی دارن به نظرم. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

در مورد ایران

Posted by کت بالو on February 14th, 2007

اخبار ایران اینجا..اخبار ایران اونجا…اخبار ایران همه جا…

این سومین مقاله ای هست که این هفته (امروز روز سوم هفته است تازه!) توی گلوب اند میل در مورد ایران دیدم.
چه خبره؟
رادیو هم داشت در مورد صدام وآمریکا و محاکمه اش حرف می زد. با یه نفر مصاحبه می کرد. آقاهه می گفت محاکمه ی صدام هر قدر هم که طولانی می شد حرفی از ایران و بمباران شیمیایی ایران به میون نمی اومد. دلیلش؟ اولا قرار بود محاکمه فقط در مورد مسائل داخلی عراق باشه. ثانیا بمباران شیمیایی تحت نظارت و تایید آمریکا بود. قضات و دست اندرکاران دادگاه توسط آمریکا و دولتش تعلیم دیده بودن و می دونستن دادگاه چطور بایدهدایت بشه.

و…
کانادا لااقل خوبیش به اینه که آزادی بیان رو خیلی بیشتر از باقی کشورها حمایت می کنه.

راستی…کسی خبر داره به سر سربازهای کانادایی که متهم بودن چند تا سرباز افغانی رو ضرب و شتم کرده ان چه اومد؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت روزانه ی کتبالو

Posted by کت بالو on February 12th, 2007

آقای اسکار وایلد به زیبایی می فرماید:

Some cause happiness wherever they go; others whenever they go.

خانوم معلم انگلیسی مون زیر مقاله ام نوشته:
از خوندن نوشته هات خیلی لذت می برم. writing style ات رو خیلی دوست دارم.

و برای جفت مقدمه های نوشته هام هر بار نوشته : مقدمه بسیار عالی و گیراست.

سومی رو که نمره ی کلاسی مون هست نمی دونم چی بگه.
به نظر خودم نسبت به دومی چنگی به دل نمی زنه. سر تا ته تکرار یه مطلبه.

یه مفهوم جالب که یادم رفته بود و چند روز پیش سر یه کلاس یادم اومد:
زندگی لحظه ی حاله. نه گذشته ای در واقعیت وجود داره و نه آینده ای.
تنها واقعیت موجود زمان حاله. حالا می خواد نوزده سالت باشه یا نود و یک سالت. اصلا و ابدا معلوم نیست کدوم یکی داره از زمان حال اش بیشتر لذت می بره!
من که اگه میزان لذت بردنم همین طوری با افزایش سن ام بره بالا, سن نود سالگی لذت عمیقی پیدا می کنم عینهو اقیانوس! تقریبا از سن دوازده سیزده تا حالا که یادمه این لذت بردن ام سیر صعودی طی کرده. بالا و پایین داشته منتها عین بورس سهام آخر سر که کل بیست سال رو نگاه می کنی منحنی به طرز وحشتناکی صعود کرده!!!
کسی اگه سهام لذت من رو می خرید و می شد با پول معاوضه اش کنه میلیاردر می شد! ریسک سرمایه گذاری اش بالا بود گرچه.
به هرحال…
فکر می کنم بچه داشتن مزایای خاص خودش رو داره. بر منکرش لعنت. طبق شهادت پدر ها و مادرها -از جمله پدر و مادر خودم- لذتش با هیچ چیزی برابر نیست.

به شهادت بی بچه هایی مثل من یه مزیت در بچه نداشتن وجود داره. به شدت احساس فراغبال و آسودگی می کنی از این که مسئول آینده ی هیچ بنی بشری غیر از خودت نیستی!
اگه تا دو سه سال دیگه جرات داشتم برم زیر بار مسئولیت به این سنگینی, فبها المراد.
اگه هم نه که همین قصه ی زندگی خودم رو در نهایت بزدلی و خودخواهی به خوشی و شادکامی به سر می رسونم.
انشالله کلاغه هم به خونه اش می رسه.

هفته داره شروع می شه.
امیدوارم از هفته ی قبل هم بهتر باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on February 11th, 2007

پریشب ها اونقدر مشکل خارش پوستی ام , خصوصا به مدت دو ساعت بعد از این که از داروی جدید استفاده کردم, حاد شد, که به گل آقا اعلام کردم در حال حاضر اگه کسی قول بده که خارش من رو درمان کنه خونه و ماشین و باقی دار و ندارم رو با کمال میل بهش می دم, و اگه بهم بگن این مشکل تا آخر عمرت هر شب باهات خواهد بود بی دروغ و بی اغراق دست کسی رو می بوسم که همین لحظه محبت کنه و این شب رو بکنه شب آخر زندگی من! و همون لحظه یادم افتاد متنی رو که توی وبلاگ دوستی دیده بودم در مورد بیماران ام اسی. تصادفا همون شب ایمیل اش رو گرفتم و…به هر حال…ببینید دیگه.

گاهی وقت ها آدم چیزی رو لمس می کنه که تا قبلش هرگز لمس نکرده بوده. قبلا مریض بد حال شده بودم.
گلاب به روتون دل به هم خوردگی, مریضی شدید که فشار خونم به شش و هفت رسیده بود و ایضا مخملک و آبله مرغون. اما این یکی خارش آخری راست راستی امونم رو برید. لمس کردم یعنی چی وقتی حاضری تمام دار و ندارت رو بدی اما درمان شی, و لمس کردم یعنی چی که اگه درمان نشی هزار بار آرزو کنی که بمیری.
و به هر حال تصور کردم یعنی چی که بدونی درمانت هست و یه جایی وجود داره, اما دار و ندارت رو هم بدی توان خریدش رو نداری. از خود بیماری دردناک تر…


کشیش کلیسای کاتولیک اعتراض کرده که شرکت تلفنی تلاس روی موبایل هاش پرنوگرافی عرضه می کنه!

کشیش کلیسای کاتولیک به نظرم یادش رفته که پرن از پر سود ترین تجارت هاست و تلاس هر قدر هم که برای کشیش محترم احترام قائل باشه و هر قدر هم که کاتولیک باشه, از این سود میلیاردی نمی تونه صرفنظر کنه.
به هر حال…به نظرم آقای کشیش هم کار خودش رو داره و به خوبی داره انجامش می ده و…رییس تلاس هم کار خودش رو و البته به خوبی در حال انجامشه و تولید کننده های پرن هم به همچنین.
فقط به نظر میاد که آقای کشیش و روسای تلاس در یه موضوع مشترکن. جفتی بیزنسشون به پرن بستگی شدید داره!!!! هر یک به طریقی از یه جای بی ناموسی آقایون و خانوم ها قسمت اعظم نونشون رو می خورن.
دنیای باحالیه. کیف می ده آدم بشینه یه گوشه و بخنده.
خداوند بزرگترین جوک عالم رو خلق کرده و توی راه شیری داره به سرعت اس ام اس می کنه. واسه ی کی؟ خدا می دونه. خودش هم که هزاران سالی هست داره قاه قاه به ریش مخلوقاتش می خنده. تنها موردیه که راست راستی دلم می خواست جای خدا نشسته بودم. ای کلک….

هی راستی…رشد شغلی خداوند چطوریه؟ عجیبه. به نظرم تنها موجود لایتغیر دنیاست! حوصله اش سر نمی ره؟


مقاله در مورد ایران
…از خبرنگار گلوب اند میل.
هان…قم!! امکان نداره حرفی از ولایت ایران بشه و اسم مملکت قم توش نباشه!
خوشمان آمد از روزنامه ی گلوب که اینقدر با کمالاته!!
در ضمن اون عکسه شمایل امام دوازدهم نیست. اصلا من غیر از شمایل امام اول شمایل یازده تای دیگه رو هیچ وقت ندیده ام. گاسم یه شمایل بوده مال همه ی امامها! خلاصه به هر حال اون پسرک افغان توی عکس از قرار معلوم داره شمایل دوازدهمی رو می فروشه!
گرچه نمی فهمم اون آدم تیر خورده ی توی عکس چه ربطی به امام دوازدهم داره. گاسم یا بچه افغانیه اشتباه کرده یا خبرنگار گلوب…یا…بنده…

فرصت نشد بنویسم راستی. شوکه شدم. آنا نیکول اسمیت خانوم مرد!!!
به همون شدت باور نکردنی بود که بگن آنا نیکول اسمیت خانوم برنده ی نوبل فیزیک شد!!
پدیده ی جالبی بود این زن. به شدت به پریس هیلتون و بریتنی اسپیرز و لیندسی لوهان و نیکول ریچی و اون دسته اراذل ترجیح اش می دادم.
به عبارتی اون دسته ی اراذل و اوباش رو اصلا دوستشون ندارم. بیشتر از هر چیزی بی هویت هستن و برای خودشون به شدت مضر بیشتر از این که برای هر کس و هر چیز دیگه ای مضر باشن.
آنا نیکول به عنوان یه مدل موفق پلی بوی هویت داشت و…بدیش این بود که یادش رفت عمر یه مدل مجله ی پلی بوی زیادی کوتاهه!
ادم ها گاهی وقت ها اشتباهات خیلی اساسی به بزرگی خود زندگیشون می کنن.

استعداد زندگی غار نشینی ام به شدت زیاده.
اگه دوستام نباشن ممکنه هفته ها فقط برم سر کار و کلاس و خونه و تنهایی کافی شاپ و بار!
گل آقا یه وقتایی بهم میگه یه کمی مردم گریزم!
یا…شاید زیادی با خودم حال می کنم.
بزرگترین انگیزه ام برای مبارزه با این مردم گریزی نیاز به ادامه ی بقاست در زندگی اجتماعی این قاره! و..خصوصا محل کارم.
توی محل کارم خودم رو زورکی از سر میز بلند می کنم که برم با ملت حرف بزنم خودم رو لوس کنم. اونها خودشون رو لوس کنن. حرف بزنیم و ارتباط خلق کنم.
در راستای همین حرکت آگاهانه با بخش هایی از شخصیت آقا جیمی, مارتین تسویی, ژولیت, جی مین, هانگ, مارتین خره, کارن و یه دوجین آدم دیگه آشنا شده ام. لذت خاص خودش رو داره ولی صادقانه بگم…سر میزم از کار کردن بیشتر لذت می برم.
و…تازه فهمیدم که پرد یه خونه داره به قیمت تقریبی یه میلیون دلار که توی حیاط پشتی اش یه زمین تنیس داره و تابستون ها برای همکارها تورنمنت تنیس می گذاره!
حالا واسه اولین بار در زندگیم انگیزه دارم برم تنیس یاد بگیرم که..با
همکارها بر بخورم.
این پرد بی نهایت هیز حسابی درب داغون!!!! تنها کسی که تصور نمی کردم خونه ی یه میلیونی داشته باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

به بهانه ی شهرنوش پارسی پور

Posted by کت بالو on February 7th, 2007

“رضا براهني توي کتابش «رازهاي سرزمين من» يه جمله خيلي جالب مي نويسه. خودش، راوي داره ميگه که توي زندان اينقدر از نظر جنسی بهش فشار مي آمده که گاهي مي خواسته سر فلانشو گاز بگيره! اين مال مردها. خوب زن ها هم اين حس رو دارن، منتهي مردها ميگن، زنها نميگن!

من حالا مي خوام به عنوان يکي از اولين زنها اينو بگم: شدت احساس جنسي وحشتناک بود! و فقط احساس جنسي نبود، من آرزو داشتم يه مردي دستشو بذاره دور بدن من، منو به خودش فشار بده، فشار بده، يعني اينقدر فشار بده که من يه کمي آرام بشم! پس فقط جنسي نبود، عاطفي بود. من يک نيروي جنس مخالفو مي خواستم که يه چيزي رو در زندگي ام پر کنه.

به اصطلاح، در خلاء اين حضور، من گاهي استشهاء مي کردم. اصطلاح عربي اش، و فارسي اش خود ارضايي يه. من خود ارضايي مي کردم. يه دفعه براي يکي اعتراف کردم که من استمناء مي کردم. گفت که:”استمناء يعني دفع مني، شما استشهاء مي کردي، يعني دفع شهوت.”

خوب اينها همه حرف هايي است که واقعيت داره ديگه! بابا جان، طبيعت شما رو اينجوري به دنيا مياره. شما تقصيري نداري! چرا ميليونها ساله آدم داره زاد و ولد مي کنه؟ براي اينکه استشهاء مي کنه و استمناء مي کنه، ولی ارضاء نميشه، ميره به طرف مقابل! بعد بچه ها هم تالاپ تالاپ ميان بيرون. يعني بشر گرفتار اين مسئله است. يه بار براي هميشه راجع بهش حرف بزنيم. ”

اینها قسمت هایی از مصاحبه ی شهرنوش پارسی پور بود.

لینک به سیبیل طلا رواول توی سایت دخمر دیدم. بعد لینک بالا رو توی سایت سیبیل طلا.
بهانه شد که بنویسم.

من شهرنوش پارسی پور رو از کتاب زنان بدون مردان اش می شناسم.
با اون کتاب زندگی کردم. بیشتر از ده بار کتاب رو خوندم. عاشق زرین کلای بیست و شش ساله ی فاحشه شدم. تنها زنی که آخر کتاب “نور” می شه.
با مهدخت که درخت شد زندگی کردم.مونس و فاثزه.
هر کدوم قسمتی از شخصیت من بودن.

از زندانی شدن شهرنوش پارسی پور خبر نداشتم. از کل جریان هم غیر از اونچه که جسته و گریخته توی سایت سیبیل طلا و مصاحبه ی پارسی پور خوندم چیزی نمی دونم.

چیزی هست ولی که مدت ها توی فکرم دور می زد و کل اینها بهانه ای شد برای گفتن اش.

بحث خود ارضایی مثل خوردنه. مثل خوابیدنه. همونقدر طبیعی. همونقدر فیزیکی. مثل رستوران رفتنه. مثل غذا خوردن. مثل…مثل برطرف کردن یه نیاز کاملا جسمی. برای جسمی که فعل و انفعالات طبیعی انجام می ده.
هیچ زن یا مردی به صرف خود ارضایی قابل سرزنش نیست. اصلا…خود ارضایی مساله ی قابل بحثی نیست!!!! یا…نباید باشه.
بچه ها از سنین پایین این کار رو می کنن. دختر و پسر نداره. طبیعیه. دارن احساس لذت می کنن. مثل اینه که خیلی از بچه ها دوست دارن خاک بخورن. یا در مقیاس دیگه دوست دارن انگشتشون رو بکنن توی دماغشون! یا…دستشون رو تا آرنج فرو کنن توی ماست! لذت می برن. همین…
بچه ها بدون آگاهی و غریزی این کار رو می کنن.
بزرگتر ها دونسته! می دونن چکار می کنن. مثل اینه که من هوس می کنم پلو خورش بادمجون یا چلوکباب بخورم. در همین حد. گاهی وقتا سالاد و ماست هم می گذارم کنارش!!!!!یه کم هم سس می زنم که خوشمزه تر بشه و تنوع بهش بدم!
این نه غیر اخلاقیه. نه مضره. حتی…می شه گفت مفیده! اگه به تعادل روحی و جسمی و هورمونی آدم کمک می کنه.
این که چرا کسی به خاطر ارضای یه غریزه ی اولیه اسمش می شه جنده! نمی فهمم.
اصلا این که جنده بودن دقیقا مشکلش چی هست رو هم نمی فهمم!
اگه من نوعی به دلیل مشکلات و عواقب جسمی و اجتماعی و روحی فاحشگی دنبال این کار نمی رم, اما از صبح تا شب همه جور اخلاقیات رو زیر پا می گذارم, چه افتخاری به فاحشه ی رسمی نبودنم می کنم, خدا می دونه.
تعریف من از فاحشه کسی هست که به دلیلی غیر از جبر (خانوم ها و آقایونی که به اجبار یا به صلاحدید و بدون وابستگی عاطفی هم سند ازدواج رو امضا کرده ان جزو این دسته هستن), و غیر از لذت جسمی یا روحی خودش, خدمات جنسی به کسی می ده.
طبق این تعریف فاحشه گری فقط و فقط یه شغله! در حد شغل من, در حد شغل مادر من, خصوصا اگه فاحشه برای خدماتی که می ده آموزش دیده باشه, و خصوصا اگه این شغل تحت نظارت سازمان خاصی باشه.
زن و مرد نداره. فاحشه بودن یعنی ارایه ی اختیاری خدمات جنسی به دلیلی غیر از لذت جسمی و روحی.
تعریف فاحشه بودن نیاز جنسی نیست. تعریف فاحشه بودن ارضای جنسی نیست. تعریف فاحشه بودن ارگاسم شدن و مهارت در ارگاسم شدن و ارگاسم کردن نیست. فاحشه گی شغل منحصر به زنان نیست.

و…
اصلا فاحشه بودن چیز بدی نیست.
خیلی بیشتر از شغلی که من دارم مورد نیازه و شک دارم فواحش به اندازه ی من در طی روز اخلاقیات رو زیر پا بگذارن.
تنها تفاوتشون با من نوعی اینه که قیمتشون ارزون تره, حقوقشون کمتره… و…صادقانه تر خدماتشون رو اراثه می کنن.

من با کتاب زنان بدون مردان شهرنوش پارسی پور لااقل دو سال زندگی کردم. بخشی از تحول بیست سالگی ام رو ساخت.
جالب بود که کتاب رو به گل آقا و دوست قبلی ام که دادم اونقدر روشون تاثیر نگذاشت. شاید چون کتاب به شدت با خانوم ها ارتباط برقرار می کرد.
امشب دخمر و سیبیل طلا و شهرنوش پارسی پور بهانه ای شدن برای گفتن تمام اون حرف های بالا.
من…یک آدمم.یک زنم. میل جنسی هم دارم و از وقتی یادم میاد داشته ام مثل تمام نیازهای جسمی دیگه. به روش های مختلف ارضا می کنمش و ارضا می کردمش. و به هیچ عنوان احساس گناه نمی کنم.
—-
ولله کل جریان اینقدر بدیهی بود که حالا برام سواله. فکر می کنم اصلا لزومی داشت بگم یا نه.
جواب…با توجه به مصاحبه ی شهرنوش پارسی پور, بله. لزومی داشت که بگم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on February 7th, 2007

ای بر گور پدر کسی که این کامنت های بی ناموسی بزرگ کردن اعضای شریفه بدن و انجام خدمات سیاحتی سانفرانسیسکو رو می گذاره اینجا صلوات.
بیشتر از سه ربعه دارم کامنت دونی ها رو تخته می کنم! مادر صلواتی خواهر به خطا!!!

آقای نیک به خانم جسیکا سیمپسون خیانت می کنه. خانوم دیاز وسط جمعیت دهن آقای تیمبرلک رو سرویس کرده واسه خاطر این که یه خانوم دیگه آقای جاستین رو قر زده!
آقا بی خیال….

اهم خبرها: این خارش پوست لعنتی دست از سرم بر نمی داره. زندگیم رو فلج کرده. ورزش نمی تونم بکنم و همین داره حسابم رو می رسه.
بدون ورزش تقریبا حس می کنم تمام تنم عین سیب مونده لهیده است و داره کپک می زنه!
عصبانیم…شدید.
دکتر می گه چیز مهمی نیست!
ولله اگه این مشکل واسه دکتر هم پیش اومده بود من می گفتم چیز مهمی نیست پدر جان. صبر به خرج بده, خودت رو نخارون. درست می شه!
ای بر روح پدر هر چی آدم بی اعتناست صلوات!

ب…له..زندان آلکاتراز!
آقای ال کاپون چهار سال و نیم اونجا بوده. سه نفر از زندان فرار کرده ان. معلوم نیست مرده ان یا یه جایی قایم شده ان. سرنوشتشون هرگز معلوم نشد!

تنها حالتی بود که می شد برم و یه زندان رو ببینم.
خوشحالم که هرگز زندانی نبوده ام. وحشتناکه که اختیار خودت رو نداشته باشی.
هی…راستی…آل کاپون به دلیل بیماری سفلیس پیشرفته در گذشت.
ترجیح می دادم در زندان درگذشته باشه یا در جریان یه درگیری.
چرا آدم های مهم نمی فهمن باید به شکل خارق العاده ای در بگذرن که آدم های بی اهمیت رو دلسرد نکنن؟!
به هر حال اگه آدمی زندگی اش با دیگران متفاوته بهتره که مرگش هم متفاوت باشه دیگه. هان؟ وگرنه عمرش بر فناست.
خدا پدر ناپلئون رو بیامرزه که لااقل در تبعید مرد و دلیل مرگش هنوز یه معماست.
از این به بعد همیشه آل کاپون من رو یاد سفلیس می اندازه!

کشتی کویین ماری کشتی عظیمی است. یک عدد سوییت در آن کشتی جهت یک واحد مسافرت دریایی قیمت خون ملوان را دارد.
قیمت یک عدد سوییت جهت یک عدد مسافرت دریایی صدو بیست هزار دلار است!

رادیو امروز می گفت اغلب آقایون قدشون رو بلندتر از اونچه که هست می گن, اغلب خانوم ها وزنشون رو کمتر از اونچه که هست می گن و اغلب آدم ها -خانوم ها و آقایون- سن اشون رو کمتر از اونچه که هست اعلام می کنن!

خدمتتون عرض شود اینجانب کتبالو هفده ساله سی و هفت کیلو هستم. زیبا. جذاب. دارای تحصیلات عالی و به تصدیق اطرافیان بی نهایت مهربان. خواهان مردی هستم نوزده تا بیست و دو ساله قد یکصد و نود سانتی متر!
فتوژنیک…ژانتی…با در آمد مکفی و تحصیلات فوق دکترا یا بیشتر, دارای خانه و اتومبیل شخصی. خواهان اقامت در خارج از کشور ترجیحا کالیفرنیا و فلوریدا می باشم!

آب دستتون هست زمین بگذارین. جهت بهتر شدن شرایط جسمی بنده دعا کنین. جهت تمام چیزهایی هم که به خیر و صلاح منه دعا کنین.
کلا…آخه من محور چرخش دنیام!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطره…

Posted by کت بالو on February 2nd, 2007

گاهی باور نکردنی ترین اتفاق وقتی می افته که اصلا منتظرش نیستی.

شعر از سید علی صالحی:

اصلا به عمد این طوری می نویسم
که آن راز هم گور گریه را به کسی نگویم
نمی دانم آدمی اول عاشق می شود
بعد شاعر
یا همین طوری از خانه می زند بیرون
می رود یک طرفی بعد هم
بقیه اش را خودت بنوس
شاعری را خودت بنویس
شاعری هم مثل تماشای دیوار
پنجره می خواهد
ورنه کلمات به کوچه خواهند ریخت
پرگویان محله را به ماه خواهند برد
و ماه
چقدر ساکت است

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه صدتا یه غاز

Posted by کت بالو on January 31st, 2007

خدمت همگی عرض شود که بنده و گل آقا این آخر هفته برای اولین بار با همدیگه می ریم سانفرانسیسکو!!!!!
به کوری چشم شیطون سه روز و دو شب هم اقامت می کنیم!!!!
سوغاتی؟ ولله بستگی داره وسعمون برسه. نرسه. اصلا دلمون بخواد سوغاتی بیاریم. خلاصه…توقع زیادی نداشته باشه کسی.
همین…بنده و گل اقا برای اولین بار این آخر هفته یه سفر می ریم سانفرانسیسکو!!

این, آهنگ مامانم بود. عاشق این آهنگه بود. هر وقت گوش می دم یادش می افتم.
گل آقا که رفته بود ایران برادر فسقلی همچین این آهنگ رو زده بود که گل آقا می گفت اگه کسی اون دور و بر نبود بی رودرواسی می شستم و زار زار گریه می کردم.
پنجه اش شیرینه لعنتی.

ای بابا…این نوستالژی نصفه شبی از کجا پیداش شد؟
بفرمایید. نوستالژی از این بالاتر؟؟

دل من با دو چشمام همیشه در تماسه
تا چشمم می پسنده, دلم در التماسه
….
نمی دونم چی می خواد, که دایم در کمینه
من و بیچاره کرده, گناهش هم همینه
به ظاهر سر به زیره, با مردم مهربونه
ولی تو سینه ی من اون آتیش می سوزونه

دوره ی دبیرستان و راهنمایی عاشق این آهنگ حمیرا بودم.

یاد همون روزا دوباره…گل می گرفتیم. پر پر می کردیم. نه که یکی یکی بگیم دوستم داره. دوستم نداره. پر پر می کردیم می گفتیم دوستش دارم. دوستش ندارم!!!!!!
یادش به خیر. احساس خودمون رو هم نمی فهمیدیم. چه رسد به طرف مقابل!
شبی دو ساعت با دوستامون تلفنی حرف می زدیم. خلاصه خبر, مشروح خبر, تفسیر خبر!!!
یادمه مکالمه ی من و دوستم دقیقا این بود:
-زنگ زدم خونه شون.
-خوب…خوب؟!
-گفتم سلام. گفت سلام. گفتم حالت چطوره. گفت خوبم. گفتم “مریم” هست. گفت گوشی دستتون باشه لطفا!

به اینجا که رسید تازه فهمیدیم معمولی ترین مکالمه ی دنیا رو داره بازگو می کنه و انتظار داره از این مکالمه بفهمیم چه نتیجه ای رو می شه انتظار داشت!!!
بامزگیش به اینه که از همین مکالمه هم تفسیر پر طول و تفصیلی در می اومد!
یادش به خیر.

شاهکاریه. سر کلاس انگلیسی که میرم باید برای ورزیده شدن در بحث دو تا دلیل له و دو تا دلیل علیه یه موضوع واحد پیدا کنیم.
در خودم کشف کرده ام. به همون شدت که می تونم له یه موضوعی ابراز عقیده کنم و جنگ ودعوا راه بندازم به همون اندازه هم می تونم علیه اش ابراز عقیده کنم و جنگ و دعوا کنم.
الحق والانصاف هم بهترین نفر کلاس هستم. گاهی وقت ها دلیلم رو که می گم شاگردها بهم می گن این چطوری به ذهنت رسید!.
منتها امان از اون وقتی که جمله ی مورد بحث یه جایی توی ذهنم روقلقلک بده و برام آزارنده باشه.
مغزم رو قفل می کنم و حتی راجع بهش فکر هم نمی کنم.
اگه سیاستمدارها مثل من باشن قطعا موضوع مورد بحث براشون صناری هم ارزش نداره. ارزش اش فقط در منافع شخصی خودشونه.
و اگه سیاستمدار ها مثل من باشن و موضوع مورد بحث براشون آزارنده باشه و اینقدر قلقلکشون بده و اذیتشون کنه, راست راستی یه موشون به هزار تا از من می ارزه. آدم های ارزشمندی هستن که با وجود این آزار و درد کشنده باز راجع بهش فکر و بحث می کنن.
مشکل دوم من اینه که معمولا حال و حوصله ی بحث ندارم. مگه این که مستقیم توش منافعی داشته باشم! در اون صورت شانس بیاره طرفم که بتونه از دست من سالم در بره.
پریروز مارک که سال هاست مدیر فروش شرکتیه که بهمون لوازم تست می فروشه رو لوله کردم! اونقدر که آخر بحث خودش مونده بود چطوری یک ان کل جریان اونطوری چرخید و بعد از نیم ساعت که من نهار خوردم و نگاش کردم و به حرفهاش در سکوت کامل گوش دادم, ظرف سه دقیقه نقیض اش بهش اثبات شد!
کلی کیف کردم.

مهم ترین قسمت بحث کردن:
در بحث هیچ چیزی اشتباه نیست. هر چیزی که مطرح میشه نظر آدمه و نظر آدم اشتباه نیست. هر کسی نظر خودش رو داره!
مفهوم باحالیه وقتی بهش فکر می کنی.

باحال…این مقاله در مورد بلاگر هاست.
می گه آدم های تنهایی هستن که به جای این که در واقعیت مبارزه کنن به دنیای مجازی خودشون پناه می برن!
ولله…نخیر! بستگی داره جامعه ی آماری اش چی بوده.
فرضا در مورد خود من, بلاگ دفتر خاطراتمه. روزم هر چی که بوده باشه رو اونجا نگه می دارم. قبلش هم دفتر خاطرات داشتم.
دوست های واقعی زیاد هم از همین وبلاگ نویسی پیدا کردم.

این قسمت نوشته ی آقاهه جالبه:
In his book, Keren follows the blogs of nine individuals, including a Canadian woman living in the woods in a cabin in Quebec. She discusses her identity through stories about her two cats.

“One day one of the cats dies and the whole blogosphere becomes crazy about the death of this cat, and what happens is she gets a community of support which is not real.

“These are people with nicknames who express enormous support, but they can disappear in the next minute and they are not real, and she remains lonely in the end.”

بنده مخالفم. بلاگ فقط یه وسیله است. سیاستمدارها و هنرمندها و دانش آموزها و بیمار های روانی و جسمی و ایضا روانشناس ها و دکتر ها و هرکول ها و پیر ها و جوون ها و متوسط ها و موفق ها و ناموفق ها همه و همه بین وبلاگر ها دیده می شن.
پس اینطور عمومیت دادن چیزی به تمام وبلاگر ها نمی تونه حقیقت داشته باشه.
تنها موضوع مشترک بین وبلاگر ها اینه که همه از اینترنت به عنوان یه وسیله ی ارتباطی استفاده می کنن!!! همین!.
درست مثل این که بگیم تمام آدم هایی که با تلفن حرف می زنن از دیدن ریخت ملت بدشون میاد و به همین دلیل به جای دید و بازدید, از تلفن استفاده می کنن!
بی خیال بابا!!! حرف باید منطق داشته باشه!

دهه. سیدنی شلدون فوت کرد! در سن هشتاد و نه سالگی. حیفی. روحش شاد.
بامزگیش این که تا همین چند سال پیش فکر می کردم خانمه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on January 30th, 2007

بزرگترین مشکلی که آدم گاهی وقت ها باهاش روبرو می شه اینه که بیشتر از این که انگیزه آدم از کاری رضایت خود آدم باشه و به جای این که خود آدم از خودش خوشحال باشه انگیزه اش می شه این که در نظر شخص دیگه چی هست یا این که دیگری در مورد آدم چی فکر می کنه.
هر وقت با این مساله روبرو می شم به شدت عصبی می شم.
در راستای دستیابی به هدف خود خواهی و خودپرستی و به دلیل این که بیش از حد عصبی می شم وقتی می فهمم نظر کسی دیگه در مورد خودم برام مهمه فکر می کنم هنوز راه دارم تا به کتبالویی که برای خودم دوست داشتنی باشه و ازش لذت ببرم برسم.
میلان کوندرا توی کتاب والس خداحافظی این رو خیلی قشنگ شرح می ده وقتی می گه ما هر کاری رو برای تایید دیگران انجام می دیم و این مفهوم دقیقا چیزیه که من دارم توی خودم باهاش جنگ می کنم چون آرامش ام رو ازم می گیره.
یه مصاحبه ی رادیویی بود با دختر بیست و شش ساله ای که با یه بیماری صعب العلاج دست و پنجه نرم می کرد. درد عضلانی شدید تقریبا فلجش کرده بود.
می گفت اگه معجزه ای اتفاق بیفته که زندگی من رو از ابتدا تغییر بده من اون معجزه رو نمی پذیرم. چون اونچه که الان هستم رو دوست دارم.
حرفش قشنگ بود. امروز باز به حرف اون دختر فکر کردم. و فکر کردم می خوام خودم خودم رو دوست داشته باشم و در نظر خودم ظاهرا و باطنا زیبا باشم.
غیر از این…به شدت عصبی میشم. از این که کاری رو بکنم یا تحت فشار باشم به خاطر نظر دیگران به شدت عصبی می شم.

رقابت رو دوست دارم. راستش رقابتم با همکارم رو دوست داشتم. هر چند که آشکارا دو بار با یه فاصله ی کم شکست خوردم!!! من رو یاد دوره ی دبیرستان و رقابت های بچگانه ی اون دوران می انداخت. حتی شاید اگه این رقابت جایی غیر از ذهن من وجود نداشت.
دارم یه رقیب رو از دست می دم که رقابت باهاش در این مدت باعث خیلی از پیشرفت های من شد و…نهایتا…بهش باختم. 🙁
قشنگ بود اما. لذت بردم.
اینطور تلفیق احساس و منطق رو خیلی دوست دارم.

یه بار اشتباه کردم. دو باره اشتباه کردم. یه اشتباه دیگه هم کردم!!! و …فکر می کنم که در آستانه ی اشتباه بعدی هستم!!!!

از معدود آدم هایی هستم که اینقدر اشتباه می کنه و…به هر حال…باز هم نمی ترسه و دوباره اشتباه می کنه!!!! خوبیش به اینه که اشتباه یا درست به هر حال دارم یه تلاشی می کنم!!!!! انشالله درست در میاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار