خاطره ی یک روز برفی!!!

Posted by کت بالو on January 16th, 2007

ساعت ۱۲:۰۱ بامداد روز برفی ایمیل زدم برای آقاجیمی. گفتم جیمی جون. من از خونه کار می کنم.
ساعت ۸:۳۰ کارن تلفن زد: کتی. می ری سر کار؟ -نوچ. به آقا جیمی گفته ام. -پس اگه تو نری من هم نمی رم. -باشه.
ساعت ۹:۱۵ ژولیت تلفن زد: کتی. می ری سر کار؟-نوچ. به آقا جیمی گفته ام.-پس اگه تو نری من هم نمی رم. به خصوص که سرویس مدرسه ی بچه ام هم نیومده دنبالش و نمی خوام بگذارمش پیش مادر شوهرم. غر غر می کنه دوباره! -باشه. -ببین. من وی پی ان ام کار نمی کنه. ایمیلی اگه اومد و به من مربوط بود بهم زنگ بزن. -!!!! باشه.!!!!

امروز ساعت ۹:۳۰ صبح.
سلام پیتر. چطوری. آخر هفته چطور بود؟ -خوب بود. من یه روز هم کش اش دادم. دیروز هم نیومدم سر کار. آخه صبحش زنگ زدم به کارن. گفت خودش نمی ره. تو هم نمی ری. من هم گفتم پس من هم نمی رم سر کار!!!!
…..
خوبه به آقا جیمی بگم یه پولی به من بده. من نیومدم سر کار. دنبالش لااقل سه نفر دیگه موندن خونه! گفتم این شرکت رو شاخ من می چرخه. حالا کیه که باور کنه.
…..

و…در راستای از خونه کار کردن ماشین رو بردم تعمیرگاه. یه کمی برف ها رو روبیدم. شرکت برفروبی پیدا کردم. رفتم سلمونی موهام رو کوتاه و رنگ و قرطان فرطان کردم. ساعت کلاس باله ام رو عوض کردم!! از غذافروشی غذا خریدم. رفتم کافی شاپ یکی دو ساعتی قهوه خوردم. برای گل آقا یه شماره تلفن رو از تقویم های عهد دقیانوس پیدا کردم.نمک خریدم پاشیدم روی برف های دم در…
می گم این شرکت رو شاخ من می چرخه!

و بدین ترتیب یک روز برفی تمام شد.

فردای روز یرفی:‌از شرکت برفروبی خبری نیست! 🙁

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

جریانات بغرنج

Posted by کت بالو on January 13th, 2007

یه رفتارایی یه کسایی می کنن. حالت رو به هم می زنه. روی اعصابت راه می ره. بعد یهو حواست جمع می شه می گی نکنه در موقعیت مشابه من هم همین رفتار مشمئز کننده رو از خودم نشون می دم, ملت حالت تهوع پیدا کنن!!! از اون لحظه به بعد, خودت هم می ری روی اعصاب خودت.
….
یه آقایی, گیر داده بود به یه بنده خدایی. تیریپ لاو و عشق و عاشقی. دختره هم یه بار بی هوا دلش خواسته بود, با آقاهه یه سانفرانسیسکو رفته بود. آقاهه دیگه ول نمی کرد. دختر خانوم هم بی خودی, بی هیچ دلیلی دیگه از آقاهه خوشش نمی اومد. به حدی که حرف زدن با آقاهه براش عذاب الیم بود. یا حتی حضور آقاهه رو نمی تونست تحمل کنه!
زد و دختر خانوم عاشق یکی شد. باهاش هم یکی دوباری سانفرانسیسکو رفت. بعد چون با آقاهه یه جورایی در ارتباط غیر از ارتباط بی ناموسی هم بود, گیر کرد توی رودرواسی و چون حسابی هم عاشق بود و اگه آقاهه حرف ناموافق بهش می زد دختر خانوم حسابی غصه دار می شد, هیچ وقت دیگه رو در رو مستقیم به آقاهه نگفت چقدر از آقاهه و وجودش و مصاحبتش لذت می بره.
حالا دختر خانوم مونده بلاتکلیف که نکنه آقا دومیه (که دختر خانوم عاشقشه) مدل دختر خانوم شده و حالت دختر خانوم با اون آقا اولیه, بنابراین دختر خانوم حسابی خودش رو سنگین و رنگین نگه می داره و جز حرف های عادی روزمره چیز دیگه نمی گه.
آقاهه هم حسابی گیر و گرفتاره و گرچه گاهی چیزی می پرونه منتها ادامه دار نیست.
دختر خانوم وسط زمین و هواست که نکنه آقاهه فکر می کنه دختر خانوم از آقاهه خوشش نمیاد, یا نکنه آقاهه از دختر خانوم خوشش نیومده, یا آقاهه نمی دونه دختر خانوم چقدر از آقاهه خوشش اومده و آقاهه فقط فکر یه ارتباط جنسی مختصره , یا این که اگه دختر خانوم کامل و واضح احساساتش رو بریزه وسط, ممکنه آقاهه هم خیلی حرف های نگفته داشته باشه, یا…بدبختی اگه دختر خانوم احساساتش رو که غلیان می کنه, پوف کنه توی صورت آقاهه, ممکنه آقاهه رو برای همیشه از دست بده, حتی همین قدرش رو, و..خودش رو هم کوچک کرده باشه و ارتباط غیر عاطفی ای رو هم که دارن گند بزنه توش. و آقاهه ازش بدش بیاد یا از اون به بعد بهش ترحم کنه یا…هر چیز بد دیگه.

بنده سعی کردم تا حد ممکن احساسات و جوانب رو توضیح بدم. منتها به هر حال موقعیت بغرنج کسی رو توضیح دادن به شدت مشکله.
خلاصه…این پست و پست قبلی حسابی سر در گم هستن.
فهمیدن جریان اونقدر مهم نیست که گرفتن حس موقعیت.
اینجوریا دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید د یدار

خاله زنکی های سر کاری کتبالو

Posted by کت بالو on January 12th, 2007

امروز سر کار رفتم قهوه بخرم توی صف قهوه فروشی میم ت رو دیدم. بهش می گم حالت چطوره. می گه تعریفی نداره.
معلوم شد که ب الف یکی رو جدید استخدام کرده که کار میم ت رو انجام بده و میم ت رو کمکی شیفت داده اونور تر که یه کاری که یه ذره با کار قبلی اش فرق داره انجام بده و یه نمه هم برنامه نویسی کنه.
از طرف دیگه تصمیم بر این شده که هر سه تا تخصص های اصلی هر تیم کار های همدیگه رو هم یاد بگیرن چون سال دیگه فشار کار بیشتر می شه و باید همه کار همدیگه رو بلد باشن که اگه یکی رفت کارها لنگ نمونه.
از طرف دیگه همون سه سال پیش آقای چ رو که حسابی هوای کارمندهاش رو داشت و جلوی آقا رئیسه می ایستاد که کامند ها اذیت نشن و بیگاری نکنن رو شوتش کردن توی یه تیم کم اهمیت تر که کار تحقیقاتی انجام می ده و تیم قبلی که کارش مستقیم تبدیل به پول می شه و مسئولیت تصمیم گیری داره رو دادن به آقا دال. یه عده هم البته مثل خدم و حشم مورد علاقه ی وفادار ارباب باآقای چ موندیم و صد البته یه عده مثل خدم و حشم روی زمین, انتقال پیدا کردن به آقای دال.
خلاصه…آقای چ هیچ وقت رابطه اش با آقای ژ خیلی حسنه نشد. همیشه هم واسه روسای بالادستی زبونش درازه. حسابی هم عصبانی می شه خصوصا این روزها.
از طرف دیگه همون آقای ب الف که رییس آقای میم ت هست, قبلا با من حرف زده بود و گفته بود که می خواد یه آدم جوون استخدام کنه که کله اش شر و شور داشته باشه و شوق و ذوق کار کردن از سر و روش بریزه و بعد یه سری کارهای برنامه نویسی رو هم انجام بده.
بنابراین از میم ت که شنیدم شوکه نشدم.
منتها از طرف دیگه معضل اساسی اینه که بحث این می شه که کار رو یا ایکس انجام می ده و یا اگه معطلش کنه ایگرگ قاپش می زنه و می کنه مال خودش و انجامش می ده.
میم ت حسابی ناراحت بود. خصوصا که عاشق دختر کوچولوشه و می خواد با خانواده اش هم وقت بگذاره و بین خودمون باشه خانومش درخواست طلاق داده.
میم ت تقریبا دایره المعارفه. از هر چیزی در هر جای تاریخ و جغرافی خبر داره. نظراتش جالب هستن و من به شدت از حرف زدن باهاش لذت می برم. یه بار که اخبار جنگ رو براش فرستادم و خبر تجاوز سربازهای آمریکایی به زن های عراقی رو خونده بود, بهش گفتم تعجب نمی کنم, چون هر مردی در این شرایط این کار رو می کنه. چشم هاش شد قد یه نعلبکی و گفت اولین باریه که حرفت ناراحتم کرد. فکر کردی مردها از چه قماشی هستن؟ انسان هستن و با حیوون فرق دارن. لااقل من خیلی ها رو می شناسم که امکان نداره چنین کاری بکنن.
مرد چشم و دل پاکیه و به تمام معنی کلمه سرش به کار خودش و عاشق دختر کوچولوش. این که خانومش درخواست طلاق داده به شدت متعجبم کرد.
می گه میم ز (همکار میم ت) و ب الف (رییس میم ت) با هم یه کلیسا میرن. بنابراین حسابی با هم دوستن. پس میم ز مشکلی نخواهد داشت. ه ر (توی تیم بغلدستی) و عین دال هم با خانوم واو چ و شوهرش دوست جون جونین.پس اونها هم مشکلی ندارن. (ولله خدا من رو ببخشه ولی همیشه فکر می کنم خانوم واو چ علیرغم این که شوهرش توی همون طبقه ما کار می کنه ولی زیادی با پسرهای بیست و پنج شش ساله جورش جوره!) به هر حال شغلش بالاست و مهمه.اونقدر که باهاش دوست بودن حسابی می صرفه و خودشم حسابی شیکان پیکان و علیرغم داشتن دو تا پسر تین ایجر به شدت شیطون بلاست.در عین حال که حواسش جمعه و به شدت دم رییس ها رو می بینه.
ب الف می خواد کار یه تیم دیگه رو انجام بده و پا بکنه تو کفش یه تیم دیگه. به هر حال….اوضاع قاراشمیشه.
به میم ت گفتم این که می خوان کارت رو شیفت بدن خوبه. رزومه ات هر دو تا کار رو داره اونوقت.
نگران ب الف و میم ز هم نباش. تو هم مسیحی بشو (بی دینه و بی اعتقاد به اصول الهی), و برو همون کلیسا. خصوصا که اگه زنت طلاق بگیره و بچه رو قسمت کنین حسابی وقت پیدا می کنی. اونوقت این مشکلت هم حل می شه!
از خنده غش کرده بود.
حالش بهتر شد. فرستادمش سر کارش.
…..
خلاف این که میم ت اعتقاد داره محیط کاری جدید عین فاشیسم می مونه, که یا تو می میری یا من باید بمیرم, من اعتقاد دارم این محیط , نهایت سرمایه داریه.
صاحب سرمایه می خواد کارش راه بیفته. فرقی نداره حسن یا حسین. مثل آب خوردن یکی رو بیرون می کنه. اون یکی رو می شونه سر جاش.
من سر زیردستی ام سوار می شم و کار از گرده ی اون می کشم. بالادستی رو گرده ی من سوار می شه. زیردستی من ..ایه مالی من رو می کنه. من ..ایه مالی بالادستی رو. بیشترین پول می ره به جیب سرمایه داره. خرده نون گدایی رو هم بلانسبت همگی می ریزن پای بنده و امثال بنده.
اصولا دنیا همیشه و از ازل همین بوده. جنگ قدرت و پول.
نهایت هنر اینه که بی این که کسی رو بدبخت کنی و آزارش بدی, خوشحال و شاد زندگی کنی.
….
همممم…تنها ایراد این آقای میم ت شاید این باشه که یه کوچولو بفهمی نفهمی…خاله زنکه. گرچه…جی مین هم هست. کارن هم هست. ژولیت هم هست. ب الف هم هست. میم ز هم هست (زیر آب یکی رو پارسال زد. یکی دیگه رو امسال می خواست بزنه. نشد) گرچه اون یکی دیگه حقشه اگه بندازنش بیرون. همیشه کار رو نصفه نیمه انجام می ده. تکاپو نداره.
خلاصه…اینجوریا.
من؟ …معمولا حرف های خاله زنکی رو گوش می دم و سعی می کنم اظهار نظر نکنم. ولی آی کیف می کنم وقتی یه نفر مسلسل حرف بزنه. می خواد حرف حسابی, می خواد صد تا یه غاز .
….
به اندازه ی ده صفحه ی دیگه هم با یکی دیگه سرکار حرف زدم. حال نوشتنش نیست.
راجع به صدام بود و کارهاش, از یه آقای عراقی الاصل.
نمی دونستم صدام سوادش در حد ابتدایی بوده!
….
یه خبری شب حالم رو گرفت. خیلی هم حالم رو گرفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 9th, 2007

این ارکات جمله هاش رو از کجا میاره؟

دقیقا مطابق حال من می نویسه لامصب.
امشبش اینه:

Your talents will be recognized and suitably rewarded.

خنگول. شوخی اش گرفته. داره کم کم باورم می شه یه مغز متفکر پیشگو پشت ارکات نشسته, به ازای هر نفر سر کتاب وا می کنه. جمله می نویسه.

ولله به خدمت بی تربیت تر ها (بلا نسبت خواننده های شریف این صفحه ی نه چندان شریفه) عرض شود که مادر بزرگ من یک مثل قمی رو در مورد هر دختر شوهر نکرده ای می گفت.
می گفت دختر یا زن به هر حال شوهر پیدا می کنه. مهره ی سوراخ دار زمین نمی مونه.
بابابزرگم بهترش رو میگفت. می گفت شوهر در هر وضع و شرایطی خوبش پیدا نشه, بدش قطعا پیدا می شه.
چی شد که یادم افتاد, راستش…نمی دونم!

ب..له.
وبلاگ دوست نازنین من به علت رعایت نکردن قوانین پرشین بلاگ مسدود شد.
تا اونجا که تلفنی به من گفت پستش چی بوده, بنده ایراد خاصی در پست ندیدم. منتها گویا طوماری جهت اطلاع وبلاگ نویس ها و وبلاگ دار ها تهیه شده که چه بنویسن و چه ننویسن و چه کنن و هکذا.
این دوست ما کدوم رو نقض کرده, بنده بدبختانه از قوانین بی اطلاعم.

مدت ها بود که منتظر این پدیده بودم.
امروز که خبرش رو شنیدم اصلا تعجب نکردم.
به نظرم گیک ها (ملتی که عاشق اسباب بازی های الکترونیک هستن) کلی طرفدارش بشن.

این هفته تنبلی کردم. باید یه چیزی رو می خوندم. نخوندم.
از حالا تا پنجشنبه ساعت ده صبح فرصت دارم.
هر چی بیشتر برسم بخونم غنیمته.
بدبختی…به خاطرش کلاس باله ی فردا شب رو باید بی خیال بشم.

گل اقا زنگ زده. جای هر چی واسه اش خواب دیشبم رو تعریف می کنم.
باورتون بشه یا نه, وسط این همه آدم, خواب ابوالحسن بنی صدر رو دیدم!!!!!

گل آقامون قدغن کردن دیگه حق ندارم خواب هیچ نامحرمی, حتی اگه شده بنی صدر رو ببینم!

بنی صدر!!!!کتبالو!!

چه ربطی داره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امشب, خلوت شعر و شراب

Posted by کت بالو on January 8th, 2007

عجیبه که احساس در آدم دست نخورده می مونه.
وقتی عاشقی, عاشقی. فرقی نداره شونزده سالته یا سی و سه!
به هر حال یه جور دلت می لرزه.
فقط…قسمت منطقی جریانه که فرق می کنه. بدبختی!!!

عاشق این آهنگ آرین هستم:
کی دیده رنگ عشق رو که رو گونه ها می شینه.

بله…عصری توی رادیو می گفت مترو های نیویورک ماهی چهارصد بار (برم زیر تریلی اگه دروغ بگم!) تاخیر دارن.
اغلب تاخیر ها به خاطر مسافر هاییه که توی مترو حالشون بد می شه.
و..اغلب این مسافر ها خانوم هایی هستن که به خاطر غذا نخوردن غش می کنن!!!

و…به نظرم اگه من فردا سوار متروی نیویورک می شدم دین این ماهم رو به متروشون ادا کرده بودم.
اومدم خونه یادم افتاد قوت لایموت هم توی خونه نداریم. یا…بهتر بگم حالش نیست.
شام چی خوردم؟ انار. شراب و چند تا دونه بیسکوییت پنیری قد انگشتونه.

تفأل امشب:

بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

و شاهدش:

دلم رمیده ی لولی وشی ست شور انگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خلوت

Posted by کت بالو on January 7th, 2007

عقل و احساس گاهی با هم یکسو هستن. گاهی در تضادن. گاهی به نفع یکیشون یکی دیگه رو میگذاری کنار. گاهی سعی می کنی با هم آشتی شون بدی.

تفاوت ادم بالغ و نابالغ به نظرم در همین باشه. می فهمه تا کجا عقله. از کجا به بعد احساسه. و تفاوت آدم عاقل با غیر عاقل در اینه. می فهمه چطوری این دو رو با هم آشتی بده و کی یکی رو به نفع یکی دیگه بفرسته کنار.

این مدت اونقدر بین عقل و احساس دست و پا زده ام که عین گوشت کوبیده آش و لاشم!

خوب…یه فصل دیگه ی زندگی داره ورق می خوره.
به گل اقا می گم مهم نیست کی چی می گه. جوری زندگی کن که امروز خوشحال باشی و هشتاد سالت هم که شد وقتی یاد امروزت می افتی بگی دمم گرم! عجب باحال بودم. عجب کارهای باحالی کردم.
مهم نیست کی راضیه. کی نیست. خودت باید همیشه ی خدا از خودت راضی باشی.

خل تر از خودم خودمم! آخه کی ساعت پنج تا هشت یکشنبه بعد از ظهر می ره سر کارش و کار می کنه؟
یه نفر هم اینجا نیست. بهترین وقته واسه کار کردن. خلوت…تمرکز…
اگه همه ی آدم های دنیا قد من عاشق تنهایی بودن به نظرم دنیا پر می شد از جزیره های یه نفره با سیم های خاردار.

به نظرم اگه بهم بگم برای یه هفته می تونی هر کاری که بخوای رو داشته باشی می رم و تایپیست می شم. عاشق صدای کلیک کلیک کلید های کی برد هستم!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز…ارکات…کتبالو

Posted by کت بالو on January 5th, 2007

توی ارکات هر روزی یه جمله می نویسه. جمله ی امروز:

Your dearest wish will come true

دمش گرم!
جرات می خواد گفتن dearest wish به این راحتی.

تفال امشب:

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخر الدوا الکی
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب بر افکند و مرغ زد هو هو
منه زدست پیاله چه می کنی هی هی
شکوه سلطنت و حکم کی ثباتی داشت
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوار گان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشته اند بر ایوان جنت الماوی
که هر که عشوه ی دنیا خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی

و شاهدش:

لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت در کش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

امروز صبح عالی بود. در راستای تغییرات سال جدید, برای ورزش می رم سالنی که مال شرکتمون هست. نه اونی که بیرون بود و قبلا می رفتم.
این سالن تجهیزاتش کمتره. وسایلش هم ارزون قیمت تره. منتها خلوت تر هم هست و البته نصف قیمت. استخر هم نداره.
من با تجهیزات خیلی کمتر هم کارم راه می افته. استخر هم نمی رم.
بنابراین از خلوت بودنش کیف دنیا رو می کنم.
لاکر شماره ی دویست و بیست و یک. و از ساعت هشت تا نه صبح فقط و فقط من یه نفر توی کل سالن بودم!
راحت رفتم دوش گرفتم. تمام نیمکت توی لاکر رو اشغال کردم.
اگه قسمت باشه از این به بعد صبح ها زودتر هم می رم. حدودای ساعت هفت و نیم که دیگه اصلا و ابدا توی روزهای هفته هم به شلوغی نخورم.

صبح ها که بیدار می شم انگار تمام مشکلات زندگی , واقعی و غیر واقعی هجوم میارن توی سرم! غروب ها بر عکس! بهترین ساعت های زندگی من هستن.

هیچ چیز رادیو رو یادم نمیاد امشب. بیخودی خودتون رو خسته نکنین هی بگردین دنبال اخبار رادیویی!
اخبار رادیو که سهله. عالم و آدم رو یادم نمیاد امشب!!امشب فقط خودم هستم و خودم.
زیادی…خیلی خیلی زیاد توی حال خودم هستم.

تفال دوم:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

بیتی که همه اش توی ذهنم می چرخه:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است…
سلطان جهانم به چنین روز غلام است…
سلطان جهانم….

عاشق صدای ستارم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 2nd, 2007

ایناهاش…این تبلیغ “داو” از طرف روزنامه ی گلوب اند میل به عنوان بهترین آگهی سال شناخته شد.

کلیپ باحالیه. نشون می ده یه مدل عکاسی یا لباس یا صورت یا هر چیز دیگه چقدر دستکاری می شه تا به شکلی که دیده می شه در میاد.

به نظرم اگه همین بلا به سر هر چیزی که به خورد ما داده می شه بیاد, تعجبی نداره اگه بعد از چندین و چند سال نژاد بشر یه جهش ژنتیکی پیدا کنه و یه جورایی متفاوت با اینی که الان هست بشه.

سید بی تربیت!
رفته دومینیکن. برگشته. بهش می گم برنزه شدی.
می گه اینجوری که درست نمی تونی بفهمی چقدر. اگه با قسمتی که برنزه نشده مقایسه اش کنی چی میگی!!!!!!!

کارن عین برج زهرمار شده!.
دخترک وقتی که کار داره و پروژه بهش فشار میاره حتی جواب سلام کسی رو هم درست نمی ده.
می فهممش و اینجور وقتها طرفش نمی رم. منتها…این اخلاق هاش باعث می شه دیگه اونقدر ها هم موجود مورد علاقه ی من نباشه.

اگه فارسی می فهمید قطعا براش می خوندم:
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

منتها با این دو سه بار بحث فعلی شک دارم اگه فارسی هم حالیش می شد دقیقا می فهمید معنی این شعر چیه. نه که نفهمه. منتها اعتقادی نداره.

تازه می فهمم چرا همیشه می گه مامانش ازش متنفره و دوست پسرش چهار پنج ساله که برای عروسی این دست و اون دست می کنه.
دخترک بسیار باهوشه. بسیار جاه طلب و….متاسفانه بسیار بد اخلاق و …جزو معدود کسانی که می تونه گاهی من رو به شدت عصبانی کنه. گرچه…گاهی هم به شدت باعث فرح و لذتم می شه.
به هر صورت موفق باشه…

از مهم ترین تصمیمات امسالم:
بیشتر از ساعت پنج و نیم بعد از ظهر کار نکنم!!!

مردم بس که همیشه ی خدا, چه توی شرکت مخابرات ایران و چه توی هر جای کاری دیگه تعطیل و غیر تعطیل و ساعت کاری و بعد از ساعت کاری, کار کردم.

گاهی وقت ها شک برم می داشت (و می داره) نکنه خنگم که کارم اینقده طول می کشه.

رادیو در مورد خانوم های دانشمندی که اسمشون در طول تاریخ گم و گور شده حرف می زد.
خانومه به اسم امیلی دو شاتلیه (اگه اسمش درست یادم مونده باشه) از بچگی درس خوندن رو دوست داشته. اون هم قرن هفده در فرانسه که همه اعتقاد داشته ان مغز زنها کوچکتره و کلا قادر به انجام کارهایی که از مردها بر میاد نیستن.
به هر حال…امیلی خانوم اونقدر خوش شانس بوده که پدرش درسش بده. منتها به نوزده سالگی که رسیده به جبر اون زمان باید ازدواج می کرده.
شانسی که میاره این بوده که شوهره توی ارتش بوده و بنابراین سالی به دوازده ماه می رفته جنگ. (نفهمیدم برگشته یا امیلی خانوم شانس بهتری آورده و شوهره مرده!). خلاصه امیلی خانوم به مطالعاتش ادامه می ده. از جمله چیزهایی که مطالعه کرده اشعه ی مادون قرمز بوده. با یه عالمه چیزهای دیگه که یادم نمیاد. (پشت فرمون ماشین بودم بابا. نصف حواسم لااقل به رانندگی بود).
یه عالمه عشاق مختلف داشته. نهایتا می شه معشوقه ی ولتر.
منتها با این که حسابی حواسش بوده که به دلیل هوش و معلوماتش (به ولتر ریاضیات درس می داده) مایه ی حسادت ولتر نشه, یه جایی می رسه که ولتر خان حسابی حسودیش می شه و…دیگه اینجا ها رو نفهمیدم چی شد چون تلفن ام زنگ زد و یه سری تلفن حرف زدم.
و خلاصه… در سن چهل و یک سالگی حامله می شه. حدس قریب به یقین اینه که تا قبل از اون به شدت جلوگیری می کرده.
و چون می دونسته که احتمال زیاد به دلیل حاملگی در سن بالا می میره تند و تند همه چی رو می نویسه و تموم می کنه و تحویل می ده -که تا یه زمانی هم در تاریخ درج می شه- و بعد از زایمانش…می میره!!!!
به هر حال…مطالعاتش حسابی ارزشمند بوده.
بامزگی جریان به اینه که اولین مخترع ماشین ظرفشویی هم خانوم بوده. طرف های سال هزار و هشتصد و هفتاد.
کسی که محاسبات الاستیسیته و مقاومت فلزات رو انجام داده و برج ایفل بر مبنای محاسباتش بنا شده هم یه خانومه بوده.
تازه کسی که مواد سازنده ی شیشه های ماشین ها رو هم ابداع کرده خانوم بوده. اوایل سنه ی نوزده میلادی.
و….یه عالمه ی دیگه که چون تاریخ نویس ها مرد بوده ان, این خانوم ها رو یه جایی وسط داستان گم و گور کرده ان.
به هر حال…یه اقایی پیدا شده و این اسامی رو تا جایی که تونسته از وسط تاریخ جمع و جور کرده و چهارصد پونصدتاییشون رو آورده توی یه کتاب. و به نظرم داره می ده به دختر یازده ساله اش که بخونه و علیرغم جامعه ی نسبتا مردسالار کره ی خاک بفهمه که چه زنی بود کز مردی کم بود!

به هر حال…ببخشید به خاطر این که نوشته ی آخری خیلی هم دقیق نیست. فحوای کلام اینی بود که عرض کردم. تحقیقات جالبی بود. دلم نیومد هر چند جسته و گریخته, ناگفته بگذارمش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

در آستانه ی سال جدید میلادی

Posted by کت بالو on December 30th, 2006

خوب…اسکی یاد گرفتم.
گرچه گل آقا خیلی سریعتر از من جلو رفت و این همیشه برای من کلی مایه ی دلسردیه وقتی کاری رو با هم شروع می کنیم اما همونقدر که خودم هم یاد گرفتم کلی مایه ی خوشحالیم شد.
تا هفته ی پيش حتی می ترسیدم به اسکی فکر کنم. جرات کردم. اسکی ها رو بستم زیر پام. بدون مربی!!!! کمپ زمستونی بود و تمام مربی ها رو برای بچه های توی کمپ رزرو کرده بودن.
دوستمون به گل آقا و من دو سه دستور ساده رو گفت و رفت. گل آقا تونست با همون دو سه تا دستور ساده اسکی کنه. من….گورومب گورومب می خوردم زمین. گل آقا رفت توی قسمت شیب بیشتر…من موندم…تنها!!!!!
باز دو سه بار خوردم زمین. یه آقاهه که خودش و دو تا بچه هاش و پدرش اومده بودن اسکی و فقط خودش اسکی بلد بود هر بار اومد و کمکم کرد بلند بشم. گل آقا برگشت. یه کمی کمکم کرد. بهتر شدم. منتها…نه خیلی خوب. سه ساعت تموم شد. برگشتیم.

دوباره دیروز رفتیم اسکی برای بار دوم. گل آقا من رو فرستاد بالای شیب (شیبش به اندازه ی ده متر طولش بود و شیب پنج درصد. یعنی در حد زکی!) من ایستادم بالای شیب و شروع کردم جیغ زدن که می ترسم و نمیام پایین. شیب از حد ابتدایی هم کوچکتر و مسطح تر بود!
پسره که مسوول اسلاید بود که ملت برن روش و برن بالا اومد کمکم. دستم رو گرفت و من رو آورد پایین. گل آقا و دوستمون رفتن. من باز رفتم بالای شیب. شاپالاق…کله پا شدم. بی شوخی داشتم گریه می کردم. به شدت احساس خنگی پیدا کرده بودم. پسره (به نظرم شونزده سالش هم نبود) اومد کمکم. فکر کنم فهمید اشکم در اومده. گفت مثل اسکیت می مونه. گفتم تا حالا اسکیت نکرده ام. گفت رولر بلید. گفتم نکرده ام! گفت بار اولته اومدی اسکی؟ گفتم آره. گفت مربی هم نداشتی؟ گفتم نه! بعد هم ادامه دادم:‌ از اسکی می ترسم. از این که روی زمین صاف نباشم می ترسم!
لبخند زد. گفت نترس. ترس اصلا نداره.
گفت از بالا که میای پایین دو تا چوب اسکی هات باید شکل یه اسلایس پیتزا باشن. دو تا پاهات بالاشون باید به هم بچسبه…دستات…کله ات…بالا تنه ات…چرخ…استاپ…
و…گفت تا هر وقت راحت هستی همین پایین باش. هر وقت خواستی بری روی اسلاید بگو که اگه احتیاج داشتی کمکت کنم. بعد از چند دقیقه رفتم روی اسلاید. کمکم کرد. چون همه اش جلوی اسلاید لیز می خوردم. باهام اومد بالا…دستم رو گرفت و گفت که امکان نداره بیفتم. ووووووووررررری…به سرعت اومدم پایین. پسره جا موند. و من….بوم…رفتم توی دیوار! گرچه دیواره مکالیوم بود و چیزیم نشد.
در این موقع گل آقا گفت که کفش هاش به پاش گشاده و می ره که یه شماره کوچکتر بگیره.
من و پسره که حالا می دونستم اسمش جانه ادامه دادیم. بهم گفت باید اسلایس پیتزا بزرگتر باشه و می تونم پیچ هم بزنم.
رفتم بالا…اینبار برای اسلاید سوار شدن کمکم کرد. ولی از بالا خودم ووووووررری اومدم پایین. و…عالی…زمین نخوردم. ولی خیلی دور استاپ می کردم.
دوباره…اینبار جان بهم یاد داد چطور باید سوار اسلاید بشم و…عالی…بدون کمک سوار اسلاید شدم. رفتم بالا و….وووووووررررری ی ی ی بدون زمین خوردن…پیچ…استاپ… منتها باز هم خیلی دور می ایستادم.
باز سوار اسلاید شدم…رفتم بالا…و…..ورررررررریی ی ی ی…خلاصه چهار پنج بار دیگه, تا گل آقا برگشت. باورش نمی شد. دختر زرزروی اشکی جیغ جیغوی نیم ساعت پیش حالا بدون کمک و بی لیز خوردن و کله پا شدن می رفت بالا…ووووووررررری ی ی ی لیز می خورد میومد پایین و بی این که به ملت بخوره ترمز می کرد.
جان می گفت خیلی خوبه ولی حالا سعی کن درست دم اسلاید بایستی. هر کاری می کردم نمی شد. باهام اومد بالا…بهم گفت وقتی بهت می گم سبز راه بیفت. همین که گفتم قرمز بایست. باز هم نمی تونستم. راه افتادن و ترمز کردنم تحت کنترلم نبود. گرچه که زمین نمی خوردم اصلا. (حتی وقتی از یه کپه برف که توی مسیر نبود رفتم بالا و توی گودی پارو نخورده ی وسطش متوقف شدم!).
و….جان مشکل رو فهمید. تصحیحم کرد. اسلایس پیتزا به بزرگی ای که باید باشه نبود! و…دیگه می تونستم درست همونجایی که می خوام بایستم.
گل آقا تشویقم کرد و بهم جرات داد. رفتم توی شیب بیشتر که تازه باشه بانی هیل!!!! و…عالی…اولش گل آقا رو فحش می دادم. یه کم (ده متر) که رفتم جلو دیدم کامل مسلط هستم. گل آقا کله پا شد. رفتم درست ایستادم بالا سرش بی این که حتی یه لحظه بترسم که بهش بخورم. گل آقامون بهم یاد داد چطوری دسته ی کابل رو بگیرم و بیام بالا. گرفتم و…اومدم. یه بار دیگه بانی هیل رو رفتم پایین. جان -که احتمالا باورش نمی شد من رفته ام اون طرف- بعد از پنج دقیقه که من رو توی قسمت خودشون (قبل از مبتدی!!) ندید,اومد طرف بانی هیل (قسمت مبتدی ها!). باورش نمی شد.
و…اسکی یاد گرفتم. لااقل توی سه ساعت الفباش رو یاد گرفتم.
بدون شک اگه جان اونجا نبود بعد از اون تجربه ی تلخ روز دوم دیگه هرگز اسکی به پاهام نمی بستم. حالا اما دارم فکر می کنم همین که برگردم تورنتو مربی می گیرم و ادامه می دم. از مفرحترین کارهایی بود که در زندگیم تجربه کردم.
و خلاصه…گل آقا بدون مربی و من با مربی در هفت ساعت اسکی رو در حد تپه های کم شیب فسقلی یاد گرفتیم. گل آقامون تپه ی راستکی رو هم امتحان کرد. من ولی ترجیح دادم به همون بانی هیل فسقلی اکتفا کنم.
گرچه کسایی که من رو ساعت یازده و نیم صبح دیده بودن امکان نداشت باور کنن دختر ساعت دو و نیم بعد از ظهر همون قبلیه است!
و خوشحالم که از لحظه ای که تصمیم گرفتیم بیایم این شهر شمالی به خودم جرات دادم و گفتم میخوام کاری رو که تمام عمر ازش می ترسیدم رو یاد بگیرم!
نمی دونم چرا اغلب اوقات کارهایی که ازشون می ترسیم مفرح ترین کارهای دنیا هستن.
دو تا نتیجه ی ساده. تایید فرضیه های سی و سه ساله ی زندگی کتبالو:
کتبالو بدون مربی تقریبا امکان نداره چیزی رو یاد بگیره. ساده است. به کسی اعتماد نداره! کاریش هم نمی شه کرد.
و…کتبالو خوش شانسه. جایی که همه تا نوک دماغشون رزرو شده ان کتبالو خانوم بی این که پول بده یه آدم بیکاری رو پیدا می کنه که یه مقداری هم مهربونه. دلش می سوزه و یک ساعت وقت می گذاره که به کتبالو خانوم اسکی یاد بده!
خدا چاره سازه…و…به هر حال هر کسی یه خدایی داره.

اعدام صدام حسین…
خوب…ویدیو هایی که سی ان ان از جنایاتش داشت رو دیدم. وحشتناک بود. صحنه ی به دار آویخته شدنش رو هم دیدم. بی این که احساس تاسف کنم.
منتها ترجیح می دادم به دلیل تمام جنایاتش محاکمه بشه نه فقط قسمتی اش. و فکر می کنم به دلیل ترسی که ازش داشتن به این سرعت اعدامش کردن.
اینطورش رو دوست نداشتم. ناتموم موند.
و فکر می کنم صدام اعدام شد نه به خاطر جنایت هایی که کرده بود. بلکه به خاطر این که شرایط ایجاب می کرد کشته بشه.
باز هم فکر می کنم خیلی های دیگه توی لیست جنایتکار ها جاشون خالیه. و این…آزارم می ده.
…..
نهایتا…کلا با مجازات اعدام مخالفم. در مورد این قبیل جنایتکار ها می تونم مجازات اعدام رو تحمل کنم…منتها باز هم…ای…همچین…راحت راحت نیستم.
دیدن سر انجامش برام جالب بود.

خیلی عجیبه که آدم از سی و سه سالگی نگران هشتاد سالگی اش باشه؟ خوب..من هستم!
فکر می کنم دارم می رم توی مایه های افسردگی!

بعضی آدم ها می رن روی اعصاب آدم. در سال جدید اولین هدفم اینه که طرف آدم هایی که می رن روی اعصابم نرم!
و…خودم رو خیلی دوست داشته باشم و از خودم خیلی راضی باشم!
در پایان سال جدید یه کتبالوی بی نهایت از خود راضی این وبلاگ رو آپدیت خواهد کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

مبالغی صد تا یه غاز

Posted by کت بالو on December 24th, 2006

تنبل شده ام. یه عالمه!
لطفا یکی زنگ بزنه بگه ظهر میاد خونه مون که یه چرخ بزنم و همه ی خونه رو جمع و تمیز کنم.
غیر از اون به نظرم خونه عین بازار شام بمونه!
آهان راستی. هر کسی میاد لطفا حواسش باشه قبل از ساعت سه بره! واسه این که یه کادو باید بخرم. و ساعت شش هم جایی مهمون هستیم.

باحال…
می خواستن این دختر خانوم رو به عنوان دختر شایسته ی آمریکا قبول نکنن , به خاطر این که قبل از رسیدن به سن قانونی کارهای خلاف (از قبیل الکل خوری)
کرده بوده!
ولله نمی دونم چرا با آدم های غیر خلاف (بخونین boring) آبم توی یه جوب نمی ره. خسته ام می کنن.
اگه به من بود, هرگز دختر خانوم رو به خاطر همچین چیزی از مسابقات بیرون نمیگذاشتمش.
مشابه آیلار دیانتی که به خاطر بازی در فیلم پرنو از مسابقات حذفش کردن.

بزرگترین ایراد کارن و ژولیت هم همینه.
به شدت دخترهای گلی هستن که حرف زشت نمی زنن. بدترش این که حتی به کسایی که حرف بد بزنن با تردید نگاه می کنن.تا جایی هم که فهمیدم بزرگترین مشکل بچه بزرگ کردن براشون احتمال حامله شدن دختر در سنین تین ایجریه! تقریبا ندیدم که مشکل دیگه ای رو عنوان کنن. ژولیت که کلی به زندگیش می باله چون دو تا پسر داره و نباید از سن دوازده سال به بعد نگرانشون باشه!
گاهی دلم می خواد ملاج جفتشون رو بکوبم به دیوار! گرچه این کار رو نمی کنم, چون غیر پروفشناله! هیچ کدوم از دوستام این مدلی نبوده ان تا حالا. اینقدر دختر گل و ناز. که صد در صد به حرف مامان و باباشون گوش کرده باشن. رشته ی مورد علاقه ی اونها رو خونده باشن. دوست پسر مطابق میل اونها انتخاب کرده باشن و …بی خیال…پس وجود خود آدم چی می شه.
کارن اعتقاد داره من “rebel” می کنم. ژولیت اعتقاد داره اینقدرها هم که می گم “بد” نیستم!
مشکل من اینه که حال جر و بحث ندارم. اونها هم قوه ی درک جر و بحث رو ندارن. به شدت بسته هستن. می خوام بگم تعریف “بد” به شدت از نظر من و اونها متفاوته!
وقتی بهشون گفتم به نظرم حامله شدن یه دختر تین ایجر چیزی نیست که آدم بخواد اینطوری از دختر دار شدن فراری بشه, و وقتی بهشون گفتم همون قدر معضله اگه پسر تین ایجر آدم بچه دار بشه, جوری نگاهم کردن و باهام حرف زدن که یک آن حس کردم با مامان مامان بزرگم (و نه حتی مامان بزرگم) طرف هستم! جواب: خیر, پسر می تونه بچه دار بشه و بعد ازش در بره! و تو هم اهمیتی نمی دی. چون دختری که حامله شده مال تو نیست!!!! مال مردمه!!!!
بله البته. دختر هم دقیقا همین قدر می تونه از جریان فرار کنه. تنها تفاوتش مبلغی پوله جهت سقط جنین. خصوصا که دختر در شرایط مشابه مجبوره مامانش رو خبر کنه و می تونی کمکش کنی!..

یا…گاسم اشتباه می کنم.
به هر حال..چون در مورد یکی دو تا از دوست های خودم در سنین تین ایجری پیش اومد و حالا خوشحال و خندون با شوهر و بچه زندگی می کنن (و نظر به این که ژولیت و کارن که دقیقا همسن اونها هستن, دریای مشکلات روحی و جسمی و خانوادگی هستند), خیلی مطمئن نیستم باید از حامله شدن دخترم در سنین تین ایجری اینطور به شدت نگران باشم! خیلی اوقات, در نهایت جریان تاثیری نداره! ممکنه در هر دو صورتش دخترک در زندگی آتی اش خوشبخت یا بدبخت بشه.

گرچه…قبول دارم. به علت این که بچه ندارم و خیالش رو هم ندارم و تحصیلاتی در زمینه ی روانشناسی و جامعه شناسی ندارم, کلا صلاحیت اظهار نظر ندارم. منتها…لااقل از متفاوت بودن نظر دیگران, اون هم به این شدت, و این طور تبعیض قایل شدن هاشون, حق حرص خوردن دارم که!
برگردیم سر بحث اول: بچه هایی که فرمانبردار نیستن و به هر حال گاهی اوقات جفتک می اندازن رو به شدت به بچه هایی که همیشه حرف گوش می کنن و هیچی رو امتحان نمی کنن ترجیح می دم و دقیقا..دقیقا یکی از بزرگترین دلایلم برای فراری بودن از بچه دار شدن همینه! و تاریخچه ی تین ایجری خودم.

الغرض, به شدت دلم می خواد با یه آدم کانادایی مدل خودم دوست بشم. و قسمتی از فرهنگ غربی رو که دوست دارم و تا حالا نتونسته ام لمسش کنم, ازش یاد بگیرم.
سن وسال, زن یا مرد, خوشگل یا بدگل بودنش مهم نیست.
به عبارت ساده تر, همتای کانادایی دوست های ایرانیم رو می خوام!

فردا مسافر نقاط سردسیری (!!!!!!) کانادا هستیم.
به نظرم باید پوست خرس با خودم بردارم که یخ نزنم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار