ایران سه تا همکار داشتم همسن و سال خودم. با دوتاشون هم دانشگاهی هم بودم. با هم خیلی دوست بودیم. دو سال توی یه اتاق با هم کار می کردیم. هر سه شون رو خیلی دوست داشتم.
بعد از یکی دو سالی که ازشون خبر نداشتم دیروز ایمیل زدم برای یکی شون که به هر حال سالی و ماهی یه ایمیل رد و بدل می کردیم.
اخبار شاهکار بودن (اسامی کامل عوض شدن):
آقای براهنی (از من دو سه سالی بزرگتر. بچه ی با معلومات و کله اش یه هوا باد داشت. سرش به تنش می ارزید.) پیشرفت کرد و شد مدیر کل. منتها بالادستی اش که عوض شد, از این که براهنی گاهی ساز خودش رو می زد خوشش نیومد و از مدیرکلی کردش کارشناس. براهنی هم رفت.
آقای احمدی (باید حالا چهل و خرده ای سالش باشه. زمانی که من اونجا بودم کارشناس مسوول من بود. مشخصه ی از زیر کار در رویی خاص کارمند های دولت رو داشت. منتها به هر حال خیلی هم بدتر از بقیه نبود) هنوز کارمند همون جاست. بی هیچ ارتقای رتبه ای. منتها از همون پنج سال پیش که دید اوضاع اونجا خر تو خره فقط اسما کارمند اونجاست. هفته ای دو سه بار سر می زنه. ولی در اصل -اگه درست یادم مونده باشه- توی یه شرکت خصوصی کار گرفته.
شریفه -یکی از سه تا دوستم- چند وقتیه که بی این که خبر بده دیگه سر کار نرفته. بنفشه -دوستی که ایمیل رو برام فرستاده- نمی دونه که چرا و نمی دونه که چی شده. فقط برای شریفه آرزوی موفقیت می کنه. شریفه دو سالی که من باهاش همکار بودم موضوع کار کردنش رو از پدرش مخفی کرده بود چون پدرش مخالف شدید کار کردنش بود. شوهرش اذیتش می کرد و اون هم خیلی موافق کار کردنش نبود. یه خاله داشت که بیمار روحی بود. شوهر خاله اش همسر دوم گرفته بود و خاله هه فهمیده بود و ضربه ی شدید خورده بود و شریفه به خاله اش هم کمک می کرد. پدرش اصرار داشت که شریفه باید علیرغم این که شوهر داره توی همون آپارتمانی زندگی کنه که خانه ی آبا و اجدادی شون بوده و….شریفه با بردباری ای که در کمتر کسی دیده ام تمام اینها رو با روی باز و لبخندی که همیشه داشت -و البته گاهی توی دستشویی بغض اش می ترکید- تحمل می کرد. دختر خیلی نازنینی بود…و البته هست.
خوب…آخر ایمیل نوشته بود در مورد لیلا نمی دونه چی بهم بگه. بنفشه گفته بود خبر اونقدر ناخوشاینده که شک داره اصلا بهم بگه یا نگه!
نگرانشم. دوست داشتنی بود. ساده. بسیار باهوش و گاهی حسابی حواس پرت و دستپاچه. ازدواج کرد. بچه دار شد. بار اول که رفتم ایران دیدن بچه اش هم رفتم. با شوهرش و خانواده اش توی یه مجتمع, دو تا آپارتمان جدا زندگی می کردن.
اغراق نکرده ام اگه بگم از ظهر که ایمیل دستم رسیده تا حالا دلشوره گرفته ام برای لیلا.
فقط یه ایمیل دیگه فرستاده ام و سوال کردم خودش و خانواده اش سالمن یا نه. سالم اگه باشن باقیش رو حتی کنجکاو هم نیستم بدونم وقتی هیچ کاری نمی تونم بکنم. منتظر جواب ایمیل هستم.
ایمیل بنفشه شوکه ام کرده. می ترسم هیچ کس دیگه ای رو اسم ببرم و ازش خبر بگیرم. گرچه یه عالمه اسم توی ذهنمه.
همه شون رو دوست داشتم. خیلی خیلی زیاد. از بنفشه و شریفه و لیلا خیلی چیزها یاد گرفتم. بردباری شریفه حرف نداشت. می دیدم که چقدر قابلیت داره و چقدر به خاطر مهربونی هاش همه رو می بازه. ازش یاد گرفتم اونقدر ها هم مهربون و بخشنده و ایثارگر بی عوض نباشم. از بنفشه یاد گرفتم چطور می شه آروم و با هدف یه کاری رو انجام داد, و زودتر از اونی که به شتاب کار رو انجام می ده به نتیجه رسید. ازش نوع خاصی از درس خوندن رو هم یاد گرفتم. چند تا امتحان رو با هم حاضر کردیم.ازش آروم بودن در نهایت دلشوره رو هم اگه یاد می گرفتم خوب بود. از لیلا یاد گرفتم چطور دستپاچه نباشم و حواسم جمع باشه. باهوش بودن رو نمی شد ازش یاد گرفت گرچه. قسمت اعظم هوش ذاتی خود آدمه.
کاش بنفشه این خط آخر رو یا ننوشته بود. یا حالا که نوشته کامل تر می گفت که اینقدر دلشوره پیدا نکنم.
خوشحالم که اونجا نیستم. و…خوشحالم که اینقدر خودخواهم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
پیوست: عنوان پست برگرفته است از شعر حمید مصدق.