پس فردا

Posted by کت بالو on December 7th, 2006

فکر می کنم توی ایران روز دانشجو بود, مثل همیشه. تشنج هم بود, مثل همیشه. من هم راجع بهش فقط حرف می زنم. اون هم به زحمت یکی دو کلمه, باز هم مثل همیشه. و فراموشش می کنم تا سال دیگه, دوباره مثل همیشه.

لینک عکس های اعدام دسته جمعی توی کردستان رو دیدم. این بار با داستان عکس ها و اسم عکاس.
یاد معلم دینی کلاس سوم ابتدایی مون افتادم. خانم ملک لو. سال های شصت و شصت و یک.
نزدیک های آخر سال اومد سر کلاس و گفت داره از تهران می ره کردستان. شوهر و بچه اش رو می گذاشت تهران. گفت برای ماموریت می ره.
به دلیل مدل خاصی که بود و لطیفه گویی هاش دوستش داشتیم. اومدم خونه. به مامانم گفتم. مامانم با حالت خاصی که یادم نمی ره گفت: این هم می ره کردها رو بکشه؟!
اون روز نمی فهمیدم. اصلا در مورد درگیری های کردستان و نیروهای دولتی نمی دونستم. راستش…هنوز هم خیلی نمی دونم.
منتها عکس اون خانوم مقنعه به سر از پشت من رو یاد خاطره ی کلاس سوم ابتدایی انداخت و خانم ملک لو.
کی می دونه؟

دلم برای تمام کار هایی که سه هفته است به کل کنارشون گذاشته ام تنگ شده.
سه هفته است که نه رقصیده ام. نه ورزش کرده ام. نه زبان خونده ام. نه حتی به چیزی فکر کرده ام!!!!!!!
این وسط گلف قسر در رفت. اون هم به خاطر جی مین که از کول آدم پایین نمیاد.
خانومش زورکی می فرستتش گلف و بیرون از خونه. می گه خونه که هستی می شینی پای کامپیوتر جای هر چی. اعصابم رو خط خطی می کنی.
بنابراین گلف رو رفتم و…کلی کیف کردم. مسلما بی پول نمی تونم زندگی کنم. تمام تفریحاتم نیاز مبرم به پول قلمبه دارن.
این شنبه که تموم شه به نظرم کل اون فعالیت ها رو از سر بگیرم.
فعلا مبدا تاریخ دو روز دیگه است!!!
فکر این که نکنه امتحانه رو رد بشم و روز از نو روزی از نو خلم می کنه!!!!! خصوصا که فقط و فقط بیست در صد آدم ها -که احتمالا به شدت خنگن یا به شدت یلخی- این امتحان رو رد می شن.
باحالیش…جی مین یکی شون بوده!!!!
اگه دیدین ماه آوریل هم برگشتم و گفتم دو روز دیگه امتحان دارم بدونین به احتمال قریب به یقین رد شده بودم و صداش رو در نیاوردم!
بامزه ترش این که این جور که دستگیرم شده مصاحبه اش رو -که البته شامل همه نمیشه- یه عالمه ملت بار اول رد می شن و من تقریبا راحت و آسوده قبول شدم.

کتاب شوهر آهو خانم رو بعد از پنج سالی دوباره دارم نگاه می کنم.
به نظرم آدم وقتی کتاب ها رو در سال های مختلف زندگیش می خونه متوجه تغییر خودش می شه.
بار قبل هما رو می فهمیدم. سید میران رو تا حدودی. آهو رو نه. حالا می تونم خودم رو, هم جای آهو بگذارم و بفهممش, هم جای هما, و هم سید میران.
دین اسلام از سکسی ترین ادیان دنیاست. مشکلش اینه که چند همسری رو فقط برای آقایون مجاز می دونه. اگه برای آقایون و خانوم ها هر دو مجاز می دونست از این جهت ایرادی بهش وارد نمی دونستم. اگه عمری بمونه و آیت الله بشم با توجه به آزمایش دی ان ای که پدر بچه رو مشخص می کنه و تکلیف ارث و میراث معلوم می شه, با یه حکم ثانویه چند همسری رو برای بانوان هم مجاز اعلام می کنم.
به هر حال در دین اسلام و ایضا دین یهود و کمی تا قسمتی دین مسیحیت, قسمتی از جریان که می لنگه تبعیض مذهبی و قومی و جنسی و قانونی بودن برده داری هست.
چند وقت پیش ها بحث بود توی رادیو در مورد چند همسری. خانومی صحبت می کرد از خانواده ی مسلمان آفریقایی الاصل که به کانادا مهاجرت کرده بود. می گفت هرگز یادم نمی ره مادرم چقدر احساس بی ارزش بودن و افسردگی و ناامیدی کرد و چقدر اشک ریخت شبی که پدرم با زن دومش رفت توی حجله. (دقیقا حس بی ارزش بودن قشنگترین بیان اون حس می تونه باشه. این کلمه رو برای بیان اون حس خیلی دوست داشتم. و با این حس آدم فقط آرزو می کنه بتونه همون لحظه بمیره.)
باحالترش این که مجری برنامه -خانوم آناماریا ترامونته- که بسیار زبردست است و قشنگ هم صحبت می کنه طرف نظریه ی چند همسری رو گرفته بود و صد البته توضیح داد که بیشترین پدیده ی چند همسری در ادیان الهی دیده می شه و…
دامنه ی بحث گسترده است. از (نظریه ی جبر) طبیعت گذشته, پدیده ی قومی هست و توان اقتصادی و قانونگذاری که همه و همه در دست جنس مذکر بوده, و ایضا مساله ی ارث و تعداد فرزندان و ریشه ی دین, که به هر حال ریشه در نظام قبیله ای داره.
به هر حال…محض اطلاع چند همسری بودن -نمی دونم خانوم ها رو هم شامل می شه یا نه- در کانادا جرم نیست ولی غیر قانونیه!

و…باز هم دین اسلام سکسی ترین دین دنیاست. پدیده ی سکس گروهی که البته باز هم به شکل یک طرفه یک مرد با چند زن رو شامل می شه در این دین کاملا پذیرفته شده اشت. باز جهت توضیح…تنها مشکل شخصی من با کل جریان تبعیض جنسی و مذهبی هست و بس! وگرنه بر منکرش لعنت…به نظر شخص بنده با توافق طرفین, چند همسری آقایون و خانوم ها و ازدواج با همجنس و سکس یه نفره و دو نفره و گروهی و انواع و اقسامش کوچکترین منعی هم نباید داشته باشه.
اگه کسی وسعش رو داره و می تونه و دلش هم می خواد و بالغ و عاقله و پای مسوولیتش هم می ایسته و به کسی هم ضربه نمی زنه, در خود پدیده ی درگیری جنسی و عاطفی قاراشمیش کوتاه مدت و طولانی مدت ایرادی نمی بینم.

وسط تمام اینها وقتی فکر می کنم, می بینم در تربیت اجتماعی و خانوادگی که به زن می دیم یه عنصر مزخرف که کاملا سمی هست رو برای همیشه توی خونش تزریق می کنیم.
وابسته بارش میاریم. یا باید با خانواده باشه و تحت قیمومیت پدر و برادر. یا باید تحت قیمومیت شوهر باشه! و این عنصر وابستگی (!!!) برای تمام عمر باهاش می مونه و زندگیش رو می کنه زهرمار.
فقط و فقط به خاطر این که رضایتش یا موجودیتش یا حق حیاتش وابسته ی عنصر بیرونی می شه. خودش رو فراموش می کنه. و این…اصل و اساس مشکلاتی هست که یه زن در جامعه ی سنتی پیدا می کنه. وابستگی اجتماعی و وابستگی اقتصادی.
و گرنه اگه این وابستگی نباشه کار راحت تره. شوهره می ره زن می گیره. بگیره. خانومه ضربه می خوره. شاید هم نخوره. ولی داغون نمی شه.
ما تمام عناصر لازم برای زندگی یک زن رو از وجود خودش بیرون میاریم. ملزمش می کنیم از دیگران -خانواده و شوهر و اجتماع- بگیردشون و بعد به شوهر و خانواده و اجتماع این حق رو می دیم که بوووووومممم….هر جور دلشون خواست باهاش رفتار کنن و بی خیال احساسش و خواسته هاش هر کاری دل خودشون خواست بکنن.
بهتر می شه منتها. مطمینم.

این مارتین خره راست راستی شانس آورده زنی مثل ایوانا گیرش اومده. بی خیال بابا. بچه هنوز یه هفته اش نشده بود مارتین برگشت سر کار. ایوانا خانوم مونده و آدام خان! با همه ی کار و مشغله ی بچه. شب ها فقط ایوانا خانوم بیدار می شه و بچه رو نگه می داره. و …مارتین خره صبح در می ره میاد سر کار و عصری به اکراه بر می گرده خونه!!! تازه می خواد دو ماه دیگه برداره ایوانا خانوم و آدام خان رو ببره مکزیک گردش!
حالا باز خوبه ایوانا و آدام رو ول نمی کنه اینجا خودش تنها بره. با شناختی که ازش دارم اگه این کار رو هم بکنه کوچکترین تعجبی نمی کنم.
ایوانا راست راستی دختر محکم و قوی و دوست داشتنی ایه. همیشه به مارتین خره می گم.

ای داد بیداد…همیشه یه جای کار می لنگه…و قشنگی اش به همینه.

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

این امتحانه رو بدم بدوم برم ورزش و رقص و…چرت و پرت گویی. خوبیش به اینه که به هر حال,و به شرط این که آخر دنیا برای سی و شش ساعت دیگه برنامه ریزی نشده باشه, خواهی نخواهی پس فردا تا چند ساعت دیگه می رسه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

برف-هموطن

Posted by کت بالو on December 6th, 2006

برف میاد ریزه ریزه
دم خونه ی حسن ریزه
حسن ریزه می گه عرضی دارم
دل پر درزی دارم.

برف میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب خروسی داره

حسین پناهی

Posted by کت بالو on December 4th, 2006

یاد حسین پناهی به خیر:

نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو … تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم …
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد

این مدت خیلی به یاد نمایشنامه هاشم. دلم این روزا خیلی هوای شعر ها و نوشته ها و نمایشنامه هاش رو می کنه.
روحش شاد.
—-

خیلی وقتها پیش میاد فکر می کنم نکنه یه جورایی روی مرز بله و ادراک گیر کرده ام.
می ترسم. از این که راست راستی احمق باشم و تازه بعد از سی سال به صرافتش افتاده باشم می ترسم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تئوری های جدی!

Posted by کت بالو on December 1st, 2006

مباحث قانون رو خیلی متوجه نمی شم. توی یکی دو تا مورد اساسی اش گیر بزرگ دارم. منتها دو موردش برام خیلی خیلی جالبه.
اولی تفاوت اساسی قانونگذاری در کانادا (ایضا آمریکا و انگلیس) با تفاوت قانونگذاری در ایران.
اینجور که فهمیدم سیستم قانونگذاری اینجا بر اساس آرای صادره ی قاضی کار می کنه. به موارد مشابه در گذشته و در اون حوزه ی قانونگذاری ( در وهله ی اول یا حوزه های دیگه ی قانونگذاری در وهله های بعدی) ارجاع و رای صادر می شه.
در کشورهایی مثل فرانسه و ایران اینطور نیست. اونجا ها قانون وجود داره و تصمیم گیری بر اساس قانون انجام می شه. باز هم اینجور که دستگیرم شده در هر دو نوع سیستم قانونگذاری ترکیب هر دو وجود داره. منتها در هر کدوم وزنه به سمت یکی از دو تا سیستم سنگین تره.
به نظرم این سیستم رای قاضی در ایران خیلی کار نمی کنه! در ایران قاضی ها مصلح نیستن چون قاضی از طرف مردم نصب نمی شه!
دومین قسمتش اینه که تقریبا تمام مواردی رو که می خونم لزوم وجودش رو در ایران کامل احساس می کنم.
نمی تونم بپذیرم این موارد در قانون ایران پیش بینی نشده باشه. منتها این که چرا اینقدر موارد در ایران پیچیده هستن و این که آیا اینجا هم به همون اندازه ی ایران مشکل پیش میاد و تفاوت قسمت عملی جریان چی هست…نمی تونم تصمیم بگیرم.
فقط این که تا جایی که یادمه در ایران کمتر قراردادی رو دیدم که نهایتا جیغ و ویغ یکی از طرفین -یا بعضا هر دو شون- در نیاد. اینجا…یا جیغ و ویغ ملت اونقدر در نمیاد…یا…در گوش من جیغ و ویغ نمی کنن!
به هر حال قضاوت کردن واسه ام یه کم سخته. تنها برخورد من با قانون فقط و فقط همین صدو هفتاد صفحه ی این کتابه با دویست تا مورد قضاوت قاضی ها و حرف های جسته گریخته ی ملت و البته قضات و وکلایی که دور و برم بودن و…صد البته آرای قاضی مرتضوی!

هممم…
سید دائمی شد! بدکی هم نیست. منتها یاد یه چیزی می افتم.
یه بحثی توی رادیو بود در مورد یه پدیده که اسمش به نظرم پارکینسون بود. (مطمئن نیستم).
جریان از این قرار بود که اگه یه رییسی باهوش نباشه و بخواد کارمندهای خنگ تر از خودش استخدام کنه به خاطر این که باهوش تر ها زیر دستش نباشن و براش خطر درست نشه, بعد از مدتی شرکت پر می شه از آدم های خنگول و ملت اون شرکت هم به خنگول بودن و بعضا خنگولک بازی و کار نکردن تشویق می شن.
اونوقتش باهوش تر ها هم توسط رئیس قلع و قمع می شن و ….بوووووم. شرکت می ترکه یا این که باهوشه که زیر دسته صداش در نمیاد. خودش رو می زنه به خنگی ولی زیر زیرکی راه خودش رو درست می کنه و یهو که کسی حواسش نیست می بینه خانوم باهوشه واستاده صدر هرم شرکت!

حالا اومدن سید دقیقا…همین حس رو به من می ده!

گرچه در گرفتن این یکی, کوچکترین دخالتی نداشتم.
مشکل باهوش بودنش نیست. مشکل…فقط و فقط…ولله چه می دونم. مدلش رو دوست ندارم.

خوبیش اینه که از وقتی در مورد این تئوری شنیده ام تشویق شده ام با ملت باهوش کار کنم که خدایی نکرده فسیل نشم!

آخر هفته ی دیگه یا کتبالوی تکه پاره بر می گرده یا کتبالوی خوشحال و خندون.
خوبیش به اینه که اثبات شده کتبالو خیلی اوقات تکه پاره بر میگرده ولی…در اندک مدتی تکه پاره ها رو به هم وصله پینه می کنه و نیش هاش باز تا بناگوش باز می شه.
در حال حاضر وجودم وصله پینه است و….نیشم بغایت باز!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 29th, 2006

بحث های جدی خسته م می کنن. تا چند مدت فکرم رو به شدت مشغول نگه می دارن و گاهی بعضی هاشون به شدت روی فکر ها و احساس های روزانه ام اثر منفی و بازدارنده می گذارن. هر چند که خیلی هم مورد علاقه ام باشن. مدت هاست دچار این مشکل بزرگ هستم که نمی تونم حتی به اون سری بحث ها فکر کنم چه رسد به این که در موردشون حرف بزنم.
تازگی ها دامنه ی این موضوعات گسترده تر هم شده. هر موضوع جدی ای خسته ام می کنه. جوری که می ترسم نکنه دارم به مرز جنون می رسم!!!! بدم نمیاد یه ساز موسیقی رو شروع کنم یا نقاشی رو. گرچه فرصتش رو ندارم. رقص رو پیگیر تر ادامه بدم با روحیاتم جور تره. چهار جور رقصی که شروع کرده بودم رو بیشتر روش وقت بگذارم فکر می کنم بهم کمک می کنه.
به نظر نمیاد ولی ادم ها به روش های متفاوت خودشون رو خالی می کنن. یکی اش همین رقصیدنه! انگار بخوای تمام فشار ها رو با بدنت خالی کنی توی موسیقی. این اواخر به آوای محزون تر یا موسیقی اصیل ایرانی رقصیدن کلی به دردم می خورد. بعد از نهم دسامبر باز شروعش می کنم.

تا هفت هشت ده سال دیگه نوبت به نقاشی برسه.
فعلا دارم تمرین می کنم درست بایستم. همونجوری که مربی ام بهم گفت. کار سختیه.
مشکل دیگه اینه که از ساعت هفت بعد از ظهر به بعد نمی تونم زیاد بچرخم خصوصا اگه روزش خیلی کار کرده باشم. این بزرگترین مشکلی بود که دو سه جلسه ی آخر رقص سالسا رو نتونستم به آخر برسونم. سر گیجه میگرفتم و مجبور بودم بشینم!
ورزش رو هم که دو هفته است قطع کرده م. به نظرم حسابی مشکل برام درست کرده.
سر کار هم به شدت شلوغ پلوغ هستم.
خلاصه…نهایت جریان…به شدت نسبت به موضوعات مختلف حساس شده ام و نقطه ی تحریک پذیری ام به شدت پایین اومده.
به هر حال…
این هم قطعا می گذره. از قشنگترین جملاتی بود که شنیدم: تنها پدیده ی ثابت دنیا تغییره!!!

متنفرم از این که می شینم یه جایی کتاب دستمه می خوام درس بخونم. یکی میاد مخ می گیره به کار! گاهی به شدت دلم می خواد با همون کتاب بزنم توی ملاجش! دوشنبه قبل از کلاسم توی راهروی کلاس نشسته بودم کتابم رو بخونم. یه آقای به شدت محترم و کت و شلوار کراواتی که تازه داشت با لپتاپش هم کار می کرد و منتظر بود کلاس دخترش تموم بشه شروع کرد با من حرف زدن! و…خجالت هم می کشیدم به اون آقای محترم بگم به شدت مزاحممه!!!
قبل ترش هم دقیقا همین اتفاق با یه آقای نسبتا مسن افتاده بود. توی کافی شاپ درس می خوندم. آقاهه اومد نشست میز بغلدستی ام. مسن بود. لباس یکدست سفید و…هر پنج دقیقه یکبار می پرسید قهوه می خورم که برام بگیره!!!!!!! باز به دلیل سن اش و یا به دلیل کمرو بودن خودم خجالت کشیدم بهش بگم مزاحمه!
صد البته مشکل محدود به آقایون نمی شه. بانوان محترم هم حسابی در پدیده ی مشکل زایی شریک هستن. دقیقا به همون شکل باز قبل از کلاسم یه خانوم بسیار محترم بسیار مسن کله ی من رو از کتاب بلند کرد -به شکل این سوال که چی دارم مطالعه می کنم!- و به مدت یکربع تمام در مورد مشکلات زنان در محیط های مدیریتی در دهه ی هفتاد با من بحث و گفتگو (ی یکطرفه) کرد!
اگه نشسته باشی بیکار و یکی بیاد بشینه به حرف زدن مهم نیست. کلی هم خوش می گذره. منتها…وقتی داری کتاب می خونی و توی وقفه های حرف زدن هم کله ات رو می کنی توی کتاب و جواب هات هم کوتاه و به شکل واضح از روی ادب هستن….بی خیال دیگه. معلومه مزاحمته!

این مارک کوی جنس خراب. مدل موهام رو عوض کردم. با ذوق و شوق اومدم سر کار. بهم می گه ببینم به نظرم امروز شامپوی عوضی زدی به سرت!

عاشق این آقای ژان -رییس آقا جیمی- هستم.
قطعا و مسلما اگه بخوام به آقایون ملیت های مختلف رای بدم بهترین رای رو به آقایون فرانسوی می دم. به شدت گرم و صمیمی هستن. بی این که حتی لحظه ای برنجوننت. شوخی می کنن بی این که بهت بر بخوره و بی این که فکر کنی چقدر لوس و بی نمکن!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

من…تو…بهانه…

Posted by کت بالو on November 26th, 2006

حکایت من است و گل آقا و بهانه ها

بالاخره بارید،
آسمان را می گویم دیگر،
که روزها سر به گریبان بود.
حالا هی ابرهای سپید پنبه ای می ایند و می روند در خیالش،
که باز فکرهای دلگیر خاکستری نکند.

و تمام ناارامی های بی پایه و از سر دلخوشی دردانه ی من…که هنری ست نقابش را برداشتن, و…این همراه دیرین… عجیب هنرمند.

شعر از آژند اندازه گر

از خنده غش کردم.
یه کم بی تربیتیه ولی بانمکه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم

Posted by کت بالو on November 24th, 2006

عینهو یه زخم خیلی کهنه و خیلی عمیق, رو یه نقطه ی بدن آدم می مونه, که بدونی با تلنگری سر باز می کنه و چرک و خون لبریز میشه و درد کهنه وجودت رو تبدیل می کنه به اشک, و تا خالیش نکنی درد آروم نمی شه.

سال های ساله که نوشتن آرومم می کنه. دوباره و دوباره. در رویارویی با واقعیت هایی که خواهی نخواهی زخم های کهنه رو باز می کنن. واقعیت هایی که ریشه در طبیعت دارن, غریزه, تعریف آدم.

امان از زمان هایی که جسم بیماره,آسیب پذیر محض, و تلنگر ها همین طور پشت هم می خورن به زخم کهنه. آدم ها در نهایت بی گناهی, بی خبری, نیت خوب, از روی ضعف هاشون, بی خبر از تو, از ضعفت, از آسیب پذیری ات…تلنگر…تلنگر…تلنگر..
و ..تحمل درد رو یاد می گیری. آروم ناله کردن رو. جوری که کسی نشنوه. چنگ زدن به دیوار. به جای فریاد زدن و چنگ زدن به گوشت و پوست که بیزاری رو به همراه داره وسرریز شدن زخم و..نه بیش.

این سال ها اومدن و رفتن. بیشتر از سیزده سال. و…از پشت تمام سال ها یه همراه نزدیک همیشه برای من باقی مونده.
بهش می گم تعریف ازدواج رو دوست ندارم. زندگی مشترک و همراهی رو دوست دارم. تعهد رو دوست ندارم. برای همچین چیز بزرگ و مهمی سند نوشتن اذیتم می کنه.
اگه ایران آشنا نشده بودیم تن به ازدواج نمی دادم. زندگی مشترک تا وقتی همه چیز اونقدر محکم هست که آدم رو کنار یه آدم دیگه نگه داره, نه تعهد..
مثل همیشه از خنده غش می کنه. می گه یا همینی که هست یا هیچی. گولت رو نمی خورم. می گه فکر کن نیست. فرقی نمی کنه که.
فکر می کنم چطور…چطور همه ی اتفاق ها پشت سر هم قرار گرفتن تا من یکی از معدود کسانی رو پیدا کنم که با روحیه ی ملون و بهانه گیر و دمدمی مزاج من کنار بیاد و بالاتر از اون..در تمام نوسانات روحی من -جایی که اغلب آدم ها می بریدن- خوشحال باشه. همینه که همه اومدن و رفتن و رفتم, و این بار هنوز موندم و این یکی…هنوز مونده….و به روش خودش, شوخی شوخی حریف من شده.

می شه چیزی رو از دست داد, اگه لذتی رو که از داشتنش می بری کتمان کنی.

شعر از اخوان ثالث:

همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه

فردا کوییز دارم! ساعت دوازده و نیم شبه و…تا درسم رو تموم نکنم نمی خوابم. اگه…تا فردا صبح تموم بشه! 🙁
اگه نمی نوشتم نمی تونستم درس بخونم.
زخم کهنه باز شده بود. باید اینجا خالیش می کردم تا…باز جوش بخوره. تا..باز یادم بره. تا باز حواسم رو بدم به چیزی که باید.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 22nd, 2006

با این که وقت ندارم ولی این لینک خیلی برام جالب بود.
فهرست صد نفر تاثیر گذارترین آدم ها در تاریخ آمریکا:

اولینش آبراهام لینکلن هست. توی لیست مارتین لوتر کینگ هم هست. به علاوه ی بیل گیتس و الویس پریسلی. نصف بیشترشون رو نمی شناسم! 🙁

دیشب کابوس دیدم. معمولا سالی دو سه بار برام اتفاق می افته. از خواب پریدم دیدم گل آقا که بازم سالی دو سه بار ممکنه بی خوابی بیخودی بزنه به سرش -جدا از سردرد گرفتن هاش که اون هم سالی دو سه بار پیش میاد- کنارم نیست! چون کابوس در مورد گل آقا بود نگران تر شدم! به خیر گذشت. پایین نشسته بود داشت اینترنت می چرخید. صحیح و سالم. صبح بیست دقیقه دیر از خواب بیدار شدم. بعد از ورزش خواستم دوش بگیرم. آب سالن ورزش از تگرگ یخ تر بود. خانوم ها همه عاصی شده بودن. سرم رو بیست ثانیه که زیر دوش نگه می داشتم به شدت سر درد می گرفتم. دقیقا مثل شکنجه بود!
به خاطر سرقت مسلحانه ی دیشب و تعقیب و گریز مسلحانه ی ساعت چهار صبح پلیس با یه عده -که مطمین نیستم به حادثه ی سرقت ربط داشته یا نه- بزرگراهی که باید ازش می رفتم سر راه چند تا لین اش بسته بود و ترافیک شدید داشت. درست قبل از میتینگ خانوم آرایشگاهیم زنگ زد و گفت که قرار امشبم رو باید بندازیم برای جمعه شب و هیچ چاره ای نداره. می خواستم امشب باشه چون فردا عصری با همکارها می ریم آبجو خوری! به دلیل ترافیک بزرگراه چهل دقیقه دیر به میتینگ هفتگی مون رسیدم. ژان -رییس رییس آقا جیمی- تورنتو بود و هوس کرده بود در میتینگ حضور به هم برسونه. این هم سالی دو سه بار اتفاق می افته! بنابراین دید که سه ربعی تاخیر داشتم! – گرچه کلی سری از هم سواییم! چندان مهم نیست خدا رو شکر.- و بعد….
کل بد بیاری ها تموم شد. به طور رسمی اعلام شد که برنده ی جایزه ی بچه شناسی جیمز و مارتین شده ام..و از اون موقع تا حالا همه چی خوب بوده. ملت من رو که می بینن ازم نظر می خوان واسه بلیط بخت آزمایی که رو چه عددهایی شرط ببندن!
نمی دونم شانس دوازده شب تا ده صبحم کار بکنه. یا ده صبح به بعد!

خلاصه…روزی بود!

و…در این روز مهم موها و ابروهای کتبالو خانوم در یکی از نامرتب ترین اوضاع ممکن به سر می بره. گرچه…باز هم مهم نیست. کل این همکارها رو هر روز هفته می بینم! و..فکر نکنم کلا کسی بیشتر از خودم متوجه موضوع باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

زندگی این روزها

Posted by کت بالو on November 21st, 2006

بزرگ شدن به این معنا نیست که شکست های کمتری رو متحمل می شیم. به این معناست که تازه تحمل شکست خوردن رو پیدا می کنیم بدون این که خودمون بشکنیم.

باور نکردنیه. چه چیزهایی رو که پنج شش سال پیش تحمل نمی کردم حالا بی خم به ابرو آوردن تحمل می کنم و…نه که تحمل…باهاشون زندگی میکنم.
زندگی ینگه دنیا…دقیقا و فقط خود آدمه و درون آدم. نه هیچ کس دیگه. نه هیچ چیز دیگه. و این زیباترین چیزی هست که در زندگی غربی برای من وجود داره.
اینجا زندگی من یعنی خود من. نه هیچ عامل خارجی.
چیزی که برای کسی مثل من یه امتیازه و برای خیلی های دیگه به شدت غیر قابل تحمل.

زندگی در هر کشوری در هر جامعه ای مثل پوشیدن یه لباس متفاوته. بعضی لباس ها قامت آدمه. بعضی ها به تن آدم زار می زنه و قامت یکی دیگه است.
رنگش رو بعضی ها دوست دارن. بعضی ها نه. بعضی وقت ها روی مانکن قشنگه و به تن آدم زار می زنه. گاهی برعکس.

زندگی من امروز و خیلی روزها دقیقا چیزی هست که می خوام. انگار طابق النعل بالنعل مطابق سفارش خودم برام درستش کرده باشن.
نمی دونم خودم زیادی منعطف شده ام یا…زندگی باهام حسابی خوش می گذرونه. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 20th, 2006

هی…هورا…دارم می رم رمال بشم! برنده ی بچه شناسی جیمز هم شدم!

آتنا خانوم به جای آخر نوامبر روز شونزدهم نوامبر گورومبی از دل مامانش پریده بیرون!!
همه واسه ی بیست و چهارم به بعد شرط بسته بودن الا من یکی که برای روز بیست و یکم شرط بسته بودم. ساعت پنج بعد از ظهر. آتنا خانوم شش و نیم عصر اومده بیرون!
مسلما دخترک با من بند و بستی داشته!

ولله اولین کتاب طولانی ای که خوندم پینوکیو بود. تابستون کلاس اول به دوم ابتدایی. یادمه اسم نویسنده برام سخت بود. کارلو کولودی!

سال ها بعد حدودای بیست و هفت هشت سالگی که دوباره بهش فکر کردم دیدم عجب مفهوم مسیحی عمیقی داره این داستان.
پدر ژپتو یا خداوندگار عالم -به دلایل مبهمی!- پینوکیو خان رو از چوب می افرینه. پینوکیو جون می گیره. جینا کوچولویی همراهش می شه که همون ندای درون پینوکیو یا چیزی مشابه روح القدس هست با یه فرشته ی مهربون که می تونه چیزی مشابه لطف خداوندی باشه. (قطعا مریم مجدلیه نیست!) و گربه نره و روباه مکار که به هر حال می شه هوی و هوس یا هر مانع گمراه کننده و بازدارنده و انحراف دهنده ی درونی یا بیرونی باشن
پینوکیوی نازنین به سبب تسلیم شدن به وسوسه هاش از معبود جدا می افته. (در این مورد خاص معبود غضبش نمی کنه! و پای هیچ حوای جنس خرابی هم میون نیست). بعد از گریزی به انحطاط و سقوط پینوکیو در شهر اسباب بازی ها و نجات پیدا کردنش به لطف فرشته ی مهربون و از دست رفتن گنجینه هاش و یه سلسله حوادث دیگه نهایتا پینوکیوی کوچولو تولد دوباره پیدا می کنه -که بی شباهت به غسل تعمید نیست- و…هورا..ژپتوی پیر نازنین رو ته شکم آقا نهنگه پیدا می کنه و اثبات می کنه که برای رسیدن به معبود حاضره تحت شرایط سخت قرار بگیره و….هورا…پینوکیو کوچولو می شه گوشتی و پوستی و..از جنس معبود که هدف غایی و نهایی عالم آفرینشه.
که البته یه جاهای داستان می لنگه. مثلاخداوندگار عالم در هیچ کجای مسیحیت نمی ره ته شکم نهنگه یا هر جای دیگه گیر کنه. و..نمی دونم اون گربه تنبله ی پدر ژپتو به چه دردی می خوره. در ضمن نمی دونم خر در ادبیات ایتالیا نماینده ی چیه. حتی در داستان های ازوپ هم نمی دونم خر نشونه ی چیه.
به هر حال..کل محتوای داستان به نظرم حسابی منطبق با مبانی مسیحیته. به عکس حسن کچل که به نظرم هفت شهر عشق و هفت مرحله ی سلوک میاد.

کارن فرم فیدبک ام رو پر کرده. راست میگه دخترک. بهتره به جای این که روی شونصد تا کار با هم کار کنم یکی رو بگیرم تموم کنم. برسه نوبت بعدی.
چخه…کتبالو خانوم امکان نداره از عهده ی این یکی بر بیاد. کتبالو خانوم باید حتما هر دقیقه شونصد تا چیز روی سر و کله ش ریخته باشه وگرنه از عهده ی حمل یه دونه یه دونه اش بر نمیاد.

و…بدترین چیزی که بعضی آدم ها به شدت درش هنرمند هستن اینه که به دیگران -غیر مستقیم یا مستقیم- این حس رو می دن که لیاقت دوست داشته شدن رو ندارن.
::جاستین به برادرش -دین- می گفت من به عشق اعتقاد ندارم. فکر نمی کنم رابرت من رو دوست داشته باشه. فقط اشتباه می کنه که این رو میگه.
دین بغلش کرد. بهش گفت جاستین عزیز. تو به عشق اعتقاد داری. و لیاقت این رو داری که بهت عشق ورزیده بشه. ::
و این…چیزی بود که مادر جاستین به دلیل ترجیح غیر مستقیم همیشگی دین به جاستین غیر مستقیم به دخترش القا کرده بود.

مسلما یکی یکی ما این لیاقت رو داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. مهم نیست کوتاه باشیم یا بلند. زشت یا خوشگل. وزیر و وکیل یا بی خانمان. زن یا مرد. خوش جنس یا جنس خراب.
ما..فقط و فقط به این دلیل که وجود داریم لیاقت داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. و..لعنت به کسی که غیر از این رو به هر شکل و حالتی به کسی دیگه القا کنه. گاهی تمام زندگی آدم به خاطرش خراب می شه. آدم خرد می شه بی این که ازش ذره ای سالم بمونه.

سوال: کسی یادشه اون تکه ی بالا از چه فیلم یا کتابیه؟ شبیهشه البته. اصلش رو اینجا همراهم ندارم.

دهه…
اینو باش.
گل آقامون رفته پالتو خریده. منم باهاش بودم. جفتی سلیقه مون به یه پالتو بود.
حالا امروز اومده دنبال من بریم الواطی. می گه یه ذره عجیبه. امروز که این پالتو رو پوشیدم فقط پیرزنا نگام می کنن!!!!!!!!!!!

بفرمایید…حالا من حق دارم فکر کنم قبل از اون…هم پیرزن ها و هم بقیه ناموس ما رو دید می زدن؟
حقشه قدغن کنم بدون پالتو حق نداره پاش رو از خونه بذاره بیرون!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار