روباه مکار

Posted by کت بالو on November 19th, 2006

فکر می کنی واسه زندگی پینوکیوییت جینا و پدر ژپتو و فرشته ی مهربون پیدا کردی.
آخر سر چشمات رو باز می کنی می بینی گربه نره بوده و روباه مکار.

گرچه…فکر که می کنی می بینی رشد و بلوغ پینو کیو نه به خاطر جینا کوچولوی وفادار بود نه به خاطر پدر ژپتوی فرتوتی که هرگز به گرد پینوکیو نرسید و نه به خاطر فرشته ی مهربون که کارش جراحی زیبایی دماغ بزرگ شده ی پینوکیو بود و نجات پینوکیو از تمام خرابکاری هاش و خریت هاش.
اگه پینوکیو چوب بود و شد گوشت و پوست… تمامش مدیون گربه نره بود و روباه مکار و نه هیچ کس دیگه.
وگرنه تا بود پینوکیو چوب می موند و جینا در به در و فرشته ی مهربون دل نگران و پدر ژپتوی بیچاره بی پسر.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on November 17th, 2006

دیروز با شرکتمون رفتیم بولینگ.
و…اولین جایزه رو به من دادن…چه جایزه ای؟‌ معیوب ترین ضربه!!!

توپ رو انداختم و…بو…م… افتاد توی لین کناری !!! 🙁
بدترش این بود که بغلدستیه همون لحظه اعلام کرده بود می خواد همه ی اون دومبولک ها رو با یه ضربه ناک اوت کنه که…توپ کتبالو خانوم افتاد اونجا و…طبیعتا به جای ضربه ی دانیل حساب شد!!! 🙁

ژان -رییس آقا جیمی- که برده بودمون بیرون از خنده غش کرده بود. 🙁
اومد و ازم پرسید فقط به من بگو چطوری این کار رو کردی!! و..

قبل از شام جایزه ی اول بولینگ رو به من داد!!!! و بعد از شام نگهم داشت که بپرسه دقیقا چطوری این کار رو کردم.
بهش گفتم این که چیزی نیست. سه سال پیش که با شرکت رفتیم گلف توپ رو صاف زدم توی دهن خودم! قیافه اش شاهکار بود. جفتی به اندازه ی هم داشتیم تفریح می کردیم! اون از شنیدن شیرین کاری های من و من از دیدن قیافه ی اون!
گفت تو که الان گلفت خوبه. گفتم آخه بعد از اون فهمیدم چقدر گلف دوست دارم و تمرین کردم.
خواستم خداحافظی کنم برم. گفت خودت رانندگی می کنی؟ گفتم آره. گفت به نظرم خیلی مواظب خودت باش!!!!!

با جی مین رفتیم گلف. دارم کیف می کنم قد خر!!!!!

مارک زو بهم می گه بچه کوچیکه ی خونواده ای؟ می گم چرا؟ می گه آخه خیلی لوسی!!
🙁

خلاصه همه حسابی لطف دارند!

کارهام هنوز مونده! :((((

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روز مره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 15th, 2006

فردا تمام روز داریم می ریم با شرکتمون بیرون. تنها مشکل اینه که صد هزار جور کار عقب افتاده دارم و…متاسفانه یا خوشبختانه این میتنیگ تمام روز اجباریه. 🙁
به نظرم خوش بگذره.

چهار تا چیز ممکنه باعث بشه که آدم سر کلاس متوجه درس نشه:
۱) خوابش بیاد.
۲) گرسنه اش باشه.
۳) گلاب به روتون ولی..جیش داشته باشه.
۴) بغلدستی آدم سیب گاز بزنه!!!!!

و…هر چهارتاش سر کلاس بعد از ظهر شنبه برام پیش اومد. بدیش اینه که قرار بود ساعت دو و نیم زنگ تفریح داشته باشیم. ولی آقای استاد کش اش داد تا سه و پنج دقیقه. واسه همین از ساعت دو و بیست دقیقه که این چهار تا مشکل یکی بعد از دیگری شروع شدن هر لحظه منتظر ساعت تفریح بودم.

از همه بدتر و مضحک ترش اینه که از بو و صدای خرچ خرچ میوه به شدت متنفرم. از آشغال میوه هم همینطور. (گلاب به روتون) بو و صدا و آشغال فاضلاب رو یه جورایی راحت تر می تونم تحمل کنم تا مال میوه رو! مگه این که میوه تمیز و ناز و خشک (از سرازیر شدن و پخش و پلا شدن آب میوه به شدت متنفرم) توی بشقاب باشه و مثل دختر گل بگذارمش توی دهنم و قورتش بدم.

گل اقا خیلی راحت تر می تونه پاملا آندرسون و آنجلینا جولی رو بیاره توی خونه و روبروی من بشینه با ملچ مولوچ گازشون بزنه تا یه قاچ هندونه و خربزه ی پوست نکنده رو!!!!

بدبختی…هر روز فکر می کنم دیگه خوب متوجه همه چی می شم. باز دوباره توی میتینگ امروز صبح -که بعد از چهار سال و اندی هنوز ازش متنفرم- دو تا موضوع رو متوجه نشدم!
کی درست می شه…نمی دونم. تقریبا دارم واسه درست شدن مهارت شنیداری زبان انگلیسی خودکشی می کنم دیگه!
در حال حاضر عینهو شیر آب گرم و سرد می مونه. یهو همه چی رو متوجه می شم و اینقدر راحت حرف می زنم که ملت فکر می کنن از بچگی اینجا زندگی کرده ام. یه وقت هم عین امروز…کاملا قسمت حرف های آقا جیمی رو از دست می دم! 🙁
تا این گوساله گاو شود…دل کتبالو خانوم آب شود!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 14th, 2006

بزرگترین آدم دزدی تاریخ در عراق. وسط روز روشن هشتاد تا مرد مسلح رفته ان یه مرکز تحقیقاتی عراق و صد و پنجاه نفر رو دزدیده ان!
خبر رو که شنیدم فقط فکر کردم عجب موضوع دبشی می شه واسه یه سناریو.

جزییات بیشتر هم اینجا خوندم.
این قسمت آخر در مورد بمب گذاری دیروز به شدت دردناک بود:

Mohammed Ali, a 30-year-old clothes merchant, had closed his shop early and was heading home when the bomb blast threw him from his motorcycle.

“I could see people on fire. We tried to rescue some women from a minibus, but they died in our arms,” Mr. Ali said.

این سو استفاده از قدرت به نظرم در طبیعت ادم ها باشه. حالا این بار قدرتمنده آمریکاست. مسیولیتش پای آمریکاست به این دلیل که دستاویزش برای موندن در عراق حاکم کردن نظم و امنیت و صلح بر اون کشور و بر تمام دنیاست. به نظرم چندان موفق نبوده گرچه!

خدا می دونه اگه قدرت دست من بود چکار می کردم.

واه…اصلا فکر نمی کردم این خانومه آنجلینا جولی باشه. کلا تیپ و قیافه اش رو دوست ندارم. شارلیز ترون و نیکول کیدمن و کاترین زتا جونز و شکیرا رو به شدت ترجیح می دم.
تنها عکسی از آنجلینا جولیه که به نظرم میاد واقعا قشنگه. موهاش دقیقا فرمی هست که من عاشقشم.

ب…له. دیشب توی کلاس باله معلوم شد که من درست نمی ایستم.
طی دو هفته ی آینده یه سری توجهات باید به خرج بدم که مدل ایستادنم رو درست کنم.
تنها مشکلم اینه که چطور مربی ورزشم قبلا متوجه این مشکل نشده بود. گاسم این مشکل رو اون موقع نداشتم و تازگی پیدا کردم. گرچه…مشکل چندان تازه هم نباید باشه.

به نظرم…مسابقه ی بچه شناسی مارتین رو برنده شده باشم!!!
بین سه نفر رقابت شدید بوده. کتبالو خانم برنده شده! گرچه…از منابع غیر رسمی بهم رسیده. اخبار رسمی هنوز منتشر نشده.
حقش هم بود من برنده بشم دیگه! این چهارسال و خرده ای اخیر متوسط روزی چهار ساعت نزدیکترین محل به مارتین رو داشته ام!!!!

ببینیم در مورد جیمز چی می شه.
این یکی رو هم برنده بشم رسما شغلم رو عوض می کنم می رم می شم متخصص زنان و زایمان و سونوگرافی!
یا…گاسم رمال!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 13th, 2006

عاشق این فسقلی شدم!
از وبلاگ سامانیس رج زده ام.

اگه خودم دختر داشتم مسلما از دو سالگی می فرستادمش کلاس رقص و باله. بعدش هم آواز و شنا. درس…اگه خواست بخونه! نخواست مهم نیست نخونه. به نظرم رقص و آواز و شنا و اسکی و قرتی بازی باید واسه خوشحالی همه ی عمرش در کانادا کافی باشه!

آدم -خصوصا در ینگه دنیا- اگه دو چیز در زندگی یاد بگیره برای تمام عمرش کافیه. خوشحال بودن و اعتماد به نفس.

به اندازه ی یه عالمه کار دارم. کرم دارم دو سه تا چیز جدید یاد بگیرم. دو سه تا چیز هم قبلا داشتم یاد می گرفتم. حالا می شه هفت هشت ده تا چیز روی سر و کله ی همدیگه!

هی…هورا…بچه ی مارتین شنبه به دنیا اومد. پسره. از هفت پاوند کمتره! -به مامانش رفته قطعا. مارتین از درشت ترین آدم هاییه که تا حالا دیده ام.- و…ساعت یک بعد از ظهر. یه هفته زودتر از توی شکم ایوانا خانم پریده بیرون!
یک عدد آدام (همون آدم خودمون)…به جمعیت دنیا اضافه شد.

سرما خورده ام. بی حس و حالم! تا عصری خوب می شم به نظرم.

کلاس باله ی هفته ی پیش رو نرفتم. این هفته احتمالا جای باله چاچا برقصم! بدکی هم نیست. کلا خیلی به درد حرکات موزون آهسته نمی خورم. حرکات موزون و گاها ناموزون شدید و غلیظ و جفتک وارو بیشتر بهم میاد!

کسی می دونه حیوون ملی ایران چیه؟ مال کانادا بیور هست (فارسی بیور چی می شه؟ کلا جک و جونور ها رو غیر از سگ و گربه به اسم نمی شناسم!). مال چین پانداست. مال آمریکا عقابه. مال انگلیس (اونجور که مارتین تسویی می گه) شیره. مال ژاپن طاووس…
ایران و کشورهای خاور میانه چه جونورایی رو انتخاب کرده ن؟

هی..مارتین تسویی راجع به کتیبه ی حمورابی هم می دونست. این مرد یه شبه دایره المعارف متحرکه!

و…اگه یه کسی خر باشه نباید انتظار داشته باشه که کسی که بهش می رسه نپره گرده اش!. منظور وجودی خر سواری دادنه. مگه این که شخص خر ماهیت خودش رو عوض کنه و ماهیت حیوانی دیگه ای به غیر از خر رو بگزینه. هان؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آخرش نوشته!

Posted by کت بالو on November 12th, 2006

گل آقای طفلک رو امروز از هر روز دیگه ای بیشتر استثمارش کردم و نقشه ی تمام روز رو طابق النعل بالنعل چیزی ریختم که خودم بی نهایت خوش خوشانم بشه.
اولش رفتیم کافی شاپ و کتابخونه به صرف قهوه و مطالعه ی بی امان! بعدش رستورانی که عاشقش هستم (به پیشنهاد گل اقا البته). می شه توش به قیمت یه سالاد فصل, به اندازه ی سه ماه سوشی خورد. بعدش اومدم خونه باز مطالعه. بعدش ورزش. بعد خرید مایحتاج منزل. بعد هم با گل آقامون تمام کارها رو کردیم. غذا باز به عهده ی گل آقا بود. مطالعه..استراحت سبک و….
برای بار هزارم…اثبات شد که امکان نداشت مردی به غیر از گل آقا بتونه دراز مدت شوهر من بمونه و احساس خوشحالی داشته باشه.

به هر حال…امروز از بهترین روزهای زندگی من بود.

مطمئن هستم اگه خوشبختی به یه اندازه ی معینی در دنیا وجود داشته باشه و قرار باشه به هر کسی یه سهمی داده بشه, من سهم سه چهار نفری رو قاپ زده ام و مشغول جویدنشم.

باحال ترین قسمت ماجرا اینه که هر وقت به این قسمت کتابه می رسم تصمیم می گیرم مطالعه ی فلسفه رو بگذارم توی برنامه ی آتی ام.

خوبی بزرگ فلسفه اینه که به جای این که مثل رشته های فن آوری, خواب و خوراک رو بگذاری کنار و صبح تا شب و گاهی هم شب تا صبح درس بخونی که از آخرین فن آوری روز -و گاهی هم شب- خبر داشته باشی, می تونی قرنی یه بار به مدت یه سال چشمات رو باز کنی. فلسفه ی -جدید!- رو مطالعه کنی. بعد طی نود و نه سال بعدی چشمات رو ببندی و باقی فلسفه رو برای خودت ببافی!
از شوخی گذشته فلسفه از شیرین ترین مباحث دنیاست.
ارسطو می گه در هر چیزی باید میونه ی کار رو گرفت. یکی دیگه -به نظرم میل – می گه انتخابی درسته که بیشترین منفعت رو به بیشترین تعداد افراد برسونه .کانت می گه هر کسی نسبت به دیگران وظیفه ای داره و لاکی -باز هم به نظرم- می گه هر کسی فقط و فقط به سبب انسان بودن حق و حقوقی داره که رعایتش بر تمام ابنای بشر لازمه!
تازه در مورد تفاوت انسان و حیوان هم -که من سال های ساله درگیرش هستم- یه عالمه فکر کرده ن و حرف زده ن.
فکر نمی کردم بیکار تر از خودم پیدا بشه! گرچه اینها در طول تاریخ از مهم ترین موجودات کره ی خاک به حساب میومده ن و حرفشون هم کلی برو داشته. باحالترین قسمتش اینه که هر کسی فلسفه رو خودش خلق می کنه -یا متوجه می شه یا…چه می دونم. فلسفه رو کشف می کنن یا اختراع؟!- بعد نقیضش رو متوجه می شه! بعد تا آخر دنیا بحث می شه, بی نتیجه یا…گاهی هم با نتیجه. منتها نتیجه ی غیر قطعی و کاملا نسبی!

به گل آقامون می گم به نظرم بخوام فلسفه و تئاتر و رقص مطالعه کنم. منتها نمی دونم چطوری می شه ازشون پول در بیارم!
گل آقامون اعتقادش اینه که از اون سه مبحث بالا سه تایی با هم سالی یه پاپاسی هم در نمیاد!
و…متاسفانه کتبالو خانوم عاشق پوله.

جایزه می دم به کسی که بتونه عنوان پست بالا رو حدس بزنه.
بفرمایید:
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
و..
علم بهتر است یا ثروت؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 10th, 2006

باز با جی مین رفتیم گلف.
قشنگترین چیزی که اومدن من به کانادا برام داشته تجربه ی رشد کردنم در اینجاست.
بار اول که رفتم گلف با شرکتمون بود. اصلا نمی دونستم جریان چیه. توپ رو هم به جای این که بزنم طرف سوراخ صاف کوبیدم توی دهن خودم!
بعد از سه سال و خرده ای حالا ضربه های قشنگی به توپ می زنم. ضربه هایی که لااقل توی دهنم نمی خورن و گرچه درجه یک نیستن شاید حتی درجه دو هم نیستن ولی به هر حال…عاشق یکی یکیشونم. هر یه دونه ضربه من رو یاد اون باری می اندازه که توپ رو زدم توی دهن خودم!!!!

جی مین بهترین آدمه برای تمرین گلف. وامیسته و کلی هر ضربه ی خوبت رو تشویق می کنه! با روحیاتش جور در نمیاد. نمی فهمم چطوری این یه مورد اینقدر اهل تشویقه!

به جیمز می گم بیا بریم تمرین گلف و اسکی. می گه دست و پا چلفتی ام. نمی تونم!

اگه جیمز و گل آقا و کارن یه چیزی مشترک داشته باشن همینه که جفتشون رو باید به زور روونه ی چیزی غیر از کار و فیلم و موسیقی کرد! می خواد اون چیز ورزش باشه اسکی باشه. آبجو خوری رقص یا پشتک وارو!!

اسم بچه ی مارتین می شه آدام. مارتین به ایوانا پیروز شد بالاخره.
عاشق این روند خوشگل زندگی ام. دوست هایی که سال ها باهاشون بودم و می شناختمشون حالا شدن مامان و بابا!!
مارتین هم که از اولی که من اومدم اینجا با ایوانا بود و بعد باهاش ازدواج کرد -و همیشه می گفت شک داره با ایوانا ازدواج کنه یا نه ولی نهایتا ازدواج می کنه- حالا داره می شه بابا!
راستی راستی قشنگترین چیز دنیا همین تجربه ی جریان زندگی و رشد همه ی آدم ها و خود آدمه.
عجب کیفی می کنه خداوندگار عالم.

نهایتا…به شدت از وجود عزیز خودم لذت می برم.

همه ی این بالا و پایین پریدن ها نتیجه ی چی باشه خوبه؟ از یه چیزی…یا شاید چیزهایی…زیادی کیفورم!

خیر…اشتباه نکنین. خبر خاصی نیست. قسم می خورم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 9th, 2006

فایده ای نداره آدم تصمیم بگیره باری رو زمین بگذاره.
خود به خود از دوش آدم می افته وقتی آدم راست راستی ازش خسته بشه.
مگه این که کسی زورکی روی دوش آدم نگهش داره که در اون صورت آدم اولش بی حس می شه و بعد خود به خود از دست خودش خلاص می شه.

کاش می شد دل آدم ها رو دید! کاش…

آهنگ های فردی مرکوری خیلی قشنگن. همیشه دوستشون داشتم. حیف که زود مرد.

صبح ها می رم ورزش. هفته هایی که هر روز صبح می رم خیلی از بقیه ی هفته ها خوشحال تر و از خودم راضی ترم. اون هفته ها حال روحی ام خیلی بهتره. متعادل ترم و کمتر به چیزهای آزار دهنده فکر می کنم.
سر همین ورزش رفتن سه مورد در باره ی خودم به خودم اثبات شده. مسلما ورزش مداوم ریسک ابتلا به افسردگی رو کاهش می ده. ثانیا وقتی روی ترد میل در حال راه رفتن و دویدن هستم اگه تلویزیون نگاه نکنم سر پنج دقیقه کلافه می شم. تلویزیون که جلوی چشمم باشه (با گوشی توی گوشم) راحت بیست و پنج دقیقه تا سی و پنج دقیقه رو با خوشحالی و بی خستگی می دوم.
به نظرم بزرگترین مشغولیت من در زندگی اینه که هر لحظه خودم رو مشغول نگه دارم. وگرنه…باز افسردگی پیدا می کنم.
سومیش…تنهایی که کسی رو نمی شناسم بهم خیلی کیف می ده. اصلا هم سعی نمی کنم با کسی دوست بشم. با این که هفت هشت نفری رو هر روز صبح می بینم. فکر کنم….مردم گریز باشم!!!!!!!

هممم…دموکرات ها اومدن سر کار. دونالد رامسفلد استعفا کرد…سریال آینه رو یادتونه؟ زندگی شیرین می شود!!!!!
این وسط سر صدام چی میاد؟

به شدت به یه فال دبش احتیاج دارم؟ کسی هست آنلاین مجانی واسه کتبالو خانم فال بگیره؟

کی دیده نفسایی که میفتن به شماره

کلا از آهنگای آریان خوشم میاد. از گروهشون هم همینطور.
می دونم…خیلی ها هم خیلی بدشون میاد. من…یه کم زیادی ازشون خوشم میاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تکرار خاطرات

Posted by کت بالو on November 7th, 2006

نکته ی فیلم eternal sunshine جالب بود.
پزشکی بود که میتونست خاطرات آدم ها رو به انتخاب خودشون از مغزشون پاک بکنه.

خاطراتی که به شدت براشون عزیز و در عین حال آزاردهنده بود. اونقدر عزیز که وسط کار پشیمون می شدن. اونقدر آزاردهنده که نمی تونستن تحملش کنن.
مثل بار خیلی سنگینی که خیلی قیمتیه. نه می تونیم حملش کنیم و نه می تونیم زمینش بگذاریم!
نکته اینجاست که وقتی ارزش شون برامون کم بشه خود به خود زمین می گذاریمشون!

موضوع بانمک دیگه این بود که آدم ها بعد از پاک شدن خاطره شون باز می رفتن سراغ همون نفر قبلی!!!
دقیقا قابل درکه. انتخاب آدم به خاطر نفر مقابل آدم نیست. از توی خود آدم سرچشمه می گیره.
هم زیباست. هم وحشتناک. همون اشتباه قبلی رو باز دوباره و دوباره تکرار کردن. (اگه درست باشه به دوباره تکرار کردن نمی رسه!) و وحشتناک تر از اون. کسی که امسال عاشقش هستی ممکنه لزوما اونی نباشه که دو سال قبل هم عاشقش بودی!!!! چون…هر روز در حال تغییر هستی.
نکته…دوست داشتن و تعهد به یه میلیون چیز مختلف بستگی داره.

و موضوع سوم. هر چیزی که مربوط به خاطره ی آدم با نفر قبلی می شد رو جمع می کردن و توی مغز می گشتن دنبال نشونه های خاطراتی که باید پاک بشن. منتها تمام این خاطرات به نحوی جایی (صد البته بدون اطلاع خود آدمی که خواسته بود حافظه اش پاک بشه) نگهداری می شدن. مرورشون…هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم مرورشون با اونچه که توی مغز حک شده چه شباهت یا تفاوتی داره.

مهم تر از هر چیزی…کاری رو بکن که…راست راستی دوست داری بکنی. و..جایی زندگی کن که بهت این امکان رو بده…و این فضای آزاد رو از هیچ کس نگیر.

و….
نصایحم تموم شد! 🙂

کسی مثل خودم ندیدم از حال بد به حال خوب بره. در عرض…کمتر از ۱ ساعت!
دوباره…خودم رو یاد اون گربهه انداختم که زخماش رو لیس می زنه تا خوب بشن!

هان…راستی…من یه پیشنهاد برای قسمت دوم اون فیلم بالا دارم. این که خاطره رو از مغز دیگران پاک کنیم. فرضا یه آدم رو در واسی دار دیده که دستت رو کردی توی دماغت و تو انتخاب می کنی که این خاطره از مغز طرف پاک بشه!!!
فکر کنم این جورش بیشتر به درد بخوره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 6th, 2006

خوب…اولین مصاحبه ای که راست راستی خراب کردم.
دقیقا می دونم چرا! ولله…دلیل اولیه ی کاری که کرده ام کلا از بین رفته!گیج شدین عیبی نداره. خیلی مهم نیست کل ماجرا! و… صد البته تقریبا…آبروم پیش آقاهه رفت! حقم بود. خجالت هم…کشیدم یه ذره!
گرچه…در حال حاضر کلا و اصلا اهمیتی نداره.

این گل آقا…
دارم بهش می گم پروتوکل تی سی پی اینه. پروتوکل آی پی اینه. فرقشون با یو دی پی اینه…کارآیی اش توی این کار ما اینه…می گه داری واسه من توضیح می دی؟ (چند سالی هست به خاطر کارش همه ی این تعاریف رو روزمره عین آدامس جویده!). می گم: می خوام بلند بلند بگم یادم بمونه. رفته دو تا عروسک آورده گذاشته روی میز جلوی من. یکی خنگ..یکی باهوش. می گه واسه این دو تا توضیح بده من برم کارم و بکنم!!! فعلا دارم واسه عروسک ها تی سی پی آی پی توضیح می دم!!!!

لحظه ی دیدار نزدیکست
باز من دیوانه ام. مستم
باز می لرزد دلم. دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیکست

شعر (اگه هنوز پارسی زیان بالای پونزده شونزده سالی هست که شاعر معروف این شعر معروف رو نشناسه) از اخوان ثالث

خوب…صدام یزید کافر به اعدام محکوم شد! با توجه به خیمه شب بازی آمریکا نمی دونم زنده بودن صدام همیشه تنمون رو لرزوند. نکنه حکم اعدامش و به دنبالش اعدامش هم دلیل پشت پرده ی چیزی باشه و بدتر از زنده بودنش تنمون رو بلرزونه.
خدا به خیر کنه با این استکبار جهانی!!!

اعلان عمومی…
خانوم ها…آقایون…دوستان عزیز و محترم. اگه بهتون تلفن نزده ام به خاطر اینه که این ده روزه بدتر از ده روزه های قبلی و بعدی عین شبت داشته ام دنبال دم خودم می دویدم. شرمنده.

همیشه توی زندگی آدم نقاطی هست که در گذر از اون نقاط یا تکه پاره های آدم به اونور نقطه می رسه یا صورت چاق و چله و خندون آدم.
زندگی من هم از این نقاط پره!
یکی دیگه از این نقطه ها هم حسابی نزدیکه که برسه. اون طرف نقطه یا کتبالوی خوشحال و خندون رو می بینین. یا تکه پاره های کتبالو رو.

آدم بزرگترین و مداوم ترین معامله اش رو با زمان انجام می ده. زمان به صرف تعریف و وجود داشتنش در گذر از هر چیزی که زمان به خودش می پذیره (مثل بنده و جنابعالی محترم) خود به خود یه چیزهایی رو از وجود آدم بر می داره و با خودش می بره.
حالا به شخص شخص آدم ها بستگی داره. بعضی ها همونقدر که زمان ازشون می گیره از زمان می گیرن و معامله سر به سر می شه. به آخر کار که می رسن حس غبن ندارن. بعضی های دیگه…ای…کلنی حواسشون نیست و…نهایت کار یه کمکی غصه می خورن.
از قشنگترین چیزها اینه که آدم های دور و برمون رو بخوایم نه به خاطر چیزهایی که فناپذیر هستن و توی گذر زمان از دستشون می رن. اونوقت خواهی نخواهی باید هی هی عوضشون کنیم!
اصولا و کلا قشنگی مفهوم آدمیزاد اینه که یه چیزهایی توی وجود و ذاتش داره که مال خودش هستن. تا وقتی وجود داره توش وجود دارن.
بدبختی…پیش بعضی آدم ها و توی این وانفسای روزگار جنس اش خریدار نداره! بنجل هایی که راحت از آدم گرفته می شن خریدارشون بیشتره!
این هم یه جورشه!
……….
راستیتش این حقیقت معامله با زمان من یکی رو داره دیونه می کنه! باز…عین شبت می دوم دنبال دمم!!
از سن دبیرستان هم باهام بوده! پونزده بیست سالی هست که دمار از روزگارم در آورده!

هالووین امسال درست مثل پارسال شدم رقاص کاباره!!!
سال دیگه…می شم رقاص عربی!
تنها دلیلی که امسال نشدم رقاصه ی عربی قیمت لباسش بود. سیصد و پنجاه دلار تا هشتصد دلار!!!! قیمت یه دست لباس!
گمانم از ایران بیارم ارزونتر در بیاد.
ارزونترین لباس گمانم مال استریپ دنسر ها باشه!!!!!! هیچی نباید بپوشن!

گل آقامون باز هم طبق معمول لباس عادی خودش رو پوشید. از حالا دارم فکر می کنم سال دیگه به چه شکل و هیاتی درش بیارم!
عکاسباشی, اینقدر که چلیک چلیک از من و در و دیوار و دار و درخت و ملت دنیا عکس می اندازه!!!!!!!! یا…مطرب که به جای این که تنهایی بی ناموسی کنم با گل آقا شرکت سهامی راه بندازیم و دو تایی بی ناموسی کنیم!!!!

خوب…برگردیم به روال عادی زندگی. گرچه…با این همه هیجانی که من به دلایل مختلف دارم سخته. ولی خوب…همیشه از کارهای سخت خوشم میاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار