یادداشت برای دل خودم (۱۸)

Posted by کت بالو on November 5th, 2006

مرز خواب و بیداری کجاست؟
چقدر فرق می کنه چیزی رو در خواب تجربه کنی یا در بیداری؟ چیزی که مربوط به ماده و جسم نیست.
کاش…خواب های آدم به انتخاب آدم تعبیر بشن.
گاهی آدم خواب هایی می بینه نادر. درست اونچه که می خواد. بی هیچ کم و کاست. وقتی مربوط به ماده و جسم نیست چه فرقی می کنه چه تو خواب چه تو بیداری. وقتی حتی توی بیداری اتفاق افتادنش به یه رویا شبیهه. قشنگ و اثیری.

می سپرم دست سرنوشت…آزاد و رها…

باز یه حس آشنا…خیلی آشنا…و…عجب دلشوره ای!!
عجیب…تفاوت این است: این بار فقط شعر های خودم برای حس خودم کار می کند!

کاش به دست آوردن هر کس و هر چیزی به میزانی که اون رو می خواهیم بستگی داشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on November 3rd, 2006

بی خیال!!!
سه بار براش توضیح دادم داکیومنت رو چطور درست کنه! باز نسخه ی نهایی رو فرستاده با همون شکل قبلی.

مسلما و قطعا از بهترین همکارهایی که تا حالا داشته ام -با وجود بد خلقی اش- کارن بوده. از بهترین کارآموز هایی که داشته ام اندی -که هنوز جاش خالیه- و از مزخرفترین کسانی که برام کار کرده ان سید! نه به حرف گوش می ده. نه دلش می خواد گوش بده. لجباز و یه دنده. نهایتا کار رو خودم انجام می دم. بهش هم بر می خوره!
عصبانیم!!!!!
بهترین بخشش اینه که هم از سید و هم از کارن و هم از بقیه ی همکارهام خیلی چیزها یاد گرفتم. چیزهایی که باید انجام داد و چیزهایی که نباید.

از بهترین رییس هام…هممم…همه شون خوب هستن و دوست داشتنی تا خلافش ثابت شه!!!

در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد

شعر از ابتهاج

گاهی اونقدر احساس در زندگی آدم پررنگ می شه که آدم مجبور می شه از منطق دیگران برای تصمیم گیری هاش استفاده کنه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on November 2nd, 2006

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.

ممکنه مردی بیشتر از یه هفته در قاره ی آمریکا زندگی کنه و ندونه رستوران هوترز به چه دردی می خوره؟
مارک رو باید قاب گرفت و زد به دیوار!!! نمی دونست!!!!!!!!!
پیتر و دنی سر به سرش گذاشتن و گفتن با خانواده برو. بهش گفتم مارک نازنین. رستوران کاملا خانوادگیه و ملت هم با بر و بچه و زار و زندگی می رن اونجا. منتها توصیه ی شخصی من اینه که اگه خواستی بری لزومی نداره حتما با خانمت بری!
جواب مارک…به شدت مسیحیه: امکان نداره پام رو اونجا بگذارم!!!
خوب…اصراری هم نیست. منتها…اگه مردی بیشتر از یه هفته در آمریکای شمالی زندگی کنه و ندونه رستوران هوترز به چه دردی می خوره قطعا باید قابش کرد و زدش به دیوار. از نمونه های نادر روزگاره!
شکر خدا حوصله سر بر نیست. باهاش خوش می گذره.

قسمت باحالش اینه. ادم عاشق عاشقی می شه. نه لزوما یه معشوق ثابت! یا به هر حال معشوق می شه یه وسیله ای که عاشقی رو توی آدم ایجاد کنه!! این مدلکی خلاصه. معشوق می شه وسیله. عاشقی می شه هدف.
گمونم حس عاشقی عینهو حس گرسنگی می مونه. لامصب عینهو ویروس آبله در تمام ابنای بشر دقیقا به یه شکل ظهور می کنه! منتها بدبختی…واگیر نداره. واگیر اگه داشت محشر بود. دختره یا پسره رو یه ماچ می کردی یا یواشکی از لیوان آبش می خوردی یا چه می دونم..تو غذاش تف می کردی. اون هم عاشق می شد!
بی قراری. دلهره. رنگ پریدگی. گر گرفتگی. دست و پا گم کردن. هل شدن. خنگی لحظه ای. شادی و غم بی دلیل و بی نهایت و خلاصه جنون از علایمش هستن.
اگه به این بیماری دچار شدین…واویلا. چاره اش با کرام الکاتبینه.
بدبختی… به قول همشهری غیاث آبادی مون مگه علاج می شه بی پدر!!!!!!

هممم…امشب شب ملی شام درست کردن شوهر هاست! به عبارتی امشب آقایون شوهر قراره که شام درست کنن! یو…هو…امشب عذاب وجدان ندارم.
نمی دونم جریان چیه. همه ی کارهای خونه رو راست راستی دوست دارم انجام بدم. از جمع و جور کردن گرفته تا ظرف شویی و لباس شویی و لیسیدن کف خونه و خرید خونه و تمیز کردن کابینت و جمع کردن تخت و لباس ها…فقط غذا درست کردن…می مونم توش!!!
شایدم چون همیشه مزخرف از آب در اومده ازش زده شده ام و اعتماد به نفس ام از دست رفته!
خلاصه…فقط و فقط این یکی همیشه برام عذاب الیمه!
از غذا درست کردن پیاز داغ با من…باقیش رو…ولله تضمین نمی کنم چی از آب در بیاد!
غیر گل آقا امکان نداشت مرد دیگه ای بتونه شوهر من بشه و این همه دوام بیاره. خدا رو شکر تنها چیزی که نیست ایرادگیر و غرغرو به کارهای خونه! و…خدا رو شکر از جمله کارهایی که هیچ وقت ازم نخواسته قرمه سبزی پختنه! وگرنه…به نظرم تا همین امروز روز بی شوهر مونده بودم!

احساس این لحظه ی من صادقانه عرض کنم:
ای…کله ی بابای هر چی آدم لعنتی لامصب کثافت بی ناموس مردم آزاره! (باقی احساساتم رو روم نشد رو کنم!!)

رسیده ام به نقطه ی اوج انرژی روحی ام!!!!
عینهو جن بوداده ی آتیش به باسن گرفته می پرم این ور اون ور!
دوباره…یه‌ آمپول بزن و بشین به دردم می خوره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آرزوهای بزرگ

Posted by کت بالو on November 1st, 2006

چطور می شه تمام شعر های حافظ و مولوی رو با تمام فرهنگ و تاریخی که پشتش هست برای کسی غیر پارسی زبان توصیف کرد.
در زبان مادری حتی کلمات برای بیان احساس کم میارن. زبان غیر مادری که دیگه…واویلا.

پیشنهاد می کنم یه زبان عمومی و بین المللی اختراع بشه برای شعر و شاعری! نگاه و دست و سر و کله کافی نیست. درسته در هر زبان و فرهنگی این که بزنی توی ملاج یه نفر یعنی این که باهاش دعوا داری یا این که بغلش کنی و ماچش کنی یعنی این که (انشالله تعالی) دوستش داری. ولی…هر چیزی جای خودش. جای شعر و شاعری و کلمه این وسط خالی می مونه!

از اهم کارهای دنیا یاد گرفتن انواع و اقسام زبان های باگانه و بیگانه و مرده و زنده است به حدی که بشن مثل زبون مادری ات.
از ته دل دوست دارم صد هزار سال عمر کنم. به اندازه ی کل صد هزار سالش کار باحال لذتبخش دارم که انجام بدم.
یه جایی خوندم یه کسی گفته شبیه این که قطعا در دنیا به اندازه ای نعمت وجود داره که تمام ما به نیکبختی یه پادشاه باشیم!

امروز فرانک ازم می پرسید نظرم در مورد جنگ احتمالی ایران و آمریکا چیه. و می پرسید اگه کانادا وارد جنگ بشه کدوم کشور رو حمایت می کنم!
ایران سرزمین مادری منه. کانادا سرزمینیه که آرزوهام توش تحقق بخشیده شده. به هر دوشون مدیونم. دولت هیچ کدوم رو تایید نمی کنم. به دولت هیچ کدومشون رای ندادم. جنگ رو دوست ندارم. قوانین حاکم بر کره ی ارض رو دوست ندارم. در صورت درگیر شدن جنگ به عنوان یه ایرانی احساس امنیت نمی کنم. به عنوان یه کانادایی احساس افتخار نمی کنم.
سرمایه دارها و قدرت ها آدم ها رو در وضعیت های سختی قرار می دن.
کنار می کشم. صرفنظر از کانادایی یا ایرانی بودن فقط و فقط به صرف انسان بودن, انسانی که هشت سال کودکی و نوجوونی اش رو در شرایط جنگی گذرونده جنگ رو حمایت نمی کنم.
قربانی جامعه ای بودم که قوانین و رسومش رو دوست نداشتم. قربانی مرزها بودم و هستم, که بیگانه بودن رو در نقطه نقطه ی کره ی زمین تعریف می کنه. و حالا…قربانی درگیری در جریانی که وقوعش خلاف خواست و اعتقاد قلبی منه.
شاید…این پاسخ راحت تری باشه.
در مورد انرژی هسته ای…نمی دونم پشت پرده چی می گذره. نمایشنامه ای که دارم می بینم کمدی درام مزخرفیه از تمام کسانی که شب و روز حرف از انرژی هسته ای می زنن و…لحاف ملا که نمی دونم انرژی هسته ای هست یا چیز دیگه.
فقط…از جنگ بدم میاد. چه دلیلش انرژی هسته ای باشه چه هر چیز دیگه.
و…فکر می کنم امریکا و ایران و تمام دنیا همه از یه جا دستور می گیرن.

نمایشنامه ی کثافت متعفن زشتیه. دلم نمی خواست تماشاگرش باشم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 31st, 2006

بعضی چیزها بعضی مفاهیم آدم رو کامل عوض می کنه. سایه اش همیشه دنبال آدمه و آزار می ده….من می ترسم…می ترسم…از این که از دست بدم می ترسم. و چون ناتوانم از این که چیزی که برام ارزشمند هست رو همیشه حفظ کنم سعی می کنم به هیچ چیز دل نبندم و…دل آدم بزرگترین حریف تمام زندگی آدمه.
کتاب مرغ شاخسار طرب اولین مفهومی که به ذهنم متبادر کرد همین مفهوم از دست دادن بود. مگی قهرمان کتاب از چهار سالگی تا شصت سالگی از دست دادن بزرگترین دلبستگی هاش رو تجربه و تمرین کرد. از عروسکش تا پدر رالف. و…فکر می کنم نه هر زنی که هر آدمی در لحظه لحظه ی زندگیش از دست دادن رو تجربه می کنه.
بعضی چیزها برای بعضی آدم ها جایگزین ندارن. ترس از دست رفتن اونهاست که دل آدم رو همیشه توی مشتش زیر و رو می کنه.

ب…عله. بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. شوهر پولدار دوست پسر پولدار…بفرمایید. امروز توی رادیو اعلام کرد این سایت مخصوص خانوم های کانادایی درست شده که دنبال دیت میلیونر می گردن. آقاهایی که میان توی سایته باید خدا تومان حق عضویت بدن! برای خانوم ها حق عضویت لازم نیست!!
بشتابید…میلیونر ها رو حراج کردن!!! ببر خیرش رو ببینی خواهر!!!

دوره ی آخر الزمونه!!! گیرم…مثل حموم عمومی های قدیم خودمونه دیگه!

مرا می بینی و دردم زیادت می کنی در دم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
.
.
.
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

آدم باید گاهی مثل آهن باشه. فولاد…
گرچه به شخصه پلاستیک نشکن رو ترجیح می دم! یا شیشه ی پلکسی که به نظرم نمی شکنه! سختی آهن و فولاد همراه با انعطاف پذیری بالا و شفافیت!!! اگه عنصر یا ترکیب بهتری واسه تشبیه توی دنیا سراغ دارین, بفرمایید لطفا.

کاشکی یه آمپول بزن و بشین بود. الان می زدن به من. آروم می شستم سر جام کارم رو انجام می دادم!

!!! من کدوم سوال رو جواب ندادم؟!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

صد تا یه غاز

Posted by کت بالو on October 30th, 2006

گاهی وقت ها بزرگترین آرزوی آدم ها می شه فقط این که بتونن توی چشم های یه نفر نگاه کنن, و چیزی که بهش فکر می کنن رو بلند بلند به اون یه نفر بگن!

کتبالو: به خاطر اومدن بچه هیجان زده نیستی؟
جیمز: راستش اینقدر کارم زیاد بوده که هنوز فرصت نکردم بهش فکر کنم.
کتبالو:!!!!! ببینم اسم براش انتخاب کردی؟
جیمز: نه. فکر کنم یکی دو هفته دیگه که برم مرخصی فرصت کافی داشته باشم که به اسم بچه فکر کنم. ولی چندان اهمیتی نداره. یه چیزی صداش می کنیم دیگه.
کتبالو:!!!!!!!!!
ولله ترجیح دادم در مورد بچه ی بیچاره چیز دیگه ای نپرسم! بچه ی اول که می خواد دو هفته دیگه به دنیا بیاد معمولا ارج و قربش بیشتر از این حرفهاست! بی خیال.
برعکس مارتین خره که از سه ماه پیش کلی در مورد اسم بچه فکر کرده بود. نمی دونم آخر سر بشه آدام یا دنیل.
یه شرط بندی راه انداخته ان برای تشخیص جنسیت دو تا بچه ها و وزن و تاریخ و ساعت تولدشون.
فقط اسم وینیفرد توی جدول هست فعلا. صبر می کنم دو سه نفر دیگه هم نظرشون رو وارد کنن. بعد من! اینجوری خجالت می کشم بدوم وسط و شرط ببندم!

کتبالو: …(طبق معمول یه حرف زشت بی تربیتی!)
گل آقا: چقدر بی تربیت شده ای آخه.
کتبالو: خیلی خوب. قول می دم. دیگه حرف بی ادبی نمی زنم.
گل اقا: منظورت اینه که دیگه اصلا حرف نمی زنی دیگه!
کتبالو: !@#$^&*!!!! نه به خدا. منظورم اینه که دیگه از این به بعد با تربیت می شم.
گل آقا:‌ ببینیم…اگه به اندازه ی ده دقیقه تونستی…
کتبالو ساکت می شه. تا دو سه دقیقه هیچی نمی گه. یه ماشین از ماشین کتبالو و گل آقا جلو می زنه.
کتبالو: ده…این ماشینه واسه چی چهار تا لوله اگزوز داره.
گل آقا: واسه این که ماشین پرقدرته. قویه.
کتبالو در حالی که سعی می کنه خنده اش رو کنترل کنه…قرمز می شه.
گل آقا دلش می سوزه: بگو خوب…
کتبالو: دارم فکر می کنم با این حساب رستم دستان, بیچاره باید آبکش به دنیا می اومد!

بله…به نظر میاد گل آقا کتبالو خانوم رو از خود کتبالو هم بهتر می شناسه! راست راستی فکر می کردم بتونم لااقل واسه نیم ساعتی مودب بمونم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امیددیدار.

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on October 26th, 2006

وقتی بخوای تصمیم مهم بگیری همیشه کلی با خودت درگیری داری. از همه می پرسی. آخر سر به این نتیجه می رسی که…نمی دونی!!!

باز این فرانک اینجا بود. باز کلی اعصاب من رو خط خطی کرد اینقدر که لوسه. می گه باور نمی کنین کار اول من چی بود. می گیم چی؟ می گه توی کالج بودم. با یه شرکت ژاپنی (یا چینی یا حالا هر چی) که فروشنده می خواستن قرارداد بسته بودم روزی ده تا دختر براشون پیدا کنم برای کار فروشندگی در خارج از کشور!!! می گم مگه کالجتون چند تا دختر داشت. می گه تا دلت بخواد. ریخته بود!!! حیف که همکاره. وگرنه یه عالمه جواب داشتم که لوله اش کنم!! روزی ده تا دختر! انگار داره نخود می شمره. ژولیت هم که حسابی خانمه. مسلما جوابش رو نمی داد.
بعدش سید از بیرون اومده توی غذاخوری. می بینم تو هوای سرد با یه تی شرته فقط. می گم سید سرما نمی خوره اینجوری رفته بیرون. میگه نه. میخواد مردونگی اش رو نشون بده!!! می گم چه ربطی داره. می گه آخه سید مجرده. برای این که توجه دخترها رو جلب کنه باید توی یخما با یه لا تی شرت بره بیرون قدم بزنه!!!!
بعدش می گه من خودم که بچه بودم فکر می کردم برای مرد بودن باید هر شب صورتم رو با آب سرد سرد و بدون صابون بشورم!!!!!!!!!!!
(فکر کنم هنوزم به همون رویه ادامه می ده).
من با این فرانک هیچ وقت آبم توی یه جوب نرفته. خدا رو شکر ژولیت برگشته. هر بار اون رو می فرستم با فرانک طرف بشه! حیف ساعت های عزیز عمرم نیست؟!

کل زندگانی قر و قاطیه. گرچه نگران نشین. هیچ هیچ هیچ مشکل و دغدغه ی خاصی به وجود نیومده. مشکلم فقط و فقط مربوط به مسایل شخصیتی خودم (بی شخصیتی خودم!) و جدل با خودمه.
نمی دونم تصمیم می گیرم که کاری رو بکنم فقط به خاطر این که اون کار رو کرده باشم یا این که می دونم کار خوبی بوده و انجامش می دم! یا…نمی دونم کاری رو نمی کنم چون جرات انجامش رو ندارم یا چون می دونم تصمیم خوبی نیست اجراش نمی کنم.
اینجوریا خلاصه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۷)

Posted by کت بالو on October 25th, 2006

فکر می کنم اشتباه کردم.
یه اشتباه. دو تا. سه تا. هر سه تکرار همدیگه!!!
فکر می کنم در آستانه ی یه دوراهی هستم. یه راهش اشتباهه. یه راهش خیر.
تنهایی در مورد هیچ کدوم نمی تونم تصمیم بگیرم. هنوز دانایی و مهارت لازم رو برای تشخیص اش ندارم.
به تجربه ثابت شده. هیچ کس نمی تونه کمک کنه یا نمی خواد کمک کنه.

یه واقعه…هزار جور تفسیر متفاوت. تفسیر, زمانی مهم می شه که بخوای بر اساسش تصمیم بگیری.

دنیا که تموم نشده. نه؟
در این برهه از زندگی مثل همه ی برهه ها در جدال بین اعتماد به نفس و بی اعتمادی مطلق به خودم هستم.
هر تصمیمی برام یه جداله. اگه دست به اون کار نزنم, می ترسم که نکنه ازش فرار کرده باشم. اگه اون کار رو انجام بدم برام سواله که نکنه با عجله و بی مطالعه جلو رفته باشم و اون کار رو کرده باشم نه به خاطر لزومش, فقط به خاطر این که به خودم اثبات کنم می تونسته ام و ازش فرار نکرده ام.
دقیقا به همین دلیل در هر لحظه احتیاج مبرم دارم که با کسی حرف بزنم, قبل از این که اون کار رو انجام بدم.
به شدت نیاز به اعتماد به نفس دارم.
و به شدت توی چرخه ی این سوال افتاده ام که نکنه دارم اشتباه می کنم. حتی برای کوچکترین کارهای زندگی ام, و این موضوع دو ماهی هست که وجود داره. بدی بزرگترش اینه که اگه درست نگاه کنی به شدت به تایید دیگران برای هر تصمیم و هر کدوم از اقدام ها نیاز دارم و این…از همه برام سخت تره.
—-

معمولا وقتی می نویسم بهتر می شم. توی نوشتن کیفیتی هست که توی حرف زدن نیست. وقتی حرف می زنی عکس العمل آدم روبرو رو می بینی. حرفت رو طبق صورت اون عوض می کنی, یا دنبال کلمات می گردی. وقتی می نویسی خودت هستی و خودت. کلمات جاری می شن. بی تفکر.
برای همینه که این سری یادداشت های برای دل خودم رو هرگز و تحت هیچ شرایطی ویرایش نمی کنم.
وقتی می نویسم بهتر می شم. می بینم اونقدر ها هم مهم نیست و می بینم از عهده بر میام.
می دونم. از عهده ی این سه تایی که در سه هفته ی آینده باهاش روبرو هستم بر میام.
آدمیزاد در هر شرایطی با شرایط تطبیق حاصل می کنه.
و…فکر می کنم بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.

یه روزی یه کسی بهم گفت سنسورهات رو آزاد بگذار و از سنسورهات پیروی کن. هنوز دارم تمرین اش می کنم.

شعر از فروغ فرخزاد:

پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي … اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا … بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد

شعر های فروغ شاهکارن. بی نهایت زنانه. حیف که زود رفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (۱۷)

Posted by کت بالو on October 24th, 2006

صبحی رفتم گل آقا رو از خواب بیدار کنم. می بینم بیشتر از همیشه دلش می خواد بخوابه.
توی ماشین که نشستیم برگشته می گه می دونی داشتم چه خوابی می دیدم؟ معلوم شد شوهرم داشته خواب آنانیکول اسمیت رو می دیده (!!!) که با یکی از فامیل های به شدت حاجی بازاری مسلک گل آقا اینها ازدواج کرده. همه می دونستن که این خانوم همون آنا نیکول اسمیت معروفه و آنا نیکول خانم هم خیلی خونه دار و خانم شده بوده. دوخت و دوز می کرده و برای کمک به خرج منزل هم دو تا مغازه ی مسواک فروشی (!!!) باز کرده بوده!!!

خودمونیم. بعضی خواب ها جدی جدی سرقفلی دارن. تازه فهمیدم شوهره واسه چی امروز بیشتر از همیشه دلش نمی خواست از خواب بیدار شه.
خدا نصیب همگی بکنه!

در ضمن…خدمتتون عرض شود که نمی دونم چه جوریاست که این گل آقامون هر چی درست می کنه از چیزی که من درست می کنم خوشمزه تر می شه. قرمه سبزی نهار امروزم شاهکاره! تا حالا قرمه سبزی به این خوشمزگی نخورده بودم.
بدیش اینه که …گل آقامون همیشه ی همیشه غذا درست نمی کنه. و…آبروم رفته. مهمونها اگه بدونن من غذا رو درست کردم توی خوردنش احتیاط می کنن. دستپخت گل آقا رو معمولا به راحتی و بی هیچ احتیاطی قلپ قلپ می خورن!! 🙁

ولله یه سوال خیلی علمی و پیچیده ای از همه داشتم: آدم از دست خودش کجا می تونه فرار کنه؟
می شه یه دعوای حسابی با خودش راه بندازه و یه درگیری حسابی با خودش درست کنه و به خودش بگه دست از سرم بردار؟

این قسمت پایین زنونه است. آقایون بالاغیرتا یا نخونن یا اگه خوندن به روی خودشون نیارن.
برای یه زن هیچ کاری نداره تشخیص بده عاشق کیه. ساده ترین راه تشخیص اش که رد خور هم نداره, اینه. مردی که یه زن موقع بور کردن موهای صورتش و, مومک انداختن اعضا و جوارحش, و بند و ابرو کردن بهش فکر می کنه دقیقا همون مردیه که خانومه عاشقشه!
بدبختی, عاشقی برای یه زن اغلب اوقات (لااقل جسما)‌ به شدت دردناکه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 23rd, 2006

این مقاله ی گلوب اند میل خیلی باحال بود.
خلاصه اش اینه که می گه چند هزار سال پیش, موسی به ملتش وعده ی سرزمین موعود رو داده که پر از شیر است و عسل, و مقادیری هم درخت زیتون. منابعی که برای اقتصاد سرزمین موعود در چند هزار سال پیش عالی بوده. منتها در چرخه ی اقتصاد امروز چندان چیز دندون گیری نیست.
به هر حال یه عده از امت ایماندار که قطعا و مسلما اعتقاد دارن خداوندگار عالم و فرستاده اش احتمالا امت رو بدون نفت وسط بر و بیابون رها نمی کنند, از حدودای دهه ی پنجاه تا حالا سرزمین موعود رو دنبال نفت شخم زده اند!

خوب…سوال روز جمعه ی مارک و مارتین تسویی از بنده: اگه کانادا با ایران وارد جنگ بشه کدوم رو حمایت می کنی!!؟ جواب بنده: هیچ کدوم. چون از اصل و اساس به جنگ اعتقاد ندارم!

واقعا هم که…بعضی شواهد خبر از جنگ قریب الوقوع در ایران می دن.
به شدت باعث نگرانیه.
گاهی وقت ها به اسکارلت اوهارا فکر می کنم. بر باد رفته و…دوران خوش گذشته.

باحال…چه همه اسم های آشنا توی دویچه دوله.
دیده شدن توی عرصه های بین المللی فایده اش خیلی زیاده. فایده اش برای همه زیاده. کلا از قشنگترین مقوله های دنیا بحث ارتباطات هست و از انواعش همین وبلاگ خودمون. چه شوخی شوخی می شه وسیله ی ارتباطی جهان گستر.
—-

عاشق این آقای احمدی نژاد هستم. روز به روز هم عاشق تر می شم. کسی نگه چرا!
آقا…وظیفه ی شرعی ست که بچه درست کنیم و بشینیم بچه نگه داریم.
در جنگ هر چی تعدادمون بیشتر باشه شانس پیروزی مون بیشتره. اصلا انگار نه انگار که امروز روز, قدرت فقط محدود به نیروی انسانی نیست. یا…بهتر بگم حتی در مورد نیروی انسانی کیفیتش مهم تره تا کمیتش.
فرض بفرمایید هفتاد میلیون آقای مشنگ (!) یا یه دونه آقای…چه می دونم. جای نقطه چین رو خودتون پر بفرمایید!
خانوم ها که اصولا ابزاری هستن جهت برآوردن دو نیاز اولیه ی آقایون. شکمشون و زیر شکمشون! و گوش به فرمان همون اقایون. کلا موجود مستقل نیستن. یعنی البته جزو حقوق آقایون هست که بفرمایند خانوم ها زمانشون رو چطور بگذرونن و اجازه دارن زمان و وجودشون رو به چیزی غیر از مردی که مالکشون هست -قیم شامل پدر و برادر و پدر بزرگ و عمو و شوهر و صد البته ریاست محترم جمهوری- اختصاص بدن یا خیر.
بنابراین خانوم ها رو از چرخه خارج می کنیم. منتها…صد البته تعداد آقایون هر مملکتی که بیشتر باشه…بدیهی است که با یه حساب سر انگشتی…می شه آقای دنیا دیگه!!

به قول همشهری نازنینمون مشقاسم: اگه یه مرد تو همه ی این دنیا باشه همین محمود خان خودمونه! همه ی زنهای غیاث آباد و قم و حتی خود تهرون می مردن که بشن زن همین محمود آقای احمدی نژاد.
باحالیش وقتی بود که فهمیدم دکترای ترافیک داره.
تازه دوزاریم افتاد چرا اینقدر نگران مسیر حرکت امام زمان بوده!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار