لزوم زبان فرانسه

Posted by کت بالو on October 20th, 2006

با ژان حرف می زدم. پرسید کارت زیاده؟ گفتم آره. گفت البته من نمی دونم چرا این سوال رو می پرسم. چون به هر حال همین جواب رو می شنوم. من هم بی تعارف بهش گفتم دقیقا. بعد معلوم شد که این هفته اینجاست. هفته ی بعد سان دیه گو و هفته ی بعد بر میگرده مونترال. بهش گفتم به کسایی که مونترال زندگی می کنن حسودی ام می شه (الکی!) و عاشق فرهنگ و زبان فرانسه هستم (راست راستی). به فرانسوی گفت: فرانسه هم حرف می زنی؟ گفتم یه کمکی. گفت پس هر بار می بینمت می شه یه کلمه ی جدید فرانسه یادت بدم. این جمله رو تند تند به فرانسه گفت و من نفهمیدم. خودش متوجه شد و به انگلیسی تکرارش کرد. و…نتیجه…
من یا فرانسوی بلد هستم یا نیستم. اگه هستم باید بتونم از پس یه همچین مکالمه ی ساده ای بر بیام. اگه هم بلد نیستم نباید بگم بلدم.
و چون نمی خوام به ملت بگم فرانسه بلد نیستم و چون دوست دارم یاد بگیرم برنامه ی روزانه ام یه کمکی عوض می شه. بقیه ی کارها می چسبن به هم. به اندازه ی بیست تا بیست و پنج دقیقه جاشون رو میدن به زبان فرانسه!
وقت شام معمولا گل آقا زودتر شامش رو تموم می کنه و می ره سر کارش. پنج دقیقه اونجا کله ی من می تونه بره توی کتاب. قبل از خواب واسه ی گرم شدن چشم هام سه چهار دقیقه و توی ماشین رادیوی زبان فرانسوی -گرچه که نمی فهممش!- روزی ربع ساعت!
خدا پدر و مادر رییس آقا جیمی رو بیامرزه که انگیزه برای خوندن زبان فرانسه به ما داد.

حالا کسی می تونه بگه ارتباط زبان فرانسه با دستمال یزدی چیه؟

حمید عزیز. کامنت پست قبل رو که خوندم به شدت به نظرم آشنا اومد. فکر کردم. یادم افتاد کجا خوندمش.
مال کتاب مقدسه. نه؟ یادم نیست مال کدوم کتاب از کتابهای توراته. فرصت هم نکردم بگردم دنبالش. ولی تقریبا مطمینم که توی تورات خوندمش و احتمال می دم از سلیمان باشه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شرابی درد می خواهم…

Posted by کت بالو on October 19th, 2006

کاش می شد فکر آدم ها رو خوند.
گرچه…بخشی از زیبایی زندگی همینه.
مهم هم نیست اگه آدم ها برات مهم نباشن.

مواردی برای آدم پیش میاد که کاملا تازه ست.
صرفنظر از دلپذیر یا خراشنده بودن شون زیبایی شون به اینه که برای اولین بار باهاشون برخورد می کنی.

چرا وقتی یه چیزی بی نهایت برای آدم مهمه آدم همون رو داغون می کنه؟
قوه ی تعقل آدم فلج می شه؟ یا…آدم به شدت و بی نهایت احمق می شه؟
همینه که می گم باید یکی به آدم بگه. باید کسی جلوی آدم رو بگیره. کمک کنه. که آدم کار احمقانه نکنه. که…
خصوصا وقتی آدم می دونه کسی هست که می تونه کمک کنه!

و…یه اهنگ
به یه نظر دلت هوای چیزی رو می کنه که نیست. که هیچ وقت نبوده. که…کاش بود.
دل من یه گیلاس شراب ناب می خواد. شراب قرمز…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه ارتباط

Posted by کت بالو on October 18th, 2006

بعضی ارتباط ها رو آدم نیاز داره فقط و فقط به خاطر صداقتی که توی اون ارتباط هست و نه به هیچ دلیل دیگه. یا گاهی می خواد ارتباط رو به وجود بیاره بر اساس یه صداقت کامل در خواهش اش, در اونچه که در اون لحظه میخواد.
اگه به آدم توصیه بشه خودش نباشه, یا صداقت نداشته باشه, برای این که اون ارتباط رو حفظ کنه, آدم ترجیح می ده هرگز اون ارتباط رو نداشته باشه. گرچه برات از روز هم روشن تر بوده چطور می تونستی اون ارتباط رو نگه داری, ولی هرگز نخواستی به قیمت از دست دادن ارزش یه ارتباط خود اون ارتباط رو حفظ کنی.

برای بقیه ی ارتباط ها صداقت چندان لزومی هم نداره. بیشتر منطق هست که به کار میاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۶)

Posted by کت بالو on October 17th, 2006

مهم نیست یه واقعیت چقدر آزارت بده. صرف این که اون واقعیت در نظام طبیعت وجود داره به این معنیه که هرگز ازش راه گریزی نداری. می تونی خودت رو در برابرش مصون کنی. می تونی روش همزیستی رو باهاش یاد بگیری. می تونی خودت رو تا حد ممکن کمتر در معرضش قرار بدی. اما نه می تونی ازش فرار کنی و نه می تونی از بین ببری اش.

امروز برای بار چندم -ولی امیدوارم برای آخرین بار- با واقعیتی که همیشه آزارم داده روبرو شدم. یک نفر اون رو زد توی صورتم و باید, باید, باید, می زد. فقط اونطور می شد به من کمک کنه. گرچه…با توجه به سنم و موقعیتم مسلم بود که بارها و بارها باهاش روبرو شده ام.
به هر حال…واقعیت یعنی چیزی که بنا به نظام طبیعت و دنیا وجود داره. یعنی چیزی که گریزی ازش نیست و نمی شه از بین بردش. واقعیت یعنی اون چیزی که -اگه معتقد به خدا یا موجود مطلق یا هر چیزی از این دست باشی- مقصود واقعی زندگی هماهنگ شدن باهاش و تطبیق یافتن باهاش هست.

و دوباره یاد آوری جمله ای که مدت ها بهش فکر کردم. دنیا برای زندگی کردن ما خلق نشده. ما برای زندگی کردن در این دنیا خلق شده ایم.

این ده پونزده روزه از کارهام عقب افتاده بودم. نظم کلی زندگی ام به هم خورده بود. از همین لحظه بر می گرده به مدار قبل.
گفته باشم که همه بدونن: باز از همین لحظه مثل همه ی لحظه های قبل من می شم محور دنیا!!!!اعتراض نباشه.

طبیعت چیز باحالیه. تو بطن اش که بری می بینی عادلانه رفتار می کنه. اولش بهت همه چی می ده. جوونی. انرژی. یه کسی که ازت مراقبت کنه. قوای جنسی که بخوای بری طرف جفتت. عقل (!!). سرمایه ی جسمی و فکری. بعد یواش یواش ازت می گیرتشون. حالا باید با چیزهایی که خودت ساختی با آرامش روحی که به خودت دادی با مراقبتی که از خودت کردی با همه ی پس انداز های جسمی و فکری و روحی ات زندگی کنی. استغنا و تکیه به خود رو اگه یاد گرفته باشی و اگه از محیط و طبیعت اونچه که میخوای رو اندوخته باشی و اگه زندگی در بطن طبیعت (منظورم دار و درخت نیست ها) رو یاد گرفته باشی قشنگتر و راحت تر می تونی زندگی رو بی دغدغه ی آینده ادامه بدی.

امروز برای بار دیگه -و همونطور که گفتم انشالله برای آخرین بار- یه واقعیت خورد توی صورتم. واقعیته. باید قبولش کرد و باید باهاش زندگی کرد.

توی کلاب دو هفته پیش, خانومی که همیشه اونجا می دیدمش گفت که دنبال یه مرد واقعی می گرده. خیلی باهاش نزدیک نبودم وگرنه بهش می گفتم لااقل یه دوجین از واقعی ترین مردهای دنیا دور خانومه درست یه قدمی دم در کلاب ایستاده بودن!!!!
بعضی آدم ها فکر می کنن رو کره ی مریخ قدم می زنن!!! بالاخره مرد یا تقیه یا نقی و حسن و فریدون یا تامه و چارلز و جک دیگه!!!
زن هم یا کتی هست و زهره و مرجان و حمیده و سعیده یا ماریا و آنٰژلا و دبورا!!!
هر کسی هم که زن گرفته و شوهر کرده از بین همین ها بوده به خدا. از پلوتون و نپتون که زن و مرد وارد نمی کنن قربون!!!

سالگرد ازدواج من و گل آقا این بار خورد درست به شب احیا!!! باحال…
یادم که میاد غش می کنم از خنده. هفت سال و یک ماه پیش اصلا فکر نمی کردیم بتونیم ازدواج کنیم. هفت سال و دو هفته و یک روز پیش خواستگاری شد. هفت سال و یک هفته و دو روز پیش به مدت یک هفته با هم محرم بودیم. هفت سال و دو روز پیش صبح از یه بوتیک لباس عروسی خریدیم (در روزی که به هم نامحرم بودیم!). به دنبال یک هفته محرمیت و هجده ساعت نامحرمی(!) همون روز عصرش ازدواج کردیم. شبش به اندازه ی یه دریاچه گریه کردم و طفلی گل آقا رو غصه دار کردم. و دو روز پیش در حال پیاز داغ درست کردن به تمام حواشی ازدواج فکر کردم.
بدون اغراق غیر از (متوسط) سالی یه هفته که مسافرت تک نفره بودیم و یک ماهی که گل آقا مریض بود و مونده بود خونه شون مدت دوازده سال و چهار ماهه که هر روز رو با هم گذروندیم.
قبل از ازدواج خیلی دعوامون می شد. یادمه به طور متوسط روزی یه بار دعوا می کردیم یه بار آشتی! زمان بعد از ازدواجمون تا وقتی که ایران بودیم رو اصلا و ابدا دوست ندارم.درسته که دعواهامون بعد از ازدواج به شدت کمتر شده بود ولی خلق و خوی من به زندگی خانوادگی نمی خورد!!!! زمانم مال خودم نبود. کانادا که اومدیم بیشتر به مذاقم خوش اومد. دعواهامون باز هم کمتر شد!!! عینهو تابستون طبیعت به آرامش و تعادل خوبی رسیده ایم. زندگی کردن با هم رو یاد گرفته ایم و…قشنگه. همین.
به شخصه ازدواج رو به شدت به همه ی آدم ها توصیه می کنم. از تنهایی می ترسم و گریزونم.
و…هنوز به شدت اعتقاد دارم هزار بار دیگه هم بخوام مردی رو به شوهری بگزینم احتمالا بر می گردم سراغ گل آقا.

و…آخرین چیزی که در خودم کشف کرده ام. به شدت جاه طلبم (اگه هم نباشم باید بشم!). طالب توجه و…به شدت دلم می خواد رییس باشم. و…هنوز که هنوزه به نظرم پول لازم ترین حلال مشکلاته. کافی نیست ولی به شدت لازمه.
خلاصه…ممکنه با پول خوشبختی به دست نیاد ولی بی پول مسلما خوشبختی از دست می ره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۵)

Posted by کت بالو on October 16th, 2006

خوب…تکه پاره شده ام دوباره.
اشتباه…و جواب نداد.
نپرسین چی. این کاملا شخصیه. چرا اینجا نوشتم؟ می خوام همه چی رو یه جا داشته باشم نه تکه پاره.

دارم می رم تکه پاره های خودم رو جمع کنم.
بعضی چیزها توی وجود آدمه. بخوای بندازیش بیرون انگار یه تکه از وجودت رو کندی و انداختی بیرون. دیگه قبلیه نیستی.

باز به یه اشاره می لرزی. درست جایی که نباید. حرفی رو می زنی. به کسی که نباید. موقعی که نباید. به صورتی که نباید.
می شه بشینی و خودت رو سرزنش کنی.
می شه بگی زندگی همینه. این نیز بگذرد.

می شه مغز رو عمل کرد و یه قسمتی اش رو کشید بیرون؟ هان؟

بزن بر طبل بی عاری…بزن بر طبل بی عاری…بزن بر طبل بی عاری…
—-

و…من می تونم…می تونم…و به دست میارم. لااقل دست روی دست نمی گذارم. هنوز دنیا به آخر نرسیده. تا وقتی من زنده ام دنیا به آخر نرسیده.
—-

موضوع به هیچ عنوان جدی نیست. کاملا احساسیه. (دو نقطه دی)

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (۱۴)

Posted by کت بالو on October 15th, 2006

اتفاقاتی می افته که بهت نشون می ده اگه چیزی برات ارزش داره باید حواست جمعش باشه. اگه چیزی برات مهم هست در موردش به هیچ کس نباید اعتماد کنی.

سال ها بود یاد گرفته بودم وابسته نباید بود. حالا دارم یاد می گیرم اعتماد نباید کرد.
کسی این رو بهم یاد داد که قبلش خیلی چیزهای دیگه رو ازش یاد گرفته بودم. باز هم زود چشم هام باز شد, قبل از ضرر و زیان جدی یادش گرفتم. عجیبه که زودتر یاد نگرفته بودم. خوشحالم.
حالا…با انرژی مضاعف دارم تلافی روزهای رفته و فرصت هایی که به دلیل اعتمادم بهش دادم رو می کنم.
—-

مهم تر از اون…امروز هفتمین سالگرد ازدواج من و گل آقا بود. اولین کاری که در بامداد هفتمین سالگرد ازدواجمون کردم مرتب کردن خونه بود که عین بازار جهودا به هم ریخته بود و…پیاز داغ درست کردم.
چندان شاعرانه نبود ولی…دوستانه بودن و راحت بودنش به شاعرانه بودنش می ارزه. حسابی هم می ارزه. و…جفتی اینقدر کار داریم که فکر نکنم به هیچ کار یا شام و نهار شاعرانه ای برسه!!!

سر عقدمون اونقدر متشنج بودم و اونقدر عصبی که شام نتونستم بخورم و وقتی هم با گل اقا توی اتاق عقد تنها شدیم زدم زیر گریه!!
راحتی و فراغبال امروزم با اون روز اصلا قابل مقایسه نیست و…هنوز فکر می کنم بهترین تصمیم ها رو در زندگی گرفته ام.
خوشحالم.
—-

دوباره توی مود های پر شتاب هستم. یکی از دوستهای خواهر گل آقا یه روزی به خواهر (بزرگه ی) گل آقا گفته بود به جای این که سرعتش رو ثابت نگه داره می خواد شتابش رو ثابت نگه داره. حرف جالبی بود. نمی دونم اون دوستش کجاست و چه می کنه. ولی حرفش سال هاست که توی گوشمه.
من جاهایی رو در حق خودم تا حدی کوتاهی کردم. به اندازه ای که باید خودم رو دوست نداشتم و به خودم بها ندادم. خودم مقصر بودم. حالا اگه از اشتباهاتم یاد نگیرم تقصیرکار تر هم خواهم بود. من مسیولیت هایی که در قبال خودم داشتم رو گاهی نادیده گرفتم و سعی می کنم دیگه این رو تکرار نکنم.
فکر می کنم هر آدمی در دنیا بسیار ارزشمنده. و..خودم هم دقیقا یکی از همون آدم ها هستم.
—-

قصد فلسفه بافی نداشتم!!! نظرم بود! به همه ی مقدسات عالم قسم می خورم.
—-

تفال امشب:

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم

شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم
پیر مغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاکبوسی این در نمی کنم.

و دومی..
تو مگر بر لب آبی به هوس ننشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده ی بگزیده ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
ادب و شرم تو را خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ی صد چندینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان بر خاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت درین می بینی
….

و سومی…

ابر آذاری بر آمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
بار عشق و مفلسی صعب است و می باید کشید

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

مهندسی معکوس

Posted by کت بالو on October 12th, 2006

این یه سردار جنگیه که قبل از به کار بردن آخرین – به تمام معنی آخرین- حربه ی جنگی اش می خواد به غیر از سردار دوست و برادر با یه مشاور جنگی متخصص هم مشورت کنه و به خاطر این کار هزینه ی زیادی رو متحمل می شه. اما سرزمین موعود اونقدر وسوسه بر انگیزه که در عین حال که سردار صبر و قرار برای به کار بستن اخرین سلاح جنگی نداره ولی نمی خواد هم خطر کنه و بی مشاوره -هرچند با هزینه ی سنگین- بیگدار به آب بزنه. سردار دوست و برادر هم به نوبه ی خود گرفتاره. هر دو سردار با هم در مشاوره ی جنگ حاضر خواهند بود!! سردار جنگی در صورت تسلیم سرزمین نوین ممکنه که سرزمین آبا و اجدادی سبز و خرم خودش رو برای مدتی کوتاه یا برای همیشه رها کنه و به کار کشت و زرع در اراضی تصرف شده مشغول بشه.
همه چیز به مشاوره ی جنگی و نقشه ی نوین و ارتش سرزمین های مجاور بستگی داره. در غیر این صورت سردار جنگی شکست سنگینی را متحمل شده با ناامیدی عظیمی برای همیشه از مرزگشایی ولشکر کشی به سرزمین های مجاور دست خواهد کشید و به کار صنعت و کشت و زرع در سرزمین خود خواهد پرداخت.
سردار دوست و برادر همیشه در تمام سرزمین های تحت فرمانروایی سردار جنگی به نکویی پذیرفته خواهد شد.

ببینم کسی یی چینگ بلده؟ نوشته ی بالاییم من رو یاد یی چینگ می اندازه. سکه بندازم ببینم چی میاد. برعکس عمل کنم. اون سکه ها رو با نوشته ی بالا تطبیق بدم و اضافه کنم صفحه ی آخر کتاب یی چینگ! به نظرم پروسه ی نوشته شدن یی چینگ هم یه مدلهایی همین جوری مهندسی معکوس بوده!!!!

خدا رو شکر روحیه ی طنزم واسه خودم دست نخورده مونده!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 12th, 2006

خوب..به خدمتتون عرض شود که مدتی پیش داشتم رادیو گوش می دادم. در مورد جراحی زیبایی صحبت می کردن. می گفتن طبق آمار خانوم هایی که جراحی پلاستیک سینه انجام می دن کمتر به سرطان های بانوان یا بیماری های مخصوص بانوان مبتلا می شن. از طرفی آمار خودکشی در این دسته از بانوان محترم بالاتره!
جالبیش اینه که این آمار در مورد بانوانی که سایر جراحی های زیبایی رو هم انجام می دن صدق می کنه.
نتیجه گیری این که خود جراحی زیبایی نیست که باعث این تفاوت درصدی می شه. بلکه اولا از اونجایی که این سری خانوم ها اونقدر سالم هستن که تن به جراحی غیر ضروری بدن و از طرفی به خودشون اهمیت می دن (بخونین خودشون رو تحویل می گیرن) بنابراین میانگین شون سالم تر از سایر بانوان هست و در مقابل بیماری ها مصون تر هستن. از طرفی چون که این سری بانوان اعتماد به نفس کمتری دارن و به همین دلیل زیر تیغ جراحی زیبایی می رن آمادگی بیشتری برای ابتلا به افسردگی دارن که بنابراین آمار خودکشی رو در اونها بیشتر می کنه!

گل اقامون اخطار دادن اگه می خوام عمل جراحی زیبایی کنم و بعدش خودکشی دیگه این همه خرج روی دست خانواده نگذارم. به نفع اقتصاد خانواده عمل کنم و بدون حواشی و خرج تراشی خودکشی کنم!!!

عاشق اون جمله ی رت باتلر هستم که به اسکارلت اوهارا گفت: من و تو به یه اندازه بی شرفیم!!! (یا تو این مایه ها!)
حالا (بلا نسبت خواننده های شریف این مطلب)…من کاملا بی شرف هستم ولی قطعا تو از من هم بی شرف تری!!!

حربه هایی دست آدم ها هست که وقت و بی وقت یا وقتی که وقتش برسه (چقدر وقت!) علیه آدم استفاده می کنن.
بدبختی اینه که یه عالمه از همون حربه ها دست آدم باشه ولی…به هر دلیلی نخواد هرگز ازشون استفاده کنه! اونجوری…هممم…یه حس بامزه ی نازی به آدم دست می ده!

اگه بشه چی می شه…ولی حیف که نمی شه!
این یکی هم بگذرد…
زور که نیست…هست؟

با توجه به این که اسم یه کتاب نویسنده ی (ترک) برنده ی نوبل ادبیات هست :insulting turkishness خواستم بپرسم کسی در ایران مشکلی نداره؟ ایرانی ها نمی خوان احیانا آقاهه رو (به خاطر اهانت به اقلیت های قومی) زندان بندازن یا لااقل تعقیبش کنن؟!! گویا در ترکیه هم وضعیت مشابهه. منتها به دلیل دیگه. دولت ترکیه از موضوع کتاب خوشش نیومده و آقاهه رو کشیده دادگاه.
دوست دارم بدونم اگه کتاب مشابهی در ایران نوشته بشه منباب مثل در مورد ماجراهای کرد ها یا از این دست, چه اتفاقی واسه ی نویسنده یا کتابش می افته.

تازه می شه به جرم مصاحبه با رسانه های غربی متهم اش کرد به جاسوسی. دولت ترکیه حسابی باهاش راه اومده.

باحالیش خود آمریکاست که الحق والانصاف این مدته پدر ملت خاور میانه رو سوزونده. واسه ام سواله در وضعیت مشابه آمریکا با نویسنده هه چطوری معامله می کنه.

دولت های افراطی همیشه افراطی ان. مهم نیست در کدوم نقطه ی این کره ی خاک بیان روی قدرت. به هر حال مهوع هستن.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

قمی ها

Posted by کت بالو on October 10th, 2006

از کتاب های هدایت بوف کور و سه قطره خون رو خونده ام. دو تا کتاب دیگه اش رو هم خونده ام که اسامی شون رو یادم نیست. یکی شون بیشتر علمی تخیلی هست که اتفاقا تحت تاثیرش یه داستان هم نوشتم. راستش از بوف کور با این که سه بار خوندمش اصلا سر در نیاوردم. سه قطره خون رو هم خیلی یادم نمیاد. تقریبا شونزده هفده ساله بودم که خوندمش. با کتابهاش خیلی ارتباط برقرار نمی کنم. آهان..یه کتاب دیگه اش رو هم خوندم که داستان دختریه که خواهرش ازدواج می کنه و خودش خودکشی می کنه. باز هم داستان رو یادم نیست. ولی سالها بعد از خوندن داستان باز یه داستان دیگه تحت تاثیر حال و هوای داستانه نوشتم.
فلسفه می دونم؟ تقریبا اصلا. به دلیل این که خیلی خیلی مادی هستم و تا چیزی معنی مادی نده وقت صرفش نمی کنم. در ضمن کوچکترین چیزی به شدت اذیتم می کنه. خیلی از فیلم ها رو فقط و فقط به این دلیل نمی تونم نگاه کنم که به شدت اذیت می شم و روزهای متوالی به شدت به هم می ریزم. با فلسفه چندان میونه ای ندارم. بیشتر اهل لذایذ دنیوی هستم تا فلسفه و عرفان. و..متاسفانه با کتاب های غیر درسی و کاری و غیر از رمان به همون دلایل بالا چندان میونه ای ندارم!!! خلاصه کاملا بی سوادم!
هر چیزی رو هم که به فکرم میاد می گم.

کامنت های شما من رو یاد حرف مشقاسم خدا بیامرز -که خیلی دوستش داشتم- می اندازه. فقط غیاث آبادیه که زبان غیاث آبادی رو می فهمه!!! حالا..بعد از کامنتهای شما به نظرم من هم باید همین رو بگم: فقط قمیه که زبون قمی رو می فهمه! 🙂

راستی…دلم واسه یه چیز بامزه تنگ شده: قنبیت پلو! فقط یه بار خوردم. ولی به شدت دوست داشتم. بشه دستور طبخش رو پیدا می کنم. در ضمن..قنبیت یه جور کلم باید باشه. نه؟ اسم دیگه ای نداره؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یادی از یه دوست

Posted by کت بالو on October 9th, 2006

کی می دونه چی پیش میاد؟
من و می خواد یا نمی خواد!

از گوگوش.

یه دوستی داشتم دوره ی راهنمایی. خیلی خیلی با هم صمیمی بودیم. مثل همیشه هم که دوستام رو خیلی دوست دارم این یکی رو هم خیلی دوستش داشتم.
مثل تین ایجر ها هم همیشه دنیامون در ابری از غم فرو رفته بود و آسمون مون مه گرفته بود! به هر دلیلی با هم گریه می کردیم و به آسمون خیره می شدیم و از دردهامون حرف می زدیم!!!! اگه هم دردی نداشتیم به هر حال یه جوری اختراعش می کردیم.
یه روز جمعه ظهر این دوستم تلفن زد خونه ی ما و گفت که یه عالمه قرص خورده و داره خودکشی می کنه! من هم جای هر چیزی برای آخرین بار باهاش یه خداحافظی خیلی رمانتیک کردم, و بعد هم یه نوار -آهنگهای قدیمی گوگوش و شماعی زاده و داریوش بود- گذاشتم توی ضبط صوت و شروع کردم گریه کردن! انگار راست راستی دوستم مرده باشه.
مامانم اومد. دید من دارم آهنگ گوش می کنم و مثل ابر بهار اشک می ریزم! -معمولا دیدن یه دختر دوازده ساله در این حالت چندان خوشایند نیست!- حسابی که پیگیر شد بهش گفتم جریان از چه قراره. تلفن زد به دوستم و گفت که کتبالو داره زار زار گریه می کنه. به من هم هیچی نمی گه که چی شده (مامانه نمی خواست من رو پیش دوستم ضایع کنه. دمش گرم!). بعد هم به دوستم گفت که کتبالو می گه همین حالا می خواد بیاد پیشت, یا تو بیای پیشش. دوستم هم ( که احتمال خیلی زیاد خالی بسته بوده) گفت که گوشی رو بدین من با کتبالو حرف بزنم. گوشی رو گرفت و گفت که الان زنگ می زنه که اورژانس بیاد و بهش سرم وصل کنه!
فردا صبحش رفتیم مدرسه. دیدمش. گفت که روز قبلش خیلی دلش گرفته بوده و یه عالم قرص خورده ولی بعد از این که من زنگش زده ام به اورژانس خبر داده, و به مامانش اینها, و قال قضیه کنده شده!
یادش به خیر. بیست سال پیش بود! چقدر نزدیک. چقدر دور..
هنوز که هنوزه آهنگ های اون موقع رو که گوش می دم یاد این دوستم می افتم که چقدر دوستش داشتم و…چقدر مسیر زندگیش از من جدا بود.
از بعد از سال سوم راهنمایی نه من و نه آلوچه خانوم و نه هیچ کس دیگه ازش خبر نداریم.
هنوز که هنوزه نوار جواد یساری رد و بدل کردنمون رو و اسم دوست پسرش رو و گردش هامون رو و از مدرسه در رفتنمون رو و دلشوره هامون رو یادمه. با عکسی که نشونم داد و..چقدر توی عکس خوشگل شده بود.
به هر حال…
با این آهنگ گوگوش…یادش خیلی به خیر.
اون آهنگ جواد یساری رو که خیلی دوست داشت رو پیدا نمی کنم. حیف! همیشه از جواد یساری یاد اون دوستم می افتم و اون روزها.

چه بلاهایی که من به سر این پدر و مادر بی گناهم نیاوردم. منصفانه ترین کاری که خداوندگار عالم باهام بکنه اینه که یه دختر نااهل ناآروم مثل خودم نصیبم کنه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار