Posted by کت بالو on October 8th, 2006
خانوم ها..آقایون…این یادداشت هم مثل تمام یادداشتهای تحت عنوان “برای دل خودم” زیادی شخصیه. خیلی هم قابل فهم ممکنه نباشه. جاش توی دفترچه خاطرات شخصیم بود که صد البته مثل همیشه برای این که همه چی رو یه جا جمع کنم پستش کردم توی سایت عمومی!!
—
همیشه خودت هستی که تنهایی رو برای خودت پر بکنی. وقتی هیچ کسی نمی تونه! نه که نخواد. نه…نمی تونه.
بدیش اینه که همون حس رو خودت نسبت به دیگران داشته ای. و وقتی فکر می کنی کسی هست که اون حس رو نسبت به تو داره می فهمی. گرچه دلپذیرت نیست ولی می فهمی و تمام تلخی ش رو حس می کنی. و…دلت به حال تمام کسانی که این حس رو بهشون داری…می سوزه و احساس گناه می کنی. 🙁
بعضی ارتباط ها در زندگی فقط و فقط با افراد خیلی خاصی پیش میان. اون افراد اگه از زندگیت برن شاید دیگه هرگز نشه اون ارتباط رو با کسی دیگه ایجاد کرد. یه دوست..یه آشنا…یه فامیل..هر کسی. جای خالیش ولی همیشه برات می مونه.
—
نمی شه..گاهی وقت ها هیچ کسی توی دنیا مثل خود آدم برای خودش نمی شه.
مثل همون گربهه یه جا می شینی. زخم هات رو لیس می زنی. میو میو می کنی. بعد…بهتر می شی.
—
به اندازه ی یه دنیا کار دارم. هر اتفاقی می خواد توی دنیا بیفته مهم نیست. من…باید به کارهام برسم و…
اگه چیزی رو بخوام به دست میارم. مثل همیشه. مثل همین امروزم که..دقیقا چیزهایی رو که پنج سال پیش یا ده سال پیش برام حکم رویا رو داشت به دست آوردم.
مثل یه چیزی که بیشتر از سه سال زحمت کشیدم بی خیالش بشم و نهایتا شدم و مثل این یکی که می خوامش..و خیلی می خوامش…و…
این یکی هم…به دست میاد. می دونم.
—
و…
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
—
تو رو درواسی یه همکار سابق باید بشینم رزومه درست کنم. به شدت گیر داده توی یکی از شهرهای خوش آب و هوای این قاره برام کار پیدا کنه!!!!اون هم درست وقتی که نمی خوام! قول دادم رزومه رو روز سه شنبه براش بفرستم! ولله…چه عرض کنم. به آدم بگن دوازده تا لیسانس بگیره ولی یه رزومه ننویسه!
—
و تفال امروز:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه ی وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 6th, 2006
هوممم…اختیار دیگران که دست ما نیست. هان؟ خیلی هنر کنیم اختیار خودمون رو داشته باشیم.
چاره ای نیست. هنر کنم, خودم تا عمر دارم از خودم خوشم بیاد و عاشق خودم باشم!!!
—-
ببینم…فردا واترلو فستیوال آبجو خوری هست؟ یا نیست؟ نباشه, به نظرم خودم یه دونه راه بندازم اینقدر که دلم همچین چیزی می خواد!!!
—-
ب…له. چند وقت پیش ها همون اوایل که این وبلاگ رو راه انداخته بودم یه سری می نوشتم به اسم ماجراهای خانواده ی کتبالو. این هم یکی دیگه اش:
از اونجایی که همه می دونن من از شهر خون و قیام, شهر شریف قم هستم. بعضی فک و فامیل های مادر مادرم هنوز که هنوزه توی کوچه پس کوچه های قم توی خونه ای که از مادر مادر بزرگم مونده زندگی می کنن.
بگذریم که بعضی از قشنگترین خاطره های من از محله ی باجک قم و حرم و پشت بازار و خونه ها ی فک و فامیل مادریه که قهر و جنگ و دعواهاشون عین جنگ های اعراب و اسراییل, نه سر داره نه ته و نه هرگز تموم شدنیه!
خلاصه…خواننده ای که شما باشین دایی و زن دایی مامان من بچه دار نمی شدن. دایی مامانم توی هتل شوهر خاله ی مامانم که روبروی حرم بود کار می کرد و هنوز هم با وجود هشتاد, نود سال سن همونجا کار می کنه. خلاصه این دایی و زن دایی بچه ی خواهر خانومه رو که یه آقا پسر کاکل زری بود به فرزندی پذیرفتن. این آقا پسر که به سن نوزده سالگی رسید خواستن براش زن بگیرن. بنابراین رفتن سراغ دختر پونزده ساله ی برادر آقاهه که می شه اون یکی دختر دایی مامان من, و مریم خانم رو برای ابولفضل خان خواستگاری کردن.
این مریم خانم دلش می خواست درس بخونه. الحق و الانصاف درسش هم خوب بود و دختر درسخون و سربراهی هم بود. از اونجایی که قیافه اش به مامان من شبیه هست فکر می کنم احتمالا اخلاقش هم شبیه مامان من بوده و پر بیراه نیست که اگه درس می خوند یه چیزی از آب در میومد. به هر حال..از اونجایی که در جامعه ی سنتی کوچه پس کوچه های قم پدر و مادر خانواده حرف اول رو می زنن این مریم خانم در سن پونزده سالگی علیرغم مخالفت شدید خودش به عقد و ازدواج ابوالفضل خان در اومد. ابولفضل هم که کارگر بود و اصلا از درس و کتاب و ایضا زنی که درس بخونه خوشش نمیومد به مریم خانوم اجازه ی درس خوندن نداد.
این مریم خانم که یه چهار پنج سالی از من بزرگتر بود از شوهرش کتک خورد, مجبور شد پیش پدر و مادر شوهر زندگی کنه, و اگه کتاب دستش می دیدن کتاب رو نیست و نابود می کردن (تمام اینها رو خودم به عینه شاهد بودم) و خلاصه…به هر حال بچه ی اول رو شونزده سالگی به دنیا آورد. بچه ی دوم و سوم رو که یه دوقلوی دختر بودن سال بعدش و بعد هم بچه ی چهارم رو….
خلاصه…جونم براتون بگه که چهار پنج سال پیش این آقا ابوالفضل رفت که توی یکی از شهرهای جنوبی که به دلیل آب و هوای بدش درآمد کارگرهاش خوب بود کار کنه و مریم خانوم با چهار تا بچه کماکان خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر زندگی می کرد.
این مریم خانوم یه بار هم رفته بود خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر اصلی اش و شب خوابیده بود. نصفه شب برادر شوهر محترم (!!!) اومده بوده بالا سرش و خواسته بوده بهش تجاوز کنه که مریم خانوم داد و فریاد کرده و اجازه ی این عمل شنیع رو به برادر شوهر نداده. فرداش هم برگشته خونه ی پدر و مادر(تعمیدی) شوهر. ابولفضل خان هم بعد از خبردار شدن از موضوع رفته سراغ برادره و پدر مادر اصلی اش و داد و فریاد کرده, که بهش گفته ان تقصیر زن خودته!!! اینقدر که کولیه! ابولفضل خان هم خواسته خودکشی کنه که به فریادش رسیده ان و نجاتش داده ان.
به هر حال یکی دو ماه پیش معلوم شد که ابوالفضل خان در همون شهر جنوبی خیلی بیکار ننشسته و تجدید فراش کرده! و دو هفته ی قبل برگشته قم که مریم خانوم رو طلاق بده. مریم خانوم رو -که نمی خواسته طلاق بگیره- طلاق داده. منتها قاضی به مریم خانوم گفته که خونه ی پدر شوهره بمون و هر چی هم که شد از اونجا تکون نخور. نمی تونن بیرونت کنن. به نظرم دل قاضی واسه ی مریم خانوم و چهار تا بچه سوخته. گرچه که دختر ها الان هجده ساله هستن و صغیر نیستن. ولی به هر حال همه مجرد هستن و با وضعیت معلوم الحال کوچه پس کوچه های قم و کشور قشنگ ایران سرپرست و پشتیبان می خوان.
مریم خانوم برگشته خونه ی پدر شوهر و مادر شوهره که از اول هم بوده. پدر شوهر -دایی مامان من- ,که الحق و الانصاف از مومن ترین و معتقدترین مسلمین جهان هم هست و با همین وضعیت بی پولی و کارگری دو بار سفر مکه رفته و الحق و الانصاف پسری رو در حق مادرش تموم کرد و مادربزرگ مادر من رو با احترام خیلی زیاد برای سال های سال نگه داشت و تر و خشک کرد, به مریم خانوم گفته که الا و لله باید با چهار تا بچه از این خونه بری. اگه زن خوبی بودی شوهرت ول نمی کرد بره سراغ یه زن دیگه!!!!
حالا خاله ی مامان من و دختر خاله هاش رفته ان پادر میونی که آخه این زن بی هیچ در آمد ی با دو تا دختر هجده ساله و دو تا پسر نوجوون کجا بره!!! (واقعا هم که کجا بره!!)
به هر حال…دل دایی به رحم اومده و فعلا تا اطلاع ثانوی مریم خانوم و چهار تا بچه همون جا می مونن. تا فردا و فرداها هم خدا بزرگه دیگه…
زن بودن در دنیا معضلی است. در بعضی جوامع معضل بزرگی است…در بعضی جوامع دیگر معضل برزگتری است.
و هر زنی به خودی خود فقط و فقط به صرف زندگی کردن در دنیایی که آقای خدا خلق کرده هنرمند خبره ای ست.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 5th, 2006
در بدترین وضعیت حتی همیشه اولش سخته.
بلا تکلیفی ولی اول و آخر نداره. سخته.
زندگی واسه اینه که آدم تمام این وضعیت ها رو تجربه کنه و…به هر حال…تضمینی نیست که تمام لحظه هاش راحت باشه.
—
فکر می کنی همه توی زندگی به مساوات تجربه می کنن. فقط جای نقش ها عوض می شه. یه وقتی یه کسی وضعیت سخت رو برای تو به وجود میاره و تو هستی که گیر می کنی توی وضعیت ناخوشایند. یه وقتی هم برعکسشه!
دلم امشب یه بیلیارد دبش می خواد با آبجوی فراوون.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 4th, 2006
حالا اگر به عهده ی خود زن بود تمام احساسش را می کرد واژه, نگاه می کرد در چشم های مرد, و واژه را از دلش به لبش به گوش های مرد خالی می کرد.
گرچه, تا جایی که به خاطر می آورد همیشه چیزی بود که برای هر مردی از زنی که مرد را ستایشگرانه دوست دارد مهم تر باشد. کار..روزنامه…همسر مرد…یک دوست..یا…خود مرد. این را به تجربه آموخته بود و می دانست برای ان که جای خودش را در زندگی یک مرد داشته باشد باید یک جایی میان ردیف اولویت ها بایستد.
واژه ها را باید در دل نگاه دارد تا زمانی که مرد درمیان ردیف اولویت ها به او برسد. و این طور وقت ها که واژه جایی میان دلش و زبانش گیر می کرد انگار راه گلویش را سد می کرد. این را از تنگ شدن نفس اش..از طپش بی امان قلبش می فهمید. و خویشتن داری را در مسیر تمام عاشقی هایش آموخته بود.
دانسته بود برای دور کردن هر مردی این اشتباه کافی است که زمانی که هنوز وقتش نیست واژه ی دوستت دارم را به زبان بیاوری , و این ترفند را یکی دو باری که میخواست مردی را از زندگیش بیرون براند, رندانه, به کار بسته بود. برای این مرد, برای این همه احساسی که داشت…به زبان راندن صریح این واژه هنوز زود بود. مرد نباید این را می شنید. و زن…حس خفگی داشت.
از مرد که خبری نمی رسید..دلتنگی بیچاره اش می کرد. و باز آموخته بود از مرد نباید خبری بگیرد مگر با ظرافت..با احتیاط..
زن به جریان آب شبیه بود. سرچشمه ی آب جاری..مرد اگر می خواست به حد نیازش از این سرچشمه بر می داشت …زیادی اش مرد را منزجر میکند. و زن خفه می شد تا مرد را منزجر نکند.
دست ها و پاهای استخوانی مرد گاهی حتی مضحک می شد. تا آنجا که تا دو سه سالی زن حتی گمان نکرده بود ممکن است روزی عاشق همین دست و پای ناجور و هیکل استخوانی شود. همیشه مرد را تحسین کرده بود, عاشقی اما حکایت دیگری بود. بی پروایی مرد به ارمغانش آورده بود. به هر حال..همیشه بهانه ای هست. اصلا..آدم های کامل را نمی شود عاشقانه دوست داشت. خوبی مرد این بود که اصلا کامل نبود و برای عاشقی…ایده آل.
حالا موضوع فقط خواهش جسم نبود. زن در طلب همنشینی بود. قبل و بعد از هماغوشی. زن می خواست مرد را, جسم و روح مرد را,حس کند. و می دانست چه ارزشمند است این همه حس خواهش و طلب که در پی ماه ها تلاش بی وقفه و در پی این همه مرد که فقط و فقط خواهش جسم بودند به دست آورده بود.
…..
روح زن برهنه شد. در نگاه مرد خودش را می شست..نشانه های همیشگی یک عشق زنانه…نفس زن بند می آمد..مرد لب بر لب های زن گذارد…زن نفس های عمیق می کشید..زن..چشم بر هم گذاشت…یک لحظه..و..دیگر هیچ نفهمید…یک قلب فقط یک قلب یک واژه را در قفسه ی سینه ی زن در هم می شکست. نفس زن باز بند می آمد.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 3rd, 2006
یکشنبه به این نتیجه رسیدم که حتی یه لحظه ی دیگه هم نمی تونم اون رنگ قبلی رو روی سرم تحمل کنم. با روحیه و وضعیت زمانی مکانی من جور نبود. برای یه خانوم به تمام معنی بود که خیلی ناز و آروم و لیدی باشه. به درد من با این روحیه ی ناآروم و جیغ ویغی نمی خورد. مضحک شده بودم واسه خودم.
همون یکشنبه زنگ آرایشگرم زدم و گفتم می خوام بیام برای تغییر رنگی که هنوز یه هفته نشده بود روی سرم بود. گفت چهارشنبه بیا. تحمل نکردم و…دیروز سر ساعت نهار بدو بدو رفتم آرایشگاه.
رنگ موهام رو از قهوه ای کمرنگ و بلوند برش گردوندم به مشکی با های لایت قرمز!!! و برگشتم سر کار!!!!!!!!!
صبح با دو سه نفر میتینگ داشتم. بعد از ظهر هم باید همون ها رو می دیدم. به نظرم باورشون نمی شد. امروز صبح سه تا بچه کارآموز ها رو دیدم. ریتا -دختر ژاپنی که عاشقشم!- ازم پرسید رنگ موهات رو عوض کردی؟ گفتم آره. مایک بیچاره نگام کرد و با خجالت پرسید ببینم دیروز وسط روز عوض کردی؟ از خنده غش کردم. گفتم آره. حتی یه لحظه هم نمی تونستم قبلی رو تحمل کنم.
گفت من همه اش تو فکر بودم نکنه خیالات برم داشته!
بیچاره…تازه داره می فهمه با یه مشنگ طرفه!
—
جیمز حسابی گیج به نظر میاد. من هم! یه جورایی نمی شه ازش بپرسم حالش خوبه؟ و چرا گیج می زنه.
ماه نوامبر بچه دار می شه. یه ماه می خواد بره برای مرخصی.
به نظرم فردا براش یه سری کپی هایی که می دونم به دردش می خوره ببرم و بگذارم سر میزش. شاید…به هر حال بگه چشه!
ولله فضولی به کنار…این آقا جیمز بی ریخت گویانی (مال تری نیداد نیست. مال گویان هست که یه جای خیلی خیلی فسقلی طرف های تری نیداده) بد جور باهوشه. خیلی دوست داشتنیه و…به هر دلیلی بد جور این روزها گیج می زنه.
—
مشکل این که آدم خودش باشه اینه که گاهی وقت ها توی موقعیت هایی که به دلایل زمانی مکانی و شخصی برات خیلی خیلی مهم هستن یهو دست و پات رو گم می کنی. شست پات می ره توی چشمت و وقتی به خودت میای که حسابی گند زدی و درست توی بدترین موقعیت. جمع و جور کردنش گاهی وقت ها غیر ممکنه و گاهی وقت ها طاقت فرسا!
دومین مشکل وقتیه که اعتقاد نداشته باشی به اندازه ی کافی خوب هستی. اون وقته که باز هم نمی تونی خودت باشی!
چاره ی این دومی راحت تره. تلاش می کنی که اون چیزهایی که دوست داری رو توی خودت به وجود بیاری و…عالی…پیشرفت می کنی و از خودت حسابی خوشت میاد.
به هر حال…مشکلیه دیگه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 1st, 2006
دو ماهی بود با گل آقا دوست شده بودم. گل آقا رفت محل کار مامانم و بی این که به من بگه یه کتاب برای مامانم برد و با مامانم صحبت کرد. مامانم می دونست من و گل آقا دوست هستیم ولی ندیده بودش. خوشحال شده بود. و…از همون بار اول بعد از همون دو سه دقیقه ی سلام و احوالپرسی نشسته بودن و در مورد کتاب های مختلف و اخبار سیاسی صحبت کرده بودن! مطالبی که گل آقا هیچ وقت نمی تونست در موردشون با من صحبت کنه! به هر حال…
اون روز مامانم که برگشت خونه, گفت که دوست داشتن به آدم انرژی می ده, و گفت که هیچ چیزی به اندازه ی دوست داشتن باعث رشد کردن آدم نمی شه. اهمیتی نداره آخرش چی بشه. مهم اینه که آدم دوست داشتن رو بلد باشه و لازمه که آدم کسی رو دوست داشته باشه. برای خود آدم لازمه.
حرفش رو توی این سال ها بارها و بارها به خاطر آوردم. امروز که ساعت یازده شب با انرژی باور نکردنی بعد از یه روز شلوغ نشستم که کار انجام بدم -و از انرژی باور نکردنی خودم متعجب شدم- یاد حرفش افتادم.
من بودم گفتم از دوست داشتن می ترسم؟ عجیبه…در این لحظه از روزی می ترسم که به هر دلیلی دیگه نتونم کسی رو دوست داشته باشم!
خیلی از حرف ها دو رو دارند. می گن عاشقی یعنی این که کسی چیزی داره که تو نداری و توی اون شخص پیدا کردی. اون رو که در خودت به وجود بیاری عاشقی ات متعادل می شه.
روی دومش حرفی هست که مامانم زد: دوست داشتن باعث رشد کردن آدم می شه!
و این…می شه زیبایی بی نهایتی که گذر زمان -و نه هیچ چیز دیگه- برای آدم ارمغان میاره. حرف ها رو تازه و تازه تجربه می کنی و…کنار هم می گذاری. هر سنی یه وجه زیباتر منشور رو بهت نشون می ده. هر کسی…و هر دوست داشتنی.
—
گاهی وقت ها می گذاری کسی از زندگی ات بره و تازه وقتی رفت می فهمی چقدر جاش خالیه.
گاهی وقت ها سال ها می ترسی از این که کسی رو از دست بدی روزی که از دستش دادی می بینی…انگار هیچ چیزی توی زندگیت تکون هم نخورده! یا بدتر از اون چقدر هم شیرین تر شده!
زندگی چقدر قشنگه…
—
گل آقامون هنوز هم که هنوزه در مورد کتاب و فیلم و اخبار سیاسی روز باید با مامانم و دوستام جای خودم حرف بزنه! به کل در مورد این مسایل بیلمزم.
کلا…موندم فکری..اصلا کسی با من راجع به چی می تونه حرف بزنه!!!! به نظرم…صد البته آش و آبگوشت و …آقا موشه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on October 1st, 2006
ما زیاران چشم یاری داشتیم…
یه وقتایی می شه که می فهمی مسائلت می مونن فقط و فقط برای خودت.
مهم نیست آدم ها رو چقدر نزدیک به خودت فرض کرده باشی. می بینی که درگیر شدن شون توی مسائلت اونقدرها هم باب میلشون نیست.
و…
اون وقته که می فهمی چرا می ارزه بری ده دلار یا پنجاه دلار یا صد هزار دلار بدی دست یه مشاور, که براش خزعبلات بگی, و بهت مشورت بده.
بهترین نوع مشاوره رو در ایران داشتم. آقای مشاور خزعبلاتم رو شنید, ازم پرسید اینها رو ول کن, می خوای وضعیت برات چطوری بشه.
بهش گفتم که دلم می خواد چه وضعیتی داشته باشم.
بهم گفت چقدرش شدنیه و چقدرش خیر, و بهم گفت مبانی اش چیه و چکارها می تونم بکنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on September 30th, 2006
یکی دو ماه پیش یه برنامه ی رادیویی گوش می دادم در مورد اتیکت یا همون آداب معاشرت خودمون.
یه درسی توی دانشگاه اضافه شده به همین اسم, که به ملت آداب معاشرت یاد بده.
خانومی که استاد این درس بود توی رادیو مصاحبه داشت, و به این سوال که تعریف اتیکت چی هست این جواب رو داد:
اتیکت یعنی این که در وضعیت های مختلف طوری رفتار کنیم که سایر حضار احساس راحتی کنن و معذب نباشن.
با این تعریف مثلا توی آسانسور یا توی رستوران, با موبایل صحبت کردن خلاف اتیکته, یا در جمع نباید انگشت توی دماغتون کنین, یا فرضا خدایی نکرده صدای مشکوک از خودتون صادر کنین.
از طرف دیگه از وقتی اومده بودیم کانادا در مورد دستشویی آقایون کنجکاو بودم. یه تفاوت هایی با مال خانوما داره. می تونن ایستاده در عرض ده ثانیه کارهای سرپایی شون رو تموم کنن و بدون بیرون. منتها همیشه برام سوال بود که معذب نمی شن!
توی رختکن استخر نه مسلما, چون توی رختکن استخر ارتباط ها کاری نیست و به هر حال کسی قضای حاجت نمی کنه! دستشویی ولی حکایتش جداست.
یه بار هم ساعت های خلوت شب که با گل آقامون رفته بودیم یه مرکز خرید, گل اقامون دید کسی توی دستشویی مردونه نیست. صدام کرد که برم نگاه کنم و من فضول توجیه بشم که جریان از چه قراره!
حالا…همین لحظه روی سایت you tube این کلیپ رو دیدم:
بفرمایید, اتیکت در (گلاب به روتون) دستشویی مردونه!!!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
Posted by کت بالو on September 29th, 2006
یاد اون باری افتادم که ایران بودم, شونزده سالم بود. کلاس کنکور می رفتم. دندون هام هم سیم داشت.
رفتم دکتر, سیم دندون هام رو محکم کرد, به شدت درد داشتم. مستقیم رفتم کلاس کنکور. دوستم چغاله بادوم خریده بود. من هم هوس چغاله بادوم کردم. می خوردم و از شدت درد فریاد می کشیدم. باز هم از رو نمی رفتم و می خوردم.
حالا حکایت امروز شده. به شدت خسته و مریض بودم. جی مین گفت بریم گلف. من هم مثل همیشه کفشهام دم پام بدو بدو راه افتادم. توپ می زدم و جون می کندم و کیف می کردم.
چهل و پنج تا توپ!
بی هوش بی هوشم!
قطعا و مسلما اگه از آسمون یه پول قلمبه برام بیفته پایین که بشه هر جوری که دلم می خواد خرجش کنم, می پرم یه ست کامل گلف واسه خودم می گیرم. اگه باز هم از پوله اضافه بیاد ده جلسه آموزش گلف می گیرم.
باز هم اگه اضافه بیاد, عضویت یکی از زمین های گلف رو می گیرم.
باز هم اگه اضافه بیاد…
هه هه. اگه فکر کردین میگم چیکار می کنم کاملا در اشتباهین!
هی…هی…هی…کی بود می گفت:
اگه داشتم یه میلیون…
—
عاشق این آهنگه شدم که شعرش اینه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on September 28th, 2006
سبز..سبز و باز هم سبز.
اولین باریه که به جای این که از سبز خوشحال باشم به شدت منتظر رنگ قرمز هستم! و..می دونم که شاید هرگز دوباره قرمز نشه!
این که فکر کنی هیچ کسی توی تمام دنیا نمی خوادت, یا برای هیچ کس, منحصر به فرد نیستی, حس به شدت دوگانه ای رو برات ارمغان میاره.
حس اول یه جورایی ناخوشاینده. این که هیچ کس توی این دنیا نیست که براش قابل جایگزین نباشی. بودی, بودی, نبودی, کس دیگه ای هست, شاید خیلی بهتر از تو, گرچه وقتی تو نیستی چه تفاوتی می کنه که جایگزین ات بهتر باشه یا به مراتب بدتر. حس دوم, یه حس رهایی کامله. وقتی نسبت به هیچ کس مسئولیتی نداشته باشی, در این حد بی نهایت, آزادی, کاملا آزادی که هر طور…کاملا هر طور که دوست داری با خودت و زندگی خودت معامله کنی.
همینه که شاید هرگز…هرگز نخوام بچه داشته باشم. یا…کسی که براش هرگز جایگزین نداشته باشم.
می ترسم. از این که کسی دوستم داشته باشه یا بهم نیاز داشته باشه, می ترسم. از یه لحظه بعدترش که دیگه دوستم نداشته باشه یا من رو رها کنه می ترسم. از این که آزادی م رو از دست بدم, و مسئولیت پیدا کنم در قبال کسی که دوستم داره یا بهم نیاز داره, می ترسم. ارتباطم با هر کسی به یه جایی که می رسه به شدت عقب می کشم.
و این من رو بیشتر از قبل به سمت خود محوری سوق می ده. به سمت بریدن تمام پیوندهای عاطفی ام, و بی اعتمادی. به سمت لذت بردن از لحظه و ..خودخواهی.
—
قشنگترین زمان های کاری ام توی کانادا رو دارم تجربه می کنم. با کارن و ژولیت به شدت اخت شده ام. سه تایی خیلی با هم خوب کار می کنیم و دوست هستیم.
بالاخره…همون ارتباط کاری ایران ام رو با همکارهای اینجا هم پیدا کردم.
خوشحالم. به شدت خوشحالم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.