بی قراری

Posted by کت بالو on September 28th, 2006

بی قراری….و باز باید به خاطر سپرد…لحظه ها را باید لذت برد. لحظه ها را…
بعضی آدم ها به لحظه تعلق دارند. نه قبل…نه بعد…
کاش می شد به جای خاطره لحظه را ثبت کرد و باز تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نیهیلیسم. اومانیسم. ماکیاولیسم.

Posted by کت بالو on September 23rd, 2006

وقتی مدت یک ساعت و ربع می شینی پشت اینترنت و بی هدف چیز چرخ می زنی, می فهمی بی حوصله شدی.
اگه مثل من باشی بلافاصله واسه خودت یه نقشه ی خوشحالی خوب می کشی. خودت رو سورپریز می کنی.
به خودت انگیزه می دی. زندگی ت رو از یکنواختی در میاری.
می گی گور بابای هر کسی غیر از خودم!
تمام فلسفه و اخلاقیات کانت و ارسطو رو که امروز صبح به خوردت دادن می اندازی دور.
با خوش خلقی هر چه تمامتر آقای ماکیاولی و ماکیاولیسم رو دعوت می کنی توی
خونه.
به چشم به هم زدنی حوصله ات میاد سر جاش.
شروع می کنی کار کردن و جفتک انداختن!
زنده باد زندگی!!!!!!

در عجبم این مخترعین اخلاقیات خودشون حوصله شون از خودشون سر نمیرفته.

یه چیز بامزه. تکنولوژی و تئوری های فن آوری هر شش ماه یه بار تازه می شن. همه ی ملت استفاده شون می کنن. بعد هم می اندازنشون دور.
اخلاقیات و فلسفه شونصد هزار (حالا مثلا از زمان ارسطو تا حالا دو هزار و سیصد سالیه) که رو همون مباحث قبلی می چرخه, که اخلاق چیه, منطق چیه, عالم ماده در خارج از ذهن بنده و جنابعالی وجود داره, و متافیزیک چیه!
هنوز که هنوزه به همون مدار می چرخه.
هنوز که هنوزه مسائل مورد بحث فلاسفه است.
هنوز که هنوزه بدیهی ترین قوانین اخلاق رو هیچ انسانی نمی تونه صد در صد توی زندگیش پیاده کنه!
عجب مبحثی!
به سر تا تهش ایراد وارده!
تا حالا بعد از مردنم می خواستم برم یقه ی خدا رو بچسبم. از حالا به بعد کرمم گرفته برم سراغ یه لیست بلند بالا از ارسطو گرفته تا مادر ترزا, ببینم حرف حسابشون چی بوده آخه.
—-
اعتقاد جیمز اینه که همه ی اینها نهایتا اومانیست بوده ان!
هممم…فعلا جیمز از همه دم دست تره. تا قبل از مردنم و مردن جیمز بشینم ببینم حرف حساب اون چیه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آغاز…

Posted by کت بالو on September 22nd, 2006

بهترین مفهومی که این هفته یاد گرفتم:
برای خودم ارزش قائل باشم!
و…عالی بود.

هیچ وقت نمی شه تصمیم گرفت وقتی یه نفر نظری در موردت می ده واقعا اون نظر رو داره یا از نظری که می ده منظور دیگه ای داره.

نشست روی میز روبروی دخترک. دخترک می نوشت. آرام انگشت های ظریف دختر را لمس کرد. دستش را گذاشت زیر چانه ی دختر و دستش را در امتداد گردنبند دختر تا پشت گردن دخترک برد. دگمه های حاشیه ی لباس دخترک را لمس کرد, حاشیه ی لباس دخترک را میان انگشتهایش گرفت و دستش را در امتداد حاشیه ی لباس, روی پوست نازک دخترک تا پایین سراند.
دخترک سفید شده بود. رنگ به صورت نداشت. دخترک می لرزید.
از شوق, از ترس, انتظار…
لب هایش را به لب های دخترک نزدیک کرد. دخترک را بوسید.
صدا می آمد. از جا برخاست. نگاه کرد. کسی آنجا بود. شتابزده زمزمه کرد:
-فردا؟
-نمی دانم. حتما. شاید.
-بی نظیری, ظریف, مثل عروسک. مقاومت ناپذیر.
دخترک لبخند زد.
دست روی دست دخترک گذاشت. دخترک دستش را حلقه ی دست هایش کرد.
-می بینمت.

دخترک می لرزید. رنگ به صورت نداشت.
کاغذی روی میز بود.چشم هایش را بست. فکر کرد. باز فکر کرد.
تصمیم گرفت. نوشت. امضا کرد.
فردا…باید روزنامه های صبح را نگاه می کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دراکولای وحشت زده

Posted by کت بالو on September 21st, 2006

حس دراکولایی رو دارم که یکی دو قطره خون یه قربانی رو مکیده و جون گرفته و دلیل این که دودله خون قربانیه رو تا ته سر بکشه این نیست که ناراحت قربانیه یا این که اعتقاد داشته باشه خونخواری عمل شنیعیه! دلیلش اینه که می ترسه نکنه شناسایی بشه و صلیب رو تا ته فرو کنن تو قلبش و حسابش رو برسن تا درسی بشه برای تمام دراکولاهای خونخوار بدترکیب!!!

یکی دو تا تلفن به یکی دو نفر که خیلی هم دوستشون دارم بدهکارم. ببخشید. به شدت مشغولم. هیچ وقت مشغولیاتم (!!) به این اندازه نبوده.
فردا…حتما…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شخصی…اقتصادی…یادداشت برای دل کتبالو

Posted by کت بالو on September 17th, 2006

خوب…بفرمایید. پنج تا خانوم برجسته (!) یا به عبارتی باهوش و موفق جمع شده ان تصمیم بگیرن جایزه ی هوگو باس به کدوم آقای محترم جنتلمن باید تعلق بگیره.
باحال…ببینیم برنده ی جریان کی از آب در میاد.

از این قسمت پست به پایین به درد احدالناسی غیر از خودم نمی خوره. به شدت قر و قاطیه و جاش توی دفتر خاطرات شخصی روزانه ام بود که فعلا چاپش می کنم روی اینترنت!
اگه دیدین چپ اندر قیچیه ایراد از شما نیست!

گفته بودیم مقدساتتون همچین مقدساتی هم نیستن! توهین به مقدسات که همون اول کار کردیم. اینجا هم توی وبلاگ می نویسیم بشه تشویش اذهان عمومی! یا بهتر بگیم تشویش اذهان نسوان! رجال چندان تشویشی هم پیدا نمی کنن.
نشر اکاذیب نیست گرچه. مقدسات به حال ما که معجزه ای نکردن! حالا هر چی هم که دخیل بستیم و دست به کار دعا و التماس شدیم و بست نشستیم.
اصلا و اصولا همیشه همینه. مقدسات تنها کاربردشون قسم های بی مزه ی سر تا پا دروغ و بی اساسی هست که به چیز دیگه نمی شه خورد غیر از به سر مقدسات! به ما که می رسه مقدسات و ساسات و ماسات می شه شایعه..سر تا پا.
تا ما باشیم از مقدسات کسی معجزه نخوایم.

عجب…باحال..
همونجور که از اول کار هم فکر می کردم زبان انگلیسی و اخبار اقتصادی اینجا از نون شب هم مهم ترن.
به شدت به این مقوله ها علاقمند شده ام.
این جمله جالب بود, گرچه در بحث مطرح شده مفهومی داشت که اصلا و ابدا خوشم نیومد. ولی جمله می گه:
خلبان یه جت تندرو بودن با کاپیتان یه کشتی که با طمانینه حرکت می کنه فرق داره.
کیف می کنم از آدم هایی که به تنهایی هوش و استعدادشون و مهارت هاشون می تونه یه تغییر عظیم در چیزی ایجاد کنه. خصوصا اگه این تغییر اولا در جهت خودشون و ثانیا در جهت دیگران باشه طوری که همه خوش خوشانشون بشه!
کلاس های امسالم شاهکار بودن. اونقدر ازشون یاد گرفته ام که تا آخر عمرم بتونم استفاده کنم.
تنها تاسف من؟ وقت….وقت و باز هم…وقت.
و…آقاهه قراره وضعیت یه شرکتی رو از این رو به اون رو بکنه!
شش ماه آینده رو فرصت میدیم بهش. ببینیم چی می شه.
رشد شش در صدی سهام برای چی هست؟ هنوز نفهمیدم.
گرچه…اخبار جالب این بود که فورد یه عده از کارمند ها رو ووووووری ریخت بیرون. و تل آس سهامش رو کرد تراست!
عجیب بود گرچه. این که سهام بشه در آمد سهامدار قیمت رو پروند بالا. خوب.. از مالیات هم در میره یه جورایی. ولی از طرف دیگه رشد شرکت رو محدود می کنه و در آمد و مخارج شرکت رو می بره زیر ذره بین.
به شخصه برای یه شرکت که بخواد رشد کنه این دارو رو تجویز نمی کنم.
فعلا ناظر هستم و به شدت لذت می برم.
ببینیم چی می شه.
این قانونمند کردن قیمت گذاری قوز بالای قوزه واسه بعضی شرکت های بزرگتر.
دولت یا یه ارگان دولتی میاد و برای این که فرصت کار رو به شرکت های کوچکتر بده, به شرکت های بزرگتر می گه که اجبارا باید قیمت گرونتر روی سرویس هایشون بگذارن و بنابراین شرکت کوچکتر جای کار پیدا می کنه.
حالا خوبیش (!!) به اینه که اگه شرکت بزرگه بیست و پنج در صد بازار رو از دست بده می تونه دوباره قیمت هاش رو دست کاری کنه و بیاره پایین.
باز هم یه خوبی دیگه اینه که از حالا به بعد می شه شرکت ها برن دنبال مشتری ای که رفته با یه شرکت دیگه خدمات گرفته و برش گردونن. قبلا باید دوازده ماه صبر می کردن. حالا فقط سه ماه کافیه.
دنیای (ببخشید) تخماتیک قشنگیه.
زندگیه…و اگه اخبار اقتصادی جالبش می کنه…خوب..بگذار بکنه. کیف می کنم از بازیهاشون…خبرهاشون…استراتژی هاشون…و تغییراتشون. درست مثل این می مونه که یه بازی خر تو خر غیر قابل پیش بینی رو از یه دید محدود دنبال کنی و سعی کنی قسمت هایی که نمی بینی رو حدس بزنی و قسمت هایی که نمی فهمی رو به خودت بفهمونی و…از خنگی و ایضا از به کار گیری هوش خودت کیف کنی.
—-

نمی دونم خرابکاری هایی که می کنم کی تموم می شن!
به صورت عادی باید می دونستم تیمی که طبقه ی بالای ما کار می کنه چند نفره.
خوب…نمی دونستم.
به صورت عادی هم باید می دونستم کسی که طبقه ی بالای ما نشسته و خیلی وقت ها منبع موثق اطلاعات زیادی هست چه کار مهم و سنگین و طاقت فرسایی داره.
خوب…این رو هم نمی دونستم.
عین احمق ها وقتی رفتم قهوه با جیمز بخورم بهش گفتم می دونی تاد داره می ره.
خوب…می دونست.
گفتم می دونی شغلش روی سایت شرکتمون آگهی شده.
خوب…این رو هم می دونست.
گفتم فکر می کنی من بتونم در خواست بدم؟
خوب…به نظرم این رو هم می دونست. منتها لبخندش رو یادم نمی ره!
گفتم فکر می کنی در بهترین حالت اگه کار رو بگیرم شب ها خوابم ببره؟
-هی کتبالو خانوم. تاد هر شب تا دیروقت کار می کنه. تیمش از تیم دیوید هم بزرگتره. حدود بیست و پنج تا سی نفر, و برای پروژه های میلیونی تصمیم می گیره.

خوب…حالا دیگه می دونم.
هنوز وقتش نرسیده کتبالو خانوم. مهلت بده. حواست رو جمع کن و درست بفهم!
و بعد جیمز با نهایت مهربونی در مورد مسیرهای مختلفی که بتونم دنبال کنم برام حرف زد.
دیروز توی کلاس هم همونها رو بهمون گفتن!
دنیای باحالیه…و من حتی یه گوشه اش رو هم نمی شناسم.
مدت زیادی از دستم نرفته.
مهم اینه که بفهمی چه میخوای بکنی و بعد از نهایت توانایی هات استفاده کنی. طبیعیه..همیشه وسط های کاری. شروع کرده ای..بعضی ها جلوترن, سرعت بیشتر. بعضی ها عقب ترن سرعت کمتر. سرعت ها عوض می شن. بعضی ها وسط کار از نفس می افتن. بعضی ها جون تازه می گیرن.
مهم تر از همه یه چیزه…مسیر خودت رو با سرعت خودت و اونطوری که لذت می بری برو. بقیه اش زیبایی بازیه.
پدیده ی بالا رفتن سن و تغییر جهت علایقم رو دارم به وضوح حس می کنم. دارم به شدت خودخواهتر و از خود راضی تر از قبل می شم.
جالبه…به شدت دارم ازش لذت می برم.
فکر نمی کردم حس بالا رفتن سن -گذشته از خودخواهی-اینقدر برای من حس قشنگی باشه.
تنها چیزی که در دنیا بی تغییر می مونه متغیر بودن دنیاست. اگه منعطف نباشیم زیر تمام این تغییر می شکنیم. و اگه ستون فقرات مون رو حفظ نکنیم هرگز نمی تونیم تغییر در دنیا به وجود بیاریم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سرکاری کتبالو

Posted by کت بالو on September 13th, 2006

وسط راهرو رئیس آقا جیمی رو دیده ام.
کتبالو: هی ژان. این هفته تورنتو هستی پس؟
ژان: آره کتبالو. تا آخر هفته هم میمونم.
کتبالو: من یه میتینگ ازت دیدم که برای جمعه فرستاده بودی.
ژان: آره. منتها میتینگ و ولش کن. این آنتونیا گیج یازی در آورده یا من گیجش کرده ام. خلاصه میتینک برای شما ها نیست. منتها بازم میتینگ و ولش کن. چه خوب که تو رو دیدم. (کتبالو با سه تا شاخ و قیافه ی به شدت کنجکاو. اولین باره که یه عالیرتبه ی شرکت اینجوری تحویلش می گیره!) باید با یه نفر حرف می زدم. کاملا شوکه هستم!!!!
کتبالو:&%@$^&*%@! بله.خوب. می فرمودین.
ژان: توی راه داشتم می اومدم. جلوی من یه ماشین دو سه دور چرخید دور خودش و بعد کامیونی که از روبرو می اومد زد بهش. وای…کتبالو نمی دونی چقدر وحشتناک بود.
و بعد ژان با یه ژست دراماتیک هنری تکیه داد به دیوار و سرش رو گرفت توی دستهاش.
در کشاکش صحنه ی ملودرام, یک آن به فکرم رسید نکنه باید بغلش کنم و دلداری اش بدم. خدا رو شکر اختلاف ارتفاع مانع شد زیادی تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم. (به نظرم ژان باید لااقل صد و نودی قدش باشه. )
ٍثانیه ی بعد فقط داشتم سعی می کردم ژان رو نگاه نکنم چون دقیقا قیافه ی بچه کوچولوی شوک شده ای رو داشت که در غیاب مامانش تو ی رو درواسی با معلمش داره احساساتش رو به شدت کنترل می کنه. بی برو برگرد از خنده منفجر می شدم اگه نگاش می کردم.
یکی دو ثانیه به احترام احساسات رقیق و قلب مهربان ژان ساکت موندم و بعد ازش پرسیدم کجا این اتفاق افتاده. بعد هم بهش اطمینان دادم که هیچ کس چیزیش نشده و فقط ماشین ها خسارت دیده ان.
به نظر می اومد از اطمینان خاطری که بهش دادم یه کمی آرامش پیدا کرده باشه. یا…کل لحظه ی قبل فقط یه صحنه ی تئاتر خیلی قشنگ بوده باشه. چون سرش رو از توی دست هاش بلند کرد. کله اش رو تکون داد انگار منظره ی کابوس رو از خودش دور می کنه.
بعد بدون مقدمه برگشت به موضوع مورد بحث که میتینگ روز جمعه بود. گفت: بله. آنتونیا گیج بازی در آورده یا من گیجش کرده ام. میتینگ جمعه برای یه رده بالاتر از شماهاست. لزومی نداره شرکت کنی!

ولله از قرائن و شواهد بر میاد که قطعا و مسلما منشا اصلی گیجی ژان بوده نه آنتونیا خانوم.
بعد تازه یادم افتاد که یادم رفت ازش بپرسم از تیراندازی های امروز مونترال خبر داره یا نه. اصلا مال مونتراله و اونجا هم زندگی می کنه. گرچه…بهتر…فردا راست راستی سعی می کنم سر راهش سبز نشم.
این که از یه تصادف ساده اینطوری منقلب می شه, فردا قطعا یه سخنرانی کامل یکی دو ساعته در مورد حادثه ی ناراحت کننده و غیر مترقبه ی امروز مونترال واسه ام ارائه می ده.
نمی فهمم این رییس روسا خودشون کار و زندگی ندارن؟!!!! یا.. مهم تر از اون با این قلب مهربان و این ژست های بی نهایت هنرمندانه چطوری سر از کار ریاست و مدیریت در میارن.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آنا نیکول اسمیت

Posted by کت بالو on September 12th, 2006

برای اولین بار برای خانوم آنا نیکول اسمیتناراحت شدم.
اینجور که پیداست پسر بیست ساله اش فوت کرده و این اتفاق درست بعد از به دنیا اومدن دختر کوچولوی آنا نیکول پیش اومده.

خوب..این آنا نیکول خانوم پدیده ایه در نوع خودش. مدل مجله ی پلی بوی بوده. بعد شانسش زده و وقتی بیست و شش سالش بوده یه اقای هشتاد و نه ساله ی مولتی میلیاردر که “اویل تایکون” بوده عاشقش شده و باهاش ازدواج کرده. آقاهه سال بعدش فوت می کنه و خانوم آنا نیکول طی یه سری دادگاه و اقامه ی دعوی با پسر آقا پولداره, مقادیر معتنابهی از ثروت آقاهه رو به ارِث می بره. بعد هم می ره و یه شوی زنده “realty TV” راه می اندازه که توی اون شو با یه سری آقاهای خیلی عظیم توی گل و شل غلت می خوره و خلاصه شوی آخر شب عجیب غریبیه.

آنا نیکول خانوم من رو یاد شهناز تهرانی می اندازه. مدل آمریکایی شهناز تهرانی ایرانیه به نظر من.
برای توضیح بیشتر آنا نیکول خانوم همون خانومیه که وقتی رفت برای اعلام جوایز ام تی وی (تا جایی که یادمه) میکروفون رو -به هوای این که مسته- گذاشت بین سینه هاش و خلاصه…به هر حال…برنامه رو مست یا غیر مست اجرا کرد. و تازه توی دادگاهش وسط یک عالمه آدم با ظاهر موجه, داد کشید شوهر من اونقدر من رو دوست داشته که واسه ی سینه هام اسم گذاشته!!! و در جواب قاضی که می گفت این همه پول رو می خوای چه کنی, گفت “من” بودن خرج داره!!

خلاصه…من هیچ وقت نشنیده بودم خانم آنانیکول یه پسری داره که اینقدر دوستش داره.
منتها با این که خانوم آنانیکول اینقدر موجود عجیبیه که خیلی ها رو معذب و عصبی می کنه (از جمله گاهی اوقات خود من رو!), از یه جهت تحسین اش می کردم همیشه.
در کار خودش عالیه.
یه نگاه به کل جریان, نشون می ده خانوم آنا نیکول و آقای هوارد مارشال از موجوداتی هستن که راست راستی قابل تامل و شاید به شدت قابل تحسین هستن.

اولا آقای هوارد مارشال در سن هشتاد و نه سالگی حقا که مسرت بخش ترین مرگ و زیبا ترین ابزار خودکشی رو برای خودش انتخاب می کنه.
امکان نداره قلب فرسوده و تیربارهای خسته ی مرد هشتاد و نه ساله ای بتونه بیش از یک سال -و تازه یک سال رکوردیه در نوع خودش- در مقابل سلاح های پر و تازه نفس توپ و تانک های یه مدل بیست و شش ساله ی مجله ی پلی بوی دوام بیاره.
شرط می بندم خود آقای مارشال این رو می دونسته. و دقیقا به همین دلیل از تمام اعتبار و ثروت و چاه های نفتی اش استفاده می کنه که روزهای باقی مانده ی عمرش رو در نهایت نشاط سپری کنه و چیزی رو که مدت ها خواسته به دست بیاره و با پولش مال خودش بکنه.
ثانیا خانوم آنا نیکول بزرگترین موفقیت شغلی اش رو به دست میاره. هممم…راستش هر جور فکر می کنم می بینم حقش بوده که کل ثروت آقای هوارد مارشال رو بگیره. یه زن بیست و شش ساله باشی, با میل جنسی قوی, و بعد یک سال رو با یه آقای هشتاد و نه ساله بگذرونی! الحق و والانصاف اگه قاضی بودم کل ثروت اقای مارشال به علاوه ی خدم و حشم و اقوام جوونش رو به عنوان حق الزحمه ی یه سال اهدا می کردم به خانوم آنا نیکول.
خصوصا که جفت زن و شوهر وارد معامله ای شده بودن روی اجناسی که مال خودشون بوده. حالا گیرم که اسم این معامله ازدواج بوده!
حالا این که چرا اقای مارشال به جای عقد ازدواج دائم, این خانوم رو صیغه نکرده بوده, یا مثلا نشونده نکرده بوده, من مونده ام فکری!
خصوصا که می دونسته بعد از مرگش آنا نیکول خانوم دست می گذاره روی ثروتی که اگه نصیب آنانیکول خانوم نشه, می رسه به وارثین آقای مارشال!

به هر حال…به خوبی آقای مارشال رو -به فرض این که از دیدگاه درست نگاه کرده باشم- درک می کنم. من هم اگه ثروتی آنچنانی داشتم, نمی خواستمش مگه برای خریدن کسی -یا چیزی- که همیشه اینقدر خواسته امش. (دوست داشتم وراثش رو از نزدیک می شناختم!)
آنا نیکول خانوم رو هم درک می کنم. بزرگترین موفقیت شغلی اش رو به دست آورده. اگه هر کدوم از ما توی شغل های خودمون چنین موفقیتی به دست آورده بودیم, تا آخر عمرمون خر کیف می موندیم.
وارثین آقای هوارد مارشال رو هم درک می کنم. طفلک ها حسابی گیج و ویج مونده ن که بازی رو به یه مدل مجله ی پلی بوی باخته ن.
و…
بعد از تمام این ها…اولین باره که واقعا برای آنا نیکول خانم احساس ناراحتی می کنم و فکر می کنم…طفلک…احتمالا پسرش رو خیلی دوست داشته حتی با این که -گویا- دقیقا نمی دونه پدر پسرک کی هست.
بعضی آدم ها هستن که فکر نمی کنی امکان داشته باشه چیزی ناراحتشون کنه !
بدم نمی اومد آنا نیکول خانوم عجیب غریب رو از نزدیک ببینم و باهاش یه قهوه ی کوچولو بخورم و گپی بزنم. آدم های عجیب غریب -حتی مدل مبتذلشون- همیشه برام جالب بودن.

چقدر این پسته مزه داد. یه ذره هم راجع به خصوصیات آدم هایی که در موردشون این همه داستان پردازی کرده م نمی دونستم. شرمنده ی آنا نیکول خانوم و هوارد مارشال مرحوم, اگه حتی یه کلمه ی این تصورات حقیقت نداشته باشه.
روح اون مرحوم و ایضا پسر آنا نیکول خانوم شاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تشیع و تسنن

Posted by کت بالو on September 11th, 2006

گاهی وقت ها می درخشی از خوشی. نمی تونی قایمش کنی. اونقدر که آقا جیمی جدی, وسط میتینگ بهت گیر می ده که کتبالو خانوم چی به سرت اومده. همیشه می خندی. نه اینقدر ولی!
—-

رادیو رو گوش می دادم. در مورد مشکلات اهل تسنن در عراق صحبت می کرد. خانومی که شیعه بود و همسرش اهل تسنن, داشت سعی می کرد تمام اطلاعات مذهبی و دعاهای شیعی رو به شوهرش آموزش بده تا شوهرش در صورت لزوم از مهلکه جون سالم به در ببره. اونطور که از صحبت ها متوجه شدم آموزش در مورد امام ها بود و تاریخ تولد فاطمه و باقی معصومین.
یاد داستانی افتادم که مادر گل آقا برام تعریف کرده بودن.
مادر گل آقا توی مسجدالحرام بوده ان در حال زیارت و دعا خوندن. خانومی اومده بغلدستشون ازشون خواسته که دعا رو بلندتر بخونن. مادر گل آقا هم به قصد خیر شروع کرده ن دعا رو بلند بلند خوندن. یک آن دیده ان که خانوم مذکور شروع کرده بلند بلند فحش دادن (به زبان عربی البته) و با اوقات تلخ و داد و فریاد رفته بیرون.
مادر گل آقا تا چند ثانیه ای مبهوت بوده ان. بعد متوجه مشکل شده ان. اون دعا زیارت عاشورا بوده. مادر گل آقا رسیده بوده ان به قسمت لعن و نفرین به ابوبکر و عمر و عثمان و خلفا و بنابراین خانوم مذکور که صد البته اهل تسنن بوده به شدت ناراحت شده.

مادر گل آقا می گفتن من اگه حواسم بود که اینجا اغلب, اهل تسنن هستن خوب دعا رو نمی خوندم یا یه دعای دیگه برای خانومه می خوندم! دعا که کم نیست!

به هر حال…برای ما که تفاوت تسنن و تشیع و تاریخچه رو با پوست و خونمون حس کرده ایم متوجه لب جریان می شیم.
گرچه الحق والانصاف این رادیوی سی بی سی قشنگترین و واقع گرایانه ترین گزارش هایی رو که تا به حال از یه رسانه ی جمعی شنیده ام تهیه می کنه.

خلاصه…حوالی عراق و پاکستان و افغانستان واجب است دانستن توفیر میان ادعیه ی شاخه های ادیان را…و خون اهل تسنن و تشیع و ایضا هکذا باشد بر گردن های خوانندگان آنها. و خدا داند چیست لب کلام ادعیه و خدا داند کدامست حق و کدامست باطل. باشد که تجربه ی راه اسلاف پویندگان صراط حق واقع بگردد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (15)

Posted by کت بالو on September 10th, 2006

خوب…
رفتم سر کلاس.
از بهترین ساعت های عمرم بود. خیلی از چیزایی که مدت های مدید برام سوال بودن طی یه صبح تا عصر جواب داده شدن.
بین کلاس صبح و بعد از ظهر باید نهار می خوردیم. با دو تا همکلاسیم نشستیم سر نهار.
آقاهه گفت کجایی هستی؟
طبق معمول تفریح کوچولوی همیشگی ام گفتم حدس بزن. گفت دو جا رو فکر می کنم و مطمئنم ازیکی از این دو جا هستی. یا روس هستی یا آمریکای لاتین!
بهش گفتم هیچ کدوم. گفت امکان نداره. لهجه ات و اسمت روسی هستن. قیافه ات آمریکای لاتین!!!! بهش گفتم همه رو اشتباه کردی.ایرانی هستم. گفت حدس بزن من کجایی هستم!
ولله روم نشد بهش بگم. می تونستم دوازده بار حدس بزنم و هر دوازده بارش..هندی…مسلما.اون بینی عظیم و پوست تیره ی کدر مال هیچ کجای دیگه نمی تونست باشه.شاید…حدس سیزدهم می شد بنگلادش!
اسم آقاهه “فروز” بود! تشابه اسامی فارسی و پاکستانی و هندی جالبن.
پاکستانی ها از دم “ه” آخر اسم رو تبدیل می کنن به “ا”. چون که ه علامت جمع بستن اسمه براشون.
فرضا به فرزانه می گن فرزانا! و چون اسم من هم مشابه همینه, این تغییری که به اصرار توی اسم من می دن اصلا خوشایندم نیست.
به هر حال…از دوست داشتنی ترین کلاس هایی بود که در زندگیم رفتم.
تشکر از دوستی که برام لینک ها رو فرستاد.
—-

توی پوکر همیشه می گن اگه یه دور رو شرط بستی و ورق گرفتی و دیدی خوب نیست, مبلغ رو بالا نبر فقط به خاطر این که یه پولی رو دور اول گذاشتی و می خوای اون پوله رو با بلوف نجات بدی.
میگن اگه چیزی رو گذاشتی وسط, از دست رفته بدونش. باقی داراییت رو که هنوز از دست ندادی نجات بده.
زندگی و قمار چقدر شبیه همدیگه ان.
آدم گاهی وقت ها بانک رو یه جا می بازه.
—-

به نظرم…تازه از یه سال پیش به این ور دارم جا می افتم. ولی…حسابی می چسبه.
خانوم ها اقایون…تمام کسانی که قصد مهاجرت دارین. اعتماد به نفس, پر رویی, زبان انگلیسی, آشنا و پارتی بازی نه تنها اینجا, که هر جایی که با ابنای بشر سر و کار داشته باشین حرف اول رو می زنه. اطلاعات تکنیکال بعدش میاد.
از من به همگی نصیحت. اشتباه من رو نکنین که خودتون رو خفه کنین وسط یه عالمه کتاب و کاغذ!
دوباره…اعتماد به نفس, پررویی…
—-

سید آخر امسال باید بره. قراردادش تموم می شه.
اشتباه من بود. اگه از اول, رفتاری رو باهاش می کردم که از هفته ی پیش شروع کردم, احتمال این که بتونه توی شرکتمون کار بگیره خیلی بیشتر بود.
اعتراف می کنم. تمام اعتماد به نفس این آدم رو گرفتم و حالا دارم سعی می کنم که توی چهار ماه باقی مونده تزریق کنم بهش.
این رو از کلاس هفته ی پیشم یاد گرفتم.
باور کردنی نیست. امسال سه تا کلاس رفتم که بدون اغراق از تمام کلاس هایی که توی عمرم رفته بودم بیشتر به درد زندگیم خوردن.
بدبختی ایه وقتی آدم بفهمه چقدر می تونسته یه نفر رو کمک کنه و بر عکس پدر طرف رو در آورده.
بدبختی بیشتر وقتیه که بدونی چقدر می تونستی خودت رو کمک کنی, و بر عکس پدر خودت رو سوزوندی!
کلاسه عالی بود.
—-

هممم…فکر می کنم سرمایه ی فعلی رو از دست رفته بدونم. بی خیال بقیه ی بازی بشم و سرمایه ی باقی مونده رو نجات بدم!
این قمار برد نداره. سر تمام بانک شرط می بندم.
حاشیه این که دارم به بازی های ورق علاقمند می شم.
بدبختی همینه. علایق من بسیار زیادن و فرصت هام بسیار کم!
تا اطلاع ثانوی دست به ورق نمی زنم. گرچه تا حالا هم خیلی زیاد نزدم.
مدتیه شروع کردم لب به سیگار هم نمی زنم.
—-

خلاصه…عجب موجود فوق العاده ای هستم من. هر روز بیشتر از روز پیش از خودم خوشم میاد!!!!!!
فکر می کنم می دونم دارم چکار می کنم. لااقل در مورد کاری که تصمیم دارم بکنم تا جایی که تونسته ام فکر کردم.
اشتباه…ممکنه بکنم.کسی همه چیز رو نمی دونه. چاره ای نیست. ولی…امیدوارم اشتباه هم اگه می کنم, اشتباه درستی باشه!
در مورد یه چیز ولی خیلی مطمئنم. اکثریت قریب به اتفاق آدم ها, به شدت تنها هستن. خیلی تنها.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.

چل تکه

Posted by کت بالو on September 7th, 2006

چقدر من این آدم رو دوست دارم!!!
روحش همیشه شاد.

این قشنگترین کلیپی بود که ازش دیدم. خدا عمر و عزت بده به کسی که کلیپ رو گذاشت روی این سایت. امشب من رو ساخت.

این یه کلیپ دیگه…و این هم یکی دیگه.

عمر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
—-

چی من رو یاد فرخزاد عزیز انداخت. اولا عکس زمینه ی کامپیوترم که عکس فرخزاده. دوم براد پیت که فعلا در تورنتو هست! از صبح رادیو اعلام می کرد. عصری هم یکی از دوستام زنگ زد. بعدش هم کارن بهم یاد آوری کرد!!!!!
حالا براد پیت و فریدون فرخزاد چه ربطی به هم دارن هیچی. تنها وجه تشابهشون اینه که من از جفتشون خوشم میاد.
گرچه…بازم فرخزاد کجا و براد پیت کجا!!
الغرض…تا اطلاع ثانوی براد پیت در تورنتو طرف های یورک ویل چرخ می خوره.
—-

خوب…دیروز یه کلاس دیگه رفتم. مطلب بی نهایت قشنگی که ازش یاد گرفتم این بود که توی یه بحث, گذشته از این که چه اتفاقی افتاده یا چقدر ضرر و زیان به بار اومده, مهم ترین موضوع اینه که طرفی که دارین باهاش حرف می زنین با همون اعتماد به نفس و احترامی که بحث رو شروع کرده بحث رو باهاش تموم کنین و بلکه بهش اعتماد به نفس بیشتری هم بدین!
مشکله اونقدر قوی باشیم که بتونیم چیزی از اعتماد به نفس و احترام طرفمون کم نکنیم. باشه آویزه ی گوشم برای همیشه.
نکته ی دوم که قبلش هم کلی روش فکر کرده بودم اعتماد مدت ها طول می کشه تا به دست بیاد ولی به لحظه ای از دست می ره. منتها می شه دوباره ساختش. طول می کشه ولی..عملیه.
—-

تنها کلیپی از فرخزاد که دوست نداشتم! واقعیت این آدم چی بود؟
همینقدر قشنگ و خواستنی و دلپذیر؟ یا…متفاوت؟