روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on August 25th, 2006

حکایت همیشگی. تنها خود آدمه که همیشه با خود آدم همراهه. مجبورم دوباره و دوباره به یاد خودم بیارم.
نهایتا اگه خودت با خودت شاد و خوشحال بودی تمومه. وگرنه اگه شادی و خوشحالیت به هر کسی یا هر چیزی خارج از خودت وابسته بود حسابت پاکه.

پلوتو دیگه یه سیاره نیست!! طفلکی هفتادو پنج سال (حالا گیریم یه کمکی بیشتر!)واسه خودش سیاره ای بود!

حتی بلندترین سفرها از قدم اول شروع می شن. امروز صبح توی رادیو می گفت! شعاریه برای خودش. منتها هر قدم اولی بلندترین سفر نمی شه.
حالت کسی رو دارم توی بیابون بی آب و علف که در نقطه ی صفر انرژیش هست و می دونه هیچ چیز غیر از حرکت و تمرکز روی حرکت انرژی اش رو بهش بر نمی گردونه.

دقیقا مثل همیشه خسته ام و پر از انگیزه.

فکر می کنم مدتهاست قدم اول رو برداشته ام. قدم های بعدی رو باید بردارم حالا.

امشب دارم می رم خوشگذرونی! دیدن یه چیزی که حسابی کیفورم می کنه.

و…از یادگاری های امروز…خیلی باحال بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

نخواستن یا نتوانستن. مساله این است.

Posted by کت بالو on August 24th, 2006

به مامانم می گم دارم درس اخلاق مهندسی می خونم. می گه اخلاق وجود خارجی نداره. در هیچ کسی اخلاق وجود نداره. اگر چیزی به اسم اخلاق هست برای حفظ منافع هست. و قانون به وجود میاد که بی اخلاقی در آدم ها رو محدود کنه.

هنوز فکر می کنم…اگه کاری رو نمی کنم به خاطر اینه که نمی تونم…یا نمی خوام؟
می شه هر کاری رو کرد برای این که اثبات کنی می تونی…و بعد می شه تکرارش نکرد برای این که اطمینان داری نمی خوای.

می خوام یه کاری بکنم فقط برای این که اثبات کنم می تونم…اطمینان ندارم می خوام یا نمی خوام!
جهت اطمینان همگی..نه کار بدیه و نه غیر اخلاقیه!!!! تو این موقعیت جغرافیایی که من قرار دارم کارهای غیر اخلاقی رو به راحتی آب خوردن می شه انجامشون داد. اگه انجام ندم اطمینان دارم فقط به خاطر نخواستنه!

هممم…دارم فکر می کنم برم پولدار پولدار بشم که اثبات کنم می تونم. بعد همه اش رو یه جا بدم خیریه برای این که اثبات کنم نمی خوام!!!!
تنها مشکلش اینه که اگه راست راستی خیلی نخوام یه قسمتی از عمرم رو صرف چیزی کرده ام که همچین خیلی هم نمی خوام فقط برای این که آخر سر اثبات کنم که نمی خوام!!!!

ولله تفال زده ام به حافظ. یه شعری جواب داده. یه جورایی نامربوط. بفرمایید:

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وانکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده ی فروردین داد

و از بابا طاهر:

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

با جیمز دانا حرف زدم دیروز. می گه خوبه که اون چیزی که خودت دوست داری رو دنبال کنی و به دیگران اهمیتی ندی. می گه حتی مادر ترزا هم اون چیزی که خودش رو خوشحال می کرد رو انجام داد نه که به دیگران اهمیتی بده.

حد اقل از سه نفر سالخورده شنیدم که از زندگیشون بسیار خوشحال و راضی هستن.
هیچ چیز بین این سه نفر مشترک نبود غیر از دو چیز. اولا هر سه حدود هشتاد سال داشتن. ثانیا هر سه دنبال چیزی که خودشون خواسته بودن رفته بودن!

لااقل یه نفر سالخورده می شناسم که از زندگیش راضی نیست و تاسف می خوره. ولله…هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا.
به نظرم یه چیزی در بعضی آدم ها هست به اسم رضایت درونی. اگه بود همیشه خوشحالی. اگه نبود هرگز چیز خاصی به دست نمیاری و اگه هم به دست بیاریش هرگز خوشحالت نمی کنه.

جواب تفال بالا یه جورایی قشنگ بود:

گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست.

هنوز دارم فکر می کنم. نمی تونم؟ یا نمی خوام؟

پیش به سوی پولدار شدن….هورای….

به گوش باشین. گنج به دست آمده در آینده طی مزایده به خیریه ی برنده تعلق خواهد گرفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ایران در سی بی سی. گوشه ای از رقص در ایران

Posted by کت بالو on August 22nd, 2006

صبح داشتم سی بی سی گوش می کردم. در مورد ایران حرف می زد و اوضاع اجتماعی سیاسی ایران. از برنامه حسابی لذت بردم به این دلیل که تصویر واقعی جامعه رو نشون داده بود. به غیر از یک قسمت و اون هم چگونگی رای آوردن احمدی نژاد بود.
بنا به گزارش خانم خبرنگاری که شش ماه گذشته رو در ایران بوده ( و الحق والانصاف قشنگ صحبت کرد و تصویر واقعی جامعه ایران رو نشون داد) علت اصلی انتخاب شدن احمدی نژاد این بوده که طبقه ی محروم جامعه که تفاوت های اجتماعیشون با طبقه ی مرفه رو دوست ندارن با وعده ی آوردن پول نفت سر سفره هاشون فریفته شده ان و به احمدی نژاد رای داده اند.
از من اگه می پرسیدن حتما بحث رد صلاحیت کاندیدا ها رو هم پیش می کشیدم و یکی از دلایل اصلی و اساسی رو محدود بودن تعداد کاندیدا ها می شمردم.
نکته ی اساسی دیگه این بود که خانوم خبرنگار گفت مردم ایران متفق القول هستن که داشتن انرژی هسته ای حق هر کشوری هست. خصوصا که با اسراییل و پاکستان مقایسه می کنند اما هیچ کدوم نمی پذیرن که انرژی هسته ای لزوما به سلاح هسته ای ختم بشه.
و این نکته رو هم گفت که عموم ایرانی ها به اخبار اهمیت می دن و اخبار رو دنبال می کنن. بنابراین از دیدگاه های امریکا و آمریکایی ها نسبت به ایران به خوبی خبر دارن.
بعد هم با امید معماریان به عنوان ژورنالیست و وبلاگر صحبت کرد که از یک جمله اش خیلی خوشم اومد. امید معماریان گفت هیچ کس در خاور میانه اعتقاد نداره که امریکا بتونه یا بخواد دموکراسی رو به کشوری ببره. خانوم مجری با تاکید دوباره سوال رو تکرار کرد و امید باز هم همین جواب رو بهش داد.
نکته ی جالب که من نمی دونستم: هفتاد در صد جمعیت ایران زیر سی ساله!!!
لینک مصاحبه رو نتونستم پیدا کنم. گویا بیست و چهار ساعت به بیست و چهار ساعت لینک های آرشیو سایت آپدیت می شن. به نیم ساعت گوش دادن اش می ارزه. فردا لینک رو پیدا می کنم و میگذارم روی سایت.

این مصاحبه که آیدا مفتاحی با آقای غلامرضا مرادی انجام داده جالبه. آیدا در کانادا دانشجوی فوق لیسانس رقص هست و آقای غلامرضا مرادی از نسل اول ایرانی هایی هست که رقص به شیوه ی غربی رو در ایران یاد گرفت و یاد داد. مصاحبه توی روزنامه ی شهروند که از پرتیراژترین روزنامه های فارسی زبان تورنتو هست چاپ شده.

تاریخ رقص در ایران از تاریک ترین و مبهم ترین گوشه های تاریخ ایران هست .حتی تاریخ معاصر رقص ایران هم بسیار مبهم و تاریک مونده.

برعکس جوامع غربی که رقص و موسیقی از هنرهای اشرافی بود و می بینیم چه جایگاه زیبا و مهمی در هنر و در جامعه داره.

به هر حال..لذت ببرید دیگه…

رادیات ماشین سولاخ شده!
کله ام سوت کشید. پونصد تا تو سولاخ رادیات گیر کرده. تعمیرکار می خواد بکشدش بیرون!
ای کله ی بابای هرچی تعمیرکار بی ناموسه پلاستیک!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کیفوری

Posted by کت بالو on August 17th, 2006

هیچی دیگه. گاهی اوقات آدم بیخودی ناراحته. گاهی اوقات هم الکی خوشه!
اصولا و اغلب من جزو دسته ی دوم هستم. همینجوری الکی خوشم!!!

الکی هم از خودم خوشم میاد!! به نظر خودم هم همیشه تصمیم هام بهترین تصمیم های روزگاره!! حتی اگه خلافش ثابت بشه! حالا این که چقدر در اجرای تصمیم هام موفق هستم امر علیحده ایه!

به هر حال…از خود راضی ترین و الکی خوش ترین آدم های دنیام.

خلاصه…خر کیفم چون از اول هفته تا حالا دقت کرده ام که چقدر نسبت به چیزی که چهار سال پیش و دو سال پیش و ایضا همین پارسال بودم تغییر کرده ام.
حسابی اعتماد به نفس پیدا کرده ام و حالا دیگه تازه دارم می فهمم توی این بلبشو چه خبره.

گرچه با تمام این اوصاف هنوز در خیلی از موارد نمی فهمم دقیقا جریان چیه. طول می کشه تا بفهمم جریان راجع به جارو برقیه یا آش رشته یا مایکل جکسون و نلسون ماندلا! منتها تعداد اینجور موارد داره هی کمتر و کمتر می شه. فرهنگ و کل تصویر موجود رو دارم می گیرم انشالله!

و…به مناسبت تمام چیزهای تازه ای که شروع کرده ام و تمام چیزهایی که دارم ادامه می دم و به مناسبت از خود راضی بودن و کیفور بودنم…بفرمایید. این آهنگ دمبولی دیمبو رو از هومن و کامران تقدیم می کنم! -می دونم خیلی ها خوششون نمیاد ولی شرمنده, من کلی دوستشون دارم!-

همینجوری دیگه. فقط بیخودی خر کیفم!

به نظرم تموم شدن جنگ و جدال ها هم بی تاثیر نبوده البته!

بزرگترین تاسفم؟ …راستش این که چرا به خودم اعتماد نداشتم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on August 16th, 2006

خوابم میاد. وحشتناک (!!)

بعضی ها خدای این هستن که به آدم انرژی بدن. بعضی ها خدای این که کل انرژی آدم رو به یه لحظه سر بکشن!
صبح ها که می رم واسه ورزش نیمه خواب هستم هنوز. سه نفر هستن که به نوبت هر روزی یکی شون جلوی در باشگاه می ایسته. یکی شون یه دختر خانومیه با صورت قشنگ و موهای فرفری. منتها اخمو و بدخلق و بی حوصله. انگار به زور کتک از خواب بیدارش کردی و واستوندی اش اونجا. دومی یه دختر خانوم دیگه است. عین قند شیرین و نسبتا هم خوش خلق و دلپذیر. یکی دیگه یه پسره است با ظاهر خیلی خیلی معمولی. منتها فقط و فقط با یه کلمه ی سلام آنچنان انرژی مثبتی بهت می ده که می تونی از سر تا ته باشگاه رو دوازده بار پشتک زنون بری و برگردی! خوبی اش به اینه که روزهای چهارشنبه که برای من بدترین روزهای هفته هستن (به خاطر میتینگ ساعت نه صبح) روز کاری این آقا پسر هم هست.

اون دخترک قشنگ و مو فرفری نسبتا برنزه و چشم روشن رو…راستش با تمام قشنگی اش فقط و فقط به خاطر اخم های سفت و سختش اصلا دلم نمی خواد صبح ها ببینمش!

کارن ازدواجش معلقه به خاطر مسایل مالی!
انگشتر دیاموند گرونه و برای نامزدی باید انگشتر حتما دیاموند باشه! پول پیش پرداخت خونه رو هم پسره جمع نکرده هنوز!
به کارن میگم از من به تو نصیحت. برو سراغ پسری که پول پیش پرداخت خونه رو جمع کرده باشه و نخوای اینقده جوش و جلا بزنی!
می گه پس تکلیف عشق چی می شه. یاد جوکی می افتم که به دو روایت متفاوت از دو نفر جدا جدا شنیدم.
بهش می گم: راستش رو بخوای عشق شایعه است. مردها درست کردن که پول ما زن ها رو ندن!

مارتین برای نامگذاری آقا پسر کوچولویی که قراره نوامبر به دنیا بیاد مشکل داره. اگه اسم بچه رو بگذارن گابریل مارتین دوست نداره چون بار انجیلی اسم زیاده ولی ایوانا عاشق این اسمه. اگه اسم بچه رو بگذارن آدام نمی تونن اسامی مخفف زیادی استفاده کنن. فقط می شه گفت آدام و آداش! اگه بگذارن الکساندر هم فقط می تونن بگن آلکس و آلکساندر.
خلاصه مارتین خره یه لکچر کامل داد در مورد اسامی مخفف که من خیلی نفهمیدم و مارتین هم متعجب بود که چطور من نمی فهمم.
فرض کنین اگه اسم من رو به جای کتبالو (که مارتین اعتقاد داره از بهترین اسم ها برای مخفف کردنه!) بگن کتبالوسکی (مثلا!!!) خیلی خشنه! اگه بگن کتبوسکا (باز هم مثلا!) یعنی ای کتی کوچولوی بد (!!) اگه بگن کتبالوشا (مثلا دوباره!!) این یعنی کتبالوی ناز کوچولوی شست انگشتی. اگه بگن کاتیوشا (فرضا بگیریم حالا!) این فقط یه جور خلاصه گویی اسمه و نه هیچ چیز دیگه!!!
قسمت باحال جریان این بود که مارتین انتظار داشت وقتی اسم مخفف (!!) رو می گه من کاملا احساس کنم این مخفف چه حسی رو می خواد برسونه و تعجب می کرد وقتی درست مثل خنگ ها نگاش می کردم.
نهایت ماجرا این که احتمال خیلی زیاد اسم بچه می شه گابریل یا آدام یا دانیال! گابریل واسه اسامی متعدد عالیه. آدام و دانیال ولی جزو اسامی هستن که به این راحتی به صیغه های مختلف صرف نمی شن. می شه فقط و فقط گفت آداش و دانیاش!!!

و تفال امروز:

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 13th, 2006

عاشقشم!!!!!!

سوفیا لورن هفتاد و یک ساله. صاحب زیباترین چهره ی طبیعی در دنیا شناخته شد!
باحال!!
بعد از اون جرج کلونی و شارلوت جرج و کاترین زتا جونز و جانی دپ و کیت وینسلت ایستادن.

پس برد پیت کو؟ :(( عمل زیبایی کرده مگه؟

اتش بس می شه؟ نمی شه؟ می شه؟ نمی شه؟….

تفال به حافظ:

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت بر هم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سر دار به هم بگرییم
مگر آن که شمع رویت بر هم چراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد.

دختر کو ندارد نشان از مادر!!!

هفته ی پیش تولد شصت سالگی مامانم بود. می گه به سن معرفت رسیده.
می گه خیلی خوشحالم. دیگه نباید نگران آینده باشم.شصت سالگی به بعد سنی هست که می تونم با خیال راحت برای زمان حال زندگی کنم.
دیروز شنای کرال یاد گرفته! همیشه از آب می ترسید. تصمیم گرفت که نترسه. و دو ساعته از یکی از دوستامون شنای کرال رو یاد گرفت و رفت قسمت عمیق! به نظرم کادوی تولد شصت سالگی خودش به خودش بود.
از هواپیما می ترسید. بازم تصمیم گرفت نترسه. از چهار پنج سال پیش شروع کرد و سالی دو سه بار سوار هواپیما شد. پرواز های داخلی! با هواپیماهای داغون!
از پاییز که استخر ها خلوت بشن می خواد بره و شنا رو کامل با مربی یاد بگیره.
از یکی دو سال پیش که جای هشت شب فقط تا ساعت چهار عصر کار می کنه خوشحال و خندون از این که سرش خلوت شده کلاس کامپیوتر هم اسم نوشت و کلاس انگلیسی که معلوماتش رو به روز کنه!

به نظرم هنوز هم صبح ها صبحونه ی برادر فسقول من رو حاضر می کنه و می گذاره کنار تختش. و اگه من هم هنوز مجرد بودم شرط می بندم صبحونه ی من رو هم روی میز آشپزخونه حاضر و آماده می گذاشت که برم بخورم و بعد برم بیرون! به شکل عجیبی هر کسی توی خونه ی ما بود به شدت توسط مامانم لوس می شد. من و برادرم و…حتی دوستامون!!!

هنوز هم تمام مدت در حال خوندن فلسفه و تاریخ معاصر ایران و جهانه!!! و تمام روزنامه ها و مجله هایی که در ایران منتشر می شن رو می خونه و تفسیر می کنه!!! و…

بنده دختر خلفش(!!) ازش می پرسم دماغم رو عمل کنم یا (حالا مثلا) ابروهام رو تتو کنم. می گه تو اول برو عقل گردت رو عمل کن بعد دیگه نمی ری واسه خاطر ملت خودت رو زجر بدی دماغ و ابروت رو دستکاری کنی!!!!

و من کماکان در این اندیشه که بالاخره دماغم رو عمل کنم…یا ابروهام رو تتو کنم!
بسوزه پدر…
بگذریم…

دختر کاو ندارد نشان از مادر!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 11th, 2006

امروز یه اتفاقی افتاده!
جی مین برام یه قهوه با اون قهوه های فوری که داره درست کرده و آورده سر میزم. مارک هم برام یه بسته شکلات تافی میوه ای صورتی آورده! یاد دبستانم افتادم!
گرچه در مورد مارک قبلش بهش یکی از اون تقدیر نامه های بیست و پنج دلاری دادم و …البته سر دو دقیقه اون هم یکی از همون تقدیر نامه ها برداشت و آورد سر میزم! یر به یر!
ملت تشنه ی قدردانی هستن. دقیقا مثل خود من! و همه مون.

کلا جنس گرون به من نمی سازه!
یه سری کرم و آشغال پاشغال برای پوست صورت گرفته بودم که هر شب استفاده می کردم. از یه مارک نسبتا خوب. تمام صورتم شد پر از جوش های زیر پوستی. حالا که هیچ کاری نمی کنم غیر از این که شب به شب صورتم رو با یه صابون دو دلاری می شورم پوست صورتم تقریبا برق می زنه!
یه کرم دور چشم از یه مارک نسبتا خوب هم استفاده می کردم. یه زایده ی خیلی کوچولوی گوشتی زیر چشمم درست شده بود و دور چشمم نسبت به همیشه گودتر بود. مدتیه که استفاده نمی کنمش. هم زایده هه رفته و هم این که چشمهام عین چشم وزغ زده بیرون دوباره!
کفش از مغازه ی قرتی بازی می گیرم. پام رو می زنه و زخم می کنه. از مغازه ای تو مایه های کفش ملی اینجا که کفش می گیرم قالب پامه. با پاشنه هفت سانتی ساعت ها و ساعت ها راه می رم و رو پا وامیستم و میرم تا ایران و بر می گردم… انگار نه انگار که کفش پامه.
مداد چشم خریده بودم پونزده دلار. تمام دور چشمم رو سیاه و رنگ و وارنگ می کرد و پخش و پلا می شد. آخرش هم انداختمش دور. یکی دیگه داشتم سر تا ته خریده بودمش یه دلار و نیم. مدت هاست استفاده اش می کنم. عالیه. بار دیگه هم از همین می گیرم.

همینه…کلا جنس گرون به من نمی سازه.

خوب دیگه. به درد کسانی که کانادا زندگی می کنن و از سرویس تلفن شون راضی نیستن می خوره. یه نگاه بندازین. بدکی نیست.

و این یکی…
باز به درد کانادایی ها می خوره. خصوصا انتاریویی ها.
گوگل استخدام داره. بشتابید. نمی دونم چطوری ولی…به هر حال…می تونید که بشتابید.

جنگ به شدت عصبی ام می کنه. رسانه های ارتباط جمعی حالم رو به هم می زنن.بدتر از اون از خودم حالم به هم می خوره که اینقدر از رسانه ها و جامعه ی استثماری تاثیر می گیرم و زندگی ام رو بنا به اونچه که رسانه ها توی ملاجم فرو می کنن و ارزش های تعریفی اونهاَ تعریف می کنم!

چقدر از اونچه که واقعیت ما بوده و با ما به دنیا اومده هنوز باهامون مونده؟ چقدر اکتسابیه؟

نظریه ی دکتر نوام چامسکی در مورد ایده ی جامعه ی دموکراسی و جهانی سازی مبنی بر این که “جهانی شدن به معنای گسترش سلطه کشورهای ثروتمند و پیشرفته بر کشورهای فقیر بوده و به ریشه کنی سنت ها و فرهنگ های دیرین، از بین بردن اقتصاد کشورهای کمتر توسعه یافته و نابودی محیط زیست می انجامد” به نظرم بسیار درست و درد ناک میاد.
بر عکس ایده ی موافقین جریان مبنی بر این که ” تکنولوژی های پیشرفته اخیر نظیر اینترنت نه فقط فرصت های نامحدودی در اختیار تجار و ملت های کوچک قرارمی دهد، بلکه امکانات فراوانی برای توسعه سیاسی و فرهنگی جوامع مختلف و گسترش آموزش و پرورش و رشد دمکراسی فراهم می آورد.” به نظرم بسیار مزخرف و احمقانه است.
با مخالفانشون بیشتر موافقم که معتقدند که تحت جهانی شدن تثبیت نظام سرمایه داری، نئولیبرالیسم و فرهنگ مصرف گرایی در سراسر جهان به وجود میاد.بنابراین از این دیدگاه فناوری های نوین به نابرابری های موجود درجهان کمک می کنن و مسلما ابزار بیشتری به کشورهای سلطه گر برای افزایش نفوذ خود می بخشد.

و فکر می کنم داریم می ریم به سمتی که دوستش ندارم. ولی آنچنان باهاش سازگاری حاصل کرده ام که خودم رو توی مسیر گم کرده ام.
یک ذره جرات و شهامت اگه داشتم تمام این بند و بساط رو ول می کردم و می چسبیدم به فعالیت های حمایت از حقوق بشر و فعالیت های داوطلبانه.
تصورش در مورد کتبالو سخته! ولی…به هر حال…تصور تصوره دیگه. فرض محال که خودش محال نیست!

به شدت از کل اوضاع موجود عصبانی ام. از کل پدیده ی مزخرف آفرینش عصبانی ام.
مگه این که این خدا به چنگ من نیفته! صبر کن بمیرم! نشونش می دم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (11)

Posted by کت بالو on August 10th, 2006

همیشه و برای همه ی آدم ها به قول جورج اورول بعضی ها از بعضی ها مساوی ترند. برای من برای شما برای همه.
بیست و یک نفر رو به جرم قصد ارتکاب حملات تروریستی در ده هواپیما در لندن بازداشت کرده اند.
کل پروازها خصوصا به مقصد آمریکا به هم ریخته ان و تاخیر یا کنسل بهشون خورده!
آدم ها عین نخود و لوبیا در اسراییل و لبنان و عراق می ریزن زمین.
یه چینی کانادایی رو امروز در چین ممکنه اعدام کنن.

بعضی از آدم ها از بعضی دیگه مساوی ترن! برای من. برای شما. برای همه.

از قشنگترین یاد آوری هایی که خوندم در کتاب عزیز نسین بود. نامه ای که به آخرین مهمانش (یا همون مرگ) می نویسه.
توی اون نامه می گه: هرگز به کسی حسادت نکردم. نه به این دلیل که اعتقاد داشته باشم حسادت صفت بدی باشه. به این دلیل که هرگز کسی رو از خودم بالاتر ندیدم که بهش حسادت کنم.
یادم باشه واسه منی که در بعضی موارد خدای حسادت کردن هستم.

مگه دستم به این مارتین خره نرسه. انگار نه انگار که دو هفته پیش یه عالمه حرف پشت سر من زده! پسره جنس خراب. رفته مرخصی. ایمیل زده که این کار رو بکن. ایمیل زدم که مگه مرخصی نیستی. برو من هواشو دارم. ایمیل زده که یه میلیون بار تشکر. تو بهترینی !!!!
اگه اون معذرت خواهی هفته ی پیش اش نبود خانومی رو می گذاشتم کنار و هر چی از دهنم در می اومد بهش می گفتم!

صبح ها بلند می شدم و صبح زود می رفتم ورزش. گل آقا هم یکی دو ساعتی دیرتر بیدار می شد و می رفت سر کار. حالا صبح ها خودم که بیدار می شم گل آقا رو هم همون شش و نیم صبح بیدار می کنم. من می رم ورزش. گل اقا رو هم تا یه جایی می رسونم و می ره سر کار. صبح ها بهم می گه احساس بچه کوچولو های خواب آلویی رو داره که مامانشون به زور بیدارشون می کنه و می فرسته مدرسه!
عصری دارم می برمش کلاس! این کلاس رو هم من شروع کردم و قبل از این که گل آقا بفهمه چی شد دید خودش هم داره میاد کلاس.
واسه یه کلاس دیگه هم دو هفته دیگه اسمش رو نوشتم و تولدی دادم بهش!
دارم بفهمی نفهمی واسه سومی هم آماده اش می کنم یه جوری که خودش حواسش نباشه و یهو ببینه تو کلاسه!!!!

امروز صبح تمام مدت توی ماشین توی راه احساس استعمارگر ظالمی رو داشتم که ایده ی استعمار پنهان رو با موفقیت تمام اجرا کرده و خوشحال داره مستعمره اش رو با لذت می جوه که قورت بده!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

رییس ها

Posted by کت بالو on August 9th, 2006

دیوید می گه شلوار جین ات رو باید بشوری که این آشغال ها پاک بشن. آشغال ها نقش گل و بته روی شلوار جین ام هستن. می گم اوبس. فکر می کردم اینها طرحش هستن. می گه شلوار من رو نگاه کن چه تمیزه. میگم مال من گرونتره. به خاطر طرح هاش. ولی مال تو بهتره. چون رییس منی. می گه همیشه! یادت بمونه.

به وینیفرد می گه باید بریم میتینگ. این شرکته همیشه وقتی میتینگ داره این حس رو به من می ده که با یه نفر رانده وو بگذاری. بری و فقط بخوای دیت کنی. ولی طرف بهت تجاوز کنه!!! چه حالی پیدا می کنی؟ وینیفرد می گه ولله دردم می گیره! دیوید می گه حس بدی پیدا نمی کنی؟ وینیفرد می گه نه. دردم که خوب بشه یادم می ره. دیوید می گه از این به بعد تو رو می فرستمت میتینگ. چون من تا مدت ها حالم بد می مونه!!!

می گه همه ی روزها عین همه. می ری خونه. روزنامه نگاه می کنی. کمک زنت می کنی. بچه ها رو از مدرسه و کلاس بر میگردونی. کارهای باغچه رو انجام می دی.
گفتم: همه اش همین؟ کسل کننده است که. می گه تو چی؟. می گم نیازی به گفتن نداره اگه حدس نمی زنی. می گه…

دیوید از موجودات مورد علاقه ی منه. مثل جیمی. بر عکس ادوارد. طبق معمول همیشه که با رتبه های بالاتر از خودم سخت می تونم حرف بزنم با این دو نفر هم هول می شم موقع حرف زدن.
داوطلب شدم برای این که پیشنهادات امروز کلاسمون رو ارایه کنم برای کلاس های بعدی و شاید برای رتبه های بالاتر اداره.
به هر حال باید ترسم بریزه.باید بفهمم چه خبره! هنوز مونده. هنوز خیلی چیزها رو نمی گیرم و نمی فهمم. باید جا بیفتم. چاره ای نیست.

خوشحالم…و بفهمی نفهمی دلتنگ.
کارم هنوزم خیلی زیاده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (10)

Posted by کت بالو on August 8th, 2006

کارآموز جدید داره راه می افته. پروژه هاش رو سر وقت تموم می کنه و حتی یکی دو روزی هم جلوتر کار رو تحویل می ده.
دو هفته ای یه بار باهاش جلسه داریم. کارن ازش می پرسه چیزی داری که در مورد کارت اینجا بگی؟ می گه یه جمله دارم. کار کردن با شماها خیلی fun هست!!!
نفهمیدم منظورش از این که ما فان هستیم چیه. تعریفه یا به نظر خل و چل می رسیم!

ماشین رو دادم تعمیرگاه. طبق خدماتی که باید از طرف شرکت بیمه ارايه می شد یه ماشین کرایه بهمون دادن. ماشینه یه کیا (همون پراید خودمون) و رنگ قرمزش هست. نقلی. فسقلی. و…اولین ماشینی که من و گل آقا بعد از ازدواجمون داشتیم!!! کلی یاد ماشینه کردم…کلی هم یاد خاطرات…

با خانومی که دانشجوی رقص دانشگاه یورک هست حرف می زدم. چهل و خرده ای سالشه. مجرده و اسم اون هم کتی است.
می گفت پنج سالی چین بوده دو سالی کره ی جنوبی و هفت سالی هم مغولستان. رقص مطالعه می کرده و از راه تدریس زبان امرار معاش می کرده. حالا هم داره مطالعه ی رقص رو در دانشگاه یورک ادامه می ده!

خانومه مال ساسکاچوانه. و…آدم ها عجیب راه هایی برای زندگی هاشون انتخاب می کنن.
کی خوشحالتره آخر سر؟ کی به آخر راه که می رسه از راهی که رفته راضی تره؟ کی می تونه قضاوت کنه؟

تفال به حافظ زدم و چی قشنگتر از این که درست همون شعری که توی ذهنم بود جواب تفال اومد:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
.
.
.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار